جبههها به وجود شما خیلی نیاز است، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید، یک جت فانتوم شما را به اهواز میآورد...
شیخ حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که به حق منبرهایش جزو مجالس طراز اول است برای کسانی که میخواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال 1323 در خونسار استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به طهران مهاجرت کرد. شیخ حسین خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام اینگونه روایت میکند:
من معمولا در سفرهایم به جبهه، ابتدا به لشکر محمد رسولالله(ص) میرفتم و مدتی در آنجا میماندم، سپس به لشکر های دیگر مثل لشکر شیراز، اصفهان، کرمان و لشکر تبریز سر میزدم و برای آنها سخنرانی میکردم. به علاوه به نیروهای ارتشی هم سرکشی میکردم.
یک بار سرهنگ صیاد شیرازی به من پیغام داد که در «جبههها به وجود شما خیلی نیاز است، آماده شوید و به فرودگاه مهرآباد بیایید، یک جت فانتوم شما را به اهواز میآورد...» در اهواز که فرود آمدیم، با یک ماشین راهی جبهه شدیم. خود سرهنگ نیز حضور داشت. ایشان همراه سران ارتش، همه در یک سنگر زیرزمینی جمع شده بودند. ابتدا خودشان مقداری صحبت کردند، سپس ما دعای کمیل را شروع کردیم.
گردانهای شهادت
در سراسر جبهه، عراقیها در مقابل خطوط دفاعی خود مینگذاری میکردند و به علاوه دور تا دور مقرهای خود سیم خاردار میکشیدند و بشکههای انفجاری قرار میدادند. در شروع عملیات، گاهی لازم میشد که بیمعطلی، عده ای جلو بروند و راه را باز کنند. در بدو امر نیز اعلام میشد که برای چنین کاری چند نفر لازم داریم و تاکید میشد که احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است. گاهی اوقات که من حضور داشتم، از من میخواستند که من این مطلب را اعلام کنم. من نیز ضمن بیان عظمت و اهمیت جهاد در راه خدا و اجر و پاداش شهادت، آن را اعلام میکردم. بدین ترتیب فورا عدهی زیادی پیشقدم میشدند که خیلی بیشتر از حد لزوم بود. موقعی که اسمنویسی تمام میشد، بسیاری از حسرت این که چرا این موقعیت نصیب آنها نشده، گریه و بیقراری میکردند.
بچهها همه از دنیا بریده و غرق معنویات و متوجه عالم دیگر شده بودند و اصلا به دنیا و چیزهای دنیایی فکر نمیکردند. همه پاک، بیآلایش، خالص و مخلص بودند. یکی از زیباییهای جبهه، نیمه شبهای آنجا بود. آن بسیجیان عاشق، با شور و شعف وصفناپذیر در آن بیابانها، هر یک در گوشهای با خود خلوت کرده، با معبود خویش راز و نیاز میکردند و از شدت عشق و ایمان اشک میریختند. همه جا نماز و گریه و مناجات بود، گویا آن جا سرای محشر و عرفات بود. خدا شاهد است گاهی اوقات که من در آن بیابانها و در سنگرهای بچهها سخنرانی میکردم، صحرای کربال و شب عاشورای حسینی برایم نمودار میشد. عشق و علاقهی آن بچههای معصوم، با آن چهرههای پاک و نورانی به امام عزیز و بیقراریشان برای جانفشانی در راه اسلام، درست همان بود که در خاطر هر مسلمانی واقعهی کربلا نقش زده بود.
بعضی از آن گلهای ناز، در نشست و برخاستها، یا سخنرانیها، خود را به من نزدیک میکردند و میگفتند ما باید کنار حاج آقا بنشینیم، چرا که ما فردا شهید میشویم. فردای آ» روز فرا میرسید و با کمال شگفتی میدیدیم که آن گلها پر پر میشوند و مرغ جانشان از آن قفس کوچک به اوج آسمان نیلگون پر میکشد.
شهید گرکانی، یک بسیجی بود. او قبل از انقلاب در پخش اعلامیهها به من کمک میکرد. روزی برایم نوشت که تا 40 روز دیگر شهید میشوم؛ زیرا دو _ سه بار حضرت سیدالشهدا (ع) را در خواب دیدهام و ایشان چنین مژدهای را به من داده است. آن بسیجی، همانطور که گفته بود، 40 روز بعد شهید شد.
گاهی اوقات رزمندهای نزد من میآمد و میگفت، حاج آقا امروز راس سال خمسی من است. جالب آن که مثلا 20 تومان پول میداد و میگفت، من امروز در پایان سال خمسیام، فقط صد تومان پول اضافه آوردهام. من نیز یادداشت میکردم و بعد به نام خودشان، با مهر حضرت امام رسید میگرفتم.
برخی از همین بچهها از خانوادههای غیرمذهبی بودند. یکی از آنها که با من آشنایی داشت، شهید شد. بعدها شنیدم که واقعهی شهادت او بر خانوادهاش تاثیر فراوانی گذاشته، خواهر و مادرش محجب و متدین شدهاند.
موضوع جالب توجه دیگر، حضور بسیجیانی با سن و سال خیلی کم در میدانهای نبرد است؛ بچههای پاک و معصومی که برای حفظ دین و مملکت جانفشانی میکردند. مهدی دباغی، خواهرزادهی من، که در 17 سالگی به شهادت رسید، یکی از آن افراد بود. در آن موقع مادرش 32 سال بیشتر نداشت.
با پر پر شدن چنین عزیزانی و نیز جانفشانی جوانان برومند و فرماندهان سرافراز بود که پوزهی همهی دشمنان به خاک مالیده شد و حتی یک وجب از خاک وطن عزیزمان از دست نرفت.
جنگ عراق بر ضد ما، به بهانهی اختلاف رودخانه و مرز نبود؛ در واقع جنگ ابرقدرتها بر ضد ما و برای براندازی نظام اسلامی بود. اصلا اختلاف مرز ی چنان اهمیتی نداشت که به یکباره عراق با تمام قوا به کشور ایران هجوم آورد. در طول جنگ نیز ابرقدرتها بودند که صدام را نگه میداشتند. آنها او را تا بن دندان مسلح کرده بودند و به سرعت مهمات و ادوات جنگی از دسته رفته و هواپیماهای منهدم شده را جایگزین میکردند. همواره انبارهای مهمات و اسلحهی دشمن پر بود و تانکهای سنگین و پیشرفت همیشه در مقابل ما صف کشیده بود.
در جبهه ما، امکانات بسیار محدود؛ ولی پشتوانهی ایمانی بچهها بسیار قوی بود
بیشتر رزمندگان از خانوادههای متوسط یا فقیر بودند و هیچ انگیزهای جز انجام وظیفهی دینی و دفاع از آب و خاک وطن را نداشتند. آنها شیفتهی امام خمینی و دنبالهروی شهدای کربلای حسینی بودند. به وصیتنامهها که نگاه میکنیم، وصیت به تقوا و دست بر نداشتن از امام، مکرر به چشم میخورد، درست همانند شهدای کربلا در روز عاشورا و در صحرای کربلا، مسلم بن عوسجه به میدان رفت. بعد از کارزار و جنگی سخت عاقبت بر زمین افتاد. امام حسین (ع) همراه حبیتبن مظاهر بالای سر او رفتند. حبیت به مسلم گفت:« با این که یقین دارم تا دقایقی دیگر من هم کشته میشوم، اما همین مقدار که زندهام اگر وصیتی داری که در توان من است بگو». مسلم که در خاک و خون غلتیده بود با دست به ابیعبدالله اشاره کرد و گفت: «اوصیک بهذا الرجل»، یعنی من تنها وصیتم این باست که از ابیعبدالله دست برنداری.
مجالس شبهای سهشنبه
بعد از شروع جنگ تحمیلی، پیشنهاد شد که برای جوانان پرشور انقلابی و جبههبرو، جلسهای تشکیل دهم و از معنویات سطح بال صحبت کنم، با مشورت دوستان قرار بر این شد که جلسه در شبهای سهشنبه و در منزل حاج محمد مقدم برگزار شود. حاج محمد از علاقهمندان به اهل بیت (ع) و از مبارزان قبل از انقلاب بود، که در پخش اعلامیه و عکس امام و کارهای دیگر فعالیت گسترده داشت. برای تداوم مجالس،من قول دادم که هر هفته در بین آنها حضور یابم و حتی اگر در سفر هم باشم البته به جز جبهه برگردم. بدین دلیل هر جا از من دعوت میشد، طوری برنامهریزی میکردم که بتوانم شب سهشنبه به تهران بازگردم.
خیلی زود جمعیت زیادی در آن مجالس جمع شد. حاج محمد مقدم طبقهی پایین منزل خود را بازسازی کرد و آن را به صورت سالنی بزرگ در آورد. با این حال کفاف نمیداد و جمعیت انبوهی در خیابان مینشستند. آن مکان به صورت پاتوقی برای جبههای در آمده بود.
جلسات ما با نماز جماعت شروع میشد. سپس حاج آقا عطرینژاد، احکام شرعی میگفت و آن گاه من منبر میرفتم. جوانان بسیاری جذب شدند که پس از چندی، بسیاری در صف بسیجیان درآمده، به جبهه رفتند. بعضی ادارات و نهادهای انقلابی، برای جذب نیرو و پرسنل متدین به آنجا رجوع میکردند. آن مجالس نه ماه ادامه داشت و من در تمام مدت راجعت به توبه صحبت کردم. خوشبختانه بعدها نوارهای جلسات به صورت نوشته به دستم رسید که پس از بازنویسی، آن را در 500 صفحه و به نام «آغوش رحمت» به چاپ رساندم. افراد نازنینی از آن جلسه به شهادت رسیدند و عدهای زیادی اسیر شدند. سه نفری که به دست منافقین به طرز وحشیانهای شکنجه شده و به شهادت رسیده بودند. از بچههای آن جلسه بودند. شهید گرگانی نیز، که پیشتر یادی از او شد و در نامهای به من نوشته بود 40 روز دیگر من شهید میشوم، از اعضای اولیهی جلسه بود. وی با اخلاقی گرم و صمیمی در آنجا خدمت میکرد. شخصیت انقلابی و معنوی شهید گرگانی،پیش از انقلاب و در دورهای که به مسجد مرحوم شهید شاهآبادی رفت و آمد داشت، صورت گرفته بود. احساسات شدیدی به انقلاب و به خصوص شخص حضرت امام داشت. او عاشق شهادت بود.
سرانجام به دلیل داغ آن عزیزان و گلهای پرپر شده، که مثل و مانندی نداشتند، و نیز به دلیل تراکم فوقالعادهی کارهایم،دیگر نتوانستم هر هفته در آن جلسات شرکت کنم و به تدریج جلسات تعطیل شد.
سخنرانی در بهداری صحرایی
یکی از نتایج مهم حضور ما در جبهه و سخنرانی برای رزمندگان، تقویت روحیهی نیروها و تحکیم ارادهی آنان برای بیشتر ماندن در جبهه و مقاومت در برابر دشمنان بود. در زمان عملیاتها، جبهه؛ شور و شعف بیشتری داشت و نیروها سر حال و قبراق بودند؛ ولی هرگاه جبهه در آرامش بود، ماندن در پشت خطهای اول و دوم و موقعیتها و پادگانهای مختلف،برای آنها خستهکننده و کسالتآور میشد و پس از مدتی میخواستند برگردند یا درخواست مرخصی میکردند، این در حالی بود که گاهی در آیندهای نزدیک عملیاتی در پیش بود و نمیبایست کسی بویی میبرد؛ یعنی اگر فرماندهان به نیروها اشاره میکردند که عملیاتی در پیش است، همه با جان و دل میماندند؛ ولی این یکی از معذورات بود. بنابر این فرماندهان گاهی از ما میخواستند که برای تقویت روحیهی بچههای مستقر در مناطق ساکت و آرام رفته، با راه انداختن مجالس دعا و سخنرانی آنها را سرگرم کنیم و با نقل آیات و روایات دربارهی اهمیت اجر و ثواب جهاد در راه خدا، انگیزهی آنان را برای ماندن هر چه بیشتر در میدانهای نبرد، دو چندان کنیم.