به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب

خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن

ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب

اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو

از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب

گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب

بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب

دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب

این عقل کور را به سوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

از صانعان رستهٔ بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

از سایهٔ تو خاک چو زر می‌شود، چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟

گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر

ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!

هفت آسمان به حسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!

بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین

ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:58 PM

 

گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب

خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن

ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب

اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو

از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب

گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب

بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب

دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب

این عقل کور را به سوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

از صانعان رستهٔ بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

از سایهٔ تو خاک چو زر می‌شود، چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟

گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر

ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!

هفت آسمان به حسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!

بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین

ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:58 PM

 

دیده تحمل نمی‌کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه به خوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را

عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستمکار و وصل دادگرت را

منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را

میل ندارد به آفتاب و به روزش

هر که به شب دید روی چون قمرت را

پرده برافگن زدور و گرنه به بادی

گرد به هر سو بریم خاک درت را

پر زلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را

مصحف آیات خوبیی و به اخلاص

فاتحه خوانیم جملهٔ سورت را

خوب چو طاوسی و به چشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را

مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را

مس تو را حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقهٔ گهرت را

گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

بر در ما کن اقامت و به سگان ده

بر سر این کو زوادهٔ سفرت را

بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار

گر که و دانه فزون کنند خرت را

تا نرسد گردنت به تیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون وخون کنم جگرت را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را

تا به نشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را

رو قدم همت از دوکون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را

ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس

سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را

زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را

قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست

این همه دیوارهای پر صورت را

دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را

مریم بکر است روح تو به طهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را

کعبهٔ زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین‌الله است هر حجرت را

چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را

و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را

تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن

منزل پر خوف و راه پر خطرت را

چون تو زهستی خویش وانرهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:58 PM

 

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند

ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا

خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز از ذل بی‌نانی مرا

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:58 PM

 

الا ای شمع دل را روشنایی

که جانم با تو دارد آشنایی

چو دل پیوست با تو گو همی‌باش

میان جان و تن رسم جدایی

گرفتار تو زآن گشتم که روزی

به تو از خویشتن یابم رهایی

دلم در زلف تو بهر رخ تست

که مطلوب است در شب روشنایی

منم درویش همچون تو توانگر

که سلطان می‌کند از تو گدایی

مرا دی نرگس مست تو می‌گفت

منم بیمار تو نالان چرایی؟

بدو گفتم از آن نالم که هر سال

چو گل روزی دو سه مهمان مایی

نه من یک شاعرم در وصف رویت

که تنها می‌کنم مدحت سرایی،

طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»

دلم هست «انوری» دیده «سنایی»

اگر خاری نیفتد در ره نطق

بیاموزم به بلبل گل ستایی

من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم

ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی

تو را این لطف و حسن ای دلستان هست

چو شعر سیف فرغانی عطایی

گشایش از تو خواهد یافت کارم

که هم دلبندی و هم دلگشایی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

 

دل در غم چون تو بی‌وفایی

در بستم و می‌کشم جفایی

عمرت خوانم از آنکه با کس

چون عمر نمی‌کنی وفایی

هر روز به هر کسیت میلی

هر لحظه به دیگریت رایی

گر نیست دل تو راست با ما

می‌زن به دروغ مرحبایی

گم گشت و نشان همی نیابم

مسکین دل خویش را به جایی

در کوی خود ار ببینی او را

از ما برسان بدو دعایی

در دل غم غیر تست ای دوست

در خانهٔ کعبه بوریایی

ای مرهم انده تو کرده

درد دل ریش را دوایی

وی مصقلهٔ غم تو داده

آیینهٔ روح را صفایی

گر سود کند زیان ندارد

در کوی تو گه گهی گدایی

سیف از غم عشق تو سپر کرد

گر تیغ برو کشد قضایی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

 

تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی

به طوع سجده کنندت بتان یغمایی

تو آفتابی و این هست حجتی روشن

که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی

به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم

بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی

ز روی پرده برانداز تا جهانی را

بهاروار به گل سر به سر بیارایی

چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد

که لحظه لحظه تو در حسن می‌بیفزایی

به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام

کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی

بر آستان تو هستند عاشقان چندان

که پای بر سر خود می‌نهم ز بی‌جایی

به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت

ز پا در آمدم و تو به دست می‌نایی

به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم

چو فکر در دل و در دیده‌ای چو بینایی

اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم

که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی

درآمدن ز در دوست سیف فرغانی

میسرت نشود تا ز خود برون نایی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

 

زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی

به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را

تو بی‌زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی

که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی

چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو

نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی

من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه می‌آیم

ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمی‌شایی

اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی

مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می‌آیی

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

 

ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی

بوسه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

می‌ندانم که چرا منتظر فردایی

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

خواب را آب ببرد از حرم بینایی

ای دل خام طمع آب برین آتش زن

چند بر خاک درش باد همی پیمایی

ذرهٔ گم شده‌ای در هوس خورشیدی

قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی

من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق

روی معشوق بدیدند به ثابت رایی

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی

سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

 

ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی

یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی

بوسه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

می‌ندانم که چرا منتظر فردایی

بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

خواب را آب ببرد از حرم بینایی

ای دل خام طمع آب برین آتش زن

چند بر خاک درش باد همی پیمایی

ذرهٔ گم شده‌ای در هوس خورشیدی

قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی

من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق

روی معشوق بدیدند به ثابت رایی

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی

سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 98

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4313987
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث