مسعود چو دربند گرفتار شدی
از فعل زمانه بر سر کار شدی
از مستی عز و ناز هشیار شدی
در جمله ز خواب دیر بیدار شدی
مسعود چو دربند گرفتار شدی
از فعل زمانه بر سر کار شدی
از مستی عز و ناز هشیار شدی
در جمله ز خواب دیر بیدار شدی
چون بلبل داریم برای رازی
چون گل که نبوییم برون اندازی
شمعم که چو برفروزیم بگدازی
چنگم که ز بهر زدنم بنوازی
امید به زندگانیم نیست بسی
منصور سعید را بگویید کسی
هستت به خلاص عمر من دست رسی
کز جان رمقی مانده ست از تن نفسی
ای راوه اگر بهشت پیداست تویی
چیزی که در او ملک مهیا است تویی
آبی که در او سپهر والاست تویی
جویی که در او هزار دریاست تویی
ای شاه عدو بندی و هم قلعه گشای
ای خسرو جمجاه سکندر سیمای
ای رأی تو چون مهر فلک ملک آرای
زین بند رهیت را رهایی فرمای
عشوه دهیم همی سرابی گویی
بر من گذری همی شهابی گویی
گریان شوم از تو آفتابی گویی
نتوانم بی تو زیست آبی گویی
بنمودی مقنعی مهی ناگاهی
تا هر که پدید گشت چون گمراهی
او داشت فرو برده به چاهی ماهی
داری تو فرو برده به ماهی چاهی
ای نای هوا بریدم از نای دمی
او را دم گرم بوده تو سرد دمی
زو بود مرا خرمی از تو دژمی
او نای نشاط بود و تو نای غمی
فر ابدی و نعمت جاویدی
نخل عیشی و گلبن امیدی
خوبی و خوشی مشتری و ناهیدی
فرزند مهی نبیره خورشیدی
ای حورا زاده لعبت نوشادی
از باغ بهشت کی برون افتادی
بندیش که پیرایه به تن بنهادی
ای حسن تو پیرایه مادرزادی