امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره من بر میگرده به 6 سال پیش ..اولین روزی که من با سایت 4جوک آشنا شدم یادمه 6سال پیش روزانه می تونستی 5تا پست بزاری بعد اینقدر سایت خلوت بود که طرف 5تا پست پشت سر هم گذاشته بود منم اون موقع با اینترنت دایل آپ میومدم تو سایت هی میخندیدم .یادمه اولین پستمو که میخواستم بزارم اینقدر فکر کردم که چی بزارم که داشت مخم سوت میکشید.یه چیزی از خودم در اوردم گذاشتم بعد از این که قبول شد خونرو گذاشتم رو سرم .6سال پیش کجا الان کجا .اون موقع اول راهنمایی بودم الان سوم دبیرستانم ...و بد ترین شکستمو وقتی خوردم که یکی از خاطرهام قبول نشد تا یه دو سه روزی تم افسرده بودم دی:
راستی اگه برین صفحه های آخر سایت یعنی 600 یا 700 جوک های اون موقع رو داره ...جوک هم جوکای قدیم..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقو چشمتون روز بد نبینه.ما خیر سرمون مدرسه نمونه دولتی هستیم،بعد برای همین نمرمون نباید زیر ۱۴ بشه.ما یه رفیق داریم ب اسم غزال قرار شد برگه عوض کنیم.(امتحان ادبیات میان ترم بود و معلم اجتماعی مراقب بود)
معلم هم بوی خطر رو احساس مرد و اومد درس بالا سر غزال!اما من چون با مرامم برگمو دادم بهش.قرار بود رو برگه اسم ننویسیم.اما این غزال خانوم اسمشو با خط درشت و نستعلیق خوانا نوشه بود!(حالا قبل از این اصلا نمی شد خطشو خوند!)
معلم هم ما رو در حال برگه عوض کردن دید و ب هر دو مون گفت برگه هاتون رو بدین!منم ب خیال اینکه غزال هم مثل من اسم ننوشته برگمو با اعتماد ب نفس دادم به خانوم حیدری.بعد دیدم غزال داره عین ی حیوون با وفا نگام می کنه!فهمیدم چ گندی زده!آماده بودم بگم خانوم غلط کردیم که دیدم خیلی محترمانه برگه هامون رو بهمون پس داد.
دمش گرم با این که فهمید برگه عوض کردیم چیزی بهمون نگفت و تازه بلند بلند جلو چشمش من ب رفیقم جوابا رو گفتم و ما تونستیم با هزار بد بختی کاری کنیم غزال بشه ۱۸.
حالا همچین معلمی لایک نداره عایا؟
از همین تریبون جا داره بگم سر کار خانوم مریم حیدری،دبیر مطالعات اجتماعی مدرسه نمونه دولتی بهرام رزمی شیراز،دمت گرم!از طرف سارا و غزال!
^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آی آقا پسرایی که به رانندگی دخترا گیر میدین...




خواستم بگم کار خوبی میکنین، من خودم تو امتحان رانندگی افسره بهم گفت بپیچ چپ به جای راهنما برف پاک کن رو زدم حالا بعد که متوجه اشتباهم شدم ،خواستم اصلاحش کنم مثلا و راهنمای سمت راست رو زدم.
البته گواهینامه رو گرفتم ها. ولی چون جون خودم و شما رو دوست دارم پشت فرمون نمیشینم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

یه روز نشسته بودم دستام رو چشام بود هیجا رو نمیدیدم

یه هو داداشم از در اومد داخل یه لگد به پام زد من چیزی بهش نگفتم

دوباره یکی زود تو پیشونیم بهش گفتم خیلی خری

دوباره یکی دیگه زد گفتم مریض

دیدم یکی زده پس گردنم

دیگه شاکی شدم اومدم بهش یه چیز بگم چشامو باز کردم

بابامو بالا سرم دیدم

دیگه قیافه منو تصور کنید دیگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

در همين تعطيلات عيدي كه گذشت، منو مادربزگ و پدربزگم تنها بوديم. مادربزگم 14 ساله به خاطر پادرد از خونه بيرون نرفته، واسه همين بعضي بعد از ظهر ها دلش مي گيره.
يه روز از همين بعد از ظهرا گفت:
هي يو، يعني من، پاشو يه كاري بكن كه دلم گرفته، سريع، تند...
منم آهنگ شمالي(به به شمالي) گذاشتمو شروع كردم به انواع حركات در شأن و خارج از شأن كه فكر كنيد...
در همين بين پدربزرگ كه گوشاش سنگينه يعني بدون سمعك نمي شنوه از اتاق امد بيرونو گفت:
خب آدم نامشخص، حداقل آهنگ بذار كه نگن بچه معيوبه.
يعني داغون شدم آقو، خيلي سنگين بود، پريدم سمعكشو آوردم و گذاشت تو گوشش.
مي دونيد چي گفت،
(((( ها الان خوب شدحالا كه آهنگ گذاشتي برقص دست دست))))

يعني خدا همچين پدربزرگ ها و مادربزرگاي دوست داشتني با اين كيفيت و حفظ كنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴حـــــــــــــнĀмԐĐحـــــــــــــ✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴

شـمـا هـم بـچـه بـودیـد ؛ دمــاغـتـون پــایـیـن مــیـومــد ؛ مــیـخـوردیـنـش ؟!
نـــامــــوووووســا نـگـیـد نـه کـه بــا کـَـف پــا مــیـامـــاااااا
تــازه یـــادتـونــه چــقـدم شـور بــود ؟؟؟
از هـمــون آبـکــی ســبــزااااا ^______^
کــثـافـتـم عـمـتـه :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

امروز تو درمانگاه پوست نشسته بودیم منتظر بیمار(ریا نشه دانشجو پزشکیم)
یه پیرمردی با موهای کامل سفید خمیده و با عصا و خیلی ام بانمک و خوش اخلاق اومد تو.
بیمار ثابت استادمونه و هر چند وقت یکبار برای ریزش موهاش میاد درمونگاه(فکرشو بکنین 70 سالشه فکر ریزش موهاشه اونوقت من 22 سالمه کچل شدم از بس غذا خوابکاه خوردم عین خیالم نیس)
شکایت میکرد که داروهاتون تاثیری نداشته.استاد ازش پرسید چه طوری مصرف میکردی گفت والله نمیدونم حاج خانوم اینارو میزد به سرم.استاد بهش گفت خب پدرجان درست استفاده نکردی ، داروهاتو عوض میکنم برات.
با لهجه خوشگل یزدی گفت:غمی نیس اما دکتر داروها باکیش نیس خیلی خشه نمیشه حاج خانومو عوض کنین؟
همه حتی استاد داشتن زمینو گاز میزد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

بابام تعریف میکرد زمانی که دانش آموز بوده روز امتحانشون یکی از همکلاسیاش تقلب نوشته بوده میذاره تو چکمش،امتحان شروع میشه معلم تو کلاس قدم میزده نگه میکنه میبینه معلمشون رفته ته کلاس دست میکنه تو چکمش از بالا تا پایین پیدا نمیکنه معلم میاد یدفه دستشو از تو چکمش درمیاره و با برگش مشغول میشه دوباره معلم میره ته کلاس باز این یارو تو چکمشو میگرده پیدا نمیکنه دستشو همه جای چکمه میچرخونه تا نوک انگشتاش به امید پیدا کردن تقلب باز معلم میاد و این سریع دستشو درمیاره سری بعد که دنبال تقلب میچرخیده محو چرخیدن تو چکمش بوده یدفه معلمه میاد میزنه رو شونش میگه داداش شاید تو اون یکی چکمت باشه!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

مادربزرگم گوشش مشکل داره،تازه نامزد شده بودیم رفته بودیم پیشش گفت اسم شوهرت چیه گفتم حسن؛گفت چی؟گفتم حسن؛گفت چی؟گفتم حسن ننه جون؛گفت علی؟من(با فریاد):حسسسسسسن؛بعد گفت آها علی؛با خودم گفتم چه فرقی میکنه علی یا حسن بذار بیچاره دلش خوش باشه بعد جلوش همسرمو صدا میکردم علی؛تو آشپزخونه که بودیم داشتم با حسن حرف میزدم صداش کردم حسن بعد مادربزرگم میگه اسمش که حسنه تو میگی علی
من:O:O
حسن::-D
مادربزرگم::-):-):-):-)
علی::-D:-D:-D
پدر بزرگ خدا بیامرزم از دیار باقی::-D:-D:-D:-D:-D:-D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

اولین باری که میخواستم سوار تاکسی شم ; از کلاس برگشته بودم . رفتم ایستگاه تاکسی ، دیدم یه عالمه تاکسی ایستاده . بار اولم بود و نمیدونستم باید سوار کدومشون شم . یه آقایی اونجا ایستاده بود و فکر کردم رانندس.ازش پرسیدم و اونم جوری اشاره کرد و رفت سمت یه خیابون دیگه که فکر کردم میگه با من بیا . رفت و منم دنبالش رفتم.از دو تا خیابون طولانی گذشت و همینطوری تند تند میرفت و منم دنبالش میرفتم. ده دقیقه هرجا میرفت دنبالش میرفتم ... هرچی نگاه میکردم تاکسی نمی دیدم و روم نمیشد چیزی بهش بگم . بالأخره رفتم جلوتر، صداش زدم و گفتم : ببخشید آقا تاکسی کجاس ؟ اونم باتعجب گفت : تو از ایستگاه تا اینجا داشتی دنبال من میومدی ؟!! تاکسی اونجاس ، گفتم سوار کدومشون شی نگفتم با من بیا !!! بعدشم همینطوری با تعجب نگاه میکرد و منم مستقیم رفتم تو افق ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

سلام دوستان.این بزرگترین سوتیم هستش.
سر زنگ زبان اومدم مقاله ی خودم در مورد جغد رو ترجمه کنم،بعد به جای این که بگم میتونن سرشون رو 270 درجه بچرخونن گفتم میتونن سرشون رو دویست و هفتاد درجه سانتی گراد بچرخونن.کلاس به معنای واقعی منفجر شد.منم تا آخر زنگ رو وبره بودم.دونقطه دی
پست اولیه.لایک فراموش نشه لطفا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

دکتر عشقی : ارزش هر مرد به حرف های نگفته اوست ( برنارد شاو )
ماندانا : بهروز تو یه ریگی به کفشت هست ( بابام )
.
.
.
.
.
.
درود بی کران به مهران مدیری

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

یکی از دوستام اره خو مگه چیه دوست زیاد دارم تعریف میکرد میگفت: پدر و عموم رفتن جبه بعد پدرم از گوش جانباز شد ازش هی میپرسیدم قضیش چیه نمیگفت تا یه روز گفت : یه شب عموت نمی خوابید میگفت از دل درد خوابم نمیبره ما هم گفتیم حتما زیاد غذا خوردی خلاصه که کنار ما شروع کرد به نرمش چشمتون روز بد نبینه همین که اومد بشین پاشو بره وقتی نشست کنار گوش ما یه بمب هیرو شما زد (بوقققققق بدلیل ذکر صدای سانحه)اقا دیگه ما از اون روز گوشمون فقط صدای موتور گازی میده او بس ولی عموت از سربازی فرار کرد از ترس ابرو ماهم تانک هنوز رد گازمون رو تانک های دشمن است و این بود اولین استفاده بمب اتمی در ایران :))))))
.
.
.
.
.
بکوب لایکو مگر نه عموشو صدا میکنما از ما گفتن بود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

خداییش شانس هم نداریم
توی واتس اپ یه پیام اومد به اسم" نامه شانس" که اگه برا بقیه بفرستید طی ۳ الی ۴ روز آینده خبر خوشی میشنوید و چند مورد هم برای تصدیق نامه نوشته بود. ما هم گفتیم امتحانش ضرر نداره و فرستادیم. ده دقیقه بعدش یه پیام از ایرانسل اومد که شما برنده شارژ ۵۰۰ تومانی شدید و بعد که دو سه تاپیام داد و کدشو فرستادم و ۳۰۰ تومن ضرر کردم پیام داد سرویس درخواستی فعلا موجود نیست.
یکی به شانس ما بگه خب لامصب حالا چه عجله ای بود. تا سه روز دیگه وقت داشتی.میذاشتی یه شانس بهتر گیرمون می اومد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

گودزیلامون(9سالشه) داشت واسه داداشم اندر احوالات کلاسشون میگف:
گودزیلا:معلممون سر کلاس پرسید جزایر لانگرهاوس کجاس؟؟؟یکی از بچه ها گف آقا ما رفتیم خیلی جای خوش آب و هواییه!
داداشم(دقت کنید 14 سالشه):خب ک چی؟؟؟؟
گودزیلا:اثن میدونی جزایر لانگرهاوس چیه؟؟؟؟
داداشمo_Oنه
گودزیلا:خاک بر سرت منو باش دارم با کی وقتمو تلف میکنم،جزایر لانگرهاوس تو بدنه چون تیکه تیکس بهش میگن جزایر
خخخخخخ اینا چین بخدااااا
ما سوم دبیرستان تازه فهمیدیم جزایر لانگرهاوس چیه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقا(؟!)ما یه بار اومدیم مثه بچه خرخونا(ااااا.....جیگرم .. جیگرم.... جیگرم.... )
ساعتو5 صبح گذاشتیم تا 7 هم تکرارشو. حالا از ساعت 5 تا 7 این بدبخت شیصد بار زنگ خورد ما هم هی میذاشتیمش رو تعویق(حالا در نظر بگیریدکه الارمو صدای زنگ گوشی با هم یکیه.....!!....)بعدش ساعت7 ما خیلی اروم طوریکه کشی نشنوه دگمه سبزرو زدیم...... (یواش ) :الو؟؟؟؟؟؟؟
مسئولین لطفا مشخص کنن آینده مملکت دست کیه گفته باشما مدیونین به جز من قولشو به کسی دیگه بدین >>....والا
من:)))
هدف از خلقت:((((((
زنگ گوشی:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

از جمله عادتهای بد اینجانب این مباشد که!!!!کافی سوار مترو بشم تا قرون اخر پولم خرج نکنم اروم نمیشینم در حدی که شده صفر ریال برگشتم خونه
امروز دوباره کارم افتاد به مترو
بابام:دختر همه پولهاتو خریدنکنی عین دفعه قبل باجه بانکی هم پیدا نکنی بی پول بمونیا
من:چشم بابایی سعیمو می کنم ولی قول نمیدم
حالا رفتم برگشتم کلا ۵۰۰تومن ته جیبم مونده بود نگاه کردم دیدم وای کارت بانکمم جا مونده نمیدونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم حتی نداشتم پول پارکینگ بدم ماشین در بیارم دیدم تلفنم زنگ خورد بابامه
بابام:بعبعی بابا دختر گلاب کجایی؟!
من بابا دم ماشین
بابام:خب عزا نگیر دیشب تو داشبورد تو جای پنل ضبط یه ۱۰۰۰۰هزاری گذاشتم برات بردار
یعنی عاشقتم بابایی یه دونه پادشاه قلبمی بی تو هیچم هیچ
جدی تو دنیا فقط یه مرد که دختر بهتر از خودش میشناسه اونم باباشه که عین کوه پشتش و هواشو داره قدرشو بدونیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یبار تو تعطیلات عید رفته بودیم تو بینهایت داشیتم واسه
خودمون قدم میزدییم یهو یه صدای مهیبی شنیدیم
با ترس برگشتیم دیدیم دوتا خط موازی خوردن بهم...!!!


به همین دکمه وولومه گوشیم اگه دروغ بگم!...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما یه هم اتاقی داشتیم بچه مودبی بود در جاش شیطون بود درجاش خانوم بودن غم و غصه داشتی میرفتی پیشش انقدر چرت و پرت میگفت تا تو بخندی به اصطلاح دلت واشه کلهوم بچه باحالی بود و کسی باهاش مشکل نداشت و همه باهاش خوب بودن
یه روز یکی از بچه های اتاق رو زمین خوابیده بود(قابل ذکره این هم اتاقی گرام خیلی بداخلاق بود و اخمو ) که این دوست مذکور از روی دست هم اتاقیمون رد شد و پارو دستش گذاشت هم اتاقیمون وقتی پاشود گفت کی بود من خواب بودم از رو دستم رد شددوستم گفت من بودم
هم اتاقیم می گفت من میدونم تو نبودی راستشو بگیدکی بود از ما اصرار از اون انکار هرچی قسم و آیه میخوردیم میگفت فلانی این کاررو نمیکنه بگید کی بود



"مزیدهای بچه خوب بودن "

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

سوتي منو داشته باشين
اون روز ميخواستم بگم الكي مثلن
گفتم Malaki Asalan
هيچي ديگه اينقدر با دوستان خنديديم كه دندونامون ريخت!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

ديروز تو خونه داشتم راني ميخوردم تموم كه شد رفتم با چاقو و سيم چين و قند شكن و هرچي كه ميشد راني رو نصفش كردم واينگونه شد كه تيكه هاي آخرشو هم خوردم.
بعله از بس تو اين زمينه عصصصصصصصبي شديم انتقام گرفتم.
آره به جاي شما هم انتقام گرفتم.
خواهش ميكنم خواهش ميكنم نيازي به تشكر نيس تا اون باشه با بچه هاي فورجك درنيوفته
به جات انتقام گرفتم نميخواي لايك كني؟!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

رفتم مستراح صابون افتاد زمین O.o برش داشتم با مایع دستشویی شستمش چقد من باهوشم ^.^





احســـــــــــــــــــــــــــEHSANHDــــــــــــــــــــــــــان

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

نه شما بگو من خنگم؟
جان من ... من خنگم ؟
من چمه ؟ چون ایرانسل دارم باید توهین شه بهم؟
.
.
.
.
چرا ایرانسل اس داده
وزن ی کیلو طلا زیاده یا ی کیلو پنبه ؟
آخه چرا من ؟
من برم محو شم از دست ایرانسل

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما یه گودزیلا داریم خدا بخیر کنه فقط؛)
چند روز پیش یه نقاشی کشیده آورده میگه عمو ببین،دیدم یه عروس داماد کشیده.گفتم بابا مامانت هستن گفت:نخیلم این خودم هستم اونم خانم آیندم ( 0 ! O ) (اینم منم).گفتم عمو زوده واسه تو خوسجلم.برگشته بهم میگه نه بابا مدرسه که برم تموم بشه جوان شدم بزرگ شدم دیگه.تازشم خیلی هم دیره( 0!o ) خدا وکیلی من هم سن این بودم پت پت پت میکردم.
اینا دیگه کی هستن؛ )

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

تو مدرسه مون مدیرمون برای اینکه بچه ها با لیوان آب بخورن گرفته شیش تا، دقت کنید شیش تا میله جوش زده به آب سرد کن.
ما را بز فرض کرده بود!
حالا دیگه سرمون از این میله ها رد نمیشه که با دست آب بخوریم.
مجبور بودیم لیوان بیاریم
ولی بچه ها چهار تا از این میله ها را در یک قدام کاملا خود جوش گرفتن کندند.
نمیدونم چجوری یعنی زورشون اینقدر بوده؟
من که هر چی زور زدم نشد اون دو تای دیگه را بکنم.
حالا بازم مدیر از این کارا بکنه!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

دیروز سر کلاس بودیم ازبس می گم الکی می گی معلم شیمیمون یه ازم مطلبی بعد گفت حالا درست یا غلط منم گفتم الکی می گی هیچی دیگه یه ربع التماس کردم تا راهم داد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آغا از ديرو تا حالا از گلو درد دارم ميميرم(فك كردي سرما خوردم؟نخيرم...صبر كن دارم ميگم نميذاري خو)
رفتم دندون پزشكي همين كه رو يونيت نشستم گفتم جون مادرت يواش سوزنه رو بزنيا.
دكتر:باشه . سعي ميكنم ولي وسطش اگه درد داشتي بگو دوباره بي حسي بزنم.
آغا(همون آقا.عه بزار بكم ديگه)سوزنه رو زد گفتم آخ اينم هول شد سوزنو كشيد بيرون به غير از اينكه لثم لت و پار شد چندين قطره از بي حسي تو دهنم ريخته شد.
اين ب كنار
داشت دندونم و ميتراشيد كه كمي از تراشيگيها هم تو دهنم ريخته شده بود(دستگاه مكش آب تو دهنم بود ولي لامصب كار نميكرد)وسطاي تراشيدن دندونم گفتم آااااي(خوب خيلي عصب دندونم درد ميكرد)گفت درد گرفت ؟
اومدم بگم آره درد داشت.همه محتوياتي كه عرض كردم قورت داده شد.
الهي نصيب هيچكي نشه از ديروز تا حالا هم آخر دهنم بي حسه هم گلو درد دارم شديد.
يكي نيس بگه خب همون اول هرچي لازمه بي حسي بزن .
واي نكنه داروي بي حسي هم داره تحريم ميشه و خبر نداريم.
يني من چيز به اين با ارزشي قورت دادم عايا؟؟؟!!!!
الان حس كسيو دارم كه پسته رو با پوستش قورت داده.:))))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

این یکی خاطره گریه داره

من عادت دارم وقتی کسلم وای میستم جلوی اینه ادا اطفار (اگه غلط نوشتم پوزش) در میارم و جوادی میرقصم ی روز داشتم این عمل شفیع رو انجام میدادم ک سنگینی ی نگاهی رو حس کردم برگشتم با نهایت بدشانسی مادر شوهر خواهرم رو ک از قضا مادر مخاطب خاص منم هست
رو مشاهده کردم

ب نظرتون این هفته میان خواستگاری یا هفته بعد؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

امروز تو مدرسه مون زنگ ریاضی معلم یه مسئله نوشت با این مضمون:
انتگرال سه گانه رادیکال بیست و پنج با فورجه چهار و توان دو به اضافه ده تقسیم بر انتگرال رادیکالی با فورجه سه و عدد زیر رادیکالی بیست و هفت به توان چهار را به دست آورید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
منم گفتم ببخشید آقا مگه خودتون بلد نیستین؟
معلم هم گفت آره بلدم
منم گفتم پس چرا وقت کلاسا میگیری؟
جاتون خالی بچه ها که رفتن رو هوا
منم رفتم رو هوا فقط با لگد معلم:))
آقا به خاطر تک تک این کلمات کتک خوردم پس لایک کنید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

یادمه یکی از بچه های کلاس ما خیلی قشنگ میتونست ادای فردوسی پورو در بیاره .بعد ما شماره دبیر فیزیکمون رو پیدا کردیم رفتیم با تلفون عمومی زنگ زدیم بهش حالا دیالوگ رو نیگا:
دوستم:(با لحجه فردوسی پور)سلام خدمت شما .شما تو برنامه 90 برنده جایزه شدید
دبیر ما:اااا سلااااام آقای فردوسی پور وای خیلی خوسحالم من شما رو خیلی دوست دارمممممم.همیشههههه برنامه شما رو نگاه می کنم
دوستم دیگه نتونست تحمل کنه پا تلفن ترکید از خنده. قطع کرد......دبیرمون تا یه هفته قیافش شبیه کسایی بود که شکست عشقی خورده بود...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقایون داداشایه بار برا عید دیدنی رفتیم خونه عمم(هوی خودتی)گرم حرافی بودیم در زدن بععععععلععععه مام برااینکه خوی نشون داده باشیم رفتیم در حیاط رو باز کردم که یه گله دالتونه سانتی مانتال اومدن تو حالا اینجارو باش که بلندترینشون 190 بود که طی مراحال دراوردن کفش و کلیپس شد 140 منم برا اینکه قمپضی در کرده باشم گفتم واقعا حیفه با این قدت دختر شده اگه پسر می بودی از سربازی معاف می شدی لا اقل یه سگ پا کوتاه که دیگه می شد این حرفا همانا و برخورد کلیپس ها به سرم همانا آخرشم مجبور شدم همه عیدی هامو بهش بدم تا از شرش خلاص شم
در ضمن 6 باره پستم تایید نمیشه اگه این نشه دیگه نمیفستم هااااااااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

خواهرشوهر عمه ام کتلت درس کرده گوجه نداشته واسه کنارش کیوی سرخ کرده!!!!
وقتیم ازش میپرسی کیوی چه ربطی به کتلت داره؟
میگه:وقتی سامان گلریز موز سرخ میکنه منم کیوی سرخ میکنم!!!!!
تازه این یه نمونه از ابتکاراتشه!!!!!!
ینی من دلم واسه شوهرش کبابه ها!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

عاقا یکی از دوستای شوهرعمه ماکه مال یه شهر دیگه بود اومده بوده خونشون مهمونی.حالا مکالماتشون:
یارو:ما تو کاشان یه میوه جدید خوردیم
عمه ام:جدی؟؟؟؟؟؟؟؟چی بود حالا؟
خانوم یارو:کلم قمری‌:))
عمه ام:نههههههههههه؟؟اینو چیجوری خوردین؟؟؟؟
خانومه:هیچی دیگه پوس کندیم خوردیم.چندتاشم که سفت بود سرخ کردیم. چندتاشم مربا کردم.فامیلامونم خیلی دوس داشتن
عمه و شوهرعمه ام :)))))))))))
شوهرعمه ام:اون که میوه نیس.یه جور کلمه ما باهاش خورش درس
میکنیم.کسی خالی نمی خوردش که!!!!!!
یارو و خانومش :0
عمه امو شوهرش‌:))))))))))
نتیجه اخلاقی:وقتی میرین یه شهر دیگه جوگیر نشین که همه خوراکیاشونو امتحان کنین!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

داخل حموم داشتم با تمام احساسم از مجید خراتها میخوندم و به این فکر می کردم که : ای خدا چی میشه این بار از حموم بیام بیرون و ببینم همه ی خونوادمون نشستنو دارن با تمام وجود گوش می دن و لذت می برن....
تو همین فکر بودم که دیدم بابام با صدای بلند داد زد و گفت: بابا تویی من فکر کردم شبکه مستند جنگ میمونا رو گذاشته!!!
همینو که گفت نمی دونم چی شد یههو دهنم پر از کف شد! بقیه ترانه رو هم یادم رفت!
خداییش واسه شما میخونم ببینید واقعا این قد بد می خونم،
کجا می رید شوخی کردم برگردید !
خدایا نیمه ی گمشده ی من کجاسس؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

یه بار سرکلاس انقد تخس بازی در آوردم معلممون گفت:پاشو گمشو بیرون،تو با کارات به ساحت مقدس کلاس توهین میکنی
منم هرهرهر خندیدم وبا اعتماد به نفس کامل گفتم:شما انقد بی سوادی به ساعت میگی ساحت!!!:))))
شنیدم زیر لب زمزمه کرد خدایا زجرکشم میکنی؟!!!
بیچاره:D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

دیروز کنفرانس داشتم
از همون اول کلاس استرس داشتم , سه نفر ارائه دادن ,آخرای کنفرانسِ نفر سوم بود بعدش نوبت من بود
تو فکر یه راه بودم که استرسمو ندید بگیرمو اینا.. گفتم برم دستشویی شاید خوب شم.
رفتم جاتون خالی استرس و اضطراب و ...همه اش از بین رفت!!!
با روحیه ای توپ رفتم سرکلاس که ارائه بدم
دیدم استاد رفته!!!
هیچی دیگه منم ارائه ندادم.
.
.
.
.
.
.
.
نتیجه : در مواقع استرس برید دستشویی^_^
نکته آموزشی*_*

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

دوستم تعریف میکردچندوقت قبلا دوتاقمری داشتندجفت بودن...یهو شوهرش میفته میمیره اینام برا اینکه ماده تنهانباشه میرن یه جفت براش میخرن؛اینم ظاهراجفتشونپسندیده بیچاره رواینقدنوک زده توسرش که کچل میشه!!!!
اینام این قمری نگون بختو برمیدارن یکی دیگه میارن جاش
حالانگواین زنه عاشق این یکی جفتش میشه وحسابی دوستش داشته
میگم لابداین تحصیلاتش بیشتربوده وگرنه دلیل دیگه ای به ذهنم نمیرسه والا...!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴حـــــــــــــнĀмԐĐحـــــــــــــ✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴✴
بـه هـمـیـن پـایـه مـیـز عـسـلی مـون اگـه دروغ بـگـم
اسـتـاد یـکی از درس هـامـون بـه مــا آی دیِ لایـنـشـو داده
مــا اکـیـپ کـلاس هـم یـه گـروه بـاهـاش تـشـکـیـل دادیـم
یـه سـوال داد تـو گروه گـفـت هـرکـی جـواب بـده مــیـان تـرم از 5 نـمـره 5 مــیـدم بـهـش
حـالا جـوابــای دوسـتـان مــا رو داشـتـه بـاشـیـد
(مــصـطـفـی)- اسـتـاد مـیـشـه یـه بـار دیـگـه تـکـرار کـنـیـد ؟!
(علیرضا)-اسـتـاد نـوکـه زبـونـمـه هاا نـیـگـا (عـکـسـه نـوکـه زبـونـشـم فـرسـتـاده حـالا) هـمـیـن نـوکـه زبـونـمـه ؛ دیـدیـنـش؟؟؟!!
(پویا)-اسـتـاد بـبـخـشـیـد مـن گـوشـیـم داره زنـگ مــیـخـوره ... بـا اجـازتـون
(خاطره)-اسـتـاد , انـتـگـرالِ X رو بـدسـت مـیـاریـم .. کـَـران بـالا و کـَـران پـایـیـن ......
(محمد)- بـاز ایــن زر زر کــرد
(خاطره)-درسـت صـحـبـت کـُنــاااااا ... جـلـو اسـتـاد هـیـچـی بـهـت نـمـیـگـم :((( نـِکـبَـت
(مهشید)- اسـتـاد مـن عـیـنـکـمـو نـیـاوردم ...نـمـیـتـونـم بـخـونـم
(کیمیا)- مـن کـه دارم لاک مــیـزنـم ..وقـت نـدارم .. خـیـلـی صـادقـم مــن :)))
(سعید)- اَی بــاااااابــااااااااا چـقـد حــرف مــیـزنـیـد ...اگـه گـذاشـتـیـد دو دیـقـه بـخـابـیم
(الناز)- اسـتـاد آنـتـراک ... پـــیــلـــیــز ... آنـتـراک
(یاسمن)- واااااااااای ...حــالا مــن چـی بـپـوشــممممم ؟؟!!!!!
(محمد)- بـچـه هـا مــن اعـصـابـه ایـن سـوسـول بـازیـا رو نـدارم ...بـا اجـازه تـون
(محمد left the group)
(خاطره)- اســتـادددد ... مــیـان تـرمـه مـحـمـدو صـفـر بـدید بـخـنـدیــم نـِکـبَـتـووو
(مــصـطـفـی)- اسـتـاد جـسـارتـا خـودتـون حـلـش کـنـیـد بـبـیـنـیم بـلـدیـد ؟!
(من)- هـر کـی نـگـه بــق بـقـوووو
(بچه ها) بــق بـقــــوووووووووووووووووووو
(دنیا)- اســتـاد مــن حـلــشششش کــرددددمممم
(مصطفی delete دنیا from group)
(کیمیا)- دسـت و جـیـغ و هـوراااااا
- استاد left the group
من : ^_^
کامران : 0_o
مدیر مسئول بروز رسانی 4جوک : @__@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

ازدواج داییم وزنداییم از اونجایی شروع شد که من دوم راهنمایی بودم ویه شاگرد فوق العاده شیطون ونسبتا درس خون یه معلم دینی داشتیم خانم شاهوردی که خیلی سر کلاسش بچه ها خسته میشدن ولی من همیشه با مزه پرونیهام جو کلاسشو عوض میکردمیبار که کلاسش داشت تموم میشد بچه ها دورش جم شده بودن منم رفتم بالا سرش شروع کردم اداشو درآوردن بچه ها هم میخندیدن یهو برگشت منو دید خیلی عصبانی شد سریع آمار منو به مدیر مدرسه داد اونم گفت فردا باید والدینت بیان مدرسه منم به بابا که جرات نکردم بگم به مامانم گفتم اونم اومد به معذرت خواهی و ..مدیر مدرسه گفت حالا معذرت خواهی کن منم با پررویی هر چه تمام گفتم من از کسی معذرت خواهی نمیکنم این شد که خانم مدیر گفت با رئیس آموزش پرورش صحبت میکنم واخراج میشی ولی من بازم کم نیاوردم گفتم مهم نیست کلی از مامانم معذرت خواهی کردن و گفتن فردا پدرش بیاد از اونجایی که بابا نبود داییم اومددایی هم قصد ازدواج داشت ولی وسواس داشت یه 60 جا هم خواستگاری رفته بود اومد که موضوع منو فیصله بده رفت با خانم شاهوردی صحبت کنه گفتیم الان میاد الان میاد رفتن همانو دل دادن همان دیدم هر دو شادمان اومدن خانم شاهوردی هم گفت عزیزم دیگه تکرار نشه منو بگی دایی گفت بریم بعد یه هفته که من هنوز تو شوک بودم شنیدم آقا دایی عاشق شدن وبعد یکماه رفتیم خواستگاری واسش و خانم شاهوردی شد زندایی من هنوز هم بعد سالها زنداییم ازدواجشو مدیون بی ادبی منه خدایی نه کسی به دایی زن میداد نه زندایی خواستگار داشت شما نخندید بهم بر میخوره ها این بود ماجرای ازدواج دایی وزندایی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

سرم درد میکنه شدید طوریکه چشام باز نمیشه مامان و بابام از سرکار برگشتن
بابام:چی شدی بعبعی(همون بعبعی کلاه قرمزی)؟!
من:سرم درد میکنه طوریکه انگار مغزم داره تکون میخوره
بابام:اخی نازی مگه تو مغزم داری!!!؟
مامانم:بیا اینجا پیش مامان دخترم
رفتم پیشش برگشته میگه:حالا از اینجا بدو محکم سرتو بکوب به دیوار
مامان و بابام:-D
منo_O
دیوار:-)
بازم من@_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

دیشب جایی مهمونی دعوت بودیم یه پسر بچه فضول داشتن هی هرچی میگفتن نمیشست تا اخر بابا ش بهش اشتبایی بجای پلیس گفت صدای ماشین گشته ارشاد میاد بعد پسره گفت مگه با دوست دفملم اومدم بیرون هیچی دیگه پدره سرشو کرده تو گچ دیوار فکرمیکنه برفه هی صدا کبک در میاره ماهم هنوز رد گازمون رو فرش هست :))))))
.
.
.
.
کی گفته رکورد فحش برای اپراتره اون دانش اموزایی که میگن :((اقا اجازه امتحان نمیگیرید)) رکورد دارن
.
.
.
.
.
یکی از دوستام تعریف میکرد یه روز تو هوای سرد عاشق و دلباخته یه نفر شدیم رفتیم دنبالش ادرس خونه رو یاد بگیرم بعد که داشتم برمیگشتم دختره یه دفعه صدام کرد امیر من با خودم گفتم یا پیغمبر اشنا در اومد بعد گفتم ببخشید شم گفت:( منم حمید تو یه مدرسه بودیم) به جانم بقیش برام سخته بگم خودتون حدس بزنید :))))))))))))))))))
.
.
.
خدایا اینهمه ازخودم جک مینویسم حقه تایید نشه یا لایک ندن
.
.
.
کجا میری لایک چی؟
.
.
بکوب لایکو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

رفتم خونه دیدم مامانم ترشی انداخته!
مامانم: هستی مامان این ترشی رو واسه تو انداختم! میدونستم ترشی کلم دوست داری!! ^___^
من: ماااامااانییی! !! چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟ ترشی انداختی؟؟؟؟؟ به اسم من؟؟؟؟؟؟ شما مگه نمیدونی تو خونه ای که دختر مجرد هست نباید ترشی انداخت؟؟؟؟؟ یا میترشه یا شوهر بد اخلاق گیرش میاد!!!!
مامانم: وااا؟؟؟ چه حرفا!!! تو که خرافاتی نبودی!!! ://
من: مامان چطور تونستی؟ ؟؟ والا واسه پریسان هی کیک و شیرینی میپختی به من که رسیده ترشی میندازی؟؟؟؟؟ هی کیک و شیرینی پختی که دامادت اینقد محترم و مهربونه!!! حالا ببینم ی کاری میکنی شوهر من بی اعصاب باشه!!!! :(((((((
مامانم: دختره خرافاتی!!! زخمت کشیدم واست!!! نمیخوای؟ ؟؟ یه جهنم!!!ببر بده به دوستت!
من: پریا خودش مجرده مامان این کار درست نیس!!! میبرم واسه عمو مهرداد!!! (شوهر خالم!!!) اونم ترشی دوس داره!!!
مامانم: باشه ببرش! :/// کلی زحمت کشیدم واست لیاقت نداری!!!!
.
من: خوشبختانه خطر رفع شد!!! از فردا تا وقتی من تو این خونم فقط مارمالاد و مربا درست کن مامان!!! -____-
مامانم: :||||||

نمیدونم چرا چند روزه مامانم بام حرف نمیزنه! !؟؟
خوب به من چه؟؟؟ بحث آینده ی منه شوخی که نیس!!!! والا با این ترشی انداختناشون! !!!! ://///

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

ما راهنمایی که بودیم یه معلم داشتیم این آموزش دف و سنتور هم میداد بنده خدا می گفت:یه روز عصر رفتم خونه یکی از این شاگردای باکلاسم حالا ظهرشم تا خرطناغ خورده بودم وسط کلاس بودم که یهو آلارم داااااااد... با یه شرایط دردناکی ازش پرسیدم دستشویی تون کجاس اونم راهنماییم کرد در دستشویی شونو که وا کردم انگار کل دنیا رو سرم خراب شد آخه چرا؟ تهاجم فرهنگی آخه دیگه تا کجا؟(دستشویی شون فرنگی بود)حالا ما هم که آزاد کار!!!!کار ما که تموم شد برگشتم نگاه کردم دیدم یهو مخم علیه رودم اعلان جنگ داد این دیگه از کجای تو دراومده بی مروت!!!حالا هرچی هی سیفونو می کشیدیم کصافط تکون نمی خورد برگشتم یکم فک کردم
دیدم چاره ای ندارم!این تنها راه بود آبروم پیش شاگردم میرفت آخه!آستینامو زدم بالا چشامو بستم چرخیدم و......
اینجاش که رسید دیگه بغضش ترکید
آخی بیچاره!!!فک کنم تو روحیش تاثیر منفی گذاشته بود ولی عوضش راحت شد خخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

گودزيلا همسايه اومده بود خونمون با مامانش گرم صحبت بودم حواسم بهش نبود يهو رفتم تو اتاقم ديدم بلهههه خانم يه دونه از روژ لبامو خالى کرده رو صورتش چادر نماز بنده ى بدبختم گذاشته رو سرش ميگم ستايش چيکار کردى؟ ميگه علوس شودم(عروس شدم!)من ديگه حرفى ندارمO_o
محض اطلاع گودزيلا مذکور دهه نودى هستن والا من دوبرابر سن اينو داشتم واسه مورچه ها قند خورد ميکردم خرکيف ميشدم از کار خيرم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقا چند دقیقه پیش داشتم تو 4جوک میچرخیدم و میخندیدم یهو پسر داییم با داداشم(هردو کلاس ششمین صرفا جهت اطلاع!!!!)دعوا میکردن بعد داداشم پسرداییم رو زد حالا گوش کنید مکالمات این دایناسورها رو :
پسرداییم: منو میزنی بیشعورررر
داداشم: آره مشکلیههه؟
پسردایی: اهههه اینطورییهههه؟؟؟؟
داداشم: آرهههه
پسردایی: برم به آبجی بگم؟نه واقعا بگممم؟؟؟؟
داداشم: بگو
حالا پسر داییم بدو بدو اومده پیشم تو دستشم یه چیزیه.هی میخواست نشون من بده داداشم نمیذاشت!منم که اندکی رو به بالا کنجکاوم میگم اون چیهههه؟؟؟؟؟
پسر داییم با هزار زحمت از زیر چنگ داداشم فرار کرده و اونو نشون من داده دیدم عکس یکی از دختر کوچولو های فامیله!!!!!میگم خب این کجاش بده؟
پسرداییم: آخه آبجی این داره عکس دوست دختر قبلی منو نگاه میکنه تازههه پرو پرو میگه میخوام باهاش فرار کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بچه ها ظرفیت افق و عمود پر شده من میرم ایستگاه مترو
آقایون داداشام(میدونم خز شده)کاری داشتین من اونجام.........

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

با دوستام رفته بودیم راهیان نور
وقتی برگشتیم به طرز مشکوکی یکی از دوستام شوهر کردبعد از تلاش فراوان فهمیدیم
.
.
.
.
.
.
نامرد نارفیق اونجا سیم خاردار گره زده
.
.
.
من از هرچی بگذرم از تک خوری نمیگذرم اسرار نکنید :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

*.*.*.Mystery.*.*.*

المپیاد شیمی داشتم،قبل شروع آزمون،یه خانومه میاد ازم یواش یه سوال میپرسه منم متوجه سوال نشدم همونطور با تعجب نیگاش کردم،بدبخت فکر کنم فهمید تو هنگم دوباره سوالو پرسید،باز متوجه نشدم(آخه اول صبح بودو منم اصن حوصله امتحان نداشتم و شدیدا خوابم میومد)گفتم: جانم؟ خانومه دوباره سوالو پرسید ولی به همین امامزاده بیژن قصم باز متوجه نشدم،بعد با خودم گفتم از اونجا که جواب بیشتر سوال ها نمیدونمه پس،بلند گفتم:نمیدونم. بعد خانومه گفت:خانم یواشتر،میگم سال چندمی میگی نمیدونم!
اونجا بود که به عمق فاجعه پی بردم!!!و بعد با آرامش به سوالشون پاسخ دادم!!
از نظر شما اون یواشتر خانمه همون خفه شو خودمون نبود؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

داشتم تو کلاس زبان یه مطلبی رو ترجمه میکردم کلی هم رفته بودم تو خط با کلاس بودن...
یهو معلمه در اومد گفت google translate هم بهتر از تو ترجمه میکنه!
خلاصه پودر شدم :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

رفته بودیم مسافرت ، منم وظیفه ی خطیر خرید نان را بر عهده داشتم .
داشتم توی خیابونا به امید یافتن نانوایی ول میگشتم که یک دختری رو دیدم ازم پرسید ببخشید مستقیم کدوم طرفه ؟ راستش منم یاد
یک جوکی که قبلا توی 4جوک خونده بودم افتادم بهش گفتم یکم جلوتر سمت چپ !!!
داشتم به این فکر میکردم این دخترا چرا وضعیت شون اینطوره که رسیدم به یک میدون به اسم مستقیم . !!!!!!!!
راستش تو راه برگشت به این فکر میکردم چرا وضیع پسرا اینطوره !!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

امسال عید رفته بودیم بازدید جلوم یک کاسه پسته بود که چند تا تخمه هم قاطیش بود، جالبه که منم به پسته ها دست نمی زدم و دنبال تخمه هاش می گشتم، فهمیدم شاید همیشه بهترینها لذت بخش نباشن و گاهی هم متفاوت بودن باعث عشق دیگران ميشه!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

امروز رفتم خیابون خرید ماشین تو یه کوچه پارک کردم برگشتم هرچی دزدگیر زدم در ماشین باز نمیشد
حالا وایستادم اینجوری o_O به ماشین نگاه میکنم
دیدم یه پسر امد با لبخند کلید انداخت در باز کرد رفت
بله درست فهمیدید ماشین یکی جلو تر پارک کرده بودم
منo_O
ملت تو خیابون:-D
افق:-)
سوتی:-(
ماشینم از خجالت اب شد رفت تو زمین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس دینی بودیم بعد دبیرمون داش در مورد یه چیزی بحث میکرد .منم رفته بودم ته کلاس نشسته بودم پیش دوستم .بعد دوستم داشت با هندزفیری آهنگ گوش می داد بهش گفتم بزار منم گوش کنم گف نه ..منم سیم هندزفیری رو از موبایلش کشیدم بیرون .یه دفهههه آهنگ تو کل کلاس پخش شد ...باااااا صدااااای بی صدااااااااا مثهههه یه تق دوستم قطش کرد .دبیرمون گفت برام مهم نیست کی بود ولی برید خدارو شکر کنید من حالم خوبه وگرنه اون موبایل رو میکردم تو حلقتون /اینم بگم دوستم تو زنگ تفریح عین تام و جری افتاده بود دنبالم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

اونروز میخواستم دست بندم رو از دستم باز کنم هر کار کردم باز نشد. به ابجیم گفتم بیا این دست بندو باز کن . دستم داره خفه میشه.......
من........
ابجیم................
دستم در حال خفه شدن................
دست بندم که دیگه از خنده باز نمی شد......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

تو مدرسه بودیم زنگ آخر بود و کلاس فیزیک داشتیم بچه ها نمیخواستن تو کلاس بمونن
منم اومدم تو کلاس و با خوشحالی گفتم بچه ها مدیر گفت برید خونه معلم نمیاد(خالی بستم)
ما کلاسمون بیست و پنج نفریم.
خلاصه حدود پونزده نفرشون که رفتن.
حالا من موندم با ده تای دیگه.
وقتی معلم داشت میومد کلاس به معلم گفتم نصف بچه ها رفتن خونه و گفتن ازت خوششون نمیاد.
معلم هم جوش اُورده بود بدجور و گفت به جهنّم!!
وقتی اومد سر کلاس هر کسی که صدایی میکرد سریع اخراج میشد.
دیگه آخرای زنگ بود که فقط من تو کلاس موندم.
یه بیست گرفتم.
حالا روز بعدش دیگه نگو بچه ها میخواستن بکشنم.
شانس اُوردم. از پنجره فرار کردم :))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

عجيب دوستان اسگلي دارم من.......
امرو از سر بيكاري رفتيم بيمارستان نزديك دانشگامون،گفتيم ي سري ب بيمارا بزنيم ^_^
نگهبانيه گف اينجوري نميشه برين بايد اسم مريضتونو بگين...
دوستم:امير باقري^_^
نگهبان:بله بفرماييد طبقه دوم اتاق ٢٠٢
ما:!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(يني قدرت اسم سازيش تو حلقتون)
نگهبان:گفتين نسبتتون با بيمار چيه؟
دوستم:داداشمه^_^
ديديم يارو عجيب نگامون كرداااااا،حالا رفتيم بالا ديديم ي آقاي تقريبا ٧٠ساله روتخت خوابيده بود^_^
دوستم •_•
داداش دوستم ^_^
ما >_<
هيچي ديهـ،الان درحال ميوه پوس كندن واس داداش دوستميم~_~بعد اينم بايد لگنشو خالي كنيم•_•
تفريحات سالم خررررر است...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

مامان خانوم زنـگ زده ناراحـت و غمگیـن..
_چشام کـف پـات چیشـده مامانی؟
کـیان میگـم این دخدره رو بدیم بره من خیلی تنهـا میشم:(من نمی تـونم تو این خـونه تنها بمونـم
_{منم از خـدا خواسه}خبــ میخوای شوهرش ندیم؟:D
جدی باش،نه نمـیشه که تا ابد نگـه ش داریم
_خـبــ میخوای تورم شوهـر بدیم دخـدرم؟:D
کـیان میزنم تو دهنتا،درس حـرف بزن بی عـدب
_چـش معـذرتــ جیگـر جون:)
صـد بار گفتم منو درس صـدا کن
_چـطوری درس ؟:)) ی بوس میدی؟:D
واقعـن که ببین زنگــ زدم با کی درد و دل کنم..
{عـاشق اینم که گوشیو قط میکنه من دوباره میگیرمش اِشغـال میکنه:)) }

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

داشتم کتاب روزگاران که خاطرات غواص های زمان دفاع مقدس نوشته شده بود را می خوندم یک جاش گفته بود وقتی داخل آب بودن عروس دریای ها بهشون حمله میکنن و لب یک غواص و دست یک غواص دیگر را میزنن و آن ها هم مجبور میشن برگردند وقتی میان بیرون نفر دومی میگه
.
.
.
ببین چقد تو رو دوست داشتن لبتو بوس کردن اما من بزرگ تر بودم فقط دستمو بوسیدن! :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

استادمون هر جلسه به طور اتفاقی از چند نفری درس می پرسه،یه پسر بدشانس هم تو کلاسمونه که همیشه قرعه به اسم اون میخوره!
این دفعه آخریه رو شاکی شد گفت:استاد من 10سال پیش تو بانک صادرات یه حساب وا کردم هنوز یه تک تومنی برنده نشدم!! اونوقت سر کلاس شما همیشه قرعه به اسم من در میاد...!
ینی اشک همه رو دراورد!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

2 دبیرستان بودم هیییی یادش بخیر.کلاس آمادگی دفاعی داشتیم.با اکیپم پایه مسخره بازی راه انداخته بودیم.دبیرمون خیلیییییی جدی بود:@@ دبیراومد بهم گفت: چه خبرتون ساکت باشین:@ و زارت زد زیر گوشم.گفتم اگه جرات داری یکی دیگه بزن عاغا چشمتون روز بد نبینه 3تا دیگه زارت زرت زرپ زد تو گوشم.منم نامردی نکردمو خودم رو زدم به غشی ؛))
عاقا این دبیره ترسیده بود هی منو صدا میزد میگفت آقای فلانی پاشو تو رو خودااا غلط کردم .....خوردم پاشو منو بزن:همه بچه ها هم ترسیده بودن:(((
بعد چند دقیقه یهو پاشدم با خنده و مسخره به دبیرمون گفتم دیگه از این غلطها نکن؛))
عاقا همه فهمیدن الکی خودم رو زدم به غش کلاس رفت رو هوا دبیر هم توی حیاط مدرسه دنبالم میکرد تا منو بزنه:)))یادش بخیر چه کتکی خوردم:))
خاطرات گودزیلای دهه60.بزن لایکووووووو خداوکیلی...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

*Irancell*
دوستم برا تولد دوسالگی برادرم یه فلش دو گیگ هدیه داد
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه ، امروز تولد خودش بود،منم یه فلاپی دیسک بهش کادو دادم ‎^_~
یعنی مردیم از خنده‎

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

امروز سر صف مشاعره می کردیم من و یه دختره 25 دقیقه یه ضرب ادامه می دادیم معاونمون گفت :به به تازه مشاعره گل انداخته
این دختره هم از رو نمی رفت می خواست منو از راه به در کنه هی با لام شعراش رو تموم می کرد یه دفعه دیدم شعرام تموم شد یه شعر خوندم
گفتم:لب نهادم بر لبش آهسته گفتم زیر لب چشمه آب وفا یا جام شیرین است این
بعد اون دختره خوند معاونمون ار حرص سرخ شده بود یهویی تا من اومدم بخونم تا گفتم لب بلندگو رو ازم گرفت گفت از هر دو تون مچکرم زحمت کشیدید ولی وقت نداریم وقت دبیرا گرفته میشه خانما کلاااااااااااااااااااااااس
من :)))))
معاون:llllll
رقیبم :(((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

حتما بخونید روده بر میشید
آقا یه روز برا دختر عمم خواستگار اومده بود و من و بابا و مامان هم اونجا بودیم.وسط مهمونی ما رو دسشویی گرففففت.سرویس عمم اینا هم داخل خونه بود رفتم تو آفتابه نصف نشده بود که اولین آرپیجی در اومد سکوت همه جا رو فرا گرفت منم دیدم اوضا خیته آفتابه رو رو کف دسشویی کشیدم که مثلا صدای اینه آقا دباره شروع شد صحبتا خیالم راحت شد آقا یه دو دقیقه نشستیم دیدیم اکه هییی اینبار آرپی جی که سهله از بمب آمریکا به هیروشیما صداش بیشتر شد آقا رفتم تو فکر گفتم اینو چیکار کنم که پسر عمم تازه از سر کار میومد در دسشویی رو زد گفت سعید بیا بیرون منم ذوق کردم و گفتم بفرما عزیزم بفرما و خودمم الفرار رفتم کوچه و از سوپری شارژ گرفتم و یه جوری اومدم تو که آره مثلا شارژ گرفتم و دارم میزنم .یادم نمیره پسر عمم مثل بچه های مظلوم غزه شده بود گوشه نشسته بود و شر شر عرق میریخت گفتم اتفاقی افتاده گفتن چیزی نیس پسر عمت به اسراعیل بمب میزد
تا دوهفته من خندیدم.البته چهار ساله باهام پسر عمم حرف نمیزنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

تو دانشگاه یکی از دخترا ازم جزوه خواست
دقت کنید من از کسی جزوه نخواستم او از من جزوه میخواست.
گفتم خطم خوب نیست نمیتونی بخونی.
گفت اشکال نداره یه کاریش میکنم.
حالا بعد از یک هفته با هزار چنگ و دندون جزوما ازش گرفتم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از اول تا آخر جزوم هر جا که جای خالی داشته شعر نوشته، نقاشی کشیده.
وقتی بش گفتم چرا اینکار را با جزوم کردی میگه حواسم نبود فکر کردم دفتر برادر کوچکمه
دیوانه خونس.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما ظهر خوابیده بودیم که گوشیم زنگ خورد..ینی زنگ نخورد..ویبره بود..در واقع ویبره خورد
منم که کلا منگ بودم
هی چن بار ریجکت کردم..اونم که اصن دس بردار نبود
خلاصه برداشتم دیدم اههه این دوست سیریش ماس
من : جانم بفرمایین ( بگو چه مرگته !! )
اون : یه سوالی داشتم..بپرسم؟
من : اره قربونت برم بپرس ( بنال)
اون : درایو c م قرمز شده
من : (سکوت)
اون : چیکارش کنم ؟
من : خالیش کن
اون : چجوری ؟
من : برو استارت - کنترل پنل و . .
اون : استارت کجاس ؟
من : جدی نمیدونی یا داری مسخره بازی در میاری؟
اون : خب راهنمایی کن
من : موس که میدونی چیه.. اون ببر پایین سمت چپ..
اون : چپ من یا تو؟
من : ....(سانسور) اصن اینو بیخیال یه کار دیگه انجام بده
اون : خب
من : برو درایو c هرچی نیاز نداری حذف کن
اون : از کجا بدونم چی نیاز ندارم؟؟؟؟
من :....
من :....
تنها کاری که ازم بر میومد در اون لحظه : the mobile set is off
حقش بود!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 13 دی 1394 
نظرات 0

سرما خوردم رفتم دکتر
من:دکتر کلداکس بنویس هر هشت ساعت بخورم
دکتر:باشه
من:پنی سلین ۸۰۰نده ۱۲۰۰کامل تره اون بنویس
دکتر:حتما
من:دکتر یه دگزا هم بنویس
دکتر:باشه
من :دکتر کار نداری دیگه؟!
دکتر:نه فقط بگو چقدر حق ویزیت تقدیم کنم؟!!!!!
هاااااا چیه خب بلدم دیگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

عاقا دوران راهنمايي بودم از علوم اقتصاد فوق العاده متنفر بودم با اينكه يه ناظم خيلي تيز داشتيم يه روز رفتم دم در كلاس يه صندلي گذاشتم زير پام و اون تابلو كه روش نوشته شده بود كلاس علوم اقتصاد رو برداشتم و به جاش تابلو دستشويي رو زدم تابلو كلاس علوم اقتصاد رو هم زدم كنار دستشويي چشمتون روز بد نبينه همون روز هم بازرس اومد بررسي يعني اون موقع آدم بود كه رفت رو هوا خيلي شانس آوردم كسي نفهميد من اين كارو كردم وگرنه الان بايد با روحم پست ميفرستادم.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

دیروز مامانم اومده بهم میگه:مانتو خریدم 75تومن!!!اگه گفتی چند خریدم؟
من:75 تومن؟؟؟؟؟؟؟
مامانم:آره...از کجا فهمیدی!!!!!!
من:باهوشم دیگه!!!!
خدایا این شادیارو از ما نگیر....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

عاغا من بعد سالها واسه ریاضی داوطلب شدم برم تمرینا رو پای تخته حل کنم(از روی گام به گام):)
بعد از این که همه رو رونویسی کردم خوشحال خواستم بشینم اونوخت یه آدم بوووووووقی ازون آخر کلاس داد زد: الینا جووووون یه توضیح میدی من اخریشو نفهمیدم ...
بعععععله درست حدس زدین منم با پرتاب یه گچ به سمتش بهش یاد دادم :)))))
آدم انقدر بیشووووووور؟؟؟؟؟؟ عایا؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

دوران دانشجویی رفته بودم دانشکده گردی داشتم کلاسارو دید میزدم که یهو هم اتاقیم اومد جلوم و گفت یکی از ترقه هاتو بده که بزنیم این دانشکده هم بی نصیب نمونه چشمتون روز بد نبینه صداش تو سکوت و دیواری تمام سنگی خیلی پیچید.داشتیم فرار میکردیم و به بچه هایی که با عجله و ترس میومدن سمت ساختمون میخندیدیم که همکلاسیم مارو اونجا دید و به دوستش که واسه اون دانشکده بود گفت نترس این صداها واسه ما عادیه هر روز چهارشنبه سوری داریم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

آقو مسموم شده بودم رفتیم بیمارستان بهم کربن دادند که بخورم!

ماهم هردوتا رو یه نفس رفتیم بالا دوساعت بعدش...چشمتون روز بد نبینه
.
.
.

هرچی باد شیمیایی آزاد می کردم توهوا بو سوختگی و دود میومد!



توقع داشتین اتفاق دیگه ای بیفته؟

باده دیگه! کیفیتش دست من نیس که!

آخیش!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

دوستم چند هفته است گوشی اندروید داره پیام داد گوشیم مشکل داره منم داشتم میرفتم مغازه اشنامون زنگ زدم باهام بیاد
رفتیم تو مغازه
صاحب مغازه:خب مشکل گوشیتون چیه؟!
دوستم:شارژ نگه نمیداره
صاحب مغازه:چند ساعت شارژ نگه میداره؟!
دوستم:خیلی کم حدود یه روز
من:چی؟!ما رو مسخره کردی؟!یه روز؟!من کلا گوشیم تو شارژ مگه بخوام برم دستشویی که با خودم ببرمش
دوستم:-)
صاحب مغازه:مهندس خواهشا دوستاتو آپدیت کن توقعات دارنا
من و صاحب مغازه:-(
اندروید@_@
انتظاراتo_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

**************abas_m223************
ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺻـﺒـﺢ ﺍﯾــﻦ ﻫـﻤــﺴــﺎﯾــﻪ ﯼ ﻣــﺎ ﺷـــﺮﻭﻉ ﮐــﺮﺩﻩ ﺑــﻮﺩ ﺑــﻪ ﺩﺭﯾــﻞ کــاری,ﺁﻗــﺎ ﻣــﺎ ﻫــﻢ شـاکـی ﯾــﻪ ﭼــﻮﺏ ﺑــﺮﺩﺍﺷـﺘـﯿـﻢ ﺑـﺮﯾـﻢ ﺑــﺰﻧـﯿـﻢ دهـنـشـو سـرویـس کـنـیـم,ﺭﻓــﺘــﻢ ﺗــﺎ ﺍﻭﻣــﺪﻡ ﺯﻧﮕـﺸــﻮﻧــﻮ ﺑـﺰنــﻢ ﺩﺭ ﺑــﺎﺯ ﺷــﺪ ﯾـﻪ ﺩﺧــﺘـﺮ ﭼـﺸـم ﻋـﺴـﻠـﯽ, خـوشگـل,قـد 170, ﺍومـﺪ ﺑـﯿـﺮﻭﻥ ﮔـﻔـﺖ : جـانـم؟؟؟ ﺍﻭﻣـﺪﯾـﻦ ﻭﺍﺳـﻪ دعـوا ؟؟؟
ﮔـﻔـﺘـﻢ : ﻧـﻪ ﺩﺍﺷـﺘـﻢ ﺭﺩ ﻣـﯿـﺸـﺪﻡ ﮔـﻔـﺘـﻢ ﺍﯾـﻦ ﭼـﻮﺑـﻮ ﺑــﺪﻡ ﺑـﮑـﻨـﯿـﻦ ﺗـﻮ حـلـق مـنﺩﻋـﻮﺍ چـیـه !!! ^_^
ورژن مـجـاز :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

آغا این مخاطب خاص ما با داداشش دعواش شده از لج داداشه رفته برای کادوی روز پدر برا باباش یه کنترل از راه دور روشن خاموش کردن کولر خریده........... یعنی نامرد با این کارش داداشه رو ضبه فنی کرده چطورم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

سال سوم راهنمایی واسه آزمون نمونه دولتی کلاس میرفتم .یه معلم خیلی بداخلاق داشتیم. یبار با کلی ترس ازش اجازه گرفتم که برم بیرون. موقع رفتن حواسم نبود در زدم و از کلاس رفتم بیرون.
صدای اینو میشنیدم که بچه ها نیمکت ها رو گاز میزدن.
اونطوری نگاه نکن بابا. قبول شدم ^_^
لایک :آبرومونو بردی ملیکا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

زنگ شیمی دبیر از ما میپرسه اگه این سوال تو امتحان بیاید چکار میکنید؟(حالا سواله سخته هااااا یعنی من یه چیز میگم تو یه چیز میشنوی)
دوستان همیشه حاضر در صحنه: خانم میریم سوال بعد!!!!
دبیر:-(((
حالا ما:-)))))
مندلیف:-0
کنکور خر است.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

داشتم می رفتم دانشگاه، یه دفعه یه چیزی خورد تو سرم. سرم رو بالا کردم دیدم کبوتره نیشش تا بناگوشش بازه!
اصلاً فکر کنم از همون دور که میومدم من رو سیبل کرده بود، قشنگ هدف گیری کرد، زیر درخت که رسیدم شلیک کرد بی تربیت...!!!
الهی تو این روزای بهاری سیبل کبوترها نشی بزن اون لایک قشنگه رو...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

سلام(من با ادبم)دیروز اومدم یه نیمرو دست کنم اولین بارم بود (خب 14 سالمه )اول مایع ضرف شویی جای روغن ریختم (خنگ خودتی )بعدش زیر گاز گذاشتم دو دقیقه رو گاز بودیه ترکش هایی می داد که منصرف شدم غذا بخورم حالا می فهمم نون پنیر عجب غذایی هستش

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

امروز صبح ساعت نه ونيم كلاس داشتم، از صبح زودم بيدارشده بودم كه آماده شم
خلاصه آماده شده بودم،لباسامم پوشيده بودم
اومدم كليپسم رو بزنم كه شكست...ومن...
بله دوستان درست حدس زديد من امروز دانشگاه نرفتم
شوخي كه نيست...كليپسه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

با خواهرم نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم

مامانم از تو اشپز خونه: نعیمه بیا یونجه بخور خودم برات چیدم تازس

گفتم ممنون خودم میام بر میدارم
ی چند دیقه گذشت دوباره مامانم گفت: نعیمه بیا این استخونارو پاک کن تا از دستت نرفته

بهش میگم مامان چرا انقد به من لطف داری؟
میگه بی چشمو رویی دیگه بده به فکرتم اینارو جلو گاو میزاشتم حداقل ۲ کیلو شیر بهم میداد

همش از سر علاقس میدونم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر تو دانشگاه واسه هر کدوم از پسرای کلاس یه اسم مستعار انتخاب کرده بودیم.حالا اسم بعضیاشون این بود:
ببری:موجودی عجیب الخلقه با 2 متر و خورده ای قد،هیکلی گلدان شکل،شبیه شخصیتی کارتونی به نام آقای ببر.(اسم کارتونش یادم نیس.)
جیک جیک:موجودی لاغر،دراز،بدقواره و سیاه با دماغی دراز که همیشه صدای جوجه از خودش درمیاورد.(خجالتم نمیکشید با اون قدش.)
سه تفنگدار:سه موجود ریز نقش گوگولی مگولی بانمک که همیشه با هم بودن.گزارشها حاکی از آن است که این سه نفر بعد از فارغ التحصیلی همچنان با هم دیده میشدند.
(یکی از این سه تفنگدار فامیلیش با من یکی بود.همه فکر میکردن خواهر و برادریم.)
میتی:موجودی که اوایل ورود به دانشگاه بسیار ساده پوش بود.اما پس از یک ترم متحول گردیده و لباسهای گران قیمت میپوشید.این موجود خبیث دوست صمیمی ببری بود.
تا گزارشی دیگر شما را به خدا میسپارم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

مامانم بیمارستان بستری بود. دکتر گفت برین ویلچر بیارین باید ببریمش سونوگرافی.
من و دادا کوچیکه رفتیم از طبقه پایین ویلچر گرفتیمو من که کخ درونم به شدت فعال شده بود، نشستم رو ویلچر و داداش هل می داد. رفتتیم تو آسانسور من سرمو انداخته بودم پایین. حالا اتفاقای تو آسانسور
زن اول: چقد جوونه چیکار شده؟
داداشم: تصادف
زن اول: آخی خدا نیاره
زن دوم: فیییییییییش اهن اخ اخ(دماغشو گرفت، گریه میکرد) خدا به مادرش ببخشش
مرد اول: از کار خدا کسی سر در نمیاره، خدایا بزرگیتوشکر جوون به این رعنایی
مرد دوم:بالاخره علم پیشرفت می کنه اینا هم درمان میشن
دادا کوچیکه: آه خدا

یعنی مثه سگ عذاب وجدان داشتم ولی چیکار میکردم؟ اگه می فهمیدن الکیه منو کتلت می کردن.
خدا کلا شرمندتم....
بخند لایک نمی خوام بخننننننند باید بخندی
*****just you laugh******

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما ی رفیق داریم خیلی چیزه!
ی مدت عاشق ی دختری شده بود هر روز میفرت سراغش اون بیچاره هم هی بهش فوش میداد و اخم میکرد بهش بلکم ول کنه بره
ما هم دیدیم گناه داره پسره بش گفتیم بابا ولش کن نمیخوادت
میاد بهم میگه اگر با من نبودش میلی چرا جام مرا بشکست لیلی؟؟؟
یکی نیس بهش بگه اخه بی شعور اون مال زمان نظامی گنجوی بود که لیلی ها حیا داشتن الانه دیگه به شکستن جام نمیکشه!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یه معلم فیزیک داشتم خیلی بامن لج بودمن دخترخوبیم مشکل ازاون بودهمه کلاس میدونستن بامن لجه...یه روزداشت ازیکی ازبچه هاسوال میپرسیدهمون لحظه خودکاردوستم افتادبهش گفتم خودکارتوبردار

معلممون خوش حال که الان منوکم بیاره یه خنده ای کردروکردبه من گفت اگه توبذاری خودش جواب میده من گفتم ..من که جواب ندادم. یکی دیگه ازبچه هاگفت من جوابوگفتم کلاس ازخنده منفجرشدمعلم تاچندروزمدرسه نمی اومد..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یه بار تو جمع دوستام گفتم آخ دلم آلوچه می خواد!!!یه دفه دیدم همه گفتن أه أه چه بی کلاس بگو گوجه سبز دیگه!!!!خدایششششش همَمون بچه بودیم نمی گفتیم آلوچه؟نه جونه من نمی گفتیم؟گوجه سبز چیه دیگه!!!من قدیما خیال می کردم گوجه ی نرسیده رو میگن گوجه سبز!نخند،خودت مگه همینو نمی گفتی؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

ابجیم کلاس پنجمه امروز از مدرسه اومده یه پلاستیک توت دسش بود!!!!!!!! بش می گیم اینا از کجا؟؟؟؟؟؟؟؟میگه اون همسایمون هس قابلمه فروشی داره داش زیر درخت توتو جارو میزد منم واساده بودم عین گربه شرک به توتای درخت نیگا کردم!رف از خونش برام توت اورد!!!!تازه فردام میرم زیر درخت گریه میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

ஜ۩۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩ஜ

پسر داییم تو آژانس کار میکرده یه روز یه پیرزن سوار میکنه، بعد چند دقیقه گوشیش زنگ میخوره، حرفش که تموم شد، پیرزنه پرسید: کی بود؟
پسر دایی: :O:O
پیرزن: پسرم کی بود؟
پسر دایی: :O:O ...
پیرزن: مگه کری، میگم کی بود؟
پسر دایی با حالت ترس و شوکه شده: دوستم بود.
پیرزن: حالا چی میخواست؟
پسر دایی با حالت عصبانیت: دنبال زن فضول سن بالا میگرده تا ...





پسر دایی بی ادب دارم من.^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

آغا ما تو الکترونیک یه قطعه ای داریم به اسم ترایاک که بین رفقا بهش میگیم تریاک. آغا چشتون روز بد نبینه یه روز این قطعه رو لازم داشتم که رفتم از رفیقم چند تا بگیرم که تو خیابون بودم زنگ زدم رفیقم گفتم دادا من چند تا تریاک لازم دارم و دارم میام ازت بگیرم رفیقمم گفت چند تا میخوایی منم گفتم هر چه بیشتر بهتر اگه ده کیلوم داشتی من میخوام نگو از شانس ما یه سروان مبارزه با مواد مخدر داره پشت سر ما راه میره....... خودتون داستان و تا ته خوندید یا بقیشم بگم
.
.
.
.
خلاصه بعد از این که هم من و هم رفیقم و بازداشت کردن و خونه ی جفتمونم بازرسی کردن ما بین رفقا به این قطعه میگیم پشمک حاج عبدالله و برادران به جز یحیی تخم سگ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یک کاروان از روستای زادگاهم عازم میشه خانه خدا، تو پرواز شلوغ و سر صدا با همون سادگی روستایی شوخی و خنده و....
در حین پرواز خانم مهماندار به یکی از آقایون جمع میگه چای میخورین یا کافی میگه:
دستتان در نکنه خانم کافی، کافیه کافی! همه چی صرف شده، تکمیله تکمیل!
خداییش دست پختتون حرف نداره خدا از خواهری کمتون نکنه، ایشاله بیاین ده ما جبران کنیم

قبول کنین این روزا همچین دلای صاف و ساده ای کم پیدا میشه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

آقایون داداشام باسیبیلا بی سیبیلا با اَبروها بی اَبروها........ سام علیکم
بابام بهم گیر داده که این خط اعتباریت که ازش استفاده نمی کنی رو بده یه مدتی دست من باشه
من ازش دلیلش رو می پرسم میگه:می خوام یه یکی دوهفته کمتر تماس بگیرم ماه قبل برام 250هزارتمن اومده
حالا اینجا رو داشته باش خط رو بهش دادم انداخته رو گوشی سریعا دوتا شارژ50هزارتمنی انداخته روشو سر 10 روز نشده مصرفش کرده
خودتون قضاوت کنین
بابای ما آیا دیپلمات است؟
یا از وقتی که ما دیپلم گرفتیم مات هستیم؟
جون شما نباشه پونصد شونصد تا برام نایک بفرستید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

خونه بابابزرگم بودیم، پایه میزشون شکسته بود عمو داشت تعمیرمی کرد. صدام زد و گفت:
عمو جان بیا من چوبو می برم تو فوت کن خرده های چوب پخش بشه. نشستم و تا اومدم فوت کنم، بادی خفیف از من خارج شد.
هیچی دیگه عموم زنگ زد به یکی از دوستاش که دکتره 2 هفته استراحت مطلق برام گرفت
بعدش یک آشنا تو نظام وظیفه داشت، منو معاف از رزم کرد
الانم دنبال اینه که منو زودتر از موعد باز نشست کنه
تازه تو جشن تولدام اجازه نمیده شمع و فوت کنم برام سشوار میاره

بابا پیش اومده دیگه غیر ارادی بوده دیگه، درک نمی کنن اینا...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یه روز تو یه تیمارستان بودم دیدم یه دیوانه هی داره بالا و پایین میپره و دستشو تکون میده!!!

رفتم بهش میگم داری چیکار میکنی ؟

گفت دارم این سگه رو با چوب میزنم که بره ^ــــــ^

آقو ما هر چی نگاه کردوم نه سگ رو دیدم نه چوب رو

ازش پرسیدم : اینجا که نه سگی هست نه تو چوب دستته

گفت اخه چوب رو تو خونه جا گذاشتم

یعنی اگه این جوابشو تو کنکور مینوشتم حتما نفر اول میشدم ولی حیف که کنکور تست ایه

یعنی داغون شدم ها داغون

گفت و گوی پخش نشده آقوی همساده و اقای مجری

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

به بابام میگم روز پدره، یه جعبه شیرینی بگیر با هم بخوریم؛ فقط نمیدونم چرا ناراحت شد!!!^___^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

داشتیم شام میخوردیم بحث سر این بود که هرکی توی چ سالی بدنیا اومده و حیوون اون سال چی بوده
بعد منم میدونستم بابام سال سگ بدنیا اومده
وای وای وای وای چشتون روز بد نبینه
بابام:تو سال اسب بدنیا اومدی؟
من:آره
بابام:من چ سالی بدنیا اومدم؟یادم نمیاد
منم گفتم:تو سگ بدنیا اومدی :(

بابام@__@

من :(

افراد خانواده ^___^

زیزو تنها،در اتاق،نادم و پشیمان T__T

لایک:خاک تو سرت ^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یکی از فامیلامون بیچاره مریضه واسه همین خیلی چاقه.
بعد مامان گرانقدر من می خواست بگه دست خودش نیست طفلکی و از این جور چیزا نه گزاشت نه برداشت گفت :بیچاره دست خودش نیست فرغونیه !!!
من+_-
فرغون:))
فامیل بد بخت@_#
تازه اینا بیخیال جک دوستمون مانی پسر بد را براش خوندم قسمت اخرش که باباهه می گه اگه این 23 سالو صرف یه گوسفنـد میکردم الان یه گله گوسفند داشتم براش خوندم
با اه عجیبی میگه :اره والا راست می گه
خوب سوالی که پیش میاد اینه که فرم من کو؟ فرغون فرم بهزیستی منا ندیدی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

چندماه پیش یکی ازفامیلامون که اتفاقا جوونم بود عمرشو داده بود به شما...
واسه مراسم سومش همه جمع شده بودند خونشون...من درحال خیار خوردن بودم
این خدابیامرزم5تا خواهرداشت...یهو دیدیم این 5تا یه شلوار دستشونه ودارن قربون صدقه اش میرن...
ابجی بزرگه:وایــــــــــــــــــ....داداالهی قربونی شلوارت بشم
ابجی سومی:ای خدااااااا....الهی خدا منا بِسوند...یه روزی با دستات این شلوارومیکشیدی بالا
ابجی کوچیکه:وای آبجی هنوز بودادا رامیدد
این سه تا نوحه میخوندن دوتای باقی مونده ام توسر خودشون میزدن
من وبقیه ام بایه نگاه اندوهناک فقط نظاره گربودیم...این پنج تاهم به اندازه ای وحشی شده بودن که نمیشد بری باهاشون همدردی کنی
هیچی دیگه مشغول قربون صدقه رفتن شلواره بودن که یهو عمه شون ازدستشویی اومد بیرون...
عمه:اکـــــــــــــــــــرم(خار سومی)ذلیلی مرده شلواری من دَسی تواِ ومن یه ساعته دارم دنبالی شلوارم میگردم؟نکنه آب دماغیدا باش پاک میکُنی؟
حالا منم قیافم شبیه دکترعشقی شده بود(@_@)
یه چندثانیه همه جاسکوت بوده وبعدش خونه رفت توهوا
وجداناً....نِ...وِجداناً...خودتون بگید اینا فک وفامیلن من دارم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یه معلم ادبیات داریم اصن فرند خاصش منم فقط مناااا توی کلاس همیجوریهویی میگه مریم میگم ای بابا بله میگه بله و بلا بیا بینم چن کیلو سواد داری هیچی دیگ گذشت تا جلسه بعد باز صدا کرد این دفعه گفت بیا گفتم چچچسبببب فکرکنم کارخودشو کردالان یه هفتس خونم هیچ صداش نمیاد راااستی دمپایی مامانمم اصلانم دردنداشت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

عاغو زنگ زیست مث بچه عادم نیشسته بودیم که دیدیم یه معلم دیگه اومد تو کلاس.
یاروعه: سلام بچه های عزیز من جوکارم امروز معلمتون مریض بود من جاش اومدم
چیزی که خرخونا تو فکرشونه:عاخ جون امروز میتونم کلی اطلاعات مفید از ایشون بگیرم:///
من:ببخشید عاغا شما گندمم میکارین یا تک محصوله عمل میکنین؟
ینی تخریبی که در شخصیتش پیش اوردم بمب اتم تو ژاپن نیاورد
امیدی بهم هس؟
لایک:هس هس دس دس :))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

واکنش پدر گرام بنده به کادوی روز پدر : دستت درد نکنه ولی بجای کادو خریدن آدم باش.مث آدم رفتار کنی برا من یه دنیاس! تو فقط ادم باش تا...........اه حالم بهم خورد از جلو چشام گم شو!!!
حالا بابام :))) من :((( کادوی بابام ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یه روزوحید( پسردائیم) با یه بچه دعوا میکنه بزن بزن حسابی پدر بچه زنگ میزنه خونه دائیم ومیپرسه ببخشید وحید شما کدوم دانشگاه درس میخونه زن دائیم که خبرنداشته چی شده بایه آب و تابی خاص میگه رشته مهندسی فلان دانشگاه فلان واحد فلان شهر فلان چطور مگه یارو میگه:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هیچی میخام برم تو اون دانشگاه ب ر ی ن م با این دانشجوش

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما امروز رفتیم پارک....

یه پسر بچه؛قد یه "هویج" اومد کنارم نشست!!! :|
نازش کردم و گفتم :
قولبونت بلم:) چن سالته؟؟؟
هااااااااااااا؟
یه نگاه عاقل اندر صفیه انداخت و با عصبانیت گفـــ:

هیـــــــس! فقط بِبُر صداتووووووووووو!!!!

من اینجورO_oبودم ک از رو نیمکت پا شد و داد زد:

ببین چ دپرسم!ببین چ بی حسم!! دیگه من حتی ب خودمم نمیرسم!!!

همینجوری داش داد میزد ک گشت ارشاد اومد جممون کرد:| :|

الانم دارم از وای فای بازداشت گاه پست میذارم:| :| :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

*******خاطر دوران بچگی ********
خونه پدر بزرگ بودم که از قرار چند تا از خاله هامم اونجا بودند
که یکی از خاله ها تصمیم گرفت بره حمام عمومی بیرون
مامانم یه نگاه به منو خواهرم کرد، دید داره نکبت کثافت از سر رومون میباره به خالم گفت این دوتارم ببر حالا ما هرچی التماس به مادر که مامان تو رو خدا ما با خاله نریم حموم قبول نکرد
خاله بردمون حمام از صبح که رفتیم یه کیسه زبر برداشت کشید به من خواهرم جوری که انگار بدن ما پوست تمساح خیلی شیار درز داره الا ن باید
تمام کثیفیاش بره اونم چی به مدت دوساعت پوستمون عین لبو سرخ میشد لامصب فقط کودک آزاری میکرد بعد از کسیه کشیدن برای سر شستن مارو میزاشت وسط پاهاش بعد پاهاش قفل میکرد بهم سر آدم جوری میشست انگار داره رخت چرکای شوهرشو میشوره اونم چی با آب داغ بعد که میشست مو های سر آدم عین جنگل آموزن میشد ماهم تا میتونستیم لا دس پای این خاله آی نشگون، گازش میگرفتیمو فشش میدادیم که نگو ولی لامصب مگه حس میکر اصن انگار نه انگار
بعدم که موقع لباس پوشیدن میشد این روسری تا آخر گلمون سفت گره میزد
آدم نمیتونست اصن نفس بکش
بعد مارا یه بغل میشوند بهمون میگف وای به حالتون اگه تکون بخورید از سر جاتون دوباره میارمتون حموم دوباره میشرمتون هیچی دیگه انقد این حموم طولانی بود که ما بعد از ظهر از حموم تشریفمون میاوردیم بیرون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

آقو چشمتون روز بد نبینه،ما ی رفیق داریم اسمش غزال هست.ما امتحان مبتکران داشتیم و طبق معمول غزال گفت بیا برگه عوض کنیم،(امتحان تو نماز خونه بودش)منم ک با مرام گفتم باشه.آقو آزمون شروع شد و چون ردیف ما خیلی شلوغ بود معاون آموزشی مون منو بلند کرد برد جلو!غزال هم بعد این بلند شد با هزار بد بختی اومد جلو.وسط های امتحان ک من خیلی تو حس امتحان بودم دیدم ی هو ی نفر دفتر چه سوالاشو پرت کرد طرفم!منم عین گاو نگای غزال کردم و نفهمیدم منظور این بنده خدا چیه!چیه ترسیده بودم خو!حالا براتون واکنش افراد حاظر رو توضیح می دم:
غزال:پوکر فیس شده بود بنده خدا!
پشت سری هامون جامه ها بدریدند و گریه ها بکردند!
مراقب جلسه ک مسئول کتاب خونه بود الان رفته تو کتاب خونه قایم شده،وقتی بهش نزدیک می شی جیغ می زنه!
افراد داخل دفتر هم ک از سر بیکاری داشتن دور بین های کتاب خونه رو نگاه می کردن،تلف شدن!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

اونا که یادشونه قدیما موقع سگا بازی یا پلی استیشن موقع حرکت دادن بازیکن دسته بازی رم تکون تکون میدادییییییییم و دستامون و تو هوا میچرخید لایک کنن ببینم چن چندیم؟ :دی




احســـــــــــــــــــEHSANHــــــــــــــــــان

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

پنجشنبه بود طبق معمول حسرت که چرا من باید برم مدرسه اما این گودزیلا ها بعضی کارمندا نرن رسیدم مدرسه دتشوییم گرفت رفتم دست شویی حواسم نبود یکم شلنگ اب ریخت رو زانو شلوارم حالا عکس عمل هارو
.
.
.
دوست1:اخی مامانت نبود بشورتت
.
دوست2:سیل راه انداختی تو بری زاینده رود رو تبدیل به اقیانوس میکنی
.
همکلاسی:پستونکت رو کجا جا گذاشتی پسرم
حالا ببین استاد چیمیگه: اوه نه من پوشکتو عوض نمیکنم اصلا جزو مسئولیتام نیست با اون هیکل قد خرست
.
.
.
اخه اینم زندگیه دارم من هعی روزگار
میدونی چرا روز پسر نداریم؟؟
.
.
-چون وقتی که از بچگی میره سرکار مَـــــرد میشه
-وقتی از همون بچگی رو ناموسش حساس و غیرتی میشه مَـــــرد میشه
-وقتی همه ازش انتظار دارن مَـــــرد میشه
-اصلا پسر تو سختیاست که مَـــــرد میشه
-پس انقد مسخره نکنید که روز پسر نداریم
-بعضی پسرا مَــــــردن مَــــــرد
اینم به افتخارِ ﻣﺮﺩا .......
لایک هم نمیخوام چون میدونم انقدر دختر هست که باخوندنش رد کنه بره معرفت میخوام معرفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

مسابقه ثانیه ها:
آقای خمسه:گوسفندان نژادمرینوس بیشتر در کدام کشور اروپایی پرورش داده می شوند؟
شرکت کننده:استرالیا
.
.
.
.
.
خواهشابزارین دهنم بسته بمونه......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

گودزیلای 6 سالمون اومده پیشم و مظلومانه داره بهم نگاه میکنه •!•
پیش خودم گفتم یا خوده خدا چه نقشه ای کشیده واسم●!○`( یعنی توی ذهنمه )
یهو گفت:عمووووووو جووووووونم :) گفتم بله عزیزم گوشی میخوای گفت نچ گفتم لب تاپ گفت نچ گفتم تب لت گفت نچ؛ ) دیگه اینجا بود که بنده دلم پاره شد:( خدایا پس این گودزیلا چی میخواد●!○`
گفت نه عمووووووو پول میخوام!!! پول واسه چی میخوای؟ میخوام برم باهاش ترقه( طرقه.طرغه.ترغه)حالا هرچی.بخرم برم بندازم زیر پای دخترهای پررو و افاده ای:))))
خدایا توبه (0!O) خودت بهمون رحم کن.
با وجود این گودزیلا ها تا چند سال دیگه جنگ جهانی 3 4 5 و .... شروع میشه:)
لایک لطفا


نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

پسره تعریف میکرد:
فک کن اسهال بودم. وضعیت خراب. تو دستشویی...
یه دفعه دیدم صدای در میاد. بله مامان اینا کلید نداشتن...
حالا به هزار زور و زحمت خودمو خلاص کردم اومدم بیرون یکم طول کشید تا دربیام...
تا درو باز کردم واکنش پدر و مادرو داشته باش:
مامانم که دویید تو اتاق هی در کمدارو باز میکرد و میگفت:
کوش؟؟؟؟کجاست؟؟؟؟کجا قایمش کردی دختره عفریطه رو...پسر منو خام میکنی؟؟؟؟
کجایی بیا بیرون دیگه...
در همین حین بابامم داشت گازو چک میکرد داغ نباشه هی بو میکشیدو میپرسید:
گاز که داغ نیست پیک نیک داری واسه خودت؟
مگه چی برات کم گذاشتیم که معتاد شدی هان؟؟؟چی میکشی؟؟؟
آبرو برام نذاشتی پسره عنتر...
هان؟؟؟
جواب منو بده. نونت نبود آبت نبود؟؟؟؟
هان؟؟؟چرا؟؟
الانم یه هفتس تو اتاقم زندانیم جیره غذاییم نصف شده محبت نداشتمم قطع همه فامیلم زنگ میزنن مامانمو دلداری میدن...
اونوقت پسر همسایمونو موقع مصرف کردن گرفتنش مامانش اینا هنوزمیگن پسر ما پاکه...
به نظرت من تو دبه ماست جا میشم؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

داداشم یه گودزیلا داره 4 سالشه ، دختره
یه روز اول صبح بیدار که شد گیر داد به مامانش که باید برام رژ و لاک بزنی
اونم براش زد،سر سفره ی صبحانه هم خرما بود
حالا میخواست خرما ورداره میگفت لاکام پاک میشه میگفتن بزار خرما بزاریم دهنت میگفت نه رژم پاک میشه،از طرفی ام دلش خرما میخواست
همه مونده بودیم چجوری مشکل این نیم وجبیو حل کنیم ؟
گریه هم که میکرد کل خونه تو دهنش جا میشد ... !!!
اصن یه وضی شده بود ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

نشستم به فورجوک اس بفرستم که از گودزیلای از پشت و فضایی ها که همون دهه نودی هست با لگد زد گوشی رفت هوا از موهام کشیدند خوابندنم زمین گفتن چیکار داشتی می کردی منم گفتم به شما ربطی نداره که الان دارم با کمر شکسته جای روده هام عوض شده و کبدم منفجر شده صورتم دربو داغون دارم به فور اس میدم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

یکی از دوستام میگفت تو ماشین بودیم دختر خالم صورتشو از ماشین کرد بیرون یهو کنترل نامحسوس مارو گرفت گفت یکی از سرنشین ها آرنجش بیرون بوده از ماشین
هیچی دیگه اخرفهمیدیم دماغ دخترخالم بوده



نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم خونه ی پدر بزرگ که میرفتیم بعد این پسر خاله پرو منو خیلی اذیت میکرد منم یه روز برای تلافی وقتی کسی نبود بهش گفتم برو سماور پر آب کن
{ خودم زورم نمی رسید } اولش که نمیرفت ولی بعدش رفت آبش کرد و سماور روشن کرد، آب جوش آمد ، آب را داخله آفتابه ریختم و در دستشویی گذاشتم در همین حین پدربزرگ آمد و رفت دستشویی بعد از یک دقیقه صدای نره ی کشیدن پدر بزرگ بیچاره بالا رفت{من و پسر خاله داشتیم می گلخیدیم به خودمان} اومد بیرون همین طور خودش با شلوار کردیش باد میزد با دادبیداد گفت کدوم گوسفند ی این کار کرد بعد رفت تو اون اتاقی که پنکه بود و در محکم بس من رفتم پشت در الکی گفتم کار پسر خاله بوده من باچشای خودم دیدم باباجون
هیچی دیگه اومد بیرون یه فس کتک حسابی یعنی همون عقده هایی که من نمی تونستم روی سر پسر خاله خالی کنم را پدر بزرک به سرانجام رساند آن هم با جارو حقش بود نه.... خیلی حقش بود

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز