دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم.هیچ دلم نمی‌خواست که در آن موقعیت خطرناک به جبهه برود.با خودم می‌گفتم چرا آن همسایه‌مان بچه‌اش را پنهان کند اما من نکنم؟!به شوخی می‌گفت:«نکند می‌خواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» یادم انداخت همیشه قصه «آرش کمانگیر» را برایش می‌خواندم...

 

 

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جبهه‌ها به وجود شما خیلی نیاز است، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید، یک جت فانتوم شما را به اهواز می‌آورد...

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

فرزند شهید محمدجواد تندگویان گفت: برای حفظ ارزش‌های دفاع مقدس در جامعه محتاج برگزاری مراسم‌ها و یادواره‌ها با این کیفیت نیستیم، بلکه بیشتر به خلق و تولید کتاب و فیلم نیازمند هستیم تا بتوانیم این ارزش‌ها را به جوانان انتقال بدهیم.

 

 

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:47 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

متنی که در ادامه می خوانید خاطره ای بسیار زیبا و خواندنی است از شهید صیاد شیرازی که امیر، ناصر آراسته همرزم و معاون ایشان آن را نقل می کند: 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

رو کرد به پدرش و گفت: «دعا کن پایم به جبهه باز شود، آن‌قدر آنجا می‌مانم تا بشوی پدر شهید.»

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:46 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سرهنگ خلبان صولتی در مراسم سالروز سقوط هواپیمای C130 حامل فرماندهان شهید عملیات ثامن‌الائمه به تشریح این سانحه پرداخت.

 

 

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:45 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کار، بسیار سخت شده بود. بعضی از بچه‌ها اسلحه‌ها را به زمین گذاشتند. در همان لحظات شهید عبدالرحمن رحمانیان اسلحه به دست به طرف نیروها آمد و فریاد زد: "همه باید تا آخرین قطره خون خود بجنگیم، پایان راه ما شهادت است، پس چه بهتر از آن." 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

صداي‌ شليك‌ چند توپ‌ همه‌ جا را لرزاند. بعد نورهاي‌ رنگي‌ فشفشه‌ها، دشت‌ كوچك‌ ميان‌ تپه‌ها را روشن‌ كرد. چندين‌ جسد روي‌ خاك‌ افتاده‌ بود. كمي‌ دورتر، يك‌ خودرو پلاك‌ سياسي‌، با درهايي‌ باز، رها شده‌ بود.

 

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 11:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در سال 1363، از طرف سپاه به او پیشنهاد شد ‌به زیارت خانه خدا برود؛ اما «حاجی» به دلیل همزمانی عملیات با مراسم حج، شرکت در عملیات را بر سفر حج ترجیح داد.

 

ادامه مطلب

[ شنبه 26 اردیبهشت 1394  ] [ 10:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]