به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

امدادگر بار ديگر اصرار كرد كه برخيزم. گفتم كه نمي‌توانم. هر چه اصرار كرد قبول نكردم. گفتم او برود و من رابه حال خود رها كند. وقتي فهميد اصرارش بي‌فايده است گفت: هر طور راحتي اما اگر بماني چند لحظه ديگر اسير مي‌شوي ، خود داني.


هنوز پس از گذشت سال‌ها از عمليات والفجر چهار وقتي با تصوير كوه يا ارتفاعي شبيه ارتفاعات كله قندي مواجه مي‌شوم به ياد شبي مي‌افتم كه تا يك قدمي اسارت رفتم و اگر فداكاري امدادگر گردانمان نبود خدا مي‌دانست كه سر از كدام زندان عراق در مي‌آوردم و كارم به كجا مي‌كشيد.

بقيه در ادامه

 

مرحله تازه‌اي از عمليات والفجر چهار شروع شده بود. مسيري طولاني از مواضع نيروهاي خودي تا پاي ارتفاعات كله قندي توسط گردان امام حسن لشكر نجف اشرف- پاكسازي شده بود و ما قرار بود در ادامه تا بالاي ارتفاعات پيشروي كنيم.
ساعت حوالي دوازده نيمه شب بود كه حركت آغاز شد. راه سراشيبي‌هاي تند و صعب‌العبوري داشت طوري كه هنوز مسير چنداني نرفته نفس‌هايمان به شماره افتاد. در ميان بچه‌ها تنها تير بارچي دسته‌مان بود كه قبراق و تازه نفس جلوي ستون حركت مي‌كرد و انگار كه مسير صاف و يك دستي را مي‌پيمايد. به راحتي خود را از ارتفاع بالا مي‌كشيد ما با آن كه تجهيزات كمتري نسبت به او داشتيم مدام عقب‌ مي‌مانديم و او مجبور بوده راه به راه بايستد تا عقب ماندگي‌مان جبران شود.
يادم هست در طول مدت آموزش و در رزم‌هاي شبانه كوهستاني، او علاوه بر تجهيزات خود كه شامل تيربار و نوار فشنگ بود چند تايي خشاب و قمقمه پر از آب و كوله پشتي و چيزهاي ديگر به پشت وكمر مي‌بست تا به قول خودش به شرايط سخت عادت كند.
هنوز كمتر از يك ساعت راه نرفته بوديم كه دستور توقف دادند. بچه‌ها كه منتظر چنين فرصتي بودند هر كدام جاي مناسبي پيدا كرده و روي زمين رها شدند. عده‌اي بلافاصله به خواب رفتند. تعدادي به راز و نياز و عبادت مشغول شدند و عده‌اي هم چشم انتظار فرمان حركت ماندند.
انتظار به درازا كشيد چيزي نمانده بود خوابم بگيره كه دستور بازگشت دادند. عمليات لو رفته بود و ما بايد مسير آمده را به سرعت برميگشتيم.
تا بچه‌ها بيدار شوند و ستون حركت كند خمپاره‌هاي دشمن شروع كرد به باريدن نظم ستون به هم ريخت و هر كس به سمتي كه مي‌توانست شروع به دويدن كرد.
شيب ارتفاع تند بود و زمين پر از سنگ‌هاي ريز و درشت كه از زير پايمان رها مي‌شد و به پايي مي‌غلتيد. از سو ديگر هم خمپاره‌هاي دشمن مدام در اطرافمان به زمين مي‌نشست و تركش‌هاي آن در اطراف پراكنده مي‌شد.
اولين شهيد دسته‌مان همان تيربارچي چابك و مخلص بود كه با آن چهره نوراني و دوست‌داشتني‌اش در شرايطي كه همه تجهيزات‌شان را رها كرده بودند به نجات جانشان فكر مي‌كردند او با تجهيزات كامل ايستاده بود و مسير بازگشت را به بچه‌ها نشان مي‌داد. وقتي تركش يكي از خمپاره‌ها به گلويش نشست قامت كشيده و بلندش آرام خم شد و بدون آن كه كلمه‌اي بگويد روي زمين افتاد. صداي خرخر گلويش هنوز توي گوشم هست.
خمپاره‌هاي بعدي تعداد ديگري از بچه‌ها را زمين‌گير كرد اما كسي جرات نمي‌كرد بايستد و مجروحين را بردارد و با خود ببرد.
هنوز راه چنداني نرفته بودم كه خمپاره‌اي درست در كنارم به زمين خورد. انفجارش طوري بود كه موج آن مرا بلند كرد و محكم به زمين كوبيد. براي چند دقيقه از هوش رفتم وقتي به خود آمدم احساس كردم دستم از كتف جدا شده است. شانه‌ام به شدت مي‌سوخت و در تنم سستي و بي‌ارادگي شديدي احساس مي‌كردم طوري كه قادر به هيچگونه حركتي نبودم.
در همان حال گمان مي‌كردم امدادگرها به كنارم مي‌آيند و با اين تصور كه شهيد شده‌ام از كنارم مي‌گذرند اما من نمي‌توانستم آنها را از زنده بودنم آگاه كنم. لحظات طولاني به همين ترتيب گذشت تا كم كم توانستم تكاني بخورم و از حالت دمر به پيش برگردم. تازه در آن حال متوجه شدم دستم قطع نشده بلكه مجروح شده و زير تنه‌ام مانده است.
در همين حال دو نفر از امدادگرها از كنارم گذشتند.اولي گفت:‌اين هم كه شهيد شده است.
دومي لحظة‌اي ايستاد و گفت: علائم حياتي‌اش را ديده‌اي.
اولي گفت: نه ولي معلوم است.
امدادگر دوم در حالي كه به طرفم مي‌آمد گفت همين طور كه نمي‌تواني بگويي شهيد شده است بعد هم كنارم نشست و چراغ قوه‌اش را انداخت توي صورتم پلك‌هايم بي‌اختيار تكان خورد و او فهميد كه زنده‌ام. دستم را آرام از زير تنم بيرون آورد و شروع كرد به بستن.
در همين حال متوجه شدم يك نفر جلوتر از من دمر روي زمين افتاده است. از كوله آرپي‌جي كه به پشت داشت معلوم بود آرپي‌جي زن يا كمك آن است. در همان حال اشاره كردم كه اول به سراغ او بروند چون هر لحظه ممكن بود تركشي به گلوله‌ها بخورد و منفجر شود.
امدادگر به سمت مجروح رفت كوله را باز كرد او را به پيش برگرداند. زخمش را بست و بار ديگر به سراغ من آمد. هنوز آن طور كه بايد دستم را نبسته بود كه خمپاره‌اي كنارمان به زمين خورد. امدادگر يكي دو تا معلق زد و روي زمين دراز كشيد فكر كردم زخمي شده اما تركش‌ها كه فروكش كرد بلند شد و بار ديگر به سراغم آمد. نگاهش كه به پايم افتاد حالش عوض شد من تا آن لحظه متوجه نشده بودم كه تركش خمپاره به پايم خورده است امدادگر كه ظاهرا از پانسمان من نااميد شده بود گفت: ببين من فعلا نمي‌توانم كاري برايت بكنم زخم پايت خيلي ناجور است. اگر مي‌تواني بلند شو تا برسانمت اورژانس. بعد هم تلاش كردم تا بلند شوم اما درد شديدي در تمام بدنم پيچيد و براي لحظه‌اي از حال رفتم.
امدادگر به هوشم آورد و بار ديگر اصرار كرد كه برخيزم. گفتم كه نمي‌توانم. هر چه اصرار كرد قبول نكردم. گفتم او برود و من رابه حال خود رها كند. وقتي فهميد اصرارش بي‌فايده است گفت: هر طور راحتي اما اگر بماني چند لحظه ديگر اسير مي‌شوي ، خود داني.
تا اين جمله را گفت انگار كه همه دردم را از ياد بردم تحمل درد هر چه بود از اسارت بهتر بود. امدادگر همين كه تمايلم را ديد بار ديگر دستش را گرفت زير بغلم و من دستم را گذشتم روي شانه‌اش و از زمين برخاستم درد بار ديگر به سراغم آمد اما به روي خود نياوردم.
تا پايين ارتفاع باهر جان كندني بود همراه امدادگر آمدم. آن پايين يكي- دو تا از بچه‌هاي حمل مجروح با برانكارد ايستاد بود. چشمم كه به برانكارد افتاد بي‌اختيار روي زمين رها شدم بچه‌ها دويدند مرا بلند كردند و روي برانكارد خواباندند و با سرعت به سمت اورژانس بردند.
هنوز چهره آن امدادگر را فراموش نكرده‌ام. گرچه هيچ نام و نشاني از او ندارم اما سلامت خود و رهايي از خطر اسارت را مديون او هستم.
يادش به خير

راوي: از محمد براتيان(فارس)

ادامه مطلب
چهارشنبه 24 شهریور 1389  - 8:46 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6080697
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی