داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و سوم

آیت الله وحید خراسانی فرمودند: مدت بیست سال در مدرسه حاج حسن در مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی - که سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم.
ایشان روزی به من فرمودند: مدتی در تهران مریض و بستری شدم؛ روزی به جانب حضرت رضا علیه‏السلام رو کرده، گفتم: آقا! من چهل سال تمام پست در صحن، در سرما و گرما، سجاده پهن کرده، نماز شب و نوافل نیمه شبم را - تا در باز می‏شد - می‏خواندم و بعد داخل می‏شدم؛ حالا که بستری شده‏ام به من عنایتی بفرمایید.
ناگاه در همان حال بیداری دیدم در بستان و باغی در خدمت حضرت رضا علیه‏السلام هستم ایشان از داخل باغ گلی چیده، به دست من دادند من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد.
آن دستی که حضرت رضا علیه‏السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری می‏کشیدم فی‏الحال شفا می‏یافت.
آقای وحید فرمود: آقای گلپایگانی فرمودند: ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهای صعب‏العلاج بهبود می‏یافت؛ ولی بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم، آن برکت اول از دست رفت؛ اکنون باید دعاهای دیگری را نیز به آن بیفزایم تا مریضی شفا یابد.
آقای وحید فرمودند: بیمارهای زیادی که به سرطان و بیماریهای دیگر دچار بودند، به دست ایشان شفا یافتند.
در پایان کتاب، توفیق روز افزون متوسلین زائر حضرت رضا علیه‏السلام را از خداوند کریم خواهانم؛ و امیدوارم که زوار محترم و جویندگان مهر و محبت علی بن موسی الرضا در این درگاه پر فیض،ارمغان مرا از من که چون موری ناچیز هستم بپذیرند و مرا از دعای خیر فراموش نفرمایند. ضمناً باید تذکر دهم که کرامات و عنایات حضرت رضا علیه‏السلام مسلم به این وقایع منحصر نمی‏شود؛ ما قسمتی که به آن برخورد کردیم، انتخاب نمودیم چه بسا از کرامات که به ما نرسیده و چه بسا کراماتی که شخص خودش ابراز ننموده است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و دوم

هیأت مدیره بیمارستان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، واقع در مشهد مقدس هر ماه یک مرتبه جلسه مشورتی دارند که شش نفر از آنها اهل تهران و بقیه مشهدی هستند.
در یکی از جلسات مشورتی که آقای سید جعفر سیدان نیز حضور داشتند و مؤلف تلفنی کیفیت را از ایشان جویا شد چنین توضیح داد:
آن روز بر سبیل صحبت قرار شد که هر کس کرامتی از حضرت رضا علیه‏السلام دیده است نقل کند. آقای تقی زاده یکی از اعضای هیأت تهرانی گفت:
من در سن هیجده سالگی پدرم یکی از تجار مرفه تهران بود؛ روزی به ایشان پیشنهاد کردم که مایلم، به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شوم، ایشان پذیرفتند؛ ولی فرمودند: باید صبر کنی تا یک نفر همراهی مناسب پیدا شود تا با هم بروید.
چند روزی برای پیدا کردن همراهی صبر کردم؛ اما کسی پیدا نشد. یکی از دلالان بازار گفت: من عازم زیارت حضرت رضا علیه‏السلام هستم، من قصد زیارت او را به پدرم گفتم و از او اجازه رفتن به زیارت خواستم؛ پدرم گفت پسرم! او وضع مالی مناسبی ندارد؛ باز هم صبر کن تا کسی را پیدا کنیم که هماهنگی مالی هم داشته باشد.
چند روز گذشت شخص مناسبی پیدا نشد به پدرم گفتم: بابا جان! من با همین آقا می‏سازم به هر نحو که گذران گند؛ پدر اجازه رفتن داد؛ همینکه وارد صحن سرای حضرت رضا علیه‏السلام شدیم، گفتم: احمد! این اولین سفر تو است که به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شده‏ای از این بزرگوار هر چه بخواهی به تو کرامت می‏کند. گفتم: من نیازی احساس نمی‏کنم. که برآوردنش را احساس کنم کفت: نه. فکر کن ببین به چه نیازمندی؛ من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. گفتم: من که چیزی به یادم نمی‏آید. گفت: یک سفر کربلا بخواه. گفتم: اکنون که گذر نامه کربلا برای کسی صادر نمی‏کنند.گفت:اگر تو از حضرت رضا علیه‏السلام بخواهی، برایت صادر می‏کنند؛ سخنش را پذیرفتم و پس از تشرف از حضرت رضا علیه‏السلام سر کربلا را درخواست کردم.
زیارت چند روزه ما به پایان رسید و به تهران رفتیم بمحض اینکه پدرم از ورود من آگاه شد به استقبالم آمده، مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت: پسرم! زیارتت قبول؛ سپس گفت: بابا! در این سفر از حضرت رضا علیه‏السلام چه درخواست کردی؟
گفت: حقیقت این است که رفیق راه من پیشنهاد کرد که تو از حضرت رضا علیه‏السلام چیزی بخواه؛ حتماً به تو کرامت می‏کند. من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید؛ بالأخره خودش گفت: یک سفر کربلا از حضرت بخواه. من هم پذیرفته،درخواست کردم.
آن گاه دیدم پدرم یک گذرنامه به نام مناحمد تقی زاده از جیبش بیرون آورده، به من داد؛ گفتم: این گذرنامه را چگونه گرفتی؟ گفت:پسرم؟ نخست وزیر در یک مورد کارش گیر کرده بود به هر دری می‏زد درست نمی‏شد. به او پیشنهاد کردند مگر فلانی - که دم و نفس خوبی دارد - متوسل شوی تا برایت کاری انجام دهد. پس از مراجعه، کار آقای نخست وزیر درست شد. او به این آقا گفته بود هر چه پول بخواهی می‏دهم؛ اما ایشان از گرفتن پول امتناع ورزید. - با وجود اینکه نیاز هم داشت؛ اما از او پولی نمی‏خواست بگیرد - از این رو گفته بود پول نمی‏خواهم ولی دوازده عدد گذرنامه کربلا می‏خواهم.
نخست وزیر گفته بود:اشکالی ندارد، اسامی آنها را بده تا فردا گذرنامه‏ها را بگیری. ایشان یازده نفر از تجار سرشناس تهران را - که می‏شناخت - نام برد و یادداشت کرد؛ اما نفر دوازدهم به خاطرش نیامد، یک مرتبه نام تو (احمد تقی زاده) به دلش افتاد - با اینکه نمی‏دانست کسی به این نام هست یا نه؟ نام تو را به عنوان نفر دوازدهم داد و گذرنامه صادر شد. ایشان به تجار صاحبان گذرنامه مراجعه کرد و هر کدام برای صدور گذر نامه خود، مبلغ قابل توجهی به او دادند ولی گذرنامه دوازدهم روی دستش ماند؛ از تجار پرسیده بود که در بازار کسی به نام احمد تقی زاده هست؟ گفته بودند: تقی زاده هست؛ ولی خیال نمی‏کنم که نامش احمد باشد. برای تحقیق نام او به حجره ما فرستادند؛ آمد و گفت: اسم شما چیست؟ گفتم:حسین تقی زاده گفت: شمااحمد ندارید؟ گفتم: چرا نام پسرم احمد است - که فعلاً در مشهد، زائر حضرت رضا علیه‏السلام است.
او این گذرنامه را در اختیارم گذاشت و دانستم که این اهدایی حضرت رضا علیه‏السلام است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و یکم

در تاریخ 15/10/1364 در عملیات کربلای 4 در منطقهشلمجه بیات کارمند دادگستری انقلاب با دو فرزند و زن باردارش حرکت کردند.
بیات در جبهه مورد اصابت ترکش گلوله‏های سلاحهای سنگین قرار گرفت و از ناحیه پای راست و یک چشم مجروح شد که بلافاصله به درمانگاه صحرایی و از آنجا به اهواز سپس به مشهد منتقل گردید.
همسر باردار بیات، از شروع عملیات تا مدتی از بیات بی خبر ماند و دچار تلاطم روحی گردید و رشد چنین با هیجانات روحی مادر،روبرو شد و پیوسته به همسر خویش - که در جبهه حق علیه باطل بود - می‏اندیشید با خود می‏گفت: نمی‏دانم همسرم در این عملیات اسیر شده است یا مفقود؟
اما بیات در حال مجروحیت - در زمینی که گل چسبناکی آن را پوشانده بود - با خدای خود پیمان بست و گفت:
خدایا! اگر در جبهه به فیض شهادت نایل شدم،فبها و نعم چه بهتر؛ مراد حاصل است و وگرنه به دست دشمن اسیر نشوم؛ چنانچه اسیر نشدم، نام فرزندم را - که در راه است - زهرا می‏گذارم.
خدایا! اسارت را نصیبم مگردان...!
زن در این اندیشه بود که کاش از شوهرم خبری می‏رسید! و ای کاش فرزندم - که به دنیا می‏آید - سایه پدر بالای سرش بود!
ناگهان تلفن زنگ زد و صدای شوهر از آن سو به گوش او رسید و دنیای شادی برای او به ارمغان آورد و اشک شوق بر گونه‏هایش غلتید.
با فرا رسیدن فصل بهار و ماه زیبای اردیبهشت و آمدن پدر، فرزندی به دنیا آمد و پدر طبق پیمانی که بسته بود نام مبارک زهرا علیهاالسلام را بر فرزند خود نهاد.
اما زهرا علی رغم توجه خانواده، رشدی نداشت و خیلی زود سرما می‏خورد و این ضعف بدنی و سرما خوردگی پیاپی او را در یکسالگی دچار بیماری کرد و پزشک مصرف داروهای مختلف را برای او تجویز و سفارش نمود؛ با مصرف این داروها زهرا روز به روز حالش وخیم‏تر می‏شد تا به ناچار وی را در بیمارستان بستری و تحت مراقبتهای ویژه پزشکان قرار دادند. و خانواده پیوسته بر اثر رشد اندک و شدت بیماری او غمگین بودند.
پدر زهرا گفت: فرزندانم؛ سارا، محمد هادی و زهرا نام دارند که هر یک به ترتیب: 14 و 12 و 8 ساله‏اند.
بیماری آخرین فرزندم، زهرا، از همان اول کودکی شروع شد؛ و همینکه حالش وخیم می‏شد سیاه می‏گردید و ما فوراً او را به بیمارستان می‏بردیم؛ و با مصرف داروهای مختلف، حالش کمی بهتر می‏شد. مادرش گفت: وقتی که فکر می‏کردم زهرا زنی بیمار و مادری علیل خواهد بود. پنداری، آنچه در درونم بود بیرون می‏کشیدند، در دل می‏گریستم.
هرگاه او را با خواهر بزرگش سارا، که سر حال و بشاش بود می‏دیدم، برای او خیلی متأثر و غمگین می‏شدم.
پزشک برای حفظ رژیم غذایی، زهرا را از خوردن غذاهای گوشتی و چرب و سبزی دار و...منع کرده بود.
ما به خاطر او هیچ وقت آب در یخچال برای سرد شدن نمی‏گذاشتیم و حتی در مهمانیهای خانوادگی نیز جز برنج و ماست، غذای دیگری نمی‏خورد.
قبل از آمدن به مشهد مقدس یک بار دیگر حالش وخیم شد که او را به بیمارستان امیر کبیر اراک بردیم که با معالجه پزشک کمی حالش بهتر شد.
او به خاطر آمپولهای مختلفی که به او تزریق شده بود، آهن خونش کم شده بود اکثر حالت تشنج به او دست می‏داد. و تنها مادر می‏دانست که مادر در کنار او چه رنجی می‏کشد.
روزی پدر زهرا گفت: برای بهبود زهرا به مشهد مقدس باید رفت از این رو او را به مشهد برد و پس از تطهیر و تعویض لباس به درخواست شفا و زیارت امام رضا علیه‏السلام به حرم مطهر رفتند؛ و قبلاً هم به زهرا گفته بود که شفای تو پیش امام هشتم علیه‏السلام است. زهرا جان! امام تو را می‏بیند؛ اگر از ته دل با او حرف بزنی خوب می‏شوی.
پس از زیارت به خیابان می‏روند؛ زهرا در بازار به پدرش گفت: بابا! من خوب شدم. پدر در حالی که غمگین به نظر می‏رسید گفت: حتماً، دخترم...!او هیچ گاه بارو نکرده بود و مادر هم.
زهرا با وجود کودکی خود، این را حس کرده بود؛ بنابراین به آنها باید ثابت کند؛ زهرا گفت: مگر برای من آب یخ بد نیست؟ گفت: چرا. زهرا گفت: من بستنی می‏خواهم...
زهرا در گفتارش چنان جدی بود که پدر بی اختیار، پس از سالها، برای او بستنی خریده، زهرا خورد و پدر و مادرش دیدند که بدن زهرا هیچ عکس‏العملی نشان نداد؛ هر چه برای او ممنوع بود، خریدند و زهرا خورد؛ حتی شام سنگینی هم بدو دادند و زهرا تا صبح راحت خوابید.
باز پدر و مادر به سلامت او شک کردند و روانه شدند در بین راه متوجه شدند که کم کم رنگ زرد زهرا عوض شد و سلامت و زیبایی زیر پوست زهرا خود را نشان داد؛ زیرا زهرا شفا یافته بود...
خانواده زهرا پس از شفا یافتن فرزندشان به قم و از آنجا به جمکران رفتند و مادر رو به مسجد جمکران کرده، با امام زمانش صحبت کرد و از شک خود شرمنده شده و از چشمانش اشک شوق بارید.
در 15 مرداد 73 زهرا شفا یافت. و گواهی صحت او پس از شفا گرفتن از دکتر فرح صابونی پزشک معالج سالها بیماری وی نیز در پرونده‏اش مضبوط است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاهم

عبدالحسین محمدی فرزند عبدالرحمن در اول تیر ماه 1346 ش در روستای کلاته بالا متولد شد و دوران تحصیل ابتدایی را در همان روستا همراه با کار طی کرد و دوران نوجوانی و بلوغش که همراه با بلوغ فکری امت به پا خواسته و روزهای پرشکوه و پیروز انقلاب اسلامی بود، دمی از انقلاب جدا نشد و در پایگاه بسیج روستا احکام عملی و علمی یک مسلمان را آموخت و بعد به سال 1362 ش به یکی از هنرستانهای قاین، برای تحصیل رفت.
در همین سال در عملیات خیبر حضور یافت؛ سپس به زادگاه خود مراجعت و تحصیل خود را دنبال کرد؛ اما برای او که جبهه را دیده و با رزمندگان، نماز عشق را به جای آورده و آن همه حماسه و ایثار را شاهد بود ماندن در زادگاه خود، برایش مشکل بود؛ بدین جهت، به سال 1364 به جبهه فاو برگشت.
و سنگری که در آن مستقر بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و جراحاتی بر او وارد شد؛ باز هم خط جبهه را ترک نکرد تا روز بیست و ششم بهمن ماه 1364 که مورد اصابت ترکشهای گلوله‏ی توپ 106 قرار گرفت و از ناحیه کمر و هر دو پا و دست چپ دچار آسیب دیدگی شد و فلج شد و به بیمارستان اهواز و از اهواز به اراک و سپس به تهران منتقل یافت و در بهمن ماه ش که تشنجات او به اوج خود رسید، او را به مشهد برند و در آنجا مسجل و مسلم شد که امید بهبودش نیست و با تأیید چند پزشک صد در صد از کار افتاده تشخیص داده شد.
بنابراین ترکشها، سلامت جسمانی و موج انفجار، سلامت روحی او را سلب کرد و همه او را، از دست رفته دانستند.
در یکی از آخرین روزهای زمستان 1364 ش که دها شهید در مشهد تشییع می‏شدند، عبدالحسین به همراه و کمک یکی از بستگان، برای دخیل شدن به حرم می‏روند؛ سیل جمعیت، شهدای اسلام را به زیارت امامشان آورده بودند تا پس از زیارت آقا امام هشتم علیه‏السلام برای همیشه مأوی گیرند.
عبدالحسین روی چرخ نشسته و با دیدن شهدای کفن پوش آرمیده در حرم به یاد رزمندگان جبهه‏ها و اشکها و زیارتها و دعاها و توسلهای صادق رزمندگان و شهدا و نواهای جبهه، او را از خود دور می‏کنند و اشکهای خاطره فرو می‏ریزند و او بیهوش می‏شود و در شلوغی مراسم تشییع، صندلی چرخدار او کنار بدن مطهر یک شهید قرار می‏گیرد... و ما به اسرار خداوند آگاه نیستیم؛ اما شفاعت شهید برای یک جانباز در خاطر می‏گنجد؛ شفاعت شهید که بر شهیدی زنده به مرحمت خونی که در راه خدا ریخته شده، حرمت خون شهید حرمت مرکب (176)عالمی است که همواره در راه تحصیل علم سر از پا نمی‏شناسد؛ حرمت و قداست شهید در وصف نمی‏گنجد و شفاعت شهید مقبول می‏افتد.

صدایی روحانی، صدایی آسمانی از نوری آسمانی که به عبدالحسین نزدیک می‏شود می‏گوید چه شد؟عبدالحسین سر بر شانه صدا می‏گذارد و ناخواسته آنچه در دل دارد و آنچه را که بر او گذشته می‏گوید و می‏گرید و بعد صدای صادق، با آرامش می‏گوید بلند شو! عبدالحسین می‏گوید: نمی‏توانم؛ بلند شو پسرم!

عبدالحسین می‏ایستد بعد چشم می‏گشاید؛ شهدا به او لبخند می‏زنند و جمعیت با تمامی وجود این لحظه را ثبت می‏کنند و می‏گریند، حرمت شهید، حرمت جانباز و حرمت اعجاز شهر را می‏گریاند...خدایا! فیض درک معجزه را نصیبمان کن... آمین.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و نهم

وقتی دکتر حرف آخر زد کمر رسول شکست، اشک از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانوانش نشست.
او صدها کیلومتر را به همسر بیمارشم آمده بود تا در مرکز استان، دکترهای معروف، معالجه‏اش کنند، اما حال با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت آمدهای مکرر، دکترها گفته بودندنود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانی نیست. آه...و اشک سد چشمان را شکست و مثل سیل جاری شد؛ از یک سال قبل دید چشمانم نیستانی، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید می‏شد تا جای که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده و بارها برای معالجه به پزشک مراجعه کرده بود.
تا اینکه یک بار سمت راست بدنم کاملاً فلج شد؛ و او قدرت تکلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و پس از یک شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عکسهای فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد که بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص، از بیمار عکس بگیرند، تا نظر نهایی پزشکان مشخص شود. و او با هزار مشکل، همسر بیمارش را به هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بستری شدنم در بیمارستان و در فرصتی که پیدا شده بود که رسول به منزل یکی از آشنایان می‏رود و در آنجا رسول که حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیماریم و بستری شد باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایی کند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول می‏ترکد و با گریه و درد، از بیماریم سخن می‏گوید؛ چندانکه که بانوی خانه از عمق وجود و دل شکسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار می‏کند رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت می‏کنند. وم مجدداً در بیمارستان امداد بستری می‏شود و پزشکان با دیدن عکس، حرف آخر را به رسول می‏زنند؛ همسرت حتماً می‏میرد...
رسول چگونه می‏توانست بپذیرد کهم می‏میرد؟ که تنها می‏ماند. که حاذق‏ترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند...که کیلومترها سفر نتیجه‏ای‏
نداده... که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است...که بچه‏هایش بی مادر خواهند شد.
رسول نمی‏توانست این همه را تحمل کند، اصلاً نمی‏توانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخی زمانه، انسان چاره‏ای جز قبول مصائب ندارد و بالأخره رسول با قلبی مملو و پر از درد و با کمری شکسته به شهرستان، پیام می‏فرستد که همخونان، عزیزان و خویشان بیایید و برای آخرین بار بانویم را ببینید؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب که می‏بایست در حضور بیمار پنهان می‏شد؛ امام همان گونه که مرگ را می‏دید، غم پنهان صورتها را نیز می‏دید، ولی افسوس که حتی زبان نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود می‏سوخت و می‏بایست برای همسرش که جلو چشمانش پرپر می‏زد با آشنایان برنامه ترحیم او را پیش بینی کنند چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول...؟
م کم کم سر در مرگ را حس می‏کرد،گویی در پشت همه صورتها مرگ را می‏نگریست؛ شبح و سایه مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را می‏نگریست.
م در یک لحظه شکست، چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقیقه‏ای هم که شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابی که بعدها از خاطرم نرفت؛ خوابی که همسان صادقترین رؤیاها، خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی...در خواب، بیمارستان بود و همان اتاق؛ اما اتاق و همه اشیاء آن درمه (174)قرار داشت و هیچ کس جز او در اتاق نبود و یکباره همان بانوی که در تهران، رسول به خانه‏شان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفایم سفره ابوالفضل نذر کرده بود در اتاق ظاهر شد دستم را گرفت و با خود بردچ آرام و سبک همپای او می‏رفت پرواز نمی‏کرد؛اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و به یکباره خود را کنار پنجره فولاد و لا به لای عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید، بانوی همراه روسریم را به او و پنجره فولاد گره زد. بالأخره خوابم پایان می‏گیرد و از خواب بیدار می‏شود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان، تلخی مرگ را به او گوشزد می‏کنند.
م چشم باز می‏کند نیروی در او پیدا شده، افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود می‏خواند، نیروی لایزال، او را راهبری می‏کند و با اشاره می‏فهماند که او را به حرم ببرید در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمی‏کنند؛ اما رسول می‏خواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند، او چطور می‏توانست از تمنایی که همسر رو به مرگش می‏کرد بگذرد؟ تمنایی چشمهایی که رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد پس بگذار، دیگران هر چه می‏خواهند در این باره بگویند،م باید به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با انبولانس و برنکارد (175)به پشت پنجره فولاد منتقل کرد؛م دخیل امام هشتم می‏شود.
رسول، کنارم دخیل شده با دلی پر درد به فکر فرو می‏رود؛ او هنوز نمی‏تواند باور کندم لحظه به لحظه از او دور دورتر می‏شود.
در دل می‏گرید و می‏گوید چطور داری می‏میریم! در حالی که ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم.
من هر وقت خسته از کار به خانه می‏آمدم، تو با روی گشاده و پر مهر خوشامدم می‏گفتی؛ حال با که درد دل بگویم؟ چگونه در خانه‏ای که تو نیستی آرام گیرم..؟ نمیر همسرم نمیر...!
رسول در دل خون می‏گریست؛ اما همسر بیمار او در دنیای دیگری بود...
ناگهان زبانی که ده روز قدرت تکلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب کرد...شوهرم آب...بیاور.
مردی که روز یکشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور مرور بودند، یکباره فریاد شادی مردی را شنیدند که شفای همسر محتضرش را که حاذق‏ترین پزشکان، مرگ او را حتمی دانسته بودند، از امام گرفته بود...
رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید. سال بعدم پسری برای همسرش به دنیا آورد.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و هشتم

سخنان پدر و دختر کارند اداره کشتیرانی.
مدتی بود که رنگ دخترم تغییر کرده بود، مثل مریضهای بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر می‏شد؛ هر وقت از سر کار می‏آمدم، و چشمم به می‏افتاد، احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ می‏انداخت.
یک روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه، چند آزمایش نوشت و من بلافاصله، به محل آزمایشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فکر جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دخترکم نگاه می‏کردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله می‏کرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالأخره صبحگاهان فرا رسید.
صبح زودتر از معمول - با اینکه می‏دانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده - به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر بمحض آنکه آنها را دید، گفت: باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بیحالی بیسابقه‏ای گردید؛ به گونه‏ای که از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل کردم و در بیمارستان، پس از معاینات اولیه سه حرف ALC روی ورقه معاینه درج گردید و گفتند: حتماً باید بستری شود
سخنان دختر شش ساله شفا یافته:
خیلی حالم خراب بود، نمی‏توانستم زیاد حرف بزنم. دلم می‏خواست با بچه‏ها بازی کنم؛ اما نمی‏توانستم.
وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده، آزمایش کردند؛ دکتر حرفهای زد که بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی که خون به من تزریق کردند، حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری کنند. شب با دیدن ناراحتی پدر و مادرم احساس غم و تنهایی عجیبی کردم و با حالتی که نمی‏توانستم بگویم خوابیدم...توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت و خیلی مهربان بود - او به من گفت: دخترم به مشهد بروید!...
صبح که از خواب بیدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی که مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه می‏کردم و یاد آن آقا می‏افتادم بعد از چند ساعتی که گذشت خسته، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی؛ ولی باز هم شبها می‏آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را می‏بست؛ شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است؛ من بی اختیار گریه‏ام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده، مرا به داخل حرم برد. یا امام رضا علیه‏السلام گره‏گشا تویی...
شفابخش تویی...بیمار و بیماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا می‏گیرند...دلهای سوخته و چشمان اشکبار در مشهد تو آرام و قرار می‏گیرند.
ای امام رضا علیه‏السلام عاشقان خود را توفیق زیارت بده...شیعیان مؤمن خود را تو بهره‏مند ساز و گره‏های زندگی ما را با انگشت کرامتت، تو بگشای...که ما را جز خانه و مشهد تو، پناهی نیست.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی - که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز (173)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و هفتم

صاحب کتاب کرامات رضویه در ص 123، جلد اول می‏نویسد:
میرزا ابوالقاسم خان پسر علیخان تهرانی سالها در یکی از حجره‏های فوقانی سرای محمدیه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر می‏برد و مدتها با منمؤلف انس و الفت داشت؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال 1365 ه‏ق از دنیا رفت و در صحن نو دفن شد.
روزی به من گفت: کرامتی از حضرت رضا علیه‏السلام به یاد دارم که آن شفای میرزا آقاسی، توپچی اداره ژاندامری است بدین شرح:
که او با پنج نفر از توپچیان مأمور می‏شود که یک گاری فشنگ باروت به رشت ببرند؛ وی و همراهانش پس از خروج از مشهد، ناگهان آتش سیگار یکی از همراهان به صندوق باروت رسیده، فوراً آتش می‏گیرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاک و دیگران زخمی می‏شوند.
خود میرزا آقاسی گفت: من یک مرتبه ملتفت شدم، دیدم قوه باروت مرا حرکت داده،ده دوازده زرع به خط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهای پاهای من تا پاشنه پا تمامی سوخت؛ بلافاصله مرا به مریضخانه لشکر بردند و حدود یک ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بیمارستان امام رضا علیه‏السلام بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اینکه جراحت و چرک آمدن برطرف شد؛اما قدرت حرکت نداشتم زیرا رگها بکلی سوخته بود.
شبی در حال گریه و زاری و دل شکستگی به حضرت رضا علیه‏السلام توجه کرده، عرض کردم: یا بن رسول الله علیه‏السلام من سیدی از خانواده شما هستم؛ آخر شما نباید به داد من بیچاره برسید؟
پس از گریه و زاری بسیار خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم که سید بزرگواری نزد من آمده، فرمود: میرزا آقا! حالت چطور است؟ همینکه این اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرته عرض کردم: شما کیستید که احوال مرا می‏پرسید؟
آیا اهل سبزواری یا از خویشان من؟
فرمود: می‏خواهی چه کنی؟ من هر که هستم؟ آمده‏ام احوالت را بپرسم؛ عرض کردم: می‏خواهم شما را بشناسم؛ چرا تا کنون هیچ کس احوال مرا نمی‏پرسیده است؟ فرمود: تو به که متوسل شده‏ای؟ گفتم: به حضرت رضا علیه‏السلام.
فرمود: من همانم.
گفتم: آخر ببینید که به چه روز و چه حالی افتاده‏ام؛ و از هر دو پا شل شده‏ام و نمی‏توانم حرکت کنم.
فرمود: پایت را بیاور تا ببینم؛ پس دست مبارک خود را از بالای یک پای من تا پاشنه پا کشید و بعد از آن پای دیگر را به همین نحو مسح نمود و من در خواب حس کردم که روح تازه‏ای به پای من آمد؛ بیدار شدم و فهمیدم که شست پایم حرکت می‏کند با تعجب با خود گفتم: آیا می‏شود که همه پای من حرکت کند؟ پاهایم را حرکت دادم احساس کردم که دردش برطرف شده و بخوبی می‏توانم آن را حرکت دهم؛ و یقین دانستم که خوابم از رؤیاهای صادقه است و حضرت رضا علیه‏السلام به من شفا عنایت فرموده است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و ششم

در باب دهم منتخب التواریخ از قول والد خود، محمد علی خراسانی مشهدی می‏نویسد: در زمانی که خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواریخ رفت و آمد داشتم؛ پدر بزرگوارش را - که مردی صالح بود - دیده بودم.
او - که قریب هفتاد سال به خدمت فراشی در آستان قدس رضوی مفتخر بود - چنین نقل کرده است:
در اوایل ورد به خدمتش شخصی پارسا و زاهد از خدام همان کشیک که من هم در همان کشیک مشغول خدمت بودم، شبها که در حرم را می‏بستند او مانند سایر خدام به آسایشگاه نمی‏رفت در همان رواقی که بسته می‏شد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد عبادت می‏شد؛ و هرگاه هم که خسته می‏گشت، سرش را بر عتبه(171) می‏نهاد تا خستگی او برطرف شود.
شبی سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صدای باز شدن در ضریح مطهر به گوشش رسید. پدرم گفت: یادم نیست در خواب دیدم یا در بیداری همینکه صدای باز شدن در ضریح را شنید به خیال اینکه شاید وقت بستن درها کسی در حرم مانده بوده است که درها را بسته‏اند فوراً از جا برخاست و در حالی که داشت می‏رفت سرکشیک حرم را بیدار کند؛ ناگاه دید در حرم مطهر گشوده شد و بزرگواری از آن بیرون آمد و دری هم که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن حضرت به دارالسیاده رفت.
گفت: تا چنین دیدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسیاده بیرون شد و به ایوان طلا رسید و در کنار ایوان ایستاد.
من هم با کمال ادب نزدیک ایوان ایستادم؛ در این هنگام دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.
امام علیه‏السلام به آن دو نفر فرمود: این قبر را - که در صحن مقدس پشت پنجره است - بشکافید و این خبیث را از جوار من بیرون برید دمن نگاه کردم، دیدم آن دو نفر با کلنگهایشان آن قبر را شکافتند و آن مرد را - که زنجیر آتشین در گردنش بود - بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان بردند؛ناگهان آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و گفت: یا بن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار می‏دانستم که وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند. بمحض اینکه این سخن را گفت، امام علیه‏السلام به آن دو نفر فرمود: او را برگردانید. در این هنگام ناقل جریان، بیهوش می‏شود.
سحرگاهان که سر کشیک و خدام برای گشودن در می‏آیند؛ می‏بینند آن مرد بیهوش افتاده است فوراً او را به هوش آورده، قضیه را نقل می‏کند.
مرجوم پدرم گفت: من با جمعی از خدام به آن کحل رفتیم و او آنچه را که در آنجا دیده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر کردن را من با چشم خود دیدم.
بعداً معلوم شد که آن، قبر یکی از حکام توابع مشهد بوده است که در روز قبل او را در آن مکان دفن کرده بودند.
بنابراین کسی که مدعی محبت با خاندان ولایت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جای بسی شرمندگی است که با کارهای خلاف شرعی که مرتکب می‏شود، موجبات ناراحتی آنان را فراهم کند.
خدایا! به تاج کرامت علی بن موسی الرضا علیه‏السلام به ما توفیق عطا فرما که در حضور آن عزیز و بزرگوار عرق خجالت بر پیشانی ما ننشیند.
هر کس که بمیرد اهل یا نااهل است - آید به سرش علی علیه‏السلام حدیثی نقل است
مردن اگر این است وفایی بخدا! - در هر نفسی هزار مردن سهل است
مرحوم مروج در ص‏192، جلد دوم کتاب کرامت می‏نویسد:
یکی از خویشان تهرانی من که به قصد زیارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود، در هنگام رفتن، به من گفت: در این چند روزه توقف، از بسیاری جمعیت به بوسیدن حرم مطهر موفق نشدم.
در روز وداع گفتم: خدایا من در این سفر - به خاطر اینکه بدنم به بدن نامحرمی نرسد - به بوسیدن ضریح مطهر موفق نشدم.بعد،از حرم بیرون آمدم در همان روز یا شب در خواب دیدم که برای زیارت به حرم مطهر آمده‏ام؛ ناگاه دیدم ضریح مطهر برداشته شد و قبر شریف آشکار گشت و کسی به من گفت: اگر نتوانستی ضریح را ببوسی، حالا بیا قبر مطهر را ببوس.
از مرحوم حاج شیخ حسینعلی اصفهانی نقل کرده‏اند که در اوایل تشرفم به مشهد مقدس روزی در صحن نشسته بودم؛ ناگاه دیدم که هیچ کسی در صحن کهنه نیست؛ و مار و عقرب و مگس و... می‏آیند و از طرف در بالا خیابان می‏روند؛ اما انسان در میان آنها خیلی کم است.
با این حال دست مبارک امام بالای سر تمامی آنان بود و همه از زیر دست آن حضرت می‏رفتند.
وقتی به حال طبیعی خود برگشتم، دانستم که ما مردم، دارای هر صفتی از صفات هم که باشیم؛ باز لطف و مرحمت و عنایت حضرت علی بن موسی الرضا علیه‏السلام شامل حال همه ما هست.
لذا مجاورت آن بزرگوار را اختیار کردم. (172)
ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس - رشک فردوس برین گشته ز تو خطه توس
هر که آید به گدایی به در خانه تو - حاش لله که زدرگاه تو گردد مأیوس
آری تمام امید ما زوار و مجاورین و خدمتگزاران آستان قدس رضوی به همین لطف و عنایت آن حضرت است که ان شاء الله مأیوس نخواهیم شد.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و پنجم

محدث نوری در دارالسلام می‏نویسد:
میر معین الدین اشرف، یکی از خدام حضرت رضا علیه‏السلام، گفته است:
شبی در دارالحفاظ (یکی از رواقهای حرم مطهر) یا کشیکخانه، خوابیده بودم؛ در خواب دیدم که برای تجدید وضو به صفه میر علی شیر - همین صفه که در صحن کهنه است و اکنون ایوان طلاست - بیرون آمدم.
ناگاه جماعت بسیاری دیدم که به صحن مطهر وارد شدند و در پیشاپیش آنان! بزرگواری خوش صورت و عظیم الشان نورانی بود؛ و جماعتی کلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتی وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود:انبشوا هذا القبرو اخرجوا هذاالخبیث
این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید.
اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به کندن قبر نمودند. من از یک نر پرسیدم؛ این شخص کیست؟ گفت: حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام است.
در همین اثنا دیدم از روضه مبارکه، حضرت رضا علیه‏السلام بیرون آمد و خدمت جدش امیر المؤمنین رسید و بر آن حضرت سلام کرد؛
آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم علیه‏السلام عرض کرد: یا جدا! سئلتک ان تعفوا عنه و تهبنی تقصیره
از شما خواهش می‏کنم؛ این شخص را که در جوار من دفن شده عفو فرمایی و تقصیر او را به من ببخشی؛ امیر المؤمنین علیه‏السلام فرمود:
تو می‏دانی که این مرد، فاسق و فاجر بوده شرب خمر می‏کرده است؛ عرض کرد: بلی.ولکنه اوصی عند وفاته ان یدفن فی جواری
اما او هنگام مرگ وصیت کرد که او را در جوار من دفن کنند؛ و من امیدوارم که او را به من ببخشی. امیر المؤمنین علیه‏السلام فرمود:
وهبتک جرائمه من تقصیرات و گناهانش را به تو بخشیدم.
پس از آن حضرت رضا علیه‏السلام بازگشت. خواب بیننده گوید: من از وحشت بیدار شدم و بعضی را که خوابیده بودند. و با هم به همان محلی که با هم دیده بودم آمدیم و نگاه کردیم، دیدم که معلوم است قبر تازه‏ای است و مقداری هم خاک بیرون ریخته شده است؛ آن گاه جویا شدم و پرسیدم که این قبر کیست؟ گفتند: قبر شخص ترکی است که دیروز اینجا دفن شده است. نویسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهایمان بدین شعر مترنم گشت:
ای شه توس فدای تو و طوف حرمت! - توس فردوس برین گشته زیمن قدمت
من به درگاه تو باروی سیاه آمده‏ام - این من و جرم من و آن تو و لطف و کرمت
بعید نیست که حضرت رضا علیه‏السلام شفیع گنهکاری شود؛ زیرا که اساساً ائمه طاهرین علیه‏السلام شیعیان اثنی عشری - که اعتقادی صحیح داشته باشند - هستند.
در روضة الواعظین، علی بن فتال نیشابوری نقل می‏کند که مردی خراسانی خدمت امام رضا علیه‏السلام رسیده و گفت: یا بن رسول الله! من رسول اکرم صلی‏الله‏علیه و اله را در خواب دیدم که فرمود:
کیف انتم اذا دفن ارضکم بضعتی واستحفظتم ودیعتی و غیب فی ترابکم نجمی
فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانی که پاره تن من در سرزمین شما دفن شود و امامت من به شما سپرده گردد و ستاره‏ام در آنجا پنهان شود.
حضرت رضا علیه‏السلام فرمود:
انا المدفون فی ارضکم و انا بضعة نبیکم و انا الودیعة و النجم من همان پاره تن رسول الله صلی‏الله‏علیه و اله هستم که در سرزمین شما دفن می‏شوم و من همان امانت و ستاره او هستم.
بعد مولا علی بن موسی الرضا علیه‏السلام خود می‏فرماید.
الا فمن زارنی و هو یعرف ما اوجب الله تبارک و تعالی من حقی و طاعتی و فانا و ابائی شفعائه یوم‏القیامة و من کنا شفعائه یوم القیامة نجا و لو کان علیه وزر الثقلین هر کس مرا زیارت کند در حالی که عارف به حق من باشد که خداوند چه امتیازی به من عنایت کرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفیع او خواهیم بود؛ و من پدرانم در روز قیامت شفیع هر که باشیم نجات می‏یابد؛ اگر چه دارای جن انس باشد.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و چهارم

صاحب کرامات رضویه در ج 2 ص 73 کتاب خود می‏نویسد: فخرالواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد: میرزا مرتضی شهابی - که سابقاً دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانی تشکیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدی واعظ. مرا هم بری منبر رفتن دعوت کرد، و سفارش کرد که همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه علیه‏السلام باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام علیه‏السلام روضه بخوانید. من چون تازه کار بودم، و معلوماتم برای منبر کافی نبود، پرسیدم: چرا این قدر مایلید و اصرار دارید که درباره امام نهم علیه‏السلام ذکر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم؟
جواب داد: آخر کار، به شما خواهم گفت؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وی، هر شب به امام نهم علیه‏السلام متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.
شب آخر منبری‏ها را به شام دعوت کرد و گفت:
علت توسل من هر شب به امام نهم علیه‏السلام این بود که در روز کشیک طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب کردن صحن کهنه مشغول می‏شدیم و جوی آبی روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، برای ساختن، روی پله‏ای که در دو طرف آن نهر بود، می‏نشستند.
یک روز ضمن جاروب کردن صحن، دیدم چند نفر از زائرین در نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه‏های خربزها را هم آنجا ریخته و کثیف کرده‏اند.
من به محض دیدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقایان!
اینجا که جای خربزه خوردن نیست، از این گذشته، دست کم، پوست و تخمه خربزه‏ها را بایستی در جوب آب می‏ریختید.
آنان متغیر شده، گفتند: مگر اینجا خانه پدرت است که این گونه دستور می‏دهی؟
من نیز متغیر شدم و با پای خود پوست و تخمه و دیگر خربزه‏های آنان را در میان جوی ریختم؛ آنان هم برخاسته، رو به حضرت رضا علیه‏السلام کرده، گفتند: آقا امام رضا علیه‏السلام! ما اول خیال می‏کردیم خانه توست که آمدیم. اگر می‏دانستیم که خانه پدر این مرد است، هرگز نمی‏آمدیم؛ این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به کار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته، خوابیدم؛ در عالم خواب دیدم، در ایوان طلا جنجال و غوغایی بر پاست؛ نزدیک رقتم تا از جریان آگاه شوم؛ ناگهان دیدم آقای بزرگواری در وسط ایستاده است و یک سه پایه‏ای هم در وسط ایوان نهاده‏اند (چون در آن زمان رسم بود که مقصر را به سه پایه بسته، شلاق می‏زدند.) سپس آن آقای بزرگوار فرمود، بیاورید!
تا این امر، از آن سرور صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم.
عرض کردم: تقصیر و گناهم چیست؟
فرمود: مگر صحن: خانه پدر تو بود؟ که زائرین مرا ناراحت کردی و با پای خود خربزه‏های آنان را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من است زوار هم مهمان من‏اند؛ تو چرا چنین کردی؟
پس از این فرمایش، حالت انفعال و خجالتی به من دست داد که نمی‏توانم بیان کنم؛ همینکه مأمورین خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف آن طرف نگاه می‏کردم که ببینم آشنایی به چشم می‏خورد تا وسیله نجاتم گردد یا نه؟
در این حال متوجه شدم که آقای جوانی پهلوی آن نشسته است؛ همینکه او حالت وحشت مرا دید، عرض کرد: پدر جان!
این مقصر را به من ببخشید، بمحض که این سخن را گفت، مرا آزاد کردند. نگاه کردم دیدم نه سه پایه‏ای هست و نه شلاقی؛ پرسیدم: این جوان که بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت، امام جواد علیه‏السلام است؛ از خواب بیدار شدم و به فکر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آن را فراهم و از ایشان عذر خواهی کردم.
حال، شما آقایان، بدانید که من آزاد شده حضرت جواد علیه‏السلام هستم و از این جهت بود که ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و سوم

جریانی دیگر درباره توجه امام رضا علیه‏السلام نسبت به زوار
حاج سید ابوالحسین طیب، صاحب تفسیر عالی اطیب البیان، در ج‏14، ص‏279، نوشته است که علت نوشتن این تفسیر خوابی است به شرح زیر: در عالم رؤیا دیدم، در اصفهان در محله بید آباد کنار نهری - که به نهر بابا حسن معروف است - ماشینی توقف کرده است که راننده‏اش را نمی‏بینم؛ ولی حضرت رضا علیه‏السلام را دیدم که در طرف دیوار روی صندلی جلو ماشین و حضرت بقیة الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر، نشسته بودند؛ و در میان این دو بزرگوار هم جوانی خردسال با کلاه نشسته بود که او را نشناختم.
به طرف نهر آمدم و دیدم، امام زمان علیه‏السلام زانوی مبارکش را پشت ماشین نهاده بود روی ماشین را بوسیدم؛ امام علیه‏السلام در ماشین را باز کرده، فرمود: می‏خواهی ببوسی؟ ببوس.
من زانوی مبارکش را بوسیدم و به چشم کشیدم؛ سپس به جد بزرگوارشان امام علیه‏السلام اظهار نمودند: زائران شما زیاد شده‏اند چنانچه بخواهیم حوائجشان را روا کنیم، مشکل است؛ حضرت فرمود: مانعی ندارد (بدین معنی که امام علیه‏السلام نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدایی تعالی درخواست می‏نماید).
بعداً امام زمان علیه‏السلام از ماشین پیاده شدند و دست حقیر را گرفتند و به مدرسه میرزا مهدی - که در همان محل بود - بردند؛ (آن مدرسه اکنون هم در همان محل هست و به مدرسهسرجوی معروف است) و به من فرمود: حجره‏ات کدام است؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض کردم: آیا شما از من راضی هستید؟ فرمود: نعم (آری). چون دین را ترویج می‏کنی.
پس از آن با هم در مسجد حجةالاسلام سید شفتی (اعلی الله مقامه) آمدیم؛ در آنجا فرمودند: من سابقاً کتابی در عقاید منتشر کردم (که بعضی از علمای اعلام فرمودند: مراد کتابکلم الطیب است که نوشته و منتشر نموده‏اید) اکنون می‏خواهم کتابی در تفسیر، به دست یکی از شما بنویسم؛ خوب است به تو محول کنم؛ فعلاً هزار تومان وجه آن موجود است.
من با شادی از خواب بیدار شدم و به نوشتن تفسیر تصمیم گرفتم؛ صبح جمعه که در جلسه‏ای درباره عقاید و اخلاق صحبت می‏کردم، با شادی و سرور، آن خواب را هم بیان کردم؛ صاحب منزل، هزار تومان آورد؛ گفتم: کاغذ برای من بخرید که مصرف این تفسیر کنم؛ ایشان به تهران رفته، با مقداری بیشتر از آن پول، کاغذ خریده، آورد و اضافه آن را هم از من گرفت. در مدت ده سال هفت یا هشت مجلد آن تفسیر را نوشتم؛ مجدداً شبی در رؤیا دیدم که خدمت امام زمان علیه‏السلام مشرف شدم؛ عرض کردم: آیا این تفسیر مرضی شما هست؟ فرمود: نعم (آری). عرض کردم: پس امضاء بفرمایید؛ حضرت یک نقطه پایین آن تفسیر نهادند؛ حقیر دیدم که از آن نقطه نوری متصاعد می‏شود؛ لذا با کمال جرأت و با بانگ بلند می‏گویم که این تفسیر نوشتن هم به امر مبارک امام زمان علیه‏السلام بود و هم به امضای آن حضرت رسید و این رؤیا از رؤیاهای صادقه است.
اما نکات مورد استفاده از آن خواب:
1- علاقه آن بزرگوار به ذکر عقاید و توصیه به تفسیر.
2- اهمیت خاص داشتن ترویج دین از نظر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه - از این جهت که در جواب من فرمودند رضایت من از تو، به خاطر این است که دین را ترویج می‏کنی.
3- این خانواده، خانواده کرمند و از این جهت است که نمی‏خواهند زوارشان دست خالی برگردند؛ زیرا که فرمودند: برآوردن حوائج همه زوار مانعی ندارد؛ اما زوار هم ادب را باید رعایت کنند.
1- از هجر روی چون گلت در سینه دارم خارها - چون چهره‏ات نبود رخی دیدیم بس رخسارها
2- مانند تو یوسف رخی پیدا نخواهد شد دگر - بسیار با نقد و روان گشتیم در بازارها
3- بر روی ما ای باغبان! بگشا در گلزار را - تا کی به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها!
4- وصل تو ای جان جهان! آیا به ما روزی شود؟ - جان داده مشتاقت بسی از دوری دیدارها
5- بر ما مریضان از وفا زان لب شفا بخشی نما - بر خاک راهت بین شها افتاده بس بیمارها!
6- ما دوستان روز شبان داریم فریاد و فغان - چون بلبلان در بوستان، از حسرت گلزارها


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و دوم

صاحب کرامت رضویه از مرحوم حاجی امین، منبری مشهور مشهد، نقل می‏کند که فرمود: یکی از تجار خرمشهر که مریض بود - به عزم زیارت به مشهد مقدس آمد؛ من و سید علی اکبر خویی پدر آیت الله خویی، در شب ماه مبارک رمضان به عیادتش رفتم. تاجر مشهدی گفت:
من در مورد حضرت رضا علیه‏السلام برای زائرینش حکایتی دارم که برایتان نقل می‏کنم: در یکی از سفرهایم به مشهد مقدس، شبی به مجلس ذکر مصیبت سید الشهدا رفتم و در آنجا شخصی را دیدم که به لهجه بختیاری سخن می‏گفت؛ اما لباس عربی به تن داشت. به او گفتم: شما لباس عرب به تن دارید و به لهجه بختیاری سخن می‏گوئید؟
گفت: همین طور است؛ من از زمان پدرم ساکن بصره شدم؛ به همین جهت لباس عربی می‏پوشم و چند سال است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف می‏شوم. و یک ماه توقف می‏کنم و بعد مرخص می‏شوم و بعد به بصره می‏روم؛ اما علت تشرف همه ساله‏ام این است که سفر اول یازده ماه در مشهد ماندم؛ شبی در عالم خواب دیدم که برای تشرف به حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام آمده‏ام؛ همینکه نزدیک دری از حرم رسیدم - که معمولا زوار در آنجا اذن دخول می‏خوانند - دیدم که طرف چپ تختی است و خود حضرت رضا علیه‏السلام روی آن نشسته و هر زائری که می‏آید و می‏خواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته؛ می‏ایستد و چند قدمی به استقبال زائر خود می‏آید تا داخل حرم شود و آن گاه می‏نشیند؛ اما کسی از آن در خارج نمی‏شود.
من هم مثل سایر زائران از همان در، وارد شدم؛ دیدم زائران بعد زیارت، هنگام خروج از حرم مطهر از پایین پای مبارک خارج می‏شوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختی در طرف دست چپ دیدم که آن حضرت روی آن نشسته و میزی در برابر اوست که جعبه‏ای حاوی اوراق سبز رنگی روی آن است.
هر زائری که از حرم مطهر بیرون می‏آید، امام علیه‏السلام خودش از جا بر می‏خیزد و یکی از آن برگهای سبز را برداشته و به زائر عطا می‏فرماید و به زبان مقدس خودش، چنین بیان می‏کند: حذ هذا امان من النار و انابن رسول الله صلی‏الله‏علیه و آله
این برگ را بگیر که امان از آتش است؛من پسر پیامبرم. وقتی که زائر عزم خروج می‏کرد، امام علیه‏السلام چند قدم به مشایعت او می‏رفت.
در آن حال هیبت و جلالت آن سرور، چنان مرا فرا گرفته بود که جرأت نزدیک شدن نداشتم؛ بالأخره به خود جرأت دادم و پیش او رفتم، دست و پای آن حضرت را بوسیدم؛ و پس از آن عرض کردم: آقا! زوار زیادند؛ برای شما باعث اذیت است که این قدر از جای خود حرکت کنید.
فرمود: ایشان به زارت من آمده‏اند؛ بر من لازم است که از ایشان پذیرایی کنم.
آن گاه برگ سبزی هم، به من عطا فرمود؛ دیدم به خط طلایی آن عبارت نوشته شده بود؛ بعداً از خواب بیدار و از این جهت است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف می‏شوم و پس از یک ماه توقف کردن از خدمتش مرخص می‏شوم.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و یکم

محدث نوری رضوان الله تعالی علیه در دارالسلام چنین نقل می‏کند؛ یکی از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام گفت: در شبی که نوبت خدمت من بود، در رواقی که به دارالحفاظ معروف است خوابیده بودم ناگاه در خواب دیدم که در حرم مطهر باز شد.
خود حضرت رضا علیه‏السلام از حرم مطهر بیرون آمد و به من فرمود: برخیز و بگو مشعلی به بالای گلدسته ببرند و روشن کنند؛ زیرا که جماعتی از اعراب و بحرین به زیارت من می‏آیند و ایشان در بین راه، راه را گم کرده‏اند؛ از طرف طرق (طرق، محلی است در دو فرسخی مشهد) هم اکنون آنان سرگردانند. برف هم می‏بارد؛ مبادا تلف شوند! برو؛ به میرزا شاه تقی شاه متولی بگو؟ چند مشعل روشن کنند و با جمعی بروند و آن زائران را ملاقات کرده، بیاورند.
خواب بیننده گفت: من از خواب بیدار شدم و فوراً از جای حرکت کردم و رفتم سرکشیک را از خواب بیدار کردم و جریان خواب را برایش توضیح دادم با تعجب برخاست و با یکدیگر آمدیم، در حالی که برف می‏بارید مشعلدار را خبر کردیم او با سرعت رفت و مشعلی روی گلدسته روشن کرد، بعد جماعتی از خدام به خانه متولی باشی رفتیم و خواب را نقل کردم.
متولی با جماعتی مشعلها را روشن کرده؛ با ما همراه شد و از شهر بیرون آمدیم و به طرف طرق به راه افتادیم؛ نزدیک طرق به زوار رسیدیم آنان در آن هوای سرد، میان بیابان سرگردان بودند.
پس از مولاقات جویای حالشان شدیم؛ گفتند: ما در شدت برف و طوفان نمی‏توانستیم راه را تشخیص دهیم بالأخره از شدت سرما دست و پای ما از حس و حرکت باز ماند تن به مرگ دادیم؛ و از چهارپایان خود پیاده شده، همه یک جا دور هم جمع شدیم و فرشها را روی خود انداختیم؛ و شروع به گریه و زاری کردیم؛ در میان ما مردی صالح و طالب علم بود؛ همینکه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا علیه‏السلام را در خواب زیارت کرد.
آن حضرت به او فرمود: قوموا فقد امرت ان یجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولی.
برخیزید، دستور داده‏ام: مشعل در بالای گلدسته قرار بدهند؛ از روشنای مشعل به آن سمت حرکت کنید متولی به استقبال شما خواهد آمد.
این بود که ما حرکت کردیم و به راه افتادیم؛ همان جهت روشنایی مشعل را هدف قرار داده‏ایم تا اینجا که شما به ما رسیدید؛ متولی آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذیرائی نمود.
آری. حضرت رضا علیه‏السلام ضامن غریبان و امام رؤوف است و به زائران و دوستان خود توجهی خاص دارد.
ای نفست چاره درماندگان! - جز تو کسی نیست کس بیکسان
چاره ما ساز که بیچاره‏ایم - گر تو برانی، به که روی آوریم
بی طمعیم از همه سازنده‏ای - جز تو نداریم نوازنده‏ای
یار شو ای مونس غمخوارگان! - چاره کن ای چاره بیچارگان!
قافله شد؛ بیکسی ما ببین - ای کس ما بیکسی ما ببین!
پیش تو با ناله و آه آمدیم -معتذر از جرم و گناه آمدیم


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهلم

محدث قمی - رضوان الله علیه - در کتاب فوائد الرضویه در شرح حال شیخ مهدی معروف به ملا کتاب - که آرزو داشت در راه مکه از دنیا برود و بالأخره هم به آرزوی خود رسید - می‏نویسد:
شیخ علی گفت: در سفری که - زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف می‏شد، من در خدمت شیخ مهدی، امین مخارجش بودم.
تا به مشهد مقدس وارد شدیم؛ پول ما پس از چند روز زیارت تمام شد؛ و کسی را هم نمی‏شناختیم که وجهی به عنوان قرض از او بگیریم؛ نا چار جریان را به مهمانهای همراه شیخ گفتم؛ آنان برخاسته، متفرق شدند و من و جناب شیخ به حرم مطهر مشرف شدیم.
پس از نماز و زیارت - در حالی که شیخ دست به دعا برداشته بود - شخصی را دیدم که در کنار شیخ ایستاده و کیسه پولی - که در دست داشت - در دست شیخ نهاد؛ همینکه شیخ کیسه را در دست خود دید به آن شخص گفت: شما اشتباه کردید که این کیسه را به من دادید (منظورش این بود که شاید به دیگری بایست می‏دادید)
اما آن شخص گفت:
اما عملت ان لکل امام مظهر و ان الامام علی بن موسی الرضا علیه‏السلام متکفل لاحوال الغرباء.
مگر نمی‏دانی هر امام مظهر صفاتی از صفات الهی است و این بزرگوار، علی بن موسی الرضا علیه‏السلام متکفل و احوال غریبان است. این کیسه پول از جانب آن حضرت است که به تو رسیده است.
مرحوم شیخ از این امر، متحیر ایستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد؛ اشاره کرد که نزد او بروم؛ چون نزد او رفتم، کیسه را از میان دستش برداشتم. به بازار رفتم و برای شب غذای مطبوع فراهم کردم، شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:
تو که امشب ما را مأیوس کرده بودی - در حالی که غذای امشب از شبهای قبل هم لذیذتر و بهتر است - من جریان کیسه پول را برای آنان شرح دادم و گفتم که در آن کیسه سیصد یا دویست اشرفی بود.
مرحوم مروج صاحب کرامات رضویه می‏نویسد:
به همین جهت حضرت رضا علیه‏السلام معروف به ضامن غربیان است؛ و در حکایت ابوالوفای شیرازی حضرت رسول صلی‏الله‏علیه و آله در خواب، دستورهایی به او می‏دهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بیت از جمله فرمودند: به جهت سلامتی در سفرها و صحراها و دریاها حضرت رضا علیه‏السلام را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعای توسل به محمد و آل طاهرین آن حضرت چنانکه در مفاتیح الجنان نقل نموده:
اللهم انی اسئلک بحق ولیک الرضا علی بن موسی علیه‏السلام الا سلمتنی به فی جمیع اسفاری فی البراری و البحار و القفار و الاودیة و الفیافی من جمیع ما اخافة و احذره انک رؤوف رحیم.
خدایا! تو را به ولیت علی بن موسی الرضا علیه‏السلام سوگند می‏دهم که مرا سالم بداری در تمام سفرهایم در بیابانها و دریاها و صحراها و دره‏ها و جنگلها از آنچه می‏ترسم و بیم دارم؛ تو رؤف و مهربانی!
جودی تبریزی می‏گوید:
ای که سلطان خراسان و شه ارض و سمایی - شاه اورنگ قضا خسرو اقلیم رضایی
نه خدا گویمت؛ اما به صفات و به جلالت - عقل حیران شد و گوید نه خدایی نه جدایی
قادری سازی اگر عزل، شهی را زمقامش - یا دهی افسر سلطانی عالم، به گدایی
خطه توس شد از یمن تو چون وادی ایمن - مشهد از نور تو چون سینه سینا به سنایی
گو به موسی که بیا، رفت دگر لن، زترانی - نظری کن به خدا گر بودت شوق لقایی
همچو حق بود نهان روی تو در پرده غربت - حق عیان گشت ز رخسار تو از سر خفایی


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و نهم

در جلد اول کرامات رضویه ص 182، و دارالسلام نوری نقل می‏کند که یکی از موثقین اهل گیلان گفت:
سفری به هند کردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایی، حجره‏ای برای تجارت، اجاره کردم.
در آن سرا، پهلوی حجره‏ام غریبی با دو پسرانش به سر می‏برد که همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهی هم صدای گریه و ناله‏اش به گوش می‏رسید؛ یک روز به فکر افتادم که نزد او رفته، علت حزن و اندوه و گریه‏اش را بپرسم، وقتی نزد او رفتم، دیدم حالت ضعف به او دست داده است.
بدو گفتم: می‏خواهم علت حزن اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقی است که در زندگی برای من روی داده است که شرحش این است:
در دوازده سال قبل مال و التجاره‏ای تهیه نمودم و به عزم تجارت بر کشتی سوار شدم و کشتی بیست روز در حرکت بود؛ ناگاه باد تندی وزید و همه مال و مسافران را غرق کرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینکه خود را به تخته سنگی بند کردم و باد مرا به چپ و راست می‏برد تا به حکم قضای الهی آن تخته سنگ، مرا از کام نهنگ رهانیده، به جزیره‏ای رسانید و موج مرا به ساحل انداخت؛ همینکه از مرگ نجات یافتم، سجده شکر کردم؛ و مدت یکسال در میان جزیره‏ای بسیار با صفا و خالی از بنی آدم زندگی کردم و شبها از ترس درندگان، روی درخت به سر می‏بردم روزی به قصد وضو ساختن در کنار درختی - که آب باران دور آن جمع شده بود رفتم؛ ناگهان عکس زنی زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند کرده، زنی را لخت و عریان در بالای درخت دیدم وقتی متوجه نگاه من شد گفت: ای مرد! از خدا و پیامبرش شرم نمی‏کنی که به من نظر می‏افکنی؟ من از شرم، سر به زیر انداخته، گفتم: تو را به خدا! بگو! از فرشتگانی یا از پریان؟
گفت: من انسانم، که سرنوشت، مرا بدینجا کشانده است و پدرم ایرانی است؛ در سفری که با کشتی به هند می‏رفت کشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اکنون سه سال است که در اینجا مانده‏ام.
پس از شنیدن سخنان آن زن، جریان خود را برای او نقل کردم و در پایان گفتم: خوب است که به عقد من در آیی تا زن و شوهر شویم او سکوت کرد و من سکوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نیز از درخت به زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم.
خدای تعالی بر بی کسی ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت کرد که هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدی سبب شد که ما از آن زن جدا شویم؛ و این حزن اندوه من برای فراق مادر بچه‏هاست که شرحش این است:
ما، در آن جزیره، به دیدار این دو پسر خشنود بودیم؛ اما برهنه و با موهای بلند بسیار بد منظر، به سر می‏بردیم.
روزی همسرم گفت: کاش! لباسی می‏داشتیم و از این رسوایی رها می‏شدیم؛ پسران، چون سخن مادر را شنیدند گفتند: مگر به غیر از این وضع به گونه‏ای دیگر هم می‏توان زندگی کرد؟
مادر گفت: آری. خدای تعالی شهرهای بزرگ و پرجمعیت آفریده است که مردم آن از غذاهای لذیذ و خوشمزه و لباسهای زیبا استفاده می‏کنند؛ ما هم قبل از اینکه بدین جزیره بیفتیم، در آنجا بودیم؛ ولی سفر دریا و شکستن کشتی موجب شد که باز هم با توجه به عنایت خدای تعالی به وسیله تخته سنگی خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم.
پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنین است چرا به وطن باز نمی‏گردید. مادر گفت: چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون کشتی ممکن نیست و اینجا هم که کشتی نیست که ما به وسیله آن از دریا عبور کرده؛ به زادگاه خود برگردیم.
پسران گفتند: ما خود کشتی می‏سازیم و با اصرار، کمک فکری خواستند، تا کشتی بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید، به درخت بزرگی در آن نزدیکی افتاده بود اشاره کرد گفت، اگر بتوانید، وسط این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید بتوانیم، در داخل آن نشسته، خود را به جای برسانیم.
پسران با شنیدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف کوهی - که در آن نزدیکی بود - رفتند و سنگهای سر تیزی که مثل تیشه نجاری بود پیدا کرده، آوردند و خود را برای خالی کردن درخت آماده نمودند.
پسران مدت شش ماه با کار مداوم توانستند وسط درخت را خالی کرده، آن را به صورت کشتی کوچکی در آورده - که دوازده نفر در آن بتواند نشست.
ما نیز به داشتند چنین پسران کاری، خوشحال بودیم؛ در این هنگام به فکر جمع کردن عنبر اشهب - که مومی از عسل مخصوص بود - افتادیم زیرا در آن جزیره کوه بسیار بلندی بود که پشت آن کوه، جنگلی قرار داشت که تمام اشجارش میخک بود و زنبوران عسل از شکوفه‏های میخک می‏خوردند و بر قله آن کوه، عسل می‏ساختند و در موقع باران عسل،شسته می‏شد و از کوه فرو می‏ریخت؛ و شربت آن نصیب ماهیان می‏شد و مومش را - که عنبر اشهب نام داشت و در پایین کوه باقی می‏ماند - در کشتی گذریم و با خود ببریم.
در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب) جمع آوری کردیم و با آن مومها در کشتی حوضی در یک طرف کشتی ساختیم و ظرفهای تهیه کردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنی آورده، حوض را پر آب نمودیم.
و برای خوراک نیز چوب چینی - که ریشه‏ای است در آن جزیره فراوان بود - تهیه کردیم و در کشتی نهادیم؛ دو ریسمان محکم از ریشه درختان بافتیم و یک سر کشتی را به ریسمانی و سر دیگرش را به ریسمان دیگر و بعد هر دو سر ریسمان را به درخت بزرگی بستیم، چون کارها تمام شد، در انتظار رسیدن مد دریا نشستیم. مد دریا رسید؛ و آب زیاد شد و کشتی ما روی آن قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالی حمد خدای تعالی را به جای آوردیم و بر کشتی سوار شدیم با کمال تعجب دیدیم کشتی حرکت نمی‏کند علتش هم این بود که وقتی سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستی باز می‏کردیم؛ ولی ما از باز کردن آن غفلت کرده بودیم.
یکی از پسران: خواست پیاده شده، ریسمان را باز کند که مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ریسمان را باز کرد؛ ناگهان موج سر ریسمان را از دست او ربود و کشتی به سرعت به حرکت درآمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد کرد و گریه و زاری کرد و این طرف آن طرف دوید؛ سودی نبخشید و کشتی از او دور شد. چون ناامید شد بالای درختی رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه می‏کرد و اشک می‏ریخت ما بالأخره از نظرش دور شدیم.
پسران هم از مادر ناامید شدند گریه و زار بسیار کردند و اشک ریختند و اشک آنان نمکی بود بر زخمهای دل ریش و آزرده‏ام پاشیده می‏شد؛ ولی همینکه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساکت شدند.
کشتی ما، هفت روز در حرکت بود تا بالأخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا همه برهنه بودیم شرم داشتیم که به جای برویم، دیری نپایید که شب فرا رسید؛ من بالای بلندی رفته، نگاه کردم با روی به شهر و روشنی آتشی را از دو دیدم؛ پسران را در آنجا گذارده، خود با نشانه همان آتش، رو به راه نهادم تا به خانه‏ای - که درگاهی عالی داشت - رسیدم؛ در را کوبیدم. مردی - که به ظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است - بیرون آمد؛ من قدری از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل، چند جامه و فرشی از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندانم رسیدم، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در کاروانسرای حجره‏ای گرفتیم و شبها جوالی برداشته، می‏رفتیم و عنبرهایی که در کشتی داشتیم می‏آوردیم.
وقتی تمام آنها را آوردیم، از پول آنها وسایل زندگی تهیه کردیم و اکنون قریب یکسال است که با پسرانم در اینجا به سر می‏بردیم و به ظاهر تاجرم؛ ولی شب و روز از دوری آن زن و بی‏کسی و بیچارگی او در حزن و اندوهم.
از شنیدن این سخنان چنان رقت، مرا فرا گرفت که بی اختیار اشکهایم جاری شد و به او گفتم: اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانی و در دل خود را به آن حضرت بگویی امید است که دردت علاج شود و از ناراحتی بیرون آیی! زیرا هر که تا به حال به آن حضرت پناهنده شده، به مقصود خود رسیده است.
سخن من، در او موثر واقع شد و با خدای تعالی پیمان بست که از روی اخلاص، قندیلی از طلای خالص ساخته، پیاده به آستان قدس علی بن موسی الرضا علیه‏السلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.
همان روز طلای خوبی تهیه کرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود در کشتی نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از کشتی، بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزی که وارد شد. متولی، حضرت رضا علیه‏السلام را در خواب دید که به او فرمود: فردا شخصی به زیارت ما می‏آید باید از او استقبال کنی.
صبحگاهان متولی با جمعی از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد کردند و در منزلی که برای آنان تدارک دیده بودند سکنی دادند. و قندیلی را هم که آورده بود در محل مناسبی نصب نمودند.
آن مرد غسل کرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتی که از شب گذشت، خدام حرم، مردم را به خاطر بستن در بیرون کردند و فقط او را در آنجا گذاشته، درها را بستند و رفتند.
او وقتی حرم را خلوت دید در مقابل حرم به تضرع و زاری و درد دل گفتن پرداخت و گفت: من آمده‏ام و زوجه‏ام را می‏خواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت؛ ناگاه حالت خستگی و ضعفی به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنید که یک نفر می‏گوید: برخیز! سر برداشته، نگاه کرد و دید وجود مقدس امام علی بن موسی الرضا علیه‏السلام است که فرمود: همسرت را آورده‏ام و اکنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات کن.
گفت: عرض کردم: فدایت شوم، درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: کسی که همسرت را از راه دور به اینجا آورده است درهای بسته را هم می‏تواند بگشاید.
گفت: از جا برخاسته، بیرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناک و با همان هیأتی که در جزیره بود دیدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم؛ از او پرسیدم: چگونه بدینجا آمدی؟
گفت من از درد فراق بسیاری گریه،مدتی به درد چشم مبتلی شده بودم؛ یک شب در حالی که در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم می‏نالیدم؛ ناگاه شخصی نورانی پیدا شد - که از نور رویش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم، دیری نپایید که چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام علی بن موسی الرضا علیه‏السلام به وصال مادر رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا علیه‏السلام را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.
ای مملکت توس که قدر شرف افزون - از عرش علا داده تو را قادر بیچون
تو جنتی و جوی سناباد تو کوثر - خاک تو بود عنبر و سنگت دُر مکنون
حق داری اگر بانک اناالحق کشی از دل - چون مظهر حق آمده در خاک تو مدفون
فرمانده کونین، رضا زاده موسی - کش جمله آفاق بود چاکر و مفتون
هشتم در درخشنده دریای امامت - کاو راست، روان حکم، به نه گنبد گردون
لیلای جمالش چو کند جای به محمل - عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون
بر خویش ببالند چو در حشر ملائک - فریاد برآید که این الرضویون
(میرزا حبیب اختر توسی)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0