
همشهری: از هر طرف صدای هلهله و شادی به گوش میرسد، افراد زیادی دور عروس و داماد جمع شدهاند. عروس و داماد این مراسم با بیشتر عروس و دامادهایی که دیدهاید فرق میکنند. آنها کوتاه قدترین زن و مرد مشکیل شهری هستند. ابراهیم دژکامه و نارنج عباسی برای ازدواج با هم سختیهای زیادی را پشت سر گذاشتهاند؛ آنها بعد از تلاشهای فراوان برای متقاعد کردن پدر و مادرشان بالاخره زندگی مشترکشان را شروع کردند.
این بخشی از مقدمهای است که فاطمه شیری، خبرنگار همشهری سرنخ از زندگی این دو زوج عاشق نوشته است.
بقيه در ادامه
داستان عاشق شدن ابراهیم دژکامه برمیگردد به سالها پیش؛ وقتی که تازه 16 سالش شده بود.
ابراهیم هیچوقت فکرش را هم نمیکرد دختری را پیدا کند که همه ویژگیهایش با او یکی باشد اما این اتفاق افتاد و حالا بعد از سالها ابراهیم توانسته با کمک کمیته امداد مشکینشهر دست دختر مورد علاقهاش را بگیرد و به عقد خود دربیاورد.«قد من حدود 135 سانتی متر است البته دقیق نمیدانم فکر میکنم قد همسرم هم حدود یک متر باشد.»
خواستگاری باتراکتور
ماجرای خاطرخواهی ابراهیم از آنجایی شروع شد که او تصمیم گرفت برای خودش آستین بالا بزند و سر و سامانی بگیرد. این وسط اقوام و دوستان ابراهیم هم وقتی از نیتش باخبر شدند بیکار ننشستند و تصمیم گرفتند برای او همسر مناسبی پیدا کنند؛ «روستای ما گره قید بود و با روستای مشران یک ساعت با ماشین فاصله داشت.نارنج همان دختری بود که اقوامم معرفی کردند تا او را یک نظر ببینم.اما در همان لحظه اول، یک دل نه صد دل عاشقش شدم».
ابراهیم با گفتن این حرفها لبخندی میزند و انگار یاد آن روز افتاده باشد ادامه میدهد: «هیچ وقت آن روز خاطره انگیز را فراموش نمیکنم. باتراکتور به روستای مشران رفتم و وقتی که به خانه نارنج رسیدم،دل توی دلم نبود تا او را یک لحظه ببینم چون اقوامم کلی از او تعریف کرده و گفته بودند دختر خوبی است».
آن زمان هنوز برق به روستای مشران نیامده بود و آقا داماد برای اولین بار عروس را در تاریکی شب و زیر نور فانوس دید. آن موقع عروس برای چند لحظه فانوس به دست وارد شد تا داماد یک نظر او را ببیند. ابراهیم میگوید: «تا چشم نارنج به من افتاد صورتش از شرم و حیا سرخ شد و بلافاصله رفت. اما من همانجا تصمیم خودم را گرفتم. از او خوشم آمده بود».
آغاز مشکلات
اگر فکر میکنید ازدواج این زوج کوتاه قد به همین راحتی سر گرفت اشتباه میکنید چون از همان دیدار اول مخالفت بزرگترها هم شروع شد.
بعد از آن دیدار، ابراهیم از مادرش خواست رسما به خواستگاری نارنج بروند؛«مادرم قبول کرد اما در همان ملاقات اولی که با نارنج داشت با این کار مخالفت کرد و از من خواست که عشق نارنج را فراموش کنم. من دست بردار نبودم و خیلی اصرار کردم اما پافشاریهایم اوضاع را بدتر کرد .خانوادهام راضی به این وصلت نبودند؛ به همین دلیل من از خانه قهر کردم و به تهران آمدم تا هم عشق نارنج را از یاد ببرم، هم کار پیدا کنم».
ابراهیم بعد از آنکه به تهران آمد در خانه یکی از اقوام مستقر شد و بعد از مدتی هم برای خودش کار پیدا کرد و پس از گذشت چند ماه کمی پول هم پس انداز کرد، اقوام او هم که حسابی به فکر او بودند، تصمیم گرفتند دختر دیگری را به او پیشنهاد بدهند؛« قد آن خانم یک متر و 60 سانتی متر بود و از من بلندتر میشد. اما دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود به خاطر همین موافقت کردم و خیلی زود ازدواج کردیم. همسرم اختلال حواس داشت و من این موضوع را چند روز بعد از شروع زندگی مشترکمان فهمیدم. با این حال تصمیم گرفتم زندگیام را حفظ کنم».
ابراهیم سه سال با همسرش زندگی کرد اما کم کم شرایط زندگی برایش دشوار شد تا اینکه تصمیم به جدایی گرفت؛ «شرایط زندگی خیلی برایم سخت بود. همسرم نمیتوانست هیچ چیزی را برای مدت طولانی در خاطرش نگه دارد؛ مثلا اگر مقداری پول به او میدادم تا چیزی بخرد هیچوقت یادش نمیماند مابقیاش را چه کار کرده».
ابراهیم بعد از اینکه همسرش را طلاق داد بی خیال کارش شد و به زادگاهش برگشت.
عشق قدیمی
این جدایی از نظر روحی روی ابراهیم تاثیر زیادی گذاشته بود و حتی در زادگاه خودش هم دست و دلش به کار نمیرفت؛ «آن روزها در اتاق کوچکی که یکی از دوستانم به من داده بود زندگی میکردم. خانوادهام از دستم حسابی ناراحت بودند و نمیتوانستم با آنها روبه رو شوم».
بااین حال مدتی گذشت تا ابراهیم کمی خودش را جمعوجور کرد و کاری هم پیدا کرد؛ «دستمزد کمی میگرفتم اما بازهم خوشحال بودم که میتوانم زندگیام را دوباره از نو بسازم».
سالها گذشت و ابراهیم آنقدر درگیر کارهای روزمرهاش شد که کمکم زندگی گذشتهاش را از خاطر برد و تصمیم گرفت یک زندگی جدید را شروع کند؛ «همه میگفتند بایدترس را کنار بگذارم و یک بار دیگر به زندگیام سر و سامان بدهم. این بود که یکی از اقوام دوباره نارنج را به من پیشنهاد کرد. گفت او هنوز ازدواج نکرده. وقتی این خبر را شنیدم داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم. باورم نمیشد که او هنوز مجرد باشد. به خاطر همین وقت را از دست ندادم و سراغ خانواده نارنج رفتم».
بالاخره دست تقدیر ابراهیم و نارنج را یک بار دیگر مقابل هم قرار داد. نارنج در همان جلسه اول رضایت خود را اعلام کرد.اما از آنجایی که آنها دستشان حسابی خالی بود و برای شروع زندگی شان به حمایت نیاز داشتند دنبال راه چاره گشتند؛ «ما هر دو تحت پوشش کمیته امداد هستیم و به خاطر قد کوتاهی که داریم آنجا همه ما را میشناسند. وقتی موضوع را با مسؤولان کمیته مطرح کردم، آنها هم دست به کار شدند و با کمکهایشان باعث شدند ما زودتر ازدواج کنیم». به اینترتیب عروس خانم 100 سانتیمتری به عقد داماد 135 سانتیمتری در آمد و مجلس ازدواج آنها به یکی از خاطره انگیزترین ازدواجهای اخیر در مشکین شهر تبدیل شد؛ مجلسی که عروس و داماد خوشبخت آن کوتاهترین زوج مشکین شهری بودند.