به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی

اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن

بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون

به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

به جای سخن گر به تو جان فرستم

چنان دان که زیره به کرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

به دلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان ز من این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

توی بحر معنی و من تشنهٔ تو

نگویی زلالی به عطشان فرستم؟

چو قانون فضلم نجات است جان را

شفایی به بیمار نالان فرستم؟

و گر چه من از حشمت تو نیارم

که پای ملخ زی سلیمان فرستم

ازین شمسه نوری به خورشید بخشم

وزین پنجه زوری به دستان فرستم

بر برق رخشنده آتش فروزم

سوی ابر غرنده باران فرستم

بخندد بسی معدن لعل بر من

که خر مهره سوی بدخشان فرستم

به کوری کند حمل صاحب بصیرت

که سرمه به سوی سپاهان فرستم

خواری‌ست گوسالهٔ سامری را

سزد گر به موسی عمران فرستم؟

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

پراگنده گویم شود نام ترسم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

به ریحان گری عیب باشد اگر من

سوی باغ فردوس ریحان فرستم

منم مالک آتش طبع حاشا

که خاشاک گلخن به رضوان فرستم

چه عذر آورم گر طنین مگس را

سوی بلبلان سحر خوان فرستم

تبر خورده شاخی به گلزار بخشم

خزان دیده برگی به بستان فرستم

کواکب بخندند چون صبح بر من

که ذره به خورشید تابان فرستم

شفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد

که کوکب بر ماه تابان فرستم

تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بشیری به محزون کنعان فرستم؟

تنی را که رنجی است راحت نمایم

دلی را که دردی است درمان فرستم

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

چو دانا خطابی به نادان فرستم

بمن گر سخن از پی آن فرستی

که تا من سخن در خور آن فرستم

صف لشکر من ندارد سواری

که با رستم او را به میدان فرستم

من از همت تو چو آنجا رسیدم

که بار فصاحت به سحبان فرستم،

به منشور سلطان ولایت گرفتم

خراج ولایت به سلطان فرستم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ایا نگار صدف سینهٔ گهر دندان

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته‌دار رخ خویش را ز هر دیده

نگاه‌دار لب خویش را ز هر دندان

ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک

لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان

چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،

لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

اگر تو برق درافشان ندیده‌ای هرگز

بگیر آینه می‌خند و می‌نگر دندان

ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست

که از لب تو به کامی رسد مگر دندان

چو خضر چشمهٔ حیوان شده‌ست مورد او

چو از دهان تو کرده‌ست آبخور دندان

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

غم تو در دل من همچو کرم در دندان

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان

به جای خون دهنم پر عسل شود گر من

فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

سگی است دوخته بر آستان در دندان

دلم که منفعت او به جان خلق رسد

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود

ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان

چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک

گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

که هست درج دهان تو را گهر دندان

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می‌سوزد

مرا کز آتش آه است چون شرر دندان

به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

به کلبتین رود از جای خود بدر دندان

ز ذوق عالم عشق است بی‌اثر عاقل

ز چاشنی طعام است بی‌خبر دندان

به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست

چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکر فشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول

مشاطهٔ منطق تو کرده

آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول

رو چهرهٔ نازک شریعت

مخراش به ناخنان معقول

پنداشته‌ای که از حقیقت

مغزی است در استخوان معقول

بر سفرهٔ حکمت آزمودند

بس بی‌نمک است نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل

کژ می‌رود از کمان معقول

سر بر نکنی به عالم قدس

از پایهٔ نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی

پا بستهٔ ریسمان معقول

زردشت نه‌ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول

بر شه‌ره شرع مصطفی رو

نه در پی ره‌زنان معقول

کز منهج حق برون فتاده‌ست

آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه‌دار

از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی به زر مطلاست

در کیسهٔ زرگران معقول

در خانهٔ دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نقل دیدی

بگذار قراطغان معقول

اینجا که منم بهار شرع است

و آنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم

ای سخرهٔ جاودان معقول،

ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی‌نشان معقول

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع

همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل

ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل

دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل

گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،

بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل

حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند

مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل

ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل

حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل به نام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیابد

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

به باد هوای تو در روضهٔ دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

به دست سعادت فتد ناگهان گل،

در اطوار وحدت بدو رو نماید

به رنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه

چو بر چهرهٔ من کند زعفران گل

درین ماه کاندر زمین می‌درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

به میوه کند شاخ را سر گران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود به خاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک آتش شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو با منی پیش من خار، گل دان

چون من بی‌توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر تو را همچو من مهربان گل،

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل،

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

و گر چه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضیمران گل

جهان سر به سر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجی است باغ جمالت که دایم

درو می‌کند با شکوفه قران گل ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ

کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت

چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ

کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ

مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ

ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد

ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ

نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل

نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ

بنای کعبهٔ مهرت چو می‌نهاد دلم

به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!

به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

به ملک عالم معنی نگر ورای حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف

خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف

ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

عزیر قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف

حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن، در کام اژدهای حروف

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف

به کام جان برو آب حیوة معنی نوش

ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف

مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف

قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند

از ابتدای الف تا به انتهای حروف،

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد

که ره برند به مضمونش از سخای حروف

پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه

چنان که حرف الف هست پیشوای حروف

به آفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذره‌های معانی است در هوای حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،

به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!

ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!

زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!

فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!

ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!

در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!

داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!

از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک

و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!

ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!

زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!

فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!

ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!

در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!

داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!

از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک

و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289106
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث