به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پدر با زبان محلي به پسرش التماس مي كرد و پسر هم از همان پنجره‌ي ميني بوس جوابش را مي داد:ببين پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت مي دم.


**آن كه فهميد:

"عبدالرحمان دزفولي " از بچه هاي با صفاي سپاه انديمشك، خاطره اي بسيار زيبا و جالب از اعزام نيرو از شهر انديمشك - در حالي كه با وجود بمباران هوايي و موشك هاي مرگ بار بعث عراق، چيزي كم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولي با همان حال نيروهاي جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه هاي نبرد عليه متجاوزين مي فرستاد - برايم تعريف كرد:

اتوبوس ها و ميني بوس ها پشت همديگر صف بسته و آماده‌ي حركت بودند. خانواده ها كه اكثرا از روستاهاي اطراف بودند، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه كنند و به جبهه بفرستند. در آن ميان، متوجه شدم اكثر مردم دور ميني بوسي جمع شده اند. رفتم جلو تا ببينم چه خبر است. نزديك كه شدم، ديدم نوجواني حدود 17 ساله كه لباس بسيجي بر تن داشت و جزو نيروهاي اعزامي بود، داخل ميني بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلي روستايي، پايين ايستاده بود و به او التماس مي كرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز كردن هاي پسر، خيلي قشنگ بود. من هم ايستادم به تماشا تا ببينم بين آن دو چه مي گذرد.
پدر با زبان محلي به پسرش التماس مي كرد و پسر هم از همان پنجره‌ي ميني بوس جوابش را مي داد:
- ببين پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت مي دم.
- نمي خوام.
- مي گم ... تو نرو، من دويست تومنت مي دم.
- پونصد تومنم بدي، نمي خوام.
- خب باشه. به درك. هزار تومنت مي دم.
- دو هزار تومنم كه بدي، نمي خوام.
- ديوونه، تو نرو جبهه، من واست يه دوچرخه‌ي قشنگ مي خرم.
- من ديگه بزرگ شدم، دوچرخه نمي خوام.
- خب باشه. هر چي تو بگي. تو فقط نرو جنگ، من يه دونه از اين موتور گازيا برات مي خرم.
- دنده اي هم بخري، من نمي خوام.
- خره ... تو نرو جبهه، بمون اين جا، ننه ات رو مي فرستم برات يه دختر خوب پيدا كنه. خودم برات زن مي گيرم ها.
- زنم كه برام بگيري، نمي خوام. من فقط مي خوام برم جبهه.
كه پدر عصباني شد و گفت:
- خب باشه مي خواي بري جبهه، خب زودتر برو ديگه. وايسادي اين جا كه چي بشه؟

**آن كه نفهميد:

خودش سرهنگ بود. عمري در ارتش خدمت كرده بود. البته ارتش شاه. حالا كه جنگ شده بود، در به در دنبال يك پارتي كلفت مي گشت تا پسرش "فريدون " را از سربازي معاف كند. به هر دري كه زد، نشد. سرانجام با پيشنهاد برخي فاميل، قرار شد فريدون را از خدمت زير پرچم به مملكتش، فراري دهد.
وقتي پيرمرد همسايه شان كه فرزندش در جبهه شهيد شده بود، به او گفت:
- آخه جناب سرهنگ، شما ديگه چرا. شما كه تا همين ديروز دم از وطن پرستي و فداكاري براي ميهن مي زديد.
- ببين حاجي آقا، من اگه اون چيزا رو مي گفتم، بهشم پايبندم. ولي حاضر نيستم مثل شما، پسر دسته گلم رو كه يه عمر به پاش جون كندم، مفت مفت بفرستم جنگ و گوشت دم توپ كنم.
- دست شما درد نكنه. يعني بچه‌ي ما كه رفت از دين و ميهنش دفاع كرد، الكي كشته شده.
- خدا پسرتون رو بيامرزه. ولي من با اين جنگ كار ندارم. من براي آينده‌ي پسرم هزار تا آرزو و برنامه دارم. مي خوام پسرم مهندس بشه. مگه فردا، اين مملكت مهندس و دكتر نمي خواد؟ همه كه نبايد شهيد بشن. بسه ديگه. همين بسيجيا دارن ميرن كافيه.
به گوشش نرفت كه نرفت. بد جوري ترسيده بود. حتي در پادگان محل خدمتش هم، همكارانش او را نصيحت مي كردند:
- مگه هر كي رفت سربازي، كشته مي شه؟ اين همه سرباز دارن توي پادگانا خدمت مي كنند. حداقل بذار فريدون بياد توي همين پادگان خودمون پهلوي خودت.
حتي به اين هم راضي نشد.
دست آخر، با اصرار خانواده‌ي همسرش، قرار شد فريدون را بفرستند خارج.
هر طور كه بود، مبلغ زيادي پول جور كرد تا او را به طور غير قانوني، از مرز غربي كشور بفرستد تركيه تا از آن جا برود آلمان و مثلا در دانشگاه هاي آن جا درس بخواند، دكتر و مهندس شود و فردا كه آب ها از آسياب افتاد، برگردد مملكت و به كشورش خدمت كند!
بدون اين كه كسي متوجه شود، فريدون رفت.
چند روزي كه گذشت، با صداي تلاوت قرآن از خواب بيدار شدم. گفتم حتما شهيد جديدي آورده اند. ولي خوب كه فكر كردم، ديدم عملياتي نشده كه شهيد بياورند. مادرم كه نان بربري در دست وارد اتاق شد، تا ديد از خواب بلند شده ام، با ناراحتي گفت:
- مي دوني كي مرده؟
- نه. كي مرده؟
- فريدون.
- فريدون؟
- بله. فريدون پسر جناب سرهنگ.
- اي بابا. چطور مگه؟ چي شده؟
- اين طور كه همسايه ها توي صف نونوايي مي گفتند، باباش قاچاقي اون رو فرستاده بوده تركيه تا از اون جا بره آلمان. به هر كلكي كه بوده پول مي ده و توسط قاچاقچي ها از مرز رد مي شه. حتي از اون ور مرز به باباش تلفن مي زنه و مي گه كه موفق شده فرار كنه. ولي چند ساعت بعد، يكي از رفيقاش از همون تركيه زنگ مي زنه كه اتوبوس شون توي دره چپ كرده و از اون اتوبوس با چهل - پنجاه تا مسافر، فقط فريدون كشته مي شه.
عكس قشنگي از فريدون در حالي كه مي خنديد، روي در خانه شان چسبانده بودند.
وقتي جنازه‌ي فريدون بر دوش اهالي محل تشييع مي شد، جناب سرهنگ بد جوري خودش را مي زد و گريه مي كرد. مادر فريدون را كه اصلا نمي شد كنترل كرد. جيغ و فرياد محل را برداشته بود.
جنازه كه به مقابل خانه‌ي شهيدان محمدي رسيد، جناب سرهنگ نگاه حسرت باري به عكس "حميد "، "نادر " و "كيوان " محمدي انداخت، و نگاه تاسف بارش برگشت به عكس فريدون كه روي جسم بي جانش افتاده بود.
در حالي كه پدر 3 شهيد زير بغلش را گرفته بود، جنازه‌ي فريدون دسته‌ي گلش را در نعش كش گذاشت.

به قلم: حميد داوودآبادي
ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 4:23 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6264871
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی