داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و سوم
آیت الله وحید خراسانی فرمودند: مدت بیست سال در مدرسه حاج حسن در مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی - که سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم.
ایشان روزی به من فرمودند: مدتی در تهران مریض و بستری شدم؛ روزی به جانب حضرت رضا علیهالسلام رو کرده، گفتم: آقا! من چهل سال تمام پست در صحن، در سرما و گرما، سجاده پهن کرده، نماز شب و نوافل نیمه شبم را - تا در باز میشد - میخواندم و بعد داخل میشدم؛ حالا که بستری شدهام به من عنایتی بفرمایید.
ناگاه در همان حال بیداری دیدم در بستان و باغی در خدمت حضرت رضا علیهالسلام هستم ایشان از داخل باغ گلی چیده، به دست من دادند من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد.
آن دستی که حضرت رضا علیهالسلام به آن دست گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری میکشیدم فیالحال شفا مییافت.
آقای وحید فرمود: آقای گلپایگانی فرمودند: ابتدا با یک مرتبه دست کشیدن بیماریهای صعبالعلاج بهبود مییافت؛ ولی بعدها که با این دست با مردم مصافحه کردم، آن برکت اول از دست رفت؛ اکنون باید دعاهای دیگری را نیز به آن بیفزایم تا مریضی شفا یابد.
آقای وحید فرمودند: بیمارهای زیادی که به سرطان و بیماریهای دیگر دچار بودند، به دست ایشان شفا یافتند.
در پایان کتاب، توفیق روز افزون متوسلین زائر حضرت رضا علیهالسلام را از خداوند کریم خواهانم؛ و امیدوارم که زوار محترم و جویندگان مهر و محبت علی بن موسی الرضا در این درگاه پر فیض،ارمغان مرا از من که چون موری ناچیز هستم بپذیرند و مرا از دعای خیر فراموش نفرمایند. ضمناً باید تذکر دهم که کرامات و عنایات حضرت رضا علیهالسلام مسلم به این وقایع منحصر نمیشود؛ ما قسمتی که به آن برخورد کردیم، انتخاب نمودیم چه بسا از کرامات که به ما نرسیده و چه بسا کراماتی که شخص خودش ابراز ننموده است.
ادامه ندارد ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
هیأت مدیره بیمارستان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، واقع در مشهد مقدس هر ماه یک مرتبه جلسه مشورتی دارند که شش نفر از آنها اهل تهران و بقیه مشهدی هستند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در تاریخ 15/10/1364 در عملیات کربلای 4 در منطقهشلمجه بیات کارمند دادگستری انقلاب با دو فرزند و زن باردارش حرکت کردند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالحسین محمدی فرزند عبدالرحمن در اول تیر ماه 1346 ش در روستای کلاته بالا متولد شد و دوران تحصیل ابتدایی را در همان روستا همراه با کار طی کرد و دوران نوجوانی و بلوغش که همراه با بلوغ فکری امت به پا خواسته و روزهای پرشکوه و پیروز انقلاب اسلامی بود، دمی از انقلاب جدا نشد و در پایگاه بسیج روستا احکام عملی و علمی یک مسلمان را آموخت و بعد به سال 1362 ش به یکی از هنرستانهای قاین، برای تحصیل رفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی دکتر حرف آخر زد کمر رسول شکست، اشک از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانوانش نشست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سخنان پدر و دختر کارند اداره کشتیرانی. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صاحب کتاب کرامات رضویه در ص 123، جلد اول مینویسد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در باب دهم منتخب التواریخ از قول والد خود، محمد علی خراسانی مشهدی مینویسد: در زمانی که خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواریخ رفت و آمد داشتم؛ پدر بزرگوارش را - که مردی صالح بود - دیده بودم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
محدث نوری در دارالسلام مینویسد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صاحب کرامات رضویه در ج 2 ص 73 کتاب خود مینویسد: فخرالواعظین مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد: میرزا مرتضی شهابی - که سابقاً دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانی تشکیل داد؛ پدرم و حاج شیخ مهدی واعظ. مرا هم بری منبر رفتن دعوت کرد، و سفارش کرد که همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه علیهالسلام باید متوسل شوید؛ و درباره مصیبت آن امام علیهالسلام روضه بخوانید. من چون تازه کار بودم، و معلوماتم برای منبر کافی نبود، پرسیدم: چرا این قدر مایلید و اصرار دارید که درباره امام نهم علیهالسلام ذکر مصیبت بگوییم و به او متوسل شویم؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جریانی دیگر درباره توجه امام رضا علیهالسلام نسبت به زوار نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صاحب کرامت رضویه از مرحوم حاجی امین، منبری مشهور مشهد، نقل میکند که فرمود: یکی از تجار خرمشهر که مریض بود - به عزم زیارت به مشهد مقدس آمد؛ من و سید علی اکبر خویی پدر آیت الله خویی، در شب ماه مبارک رمضان به عیادتش رفتم. تاجر مشهدی گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
محدث نوری رضوان الله تعالی علیه در دارالسلام چنین نقل میکند؛ یکی از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام گفت: در شبی که نوبت خدمت من بود، در رواقی که به دارالحفاظ معروف است خوابیده بودم ناگاه در خواب دیدم که در حرم مطهر باز شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
محدث قمی - رضوان الله علیه - در کتاب فوائد الرضویه در شرح حال شیخ مهدی معروف به ملا کتاب - که آرزو داشت در راه مکه از دنیا برود و بالأخره هم به آرزوی خود رسید - مینویسد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جلد اول کرامات رضویه ص 182، و دارالسلام نوری نقل میکند که یکی از موثقین اهل گیلان گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و دوم
در یکی از جلسات مشورتی که آقای سید جعفر سیدان نیز حضور داشتند و مؤلف تلفنی کیفیت را از ایشان جویا شد چنین توضیح داد:
آن روز بر سبیل صحبت قرار شد که هر کس کرامتی از حضرت رضا علیهالسلام دیده است نقل کند. آقای تقی زاده یکی از اعضای هیأت تهرانی گفت:
من در سن هیجده سالگی پدرم یکی از تجار مرفه تهران بود؛ روزی به ایشان پیشنهاد کردم که مایلم، به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شوم، ایشان پذیرفتند؛ ولی فرمودند: باید صبر کنی تا یک نفر همراهی مناسب پیدا شود تا با هم بروید.
چند روزی برای پیدا کردن همراهی صبر کردم؛ اما کسی پیدا نشد. یکی از دلالان بازار گفت: من عازم زیارت حضرت رضا علیهالسلام هستم، من قصد زیارت او را به پدرم گفتم و از او اجازه رفتن به زیارت خواستم؛ پدرم گفت پسرم! او وضع مالی مناسبی ندارد؛ باز هم صبر کن تا کسی را پیدا کنیم که هماهنگی مالی هم داشته باشد.
چند روز گذشت شخص مناسبی پیدا نشد به پدرم گفتم: بابا جان! من با همین آقا میسازم به هر نحو که گذران گند؛ پدر اجازه رفتن داد؛ همینکه وارد صحن سرای حضرت رضا علیهالسلام شدیم، گفتم: احمد! این اولین سفر تو است که به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شدهای از این بزرگوار هر چه بخواهی به تو کرامت میکند. گفتم: من نیازی احساس نمیکنم. که برآوردنش را احساس کنم کفت: نه. فکر کن ببین به چه نیازمندی؛ من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. گفتم: من که چیزی به یادم نمیآید. گفت: یک سفر کربلا بخواه. گفتم: اکنون که گذر نامه کربلا برای کسی صادر نمیکنند.گفت:اگر تو از حضرت رضا علیهالسلام بخواهی، برایت صادر میکنند؛ سخنش را پذیرفتم و پس از تشرف از حضرت رضا علیهالسلام سر کربلا را درخواست کردم.
زیارت چند روزه ما به پایان رسید و به تهران رفتیم بمحض اینکه پدرم از ورود من آگاه شد به استقبالم آمده، مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت: پسرم! زیارتت قبول؛ سپس گفت: بابا! در این سفر از حضرت رضا علیهالسلام چه درخواست کردی؟
گفت: حقیقت این است که رفیق راه من پیشنهاد کرد که تو از حضرت رضا علیهالسلام چیزی بخواه؛ حتماً به تو کرامت میکند. من هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید؛ بالأخره خودش گفت: یک سفر کربلا از حضرت بخواه. من هم پذیرفته،درخواست کردم.
آن گاه دیدم پدرم یک گذرنامه به نام مناحمد تقی زاده از جیبش بیرون آورده، به من داد؛ گفتم: این گذرنامه را چگونه گرفتی؟ گفت:پسرم؟ نخست وزیر در یک مورد کارش گیر کرده بود به هر دری میزد درست نمیشد. به او پیشنهاد کردند مگر فلانی - که دم و نفس خوبی دارد - متوسل شوی تا برایت کاری انجام دهد. پس از مراجعه، کار آقای نخست وزیر درست شد. او به این آقا گفته بود هر چه پول بخواهی میدهم؛ اما ایشان از گرفتن پول امتناع ورزید. - با وجود اینکه نیاز هم داشت؛ اما از او پولی نمیخواست بگیرد - از این رو گفته بود پول نمیخواهم ولی دوازده عدد گذرنامه کربلا میخواهم.
نخست وزیر گفته بود:اشکالی ندارد، اسامی آنها را بده تا فردا گذرنامهها را بگیری. ایشان یازده نفر از تجار سرشناس تهران را - که میشناخت - نام برد و یادداشت کرد؛ اما نفر دوازدهم به خاطرش نیامد، یک مرتبه نام تو (احمد تقی زاده) به دلش افتاد - با اینکه نمیدانست کسی به این نام هست یا نه؟ نام تو را به عنوان نفر دوازدهم داد و گذرنامه صادر شد. ایشان به تجار صاحبان گذرنامه مراجعه کرد و هر کدام برای صدور گذر نامه خود، مبلغ قابل توجهی به او دادند ولی گذرنامه دوازدهم روی دستش ماند؛ از تجار پرسیده بود که در بازار کسی به نام احمد تقی زاده هست؟ گفته بودند: تقی زاده هست؛ ولی خیال نمیکنم که نامش احمد باشد. برای تحقیق نام او به حجره ما فرستادند؛ آمد و گفت: اسم شما چیست؟ گفتم:حسین تقی زاده گفت: شمااحمد ندارید؟ گفتم: چرا نام پسرم احمد است - که فعلاً در مشهد، زائر حضرت رضا علیهالسلام است.
او این گذرنامه را در اختیارم گذاشت و دانستم که این اهدایی حضرت رضا علیهالسلام است.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاه و یکم
بیات در جبهه مورد اصابت ترکش گلولههای سلاحهای سنگین قرار گرفت و از ناحیه پای راست و یک چشم مجروح شد که بلافاصله به درمانگاه صحرایی و از آنجا به اهواز سپس به مشهد منتقل گردید.
همسر باردار بیات، از شروع عملیات تا مدتی از بیات بی خبر ماند و دچار تلاطم روحی گردید و رشد چنین با هیجانات روحی مادر،روبرو شد و پیوسته به همسر خویش - که در جبهه حق علیه باطل بود - میاندیشید با خود میگفت: نمیدانم همسرم در این عملیات اسیر شده است یا مفقود؟
اما بیات در حال مجروحیت - در زمینی که گل چسبناکی آن را پوشانده بود - با خدای خود پیمان بست و گفت:
خدایا! اگر در جبهه به فیض شهادت نایل شدم،فبها و نعم چه بهتر؛ مراد حاصل است و وگرنه به دست دشمن اسیر نشوم؛ چنانچه اسیر نشدم، نام فرزندم را - که در راه است - زهرا میگذارم.
خدایا! اسارت را نصیبم مگردان...!
زن در این اندیشه بود که کاش از شوهرم خبری میرسید! و ای کاش فرزندم - که به دنیا میآید - سایه پدر بالای سرش بود!
ناگهان تلفن زنگ زد و صدای شوهر از آن سو به گوش او رسید و دنیای شادی برای او به ارمغان آورد و اشک شوق بر گونههایش غلتید.
با فرا رسیدن فصل بهار و ماه زیبای اردیبهشت و آمدن پدر، فرزندی به دنیا آمد و پدر طبق پیمانی که بسته بود نام مبارک زهرا علیهاالسلام را بر فرزند خود نهاد.
اما زهرا علی رغم توجه خانواده، رشدی نداشت و خیلی زود سرما میخورد و این ضعف بدنی و سرما خوردگی پیاپی او را در یکسالگی دچار بیماری کرد و پزشک مصرف داروهای مختلف را برای او تجویز و سفارش نمود؛ با مصرف این داروها زهرا روز به روز حالش وخیمتر میشد تا به ناچار وی را در بیمارستان بستری و تحت مراقبتهای ویژه پزشکان قرار دادند. و خانواده پیوسته بر اثر رشد اندک و شدت بیماری او غمگین بودند.
پدر زهرا گفت: فرزندانم؛ سارا، محمد هادی و زهرا نام دارند که هر یک به ترتیب: 14 و 12 و 8 سالهاند.
بیماری آخرین فرزندم، زهرا، از همان اول کودکی شروع شد؛ و همینکه حالش وخیم میشد سیاه میگردید و ما فوراً او را به بیمارستان میبردیم؛ و با مصرف داروهای مختلف، حالش کمی بهتر میشد. مادرش گفت: وقتی که فکر میکردم زهرا زنی بیمار و مادری علیل خواهد بود. پنداری، آنچه در درونم بود بیرون میکشیدند، در دل میگریستم.
هرگاه او را با خواهر بزرگش سارا، که سر حال و بشاش بود میدیدم، برای او خیلی متأثر و غمگین میشدم.
پزشک برای حفظ رژیم غذایی، زهرا را از خوردن غذاهای گوشتی و چرب و سبزی دار و...منع کرده بود.
ما به خاطر او هیچ وقت آب در یخچال برای سرد شدن نمیگذاشتیم و حتی در مهمانیهای خانوادگی نیز جز برنج و ماست، غذای دیگری نمیخورد.
قبل از آمدن به مشهد مقدس یک بار دیگر حالش وخیم شد که او را به بیمارستان امیر کبیر اراک بردیم که با معالجه پزشک کمی حالش بهتر شد.
او به خاطر آمپولهای مختلفی که به او تزریق شده بود، آهن خونش کم شده بود اکثر حالت تشنج به او دست میداد. و تنها مادر میدانست که مادر در کنار او چه رنجی میکشد.
روزی پدر زهرا گفت: برای بهبود زهرا به مشهد مقدس باید رفت از این رو او را به مشهد برد و پس از تطهیر و تعویض لباس به درخواست شفا و زیارت امام رضا علیهالسلام به حرم مطهر رفتند؛ و قبلاً هم به زهرا گفته بود که شفای تو پیش امام هشتم علیهالسلام است. زهرا جان! امام تو را میبیند؛ اگر از ته دل با او حرف بزنی خوب میشوی.
پس از زیارت به خیابان میروند؛ زهرا در بازار به پدرش گفت: بابا! من خوب شدم. پدر در حالی که غمگین به نظر میرسید گفت: حتماً، دخترم...!او هیچ گاه بارو نکرده بود و مادر هم.
زهرا با وجود کودکی خود، این را حس کرده بود؛ بنابراین به آنها باید ثابت کند؛ زهرا گفت: مگر برای من آب یخ بد نیست؟ گفت: چرا. زهرا گفت: من بستنی میخواهم...
زهرا در گفتارش چنان جدی بود که پدر بی اختیار، پس از سالها، برای او بستنی خریده، زهرا خورد و پدر و مادرش دیدند که بدن زهرا هیچ عکسالعملی نشان نداد؛ هر چه برای او ممنوع بود، خریدند و زهرا خورد؛ حتی شام سنگینی هم بدو دادند و زهرا تا صبح راحت خوابید.
باز پدر و مادر به سلامت او شک کردند و روانه شدند در بین راه متوجه شدند که کم کم رنگ زرد زهرا عوض شد و سلامت و زیبایی زیر پوست زهرا خود را نشان داد؛ زیرا زهرا شفا یافته بود...
خانواده زهرا پس از شفا یافتن فرزندشان به قم و از آنجا به جمکران رفتند و مادر رو به مسجد جمکران کرده، با امام زمانش صحبت کرد و از شک خود شرمنده شده و از چشمانش اشک شوق بارید.
در 15 مرداد 73 زهرا شفا یافت. و گواهی صحت او پس از شفا گرفتن از دکتر فرح صابونی پزشک معالج سالها بیماری وی نیز در پروندهاش مضبوط است.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پنجاهم
در همین سال در عملیات خیبر حضور یافت؛ سپس به زادگاه خود مراجعت و تحصیل خود را دنبال کرد؛ اما برای او که جبهه را دیده و با رزمندگان، نماز عشق را به جای آورده و آن همه حماسه و ایثار را شاهد بود ماندن در زادگاه خود، برایش مشکل بود؛ بدین جهت، به سال 1364 به جبهه فاو برگشت.
و سنگری که در آن مستقر بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و جراحاتی بر او وارد شد؛ باز هم خط جبهه را ترک نکرد تا روز بیست و ششم بهمن ماه 1364 که مورد اصابت ترکشهای گلولهی توپ 106 قرار گرفت و از ناحیه کمر و هر دو پا و دست چپ دچار آسیب دیدگی شد و فلج شد و به بیمارستان اهواز و از اهواز به اراک و سپس به تهران منتقل یافت و در بهمن ماه ش که تشنجات او به اوج خود رسید، او را به مشهد برند و در آنجا مسجل و مسلم شد که امید بهبودش نیست و با تأیید چند پزشک صد در صد از کار افتاده تشخیص داده شد.
بنابراین ترکشها، سلامت جسمانی و موج انفجار، سلامت روحی او را سلب کرد و همه او را، از دست رفته دانستند.
در یکی از آخرین روزهای زمستان 1364 ش که دها شهید در مشهد تشییع میشدند، عبدالحسین به همراه و کمک یکی از بستگان، برای دخیل شدن به حرم میروند؛ سیل جمعیت، شهدای اسلام را به زیارت امامشان آورده بودند تا پس از زیارت آقا امام هشتم علیهالسلام برای همیشه مأوی گیرند.
عبدالحسین روی چرخ نشسته و با دیدن شهدای کفن پوش آرمیده در حرم به یاد رزمندگان جبههها و اشکها و زیارتها و دعاها و توسلهای صادق رزمندگان و شهدا و نواهای جبهه، او را از خود دور میکنند و اشکهای خاطره فرو میریزند و او بیهوش میشود و در شلوغی مراسم تشییع، صندلی چرخدار او کنار بدن مطهر یک شهید قرار میگیرد... و ما به اسرار خداوند آگاه نیستیم؛ اما شفاعت شهید برای یک جانباز در خاطر میگنجد؛ شفاعت شهید که بر شهیدی زنده به مرحمت خونی که در راه خدا ریخته شده، حرمت خون شهید حرمت مرکب (176)عالمی است که همواره در راه تحصیل علم سر از پا نمیشناسد؛ حرمت و قداست شهید در وصف نمیگنجد و شفاعت شهید مقبول میافتد.
صدایی روحانی، صدایی آسمانی از نوری آسمانی که به عبدالحسین نزدیک میشود میگوید چه شد؟عبدالحسین سر بر شانه صدا میگذارد و ناخواسته آنچه در دل دارد و آنچه را که بر او گذشته میگوید و میگرید و بعد صدای صادق، با آرامش میگوید بلند شو! عبدالحسین میگوید: نمیتوانم؛ بلند شو پسرم!
عبدالحسین میایستد بعد چشم میگشاید؛ شهدا به او لبخند میزنند و جمعیت با تمامی وجود این لحظه را ثبت میکنند و میگریند، حرمت شهید، حرمت جانباز و حرمت اعجاز شهر را میگریاند...خدایا! فیض درک معجزه را نصیبمان کن... آمین.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و نهم
او صدها کیلومتر را به همسر بیمارشم آمده بود تا در مرکز استان، دکترهای معروف، معالجهاش کنند، اما حال با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت آمدهای مکرر، دکترها گفته بودندنود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانی نیست. آه...و اشک سد چشمان را شکست و مثل سیل جاری شد؛ از یک سال قبل دید چشمانم نیستانی، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید میشد تا جای که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده و بارها برای معالجه به پزشک مراجعه کرده بود.
تا اینکه یک بار سمت راست بدنم کاملاً فلج شد؛ و او قدرت تکلم خود را نیز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و پس از یک شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل گردید و در آنجا پس از گرفتن عکسهای فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد که بیمار را به تهران باید ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص، از بیمار عکس بگیرند، تا نظر نهایی پزشکان مشخص شود. و او با هزار مشکل، همسر بیمارش را به هواپیما به تهران برد. در تهران پس از بستری شدنم در بیمارستان و در فرصتی که پیدا شده بود که رسول به منزل یکی از آشنایان میرود و در آنجا رسول که حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیماریم و بستری شد باعث شده بود تا رسول بیشتر احساس تنهایی کند؛ به همین جهت در منزل آشنا، بغض رسول میترکد و با گریه و درد، از بیماریم سخن میگوید؛ چندانکه که بانوی خانه از عمق وجود و دل شکسته شده سفره ابوالفضل نذر بیمار میکند رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت میکنند. وم مجدداً در بیمارستان امداد بستری میشود و پزشکان با دیدن عکس، حرف آخر را به رسول میزنند؛ همسرت حتماً میمیرد...
رسول چگونه میتوانست بپذیرد کهم میمیرد؟ که تنها میماند. که حاذقترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند...که کیلومترها سفر نتیجهای
نداده... که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است...که بچههایش بی مادر خواهند شد.
رسول نمیتوانست این همه را تحمل کند، اصلاً نمیتوانست بپذیرد؛ اما در مقابل تلخی زمانه، انسان چارهای جز قبول مصائب ندارد و بالأخره رسول با قلبی مملو و پر از درد و با کمری شکسته به شهرستان، پیام میفرستد که همخونان، عزیزان و خویشان بیایید و برای آخرین بار بانویم را ببینید؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب که میبایست در حضور بیمار پنهان میشد؛ امام همان گونه که مرگ را میدید، غم پنهان صورتها را نیز میدید، ولی افسوس که حتی زبان نیز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود میسوخت و میبایست برای همسرش که جلو چشمانش پرپر میزد با آشنایان برنامه ترحیم او را پیش بینی کنند چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول...؟
م کم کم سر در مرگ را حس میکرد،گویی در پشت همه صورتها مرگ را مینگریست؛ شبح و سایه مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را مینگریست.
م در یک لحظه شکست، چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقیقهای هم که شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابی که بعدها از خاطرم نرفت؛ خوابی که همسان صادقترین رؤیاها، خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی...در خواب، بیمارستان بود و همان اتاق؛ اما اتاق و همه اشیاء آن درمه (174)قرار داشت و هیچ کس جز او در اتاق نبود و یکباره همان بانوی که در تهران، رسول به خانهشان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفایم سفره ابوالفضل نذر کرده بود در اتاق ظاهر شد دستم را گرفت و با خود بردچ آرام و سبک همپای او میرفت پرواز نمیکرد؛اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و به یکباره خود را کنار پنجره فولاد و لا به لای عطر صداها و فریاد زلال نیازمندان و حاجتمندان دید، بانوی همراه روسریم را به او و پنجره فولاد گره زد. بالأخره خوابم پایان میگیرد و از خواب بیدار میشود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان، تلخی مرگ را به او گوشزد میکنند.
م چشم باز میکند نیروی در او پیدا شده، افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست؛ اما چشمان پر تمنایش را به خود میخواند، نیروی لایزال، او را راهبری میکند و با اشاره میفهماند که او را به حرم ببرید در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمیکنند؛ اما رسول میخواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند، او چطور میتوانست از تمنایی که همسر رو به مرگش میکرد بگذرد؟ تمنایی چشمهایی که رسول بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد پس بگذار، دیگران هر چه میخواهند در این باره بگویند،م باید به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان گرفت و او را با انبولانس و برنکارد (175)به پشت پنجره فولاد منتقل کرد؛م دخیل امام هشتم میشود.
رسول، کنارم دخیل شده با دلی پر درد به فکر فرو میرود؛ او هنوز نمیتواند باور کندم لحظه به لحظه از او دور دورتر میشود.
در دل میگرید و میگوید چطور داری میمیریم! در حالی که ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم.
من هر وقت خسته از کار به خانه میآمدم، تو با روی گشاده و پر مهر خوشامدم میگفتی؛ حال با که درد دل بگویم؟ چگونه در خانهای که تو نیستی آرام گیرم..؟ نمیر همسرم نمیر...!
رسول در دل خون میگریست؛ اما همسر بیمار او در دنیای دیگری بود...
ناگهان زبانی که ده روز قدرت تکلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب کرد...شوهرم آب...بیاور.
مردی که روز یکشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور مرور بودند، یکباره فریاد شادی مردی را شنیدند که شفای همسر محتضرش را که حاذقترین پزشکان، مرگ او را حتمی دانسته بودند، از امام گرفته بود...
رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید. سال بعدم پسری برای همسرش به دنیا آورد.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و هشتم
مدتی بود که رنگ دخترم تغییر کرده بود، مثل مریضهای بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر میشد؛ هر وقت از سر کار میآمدم، و چشمم به میافتاد، احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ میانداخت.
یک روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه، چند آزمایش نوشت و من بلافاصله، به محل آزمایشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فکر جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دخترکم نگاه میکردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله میکرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالأخره صبحگاهان فرا رسید.
صبح زودتر از معمول - با اینکه میدانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده - به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر بمحض آنکه آنها را دید، گفت: باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بیحالی بیسابقهای گردید؛ به گونهای که از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل کردم و در بیمارستان، پس از معاینات اولیه سه حرف ALC روی ورقه معاینه درج گردید و گفتند: حتماً باید بستری شود
سخنان دختر شش ساله شفا یافته:
خیلی حالم خراب بود، نمیتوانستم زیاد حرف بزنم. دلم میخواست با بچهها بازی کنم؛ اما نمیتوانستم.
وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده، آزمایش کردند؛ دکتر حرفهای زد که بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی که خون به من تزریق کردند، حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری کنند. شب با دیدن ناراحتی پدر و مادرم احساس غم و تنهایی عجیبی کردم و با حالتی که نمیتوانستم بگویم خوابیدم...توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت و خیلی مهربان بود - او به من گفت: دخترم به مشهد بروید!...
صبح که از خواب بیدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی که مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه میکردم و یاد آن آقا میافتادم بعد از چند ساعتی که گذشت خسته، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی؛ ولی باز هم شبها میآمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را میبست؛ شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است؛ من بی اختیار گریهام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده، مرا به داخل حرم برد. یا امام رضا علیهالسلام گرهگشا تویی...
شفابخش تویی...بیمار و بیماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا میگیرند...دلهای سوخته و چشمان اشکبار در مشهد تو آرام و قرار میگیرند.
ای امام رضا علیهالسلام عاشقان خود را توفیق زیارت بده...شیعیان مؤمن خود را تو بهرهمند ساز و گرههای زندگی ما را با انگشت کرامتت، تو بگشای...که ما را جز خانه و مشهد تو، پناهی نیست.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی - که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز (173)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و هفتم
میرزا ابوالقاسم خان پسر علیخان تهرانی سالها در یکی از حجرههای فوقانی سرای محمدیه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر میبرد و مدتها با منمؤلف انس و الفت داشت؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال 1365 هق از دنیا رفت و در صحن نو دفن شد.
روزی به من گفت: کرامتی از حضرت رضا علیهالسلام به یاد دارم که آن شفای میرزا آقاسی، توپچی اداره ژاندامری است بدین شرح:
که او با پنج نفر از توپچیان مأمور میشود که یک گاری فشنگ باروت به رشت ببرند؛ وی و همراهانش پس از خروج از مشهد، ناگهان آتش سیگار یکی از همراهان به صندوق باروت رسیده، فوراً آتش میگیرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاک و دیگران زخمی میشوند.
خود میرزا آقاسی گفت: من یک مرتبه ملتفت شدم، دیدم قوه باروت مرا حرکت داده،ده دوازده زرع به خط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهای پاهای من تا پاشنه پا تمامی سوخت؛ بلافاصله مرا به مریضخانه لشکر بردند و حدود یک ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بیمارستان امام رضا علیهالسلام بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اینکه جراحت و چرک آمدن برطرف شد؛اما قدرت حرکت نداشتم زیرا رگها بکلی سوخته بود.
شبی در حال گریه و زاری و دل شکستگی به حضرت رضا علیهالسلام توجه کرده، عرض کردم: یا بن رسول الله علیهالسلام من سیدی از خانواده شما هستم؛ آخر شما نباید به داد من بیچاره برسید؟
پس از گریه و زاری بسیار خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم که سید بزرگواری نزد من آمده، فرمود: میرزا آقا! حالت چطور است؟ همینکه این اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرته عرض کردم: شما کیستید که احوال مرا میپرسید؟
آیا اهل سبزواری یا از خویشان من؟
فرمود: میخواهی چه کنی؟ من هر که هستم؟ آمدهام احوالت را بپرسم؛ عرض کردم: میخواهم شما را بشناسم؛ چرا تا کنون هیچ کس احوال مرا نمیپرسیده است؟ فرمود: تو به که متوسل شدهای؟ گفتم: به حضرت رضا علیهالسلام.
فرمود: من همانم.
گفتم: آخر ببینید که به چه روز و چه حالی افتادهام؛ و از هر دو پا شل شدهام و نمیتوانم حرکت کنم.
فرمود: پایت را بیاور تا ببینم؛ پس دست مبارک خود را از بالای یک پای من تا پاشنه پا کشید و بعد از آن پای دیگر را به همین نحو مسح نمود و من در خواب حس کردم که روح تازهای به پای من آمد؛ بیدار شدم و فهمیدم که شست پایم حرکت میکند با تعجب با خود گفتم: آیا میشود که همه پای من حرکت کند؟ پاهایم را حرکت دادم احساس کردم که دردش برطرف شده و بخوبی میتوانم آن را حرکت دهم؛ و یقین دانستم که خوابم از رؤیاهای صادقه است و حضرت رضا علیهالسلام به من شفا عنایت فرموده است.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و ششم
او - که قریب هفتاد سال به خدمت فراشی در آستان قدس رضوی مفتخر بود - چنین نقل کرده است:
در اوایل ورد به خدمتش شخصی پارسا و زاهد از خدام همان کشیک که من هم در همان کشیک مشغول خدمت بودم، شبها که در حرم را میبستند او مانند سایر خدام به آسایشگاه نمیرفت در همان رواقی که بسته میشد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد عبادت میشد؛ و هرگاه هم که خسته میگشت، سرش را بر عتبه(171) مینهاد تا خستگی او برطرف شود.
شبی سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صدای باز شدن در ضریح مطهر به گوشش رسید. پدرم گفت: یادم نیست در خواب دیدم یا در بیداری همینکه صدای باز شدن در ضریح را شنید به خیال اینکه شاید وقت بستن درها کسی در حرم مانده بوده است که درها را بستهاند فوراً از جا برخاست و در حالی که داشت میرفت سرکشیک حرم را بیدار کند؛ ناگاه دید در حرم مطهر گشوده شد و بزرگواری از آن بیرون آمد و دری هم که از دارالحفاظ به دارالسیاده است باز شد و آن حضرت به دارالسیاده رفت.
گفت: تا چنین دیدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسیاده بیرون شد و به ایوان طلا رسید و در کنار ایوان ایستاد.
من هم با کمال ادب نزدیک ایوان ایستادم؛ در این هنگام دیدم دو نفر با کمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ایستادند.
امام علیهالسلام به آن دو نفر فرمود: این قبر را - که در صحن مقدس پشت پنجره است - بشکافید و این خبیث را از جوار من بیرون برید دمن نگاه کردم، دیدم آن دو نفر با کلنگهایشان آن قبر را شکافتند و آن مرد را - که زنجیر آتشین در گردنش بود - بیرون آوردند و کشان کشان از صحن مقدس به طرف بالا خیابان بردند؛ناگهان آن شخص روی خود را به جانب آن بزرگوار کرد و گفت: یا بن رسول الله من خود را مقصر و گنهکار میدانستم که وصیت کردم مرا از راه دور بیاورند و در جوار شما دفن کنند. بمحض اینکه این سخن را گفت، امام علیهالسلام به آن دو نفر فرمود: او را برگردانید. در این هنگام ناقل جریان، بیهوش میشود.
سحرگاهان که سر کشیک و خدام برای گشودن در میآیند؛ میبینند آن مرد بیهوش افتاده است فوراً او را به هوش آورده، قضیه را نقل میکند.
مرجوم پدرم گفت: من با جمعی از خدام به آن کحل رفتیم و او آنچه را که در آنجا دیده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر کردن را من با چشم خود دیدم.
بعداً معلوم شد که آن، قبر یکی از حکام توابع مشهد بوده است که در روز قبل او را در آن مکان دفن کرده بودند.
بنابراین کسی که مدعی محبت با خاندان ولایت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جای بسی شرمندگی است که با کارهای خلاف شرعی که مرتکب میشود، موجبات ناراحتی آنان را فراهم کند.
خدایا! به تاج کرامت علی بن موسی الرضا علیهالسلام به ما توفیق عطا فرما که در حضور آن عزیز و بزرگوار عرق خجالت بر پیشانی ما ننشیند.
هر کس که بمیرد اهل یا نااهل است - آید به سرش علی علیهالسلام حدیثی نقل است
مردن اگر این است وفایی بخدا! - در هر نفسی هزار مردن سهل است
مرحوم مروج در ص192، جلد دوم کتاب کرامت مینویسد:
یکی از خویشان تهرانی من که به قصد زیارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود، در هنگام رفتن، به من گفت: در این چند روزه توقف، از بسیاری جمعیت به بوسیدن حرم مطهر موفق نشدم.
در روز وداع گفتم: خدایا من در این سفر - به خاطر اینکه بدنم به بدن نامحرمی نرسد - به بوسیدن ضریح مطهر موفق نشدم.بعد،از حرم بیرون آمدم در همان روز یا شب در خواب دیدم که برای زیارت به حرم مطهر آمدهام؛ ناگاه دیدم ضریح مطهر برداشته شد و قبر شریف آشکار گشت و کسی به من گفت: اگر نتوانستی ضریح را ببوسی، حالا بیا قبر مطهر را ببوس.
از مرحوم حاج شیخ حسینعلی اصفهانی نقل کردهاند که در اوایل تشرفم به مشهد مقدس روزی در صحن نشسته بودم؛ ناگاه دیدم که هیچ کسی در صحن کهنه نیست؛ و مار و عقرب و مگس و... میآیند و از طرف در بالا خیابان میروند؛ اما انسان در میان آنها خیلی کم است.
با این حال دست مبارک امام بالای سر تمامی آنان بود و همه از زیر دست آن حضرت میرفتند.
وقتی به حال طبیعی خود برگشتم، دانستم که ما مردم، دارای هر صفتی از صفات هم که باشیم؛ باز لطف و مرحمت و عنایت حضرت علی بن موسی الرضا علیهالسلام شامل حال همه ما هست.
لذا مجاورت آن بزرگوار را اختیار کردم. (172)
ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس - رشک فردوس برین گشته ز تو خطه توس
هر که آید به گدایی به در خانه تو - حاش لله که زدرگاه تو گردد مأیوس
آری تمام امید ما زوار و مجاورین و خدمتگزاران آستان قدس رضوی به همین لطف و عنایت آن حضرت است که ان شاء الله مأیوس نخواهیم شد.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و پنجم
میر معین الدین اشرف، یکی از خدام حضرت رضا علیهالسلام، گفته است:
شبی در دارالحفاظ (یکی از رواقهای حرم مطهر) یا کشیکخانه، خوابیده بودم؛ در خواب دیدم که برای تجدید وضو به صفه میر علی شیر - همین صفه که در صحن کهنه است و اکنون ایوان طلاست - بیرون آمدم.
ناگاه جماعت بسیاری دیدم که به صحن مطهر وارد شدند و در پیشاپیش آنان! بزرگواری خوش صورت و عظیم الشان نورانی بود؛ و جماعتی کلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتی وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود:انبشوا هذا القبرو اخرجوا هذاالخبیث
این قبر را بشکافید و این خبیث را بیرون آورید.
اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به کندن قبر نمودند. من از یک نر پرسیدم؛ این شخص کیست؟ گفت: حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام است.
در همین اثنا دیدم از روضه مبارکه، حضرت رضا علیهالسلام بیرون آمد و خدمت جدش امیر المؤمنین رسید و بر آن حضرت سلام کرد؛
آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم علیهالسلام عرض کرد: یا جدا! سئلتک ان تعفوا عنه و تهبنی تقصیره
از شما خواهش میکنم؛ این شخص را که در جوار من دفن شده عفو فرمایی و تقصیر او را به من ببخشی؛ امیر المؤمنین علیهالسلام فرمود:
تو میدانی که این مرد، فاسق و فاجر بوده شرب خمر میکرده است؛ عرض کرد: بلی.ولکنه اوصی عند وفاته ان یدفن فی جواری
اما او هنگام مرگ وصیت کرد که او را در جوار من دفن کنند؛ و من امیدوارم که او را به من ببخشی. امیر المؤمنین علیهالسلام فرمود:
وهبتک جرائمه من تقصیرات و گناهانش را به تو بخشیدم.
پس از آن حضرت رضا علیهالسلام بازگشت. خواب بیننده گوید: من از وحشت بیدار شدم و بعضی را که خوابیده بودند. و با هم به همان محلی که با هم دیده بودم آمدیم و نگاه کردیم، دیدم که معلوم است قبر تازهای است و مقداری هم خاک بیرون ریخته شده است؛ آن گاه جویا شدم و پرسیدم که این قبر کیست؟ گفتند: قبر شخص ترکی است که دیروز اینجا دفن شده است. نویسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهایمان بدین شعر مترنم گشت:
ای شه توس فدای تو و طوف حرمت! - توس فردوس برین گشته زیمن قدمت
من به درگاه تو باروی سیاه آمدهام - این من و جرم من و آن تو و لطف و کرمت
بعید نیست که حضرت رضا علیهالسلام شفیع گنهکاری شود؛ زیرا که اساساً ائمه طاهرین علیهالسلام شیعیان اثنی عشری - که اعتقادی صحیح داشته باشند - هستند.
در روضة الواعظین، علی بن فتال نیشابوری نقل میکند که مردی خراسانی خدمت امام رضا علیهالسلام رسیده و گفت: یا بن رسول الله! من رسول اکرم صلیاللهعلیه و اله را در خواب دیدم که فرمود:
کیف انتم اذا دفن ارضکم بضعتی واستحفظتم ودیعتی و غیب فی ترابکم نجمی
فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانی که پاره تن من در سرزمین شما دفن شود و امامت من به شما سپرده گردد و ستارهام در آنجا پنهان شود.
حضرت رضا علیهالسلام فرمود:
انا المدفون فی ارضکم و انا بضعة نبیکم و انا الودیعة و النجم من همان پاره تن رسول الله صلیاللهعلیه و اله هستم که در سرزمین شما دفن میشوم و من همان امانت و ستاره او هستم.
بعد مولا علی بن موسی الرضا علیهالسلام خود میفرماید.
الا فمن زارنی و هو یعرف ما اوجب الله تبارک و تعالی من حقی و طاعتی و فانا و ابائی شفعائه یومالقیامة و من کنا شفعائه یوم القیامة نجا و لو کان علیه وزر الثقلین هر کس مرا زیارت کند در حالی که عارف به حق من باشد که خداوند چه امتیازی به من عنایت کرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفیع او خواهیم بود؛ و من پدرانم در روز قیامت شفیع هر که باشیم نجات مییابد؛ اگر چه دارای جن انس باشد.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و چهارم
جواب داد: آخر کار، به شما خواهم گفت؛ ما نیز طبق دستور و سفارش وی، هر شب به امام نهم علیهالسلام متوسل شدیم تا ده شب به پایان رسید.
شب آخر منبریها را به شام دعوت کرد و گفت:
علت توسل من هر شب به امام نهم علیهالسلام این بود که در روز کشیک طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب کردن صحن کهنه مشغول میشدیم و جوی آبی روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، برای ساختن، روی پلهای که در دو طرف آن نهر بود، مینشستند.
یک روز ضمن جاروب کردن صحن، دیدم چند نفر از زائرین در نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمههای خربزها را هم آنجا ریخته و کثیف کردهاند.
من به محض دیدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقایان!
اینجا که جای خربزه خوردن نیست، از این گذشته، دست کم، پوست و تخمه خربزهها را بایستی در جوب آب میریختید.
آنان متغیر شده، گفتند: مگر اینجا خانه پدرت است که این گونه دستور میدهی؟
من نیز متغیر شدم و با پای خود پوست و تخمه و دیگر خربزههای آنان را در میان جوی ریختم؛ آنان هم برخاسته، رو به حضرت رضا علیهالسلام کرده، گفتند: آقا امام رضا علیهالسلام! ما اول خیال میکردیم خانه توست که آمدیم. اگر میدانستیم که خانه پدر این مرد است، هرگز نمیآمدیم؛ این سخن را گفتند و رفتند و من نیز به کار خود مشغول شدم چون شب فرا رسید و به بستر رفته، خوابیدم؛ در عالم خواب دیدم، در ایوان طلا جنجال و غوغایی بر پاست؛ نزدیک رقتم تا از جریان آگاه شوم؛ ناگهان دیدم آقای بزرگواری در وسط ایستاده است و یک سه پایهای هم در وسط ایوان نهادهاند (چون در آن زمان رسم بود که مقصر را به سه پایه بسته، شلاق میزدند.) سپس آن آقای بزرگوار فرمود، بیاورید!
تا این امر، از آن سرور صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و پهلوی سه پایه برده، بدان بستند؛ من بسیار متوحش شدم.
عرض کردم: تقصیر و گناهم چیست؟
فرمود: مگر صحن: خانه پدر تو بود؟ که زائرین مرا ناراحت کردی و با پای خود خربزههای آنان را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من است زوار هم مهمان مناند؛ تو چرا چنین کردی؟
پس از این فرمایش، حالت انفعال و خجالتی به من دست داد که نمیتوانم بیان کنم؛ همینکه مأمورین خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به این طرف آن طرف نگاه میکردم که ببینم آشنایی به چشم میخورد تا وسیله نجاتم گردد یا نه؟
در این حال متوجه شدم که آقای جوانی پهلوی آن نشسته است؛ همینکه او حالت وحشت مرا دید، عرض کرد: پدر جان!
این مقصر را به من ببخشید، بمحض که این سخن را گفت، مرا آزاد کردند. نگاه کردم دیدم نه سه پایهای هست و نه شلاقی؛ پرسیدم: این جوان که بود؟ گفتند: این آقا زاده پسر آن حضرت، امام جواد علیهالسلام است؛ از خواب بیدار شدم و به فکر زائرین افتادم تا پس از جستجوی بسیار، آنان را پیدا و از ایشان دعوت و پذیرایی شایانی به عمل آوردم و بدین وسیله موجبات رضایت آن را فراهم و از ایشان عذر خواهی کردم.
حال، شما آقایان، بدانید که من آزاد شده حضرت جواد علیهالسلام هستم و از این جهت بود که ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و سوم
حاج سید ابوالحسین طیب، صاحب تفسیر عالی اطیب البیان، در ج14، ص279، نوشته است که علت نوشتن این تفسیر خوابی است به شرح زیر: در عالم رؤیا دیدم، در اصفهان در محله بید آباد کنار نهری - که به نهر بابا حسن معروف است - ماشینی توقف کرده است که رانندهاش را نمیبینم؛ ولی حضرت رضا علیهالسلام را دیدم که در طرف دیوار روی صندلی جلو ماشین و حضرت بقیة الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر، نشسته بودند؛ و در میان این دو بزرگوار هم جوانی خردسال با کلاه نشسته بود که او را نشناختم.
به طرف نهر آمدم و دیدم، امام زمان علیهالسلام زانوی مبارکش را پشت ماشین نهاده بود روی ماشین را بوسیدم؛ امام علیهالسلام در ماشین را باز کرده، فرمود: میخواهی ببوسی؟ ببوس.
من زانوی مبارکش را بوسیدم و به چشم کشیدم؛ سپس به جد بزرگوارشان امام علیهالسلام اظهار نمودند: زائران شما زیاد شدهاند چنانچه بخواهیم حوائجشان را روا کنیم، مشکل است؛ حضرت فرمود: مانعی ندارد (بدین معنی که امام علیهالسلام نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدایی تعالی درخواست مینماید).
بعداً امام زمان علیهالسلام از ماشین پیاده شدند و دست حقیر را گرفتند و به مدرسه میرزا مهدی - که در همان محل بود - بردند؛ (آن مدرسه اکنون هم در همان محل هست و به مدرسهسرجوی معروف است) و به من فرمود: حجرهات کدام است؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض کردم: آیا شما از من راضی هستید؟ فرمود: نعم (آری). چون دین را ترویج میکنی.
پس از آن با هم در مسجد حجةالاسلام سید شفتی (اعلی الله مقامه) آمدیم؛ در آنجا فرمودند: من سابقاً کتابی در عقاید منتشر کردم (که بعضی از علمای اعلام فرمودند: مراد کتابکلم الطیب است که نوشته و منتشر نمودهاید) اکنون میخواهم کتابی در تفسیر، به دست یکی از شما بنویسم؛ خوب است به تو محول کنم؛ فعلاً هزار تومان وجه آن موجود است.
من با شادی از خواب بیدار شدم و به نوشتن تفسیر تصمیم گرفتم؛ صبح جمعه که در جلسهای درباره عقاید و اخلاق صحبت میکردم، با شادی و سرور، آن خواب را هم بیان کردم؛ صاحب منزل، هزار تومان آورد؛ گفتم: کاغذ برای من بخرید که مصرف این تفسیر کنم؛ ایشان به تهران رفته، با مقداری بیشتر از آن پول، کاغذ خریده، آورد و اضافه آن را هم از من گرفت. در مدت ده سال هفت یا هشت مجلد آن تفسیر را نوشتم؛ مجدداً شبی در رؤیا دیدم که خدمت امام زمان علیهالسلام مشرف شدم؛ عرض کردم: آیا این تفسیر مرضی شما هست؟ فرمود: نعم (آری). عرض کردم: پس امضاء بفرمایید؛ حضرت یک نقطه پایین آن تفسیر نهادند؛ حقیر دیدم که از آن نقطه نوری متصاعد میشود؛ لذا با کمال جرأت و با بانگ بلند میگویم که این تفسیر نوشتن هم به امر مبارک امام زمان علیهالسلام بود و هم به امضای آن حضرت رسید و این رؤیا از رؤیاهای صادقه است.
اما نکات مورد استفاده از آن خواب:
1- علاقه آن بزرگوار به ذکر عقاید و توصیه به تفسیر.
2- اهمیت خاص داشتن ترویج دین از نظر امام زمان - عجل الله تعالی فرجه - از این جهت که در جواب من فرمودند رضایت من از تو، به خاطر این است که دین را ترویج میکنی.
3- این خانواده، خانواده کرمند و از این جهت است که نمیخواهند زوارشان دست خالی برگردند؛ زیرا که فرمودند: برآوردن حوائج همه زوار مانعی ندارد؛ اما زوار هم ادب را باید رعایت کنند.
1- از هجر روی چون گلت در سینه دارم خارها - چون چهرهات نبود رخی دیدیم بس رخسارها
2- مانند تو یوسف رخی پیدا نخواهد شد دگر - بسیار با نقد و روان گشتیم در بازارها
3- بر روی ما ای باغبان! بگشا در گلزار را - تا کی به حسرت بنگریم از رخنه دیوارها!
4- وصل تو ای جان جهان! آیا به ما روزی شود؟ - جان داده مشتاقت بسی از دوری دیدارها
5- بر ما مریضان از وفا زان لب شفا بخشی نما - بر خاک راهت بین شها افتاده بس بیمارها!
6- ما دوستان روز شبان داریم فریاد و فغان - چون بلبلان در بوستان، از حسرت گلزارها
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و دوم
من در مورد حضرت رضا علیهالسلام برای زائرینش حکایتی دارم که برایتان نقل میکنم: در یکی از سفرهایم به مشهد مقدس، شبی به مجلس ذکر مصیبت سید الشهدا رفتم و در آنجا شخصی را دیدم که به لهجه بختیاری سخن میگفت؛ اما لباس عربی به تن داشت. به او گفتم: شما لباس عرب به تن دارید و به لهجه بختیاری سخن میگوئید؟
گفت: همین طور است؛ من از زمان پدرم ساکن بصره شدم؛ به همین جهت لباس عربی میپوشم و چند سال است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشوم. و یک ماه توقف میکنم و بعد مرخص میشوم و بعد به بصره میروم؛ اما علت تشرف همه سالهام این است که سفر اول یازده ماه در مشهد ماندم؛ شبی در عالم خواب دیدم که برای تشرف به حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام آمدهام؛ همینکه نزدیک دری از حرم رسیدم - که معمولا زوار در آنجا اذن دخول میخوانند - دیدم که طرف چپ تختی است و خود حضرت رضا علیهالسلام روی آن نشسته و هر زائری که میآید و میخواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته؛ میایستد و چند قدمی به استقبال زائر خود میآید تا داخل حرم شود و آن گاه مینشیند؛ اما کسی از آن در خارج نمیشود.
من هم مثل سایر زائران از همان در، وارد شدم؛ دیدم زائران بعد زیارت، هنگام خروج از حرم مطهر از پایین پای مبارک خارج میشوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختی در طرف دست چپ دیدم که آن حضرت روی آن نشسته و میزی در برابر اوست که جعبهای حاوی اوراق سبز رنگی روی آن است.
هر زائری که از حرم مطهر بیرون میآید، امام علیهالسلام خودش از جا بر میخیزد و یکی از آن برگهای سبز را برداشته و به زائر عطا میفرماید و به زبان مقدس خودش، چنین بیان میکند: حذ هذا امان من النار و انابن رسول الله صلیاللهعلیه و آله
این برگ را بگیر که امان از آتش است؛من پسر پیامبرم. وقتی که زائر عزم خروج میکرد، امام علیهالسلام چند قدم به مشایعت او میرفت.
در آن حال هیبت و جلالت آن سرور، چنان مرا فرا گرفته بود که جرأت نزدیک شدن نداشتم؛ بالأخره به خود جرأت دادم و پیش او رفتم، دست و پای آن حضرت را بوسیدم؛ و پس از آن عرض کردم: آقا! زوار زیادند؛ برای شما باعث اذیت است که این قدر از جای خود حرکت کنید.
فرمود: ایشان به زارت من آمدهاند؛ بر من لازم است که از ایشان پذیرایی کنم.
آن گاه برگ سبزی هم، به من عطا فرمود؛ دیدم به خط طلایی آن عبارت نوشته شده بود؛ بعداً از خواب بیدار و از این جهت است که هر سال به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشوم و پس از یک ماه توقف کردن از خدمتش مرخص میشوم.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهل و یکم
خود حضرت رضا علیهالسلام از حرم مطهر بیرون آمد و به من فرمود: برخیز و بگو مشعلی به بالای گلدسته ببرند و روشن کنند؛ زیرا که جماعتی از اعراب و بحرین به زیارت من میآیند و ایشان در بین راه، راه را گم کردهاند؛ از طرف طرق (طرق، محلی است در دو فرسخی مشهد) هم اکنون آنان سرگردانند. برف هم میبارد؛ مبادا تلف شوند! برو؛ به میرزا شاه تقی شاه متولی بگو؟ چند مشعل روشن کنند و با جمعی بروند و آن زائران را ملاقات کرده، بیاورند.
خواب بیننده گفت: من از خواب بیدار شدم و فوراً از جای حرکت کردم و رفتم سرکشیک را از خواب بیدار کردم و جریان خواب را برایش توضیح دادم با تعجب برخاست و با یکدیگر آمدیم، در حالی که برف میبارید مشعلدار را خبر کردیم او با سرعت رفت و مشعلی روی گلدسته روشن کرد، بعد جماعتی از خدام به خانه متولی باشی رفتیم و خواب را نقل کردم.
متولی با جماعتی مشعلها را روشن کرده؛ با ما همراه شد و از شهر بیرون آمدیم و به طرف طرق به راه افتادیم؛ نزدیک طرق به زوار رسیدیم آنان در آن هوای سرد، میان بیابان سرگردان بودند.
پس از مولاقات جویای حالشان شدیم؛ گفتند: ما در شدت برف و طوفان نمیتوانستیم راه را تشخیص دهیم بالأخره از شدت سرما دست و پای ما از حس و حرکت باز ماند تن به مرگ دادیم؛ و از چهارپایان خود پیاده شده، همه یک جا دور هم جمع شدیم و فرشها را روی خود انداختیم؛ و شروع به گریه و زاری کردیم؛ در میان ما مردی صالح و طالب علم بود؛ همینکه چشمش به خواب رفت، حضرت رضا علیهالسلام را در خواب زیارت کرد.
آن حضرت به او فرمود: قوموا فقد امرت ان یجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولی.
برخیزید، دستور دادهام: مشعل در بالای گلدسته قرار بدهند؛ از روشنای مشعل به آن سمت حرکت کنید متولی به استقبال شما خواهد آمد.
این بود که ما حرکت کردیم و به راه افتادیم؛ همان جهت روشنایی مشعل را هدف قرار دادهایم تا اینجا که شما به ما رسیدید؛ متولی آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذیرائی نمود.
آری. حضرت رضا علیهالسلام ضامن غریبان و امام رؤوف است و به زائران و دوستان خود توجهی خاص دارد.
ای نفست چاره درماندگان! - جز تو کسی نیست کس بیکسان
چاره ما ساز که بیچارهایم - گر تو برانی، به که روی آوریم
بی طمعیم از همه سازندهای - جز تو نداریم نوازندهای
یار شو ای مونس غمخوارگان! - چاره کن ای چاره بیچارگان!
قافله شد؛ بیکسی ما ببین - ای کس ما بیکسی ما ببین!
پیش تو با ناله و آه آمدیم -معتذر از جرم و گناه آمدیم
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهلم
شیخ علی گفت: در سفری که - زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشد، من در خدمت شیخ مهدی، امین مخارجش بودم.
تا به مشهد مقدس وارد شدیم؛ پول ما پس از چند روز زیارت تمام شد؛ و کسی را هم نمیشناختیم که وجهی به عنوان قرض از او بگیریم؛ نا چار جریان را به مهمانهای همراه شیخ گفتم؛ آنان برخاسته، متفرق شدند و من و جناب شیخ به حرم مطهر مشرف شدیم.
پس از نماز و زیارت - در حالی که شیخ دست به دعا برداشته بود - شخصی را دیدم که در کنار شیخ ایستاده و کیسه پولی - که در دست داشت - در دست شیخ نهاد؛ همینکه شیخ کیسه را در دست خود دید به آن شخص گفت: شما اشتباه کردید که این کیسه را به من دادید (منظورش این بود که شاید به دیگری بایست میدادید)
اما آن شخص گفت:
اما عملت ان لکل امام مظهر و ان الامام علی بن موسی الرضا علیهالسلام متکفل لاحوال الغرباء.
مگر نمیدانی هر امام مظهر صفاتی از صفات الهی است و این بزرگوار، علی بن موسی الرضا علیهالسلام متکفل و احوال غریبان است. این کیسه پول از جانب آن حضرت است که به تو رسیده است.
مرحوم شیخ از این امر، متحیر ایستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد؛ اشاره کرد که نزد او بروم؛ چون نزد او رفتم، کیسه را از میان دستش برداشتم. به بازار رفتم و برای شب غذای مطبوع فراهم کردم، شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:
تو که امشب ما را مأیوس کرده بودی - در حالی که غذای امشب از شبهای قبل هم لذیذتر و بهتر است - من جریان کیسه پول را برای آنان شرح دادم و گفتم که در آن کیسه سیصد یا دویست اشرفی بود.
مرحوم مروج صاحب کرامات رضویه مینویسد:
به همین جهت حضرت رضا علیهالسلام معروف به ضامن غربیان است؛ و در حکایت ابوالوفای شیرازی حضرت رسول صلیاللهعلیه و آله در خواب، دستورهایی به او میدهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بیت از جمله فرمودند: به جهت سلامتی در سفرها و صحراها و دریاها حضرت رضا علیهالسلام را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعای توسل به محمد و آل طاهرین آن حضرت چنانکه در مفاتیح الجنان نقل نموده:
اللهم انی اسئلک بحق ولیک الرضا علی بن موسی علیهالسلام الا سلمتنی به فی جمیع اسفاری فی البراری و البحار و القفار و الاودیة و الفیافی من جمیع ما اخافة و احذره انک رؤوف رحیم.
خدایا! تو را به ولیت علی بن موسی الرضا علیهالسلام سوگند میدهم که مرا سالم بداری در تمام سفرهایم در بیابانها و دریاها و صحراها و درهها و جنگلها از آنچه میترسم و بیم دارم؛ تو رؤف و مهربانی!
جودی تبریزی میگوید:
ای که سلطان خراسان و شه ارض و سمایی - شاه اورنگ قضا خسرو اقلیم رضایی
نه خدا گویمت؛ اما به صفات و به جلالت - عقل حیران شد و گوید نه خدایی نه جدایی
قادری سازی اگر عزل، شهی را زمقامش - یا دهی افسر سلطانی عالم، به گدایی
خطه توس شد از یمن تو چون وادی ایمن - مشهد از نور تو چون سینه سینا به سنایی
گو به موسی که بیا، رفت دگر لن، زترانی - نظری کن به خدا گر بودت شوق لقایی
همچو حق بود نهان روی تو در پرده غربت - حق عیان گشت ز رخسار تو از سر خفایی
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و نهم
سفری به هند کردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرایی، حجرهای برای تجارت، اجاره کردم.
در آن سرا، پهلوی حجرهام غریبی با دو پسرانش به سر میبرد که همیشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهی هم صدای گریه و نالهاش به گوش میرسید؛ یک روز به فکر افتادم که نزد او رفته، علت حزن و اندوه و گریهاش را بپرسم، وقتی نزد او رفتم، دیدم حالت ضعف به او دست داده است.
بدو گفتم: میخواهم علت حزن اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقی است که در زندگی برای من روی داده است که شرحش این است:
در دوازده سال قبل مال و التجارهای تهیه نمودم و به عزم تجارت بر کشتی سوار شدم و کشتی بیست روز در حرکت بود؛ ناگاه باد تندی وزید و همه مال و مسافران را غرق کرد؛ من در میان دریا دل به مرگ نهادم تا اینکه خود را به تخته سنگی بند کردم و باد مرا به چپ و راست میبرد تا به حکم قضای الهی آن تخته سنگ، مرا از کام نهنگ رهانیده، به جزیرهای رسانید و موج مرا به ساحل انداخت؛ همینکه از مرگ نجات یافتم، سجده شکر کردم؛ و مدت یکسال در میان جزیرهای بسیار با صفا و خالی از بنی آدم زندگی کردم و شبها از ترس درندگان، روی درخت به سر میبردم روزی به قصد وضو ساختن در کنار درختی - که آب باران دور آن جمع شده بود رفتم؛ ناگهان عکس زنی زیبا را در آب دیدم و با تعجب سر بلند کرده، زنی را لخت و عریان در بالای درخت دیدم وقتی متوجه نگاه من شد گفت: ای مرد! از خدا و پیامبرش شرم نمیکنی که به من نظر میافکنی؟ من از شرم، سر به زیر انداخته، گفتم: تو را به خدا! بگو! از فرشتگانی یا از پریان؟
گفت: من انسانم، که سرنوشت، مرا بدینجا کشانده است و پدرم ایرانی است؛ در سفری که با کشتی به هند میرفت کشتی ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و اکنون سه سال است که در اینجا ماندهام.
پس از شنیدن سخنان آن زن، جریان خود را برای او نقل کردم و در پایان گفتم: خوب است که به عقد من در آیی تا زن و شوهر شویم او سکوت کرد و من سکوتش را موجب رضایت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نیز از درخت به زیر آمد و او را به عقد خود درآوردم.
خدای تعالی بر بی کسی ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنایت کرد که هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پیشامدی سبب شد که ما از آن زن جدا شویم؛ و این حزن اندوه من برای فراق مادر بچههاست که شرحش این است:
ما، در آن جزیره، به دیدار این دو پسر خشنود بودیم؛ اما برهنه و با موهای بلند بسیار بد منظر، به سر میبردیم.
روزی همسرم گفت: کاش! لباسی میداشتیم و از این رسوایی رها میشدیم؛ پسران، چون سخن مادر را شنیدند گفتند: مگر به غیر از این وضع به گونهای دیگر هم میتوان زندگی کرد؟
مادر گفت: آری. خدای تعالی شهرهای بزرگ و پرجمعیت آفریده است که مردم آن از غذاهای لذیذ و خوشمزه و لباسهای زیبا استفاده میکنند؛ ما هم قبل از اینکه بدین جزیره بیفتیم، در آنجا بودیم؛ ولی سفر دریا و شکستن کشتی موجب شد که باز هم با توجه به عنایت خدای تعالی به وسیله تخته سنگی خود را نجات دهیم و بدینجا بیفتیم.
پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنین است چرا به وطن باز نمیگردید. مادر گفت: چون دریا در پیش است و عبور از دریا بدون کشتی ممکن نیست و اینجا هم که کشتی نیست که ما به وسیله آن از دریا عبور کرده؛ به زادگاه خود برگردیم.
پسران گفتند: ما خود کشتی میسازیم و با اصرار، کمک فکری خواستند، تا کشتی بسازند؛ مادر چون اصرار ایشان را دید، به درخت بزرگی در آن نزدیکی افتاده بود اشاره کرد گفت، اگر بتوانید، وسط این درخت را بتراشید و خالی کنید شاید بتوانیم، در داخل آن نشسته، خود را به جای برسانیم.
پسران با شنیدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف کوهی - که در آن نزدیکی بود - رفتند و سنگهای سر تیزی که مثل تیشه نجاری بود پیدا کرده، آوردند و خود را برای خالی کردن درخت آماده نمودند.
پسران مدت شش ماه با کار مداوم توانستند وسط درخت را خالی کرده، آن را به صورت کشتی کوچکی در آورده - که دوازده نفر در آن بتواند نشست.
ما نیز به داشتند چنین پسران کاری، خوشحال بودیم؛ در این هنگام به فکر جمع کردن عنبر اشهب - که مومی از عسل مخصوص بود - افتادیم زیرا در آن جزیره کوه بسیار بلندی بود که پشت آن کوه، جنگلی قرار داشت که تمام اشجارش میخک بود و زنبوران عسل از شکوفههای میخک میخوردند و بر قله آن کوه، عسل میساختند و در موقع باران عسل،شسته میشد و از کوه فرو میریخت؛ و شربت آن نصیب ماهیان میشد و مومش را - که عنبر اشهب نام داشت و در پایین کوه باقی میماند - در کشتی گذریم و با خود ببریم.
در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب) جمع آوری کردیم و با آن مومها در کشتی حوضی در یک طرف کشتی ساختیم و ظرفهای تهیه کردیم و با آن ظرفها آب شیرین آشامیدنی آورده، حوض را پر آب نمودیم.
و برای خوراک نیز چوب چینی - که ریشهای است در آن جزیره فراوان بود - تهیه کردیم و در کشتی نهادیم؛ دو ریسمان محکم از ریشه درختان بافتیم و یک سر کشتی را به ریسمانی و سر دیگرش را به ریسمان دیگر و بعد هر دو سر ریسمان را به درخت بزرگی بستیم، چون کارها تمام شد، در انتظار رسیدن مد دریا نشستیم. مد دریا رسید؛ و آب زیاد شد و کشتی ما روی آن قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالی حمد خدای تعالی را به جای آوردیم و بر کشتی سوار شدیم با کمال تعجب دیدیم کشتی حرکت نمیکند علتش هم این بود که وقتی سر ریسمان را به درخت بسته بودیم قبل از سوار شدن بایستی باز میکردیم؛ ولی ما از باز کردن آن غفلت کرده بودیم.
یکی از پسران: خواست پیاده شده، ریسمان را باز کند که مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ریسمان را باز کرد؛ ناگهان موج سر ریسمان را از دست او ربود و کشتی به سرعت به حرکت درآمد و میان دریا رسید؛ و مادر در جزیره ماند و هر چه فریاد کرد و گریه و زاری کرد و این طرف آن طرف دوید؛ سودی نبخشید و کشتی از او دور شد. چون ناامید شد بالای درختی رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه میکرد و اشک میریخت ما بالأخره از نظرش دور شدیم.
پسران هم از مادر ناامید شدند گریه و زار بسیار کردند و اشک ریختند و اشک آنان نمکی بود بر زخمهای دل ریش و آزردهام پاشیده میشد؛ ولی همینکه به میان دریا رسیدیم خوف دریا آنان را فرا گرفت و ساکت شدند.
کشتی ما، هفت روز در حرکت بود تا بالأخره به ساحل رسید و فرود آمدیم و از آنجا همه برهنه بودیم شرم داشتیم که به جای برویم، دیری نپایید که شب فرا رسید؛ من بالای بلندی رفته، نگاه کردم با روی به شهر و روشنی آتشی را از دو دیدم؛ پسران را در آنجا گذارده، خود با نشانه همان آتش، رو به راه نهادم تا به خانهای - که درگاهی عالی داشت - رسیدم؛ در را کوبیدم. مردی - که به ظاهر معلوم بود از بزرگان یهود است - بیرون آمد؛ من قدری از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل، چند جامه و فرشی از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندانم رسیدم، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شدیم و در کاروانسرای حجرهای گرفتیم و شبها جوالی برداشته، میرفتیم و عنبرهایی که در کشتی داشتیم میآوردیم.
وقتی تمام آنها را آوردیم، از پول آنها وسایل زندگی تهیه کردیم و اکنون قریب یکسال است که با پسرانم در اینجا به سر میبردیم و به ظاهر تاجرم؛ ولی شب و روز از دوری آن زن و بیکسی و بیچارگی او در حزن و اندوهم.
از شنیدن این سخنان چنان رقت، مرا فرا گرفت که بی اختیار اشکهایم جاری شد و به او گفتم: اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانی و در دل خود را به آن حضرت بگویی امید است که دردت علاج شود و از ناراحتی بیرون آیی! زیرا هر که تا به حال به آن حضرت پناهنده شده، به مقصود خود رسیده است.
سخن من، در او موثر واقع شد و با خدای تعالی پیمان بست که از روی اخلاص، قندیلی از طلای خالص ساخته، پیاده به آستان قدس علی بن موسی الرضا علیهالسلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.
همان روز طلای خوبی تهیه کرد و قندیلی ساخت و با دو پسر خود در کشتی نشست و رو به راه نهاد و پس از پیاده شدن از کشتی، بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید؛ در شب همان روزی که وارد شد. متولی، حضرت رضا علیهالسلام را در خواب دید که به او فرمود: فردا شخصی به زیارت ما میآید باید از او استقبال کنی.
صبحگاهان متولی با جمعی از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد کردند و در منزلی که برای آنان تدارک دیده بودند سکنی دادند. و قندیلی را هم که آورده بود در محل مناسبی نصب نمودند.
آن مرد غسل کرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا خواندن شد چند ساعتی که از شب گذشت، خدام حرم، مردم را به خاطر بستن در بیرون کردند و فقط او را در آنجا گذاشته، درها را بستند و رفتند.
او وقتی حرم را خلوت دید در مقابل حرم به تضرع و زاری و درد دل گفتن پرداخت و گفت: من آمدهام و زوجهام را میخواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت؛ ناگاه حالت خستگی و ضعفی به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنید که یک نفر میگوید: برخیز! سر برداشته، نگاه کرد و دید وجود مقدس امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام است که فرمود: همسرت را آوردهام و اکنون بیرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات کن.
گفت: عرض کردم: فدایت شوم، درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: کسی که همسرت را از راه دور به اینجا آورده است درهای بسته را هم میتواند بگشاید.
گفت: از جا برخاسته، بیرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناک و با همان هیأتی که در جزیره بود دیدم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم؛ از او پرسیدم: چگونه بدینجا آمدی؟
گفت من از درد فراق بسیاری گریه،مدتی به درد چشم مبتلی شده بودم؛ یک شب در حالی که در جزیره نشسته بودم و از شدت درد چشم مینالیدم؛ ناگاه شخصی نورانی پیدا شد - که از نور رویش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم، دیری نپایید که چشمانم را گشودم و خود را در اینجا دیدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام علی بن موسی الرضا علیهالسلام به وصال مادر رسیدند و مجاورت قبر حضرت رضا علیهالسلام را اختیار نمودند تا از دنیا رفتند.
ای مملکت توس که قدر شرف افزون - از عرش علا داده تو را قادر بیچون
تو جنتی و جوی سناباد تو کوثر - خاک تو بود عنبر و سنگت دُر مکنون
حق داری اگر بانک اناالحق کشی از دل - چون مظهر حق آمده در خاک تو مدفون
فرمانده کونین، رضا زاده موسی - کش جمله آفاق بود چاکر و مفتون
هشتم در درخشنده دریای امامت - کاو راست، روان حکم، به نه گنبد گردون
لیلای جمالش چو کند جای به محمل - عاقل شود از دیدن او مات چو مجنون
بر خویش ببالند چو در حشر ملائک - فریاد برآید که این الرضویون
(میرزا حبیب اختر توسی)
ادامه ندارد ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))