جمعه ای خونه خواهرم بودم.
سر صبحونه خواهر زادم گفت مامان من آب میخام.
منم مث این آدم بزرگا شروع کردم به نصیحت که تو دیگه مدرسه میری
( کلاس اولیه )
قدتم که به شیر آب میرسه دیگه مامانت رو سر سفره بلند نکن.
.
.
توقع داشتم که بره واسه خودش آب بریزه
.
.
.
ولی یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و روبه مامانش کرد و گفت:
اصن من چایی میخام.
.
.
خیلی دوست دارم روزی رو ببینم که این و هم سن و سالاش
دارن مملکت رو میچرخونن.