دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

67سانت از روده‌هایش نبود و شیمیایی بود؛ از 6 سال سختی جراحی‌هایش در خارج می‌گفت و می‌گفت با همین دست‌های خودش 250 شهید را از زیر خاک بیرون آورده و همین قدر که دعای پدر و مادر شهدا پشتش هست، برای آخرتش کفایت می‌کند و هیچ اجر دیگری حتی از جبهه‌اش هم نمی‌خواهد. آقای موسوی مسئول گروه تفحص منطقه شلمچه در گفت‌وگویی دوستانه، خاطراتش را روایت می‌کند:

 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

معلم شهید اصغر فروتنی در سال 1333 در خانواده‌ای متدین و مذهبی در شهر خوی متولد شد و شخصیت کم‌نظیر او در دامن پدر و مادری مومن و معتقد شکل گرفت. به گفته بزرگ ترهای خانواده، اصغر از همان کودکی رفتاری سنجیده و آرام و اخلاقی پسندیده داشت و از نوجوانی فردی عاقل، شجاع، رشید، جوانمرد و باغیرت بود و روحیه‌ای حق‌طلب، ظلم‌ستیز و عدالت‌خواه داشت. مخالفت با رژیم منحوس پهلوی را از نهاد خانواده آغاز شد . 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم. 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پیرمرد، کارش رسیدگی به دوا و درمان روستاهای اطراف دهلران بود؛ آن روز با همکارش، سیف‌الله بهرامی و دختر و نوه چهار ساله‌اش، راه افتاده بودند برای بررسی وضعیت درمانی روستاها و ناگهان با کمین وحشتناکی روبه‌رو شدند. 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آخرهای ماه رمضان بود که وقفه یک‌هفته‌ای بین تماس علی‌آقا با من اتفاق افتاد. یک شب قبل از سحر با صدای خیلی خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچه‌های دیگر شهید شدند. در آن عملیات شهید کاوه هم در کمین گیر می‌افتد و علی‌آقا برای نجات شهید کاوه دو رأس گوسفند نذر می‌کند.

 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کمیل ایمانی عضو شورای فرماندهی لشکر 25 کربلا سردار شهیدی است که با سن 22 سالگی، 2 هزار و 502 روز سابقه جبهه و جنگ دارد. 


تولد سردار کمیل ایمانی در 20 تیر سال 45 و شهادتش در 19 تیر 1367 است و این سردار سوادکوهی 2 هزار و 502 روز سابقه جبهه و جنگ دارد و این در حالی است که تنها 22 سال سن داشت و طول دفاع مقدس هم 2 هزار و 900 روز بوده است.

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایت یک خلبان از مأموریت بمباران بیت امام(ره) در کودتای نقاب
یکی از خلبانان نیروی هوایی می‌گوید: نعمتی به من گفت: «مأموریت تو بمباران بیت امام و تلویزیون است؛ می‌توانیم تا ۵ میلیون نفر را بکشیم!! و اگر هم لازم شد در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس یا روی ناو آمریکا در خلیج فارس فرود بیاییم».
کشف و انهدام شبکه کودتاچی آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی خلبان شهید نوژه همدان یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ انقلاب اسلامی است که باری دیگر دست خداوند در یاری انقلاب اسلامی دیده شد.

نخستین نقطه روشن کشف کودتا، اطلاعاتی بود که توسط یک خلبان نیروی هوایی به توصیه مادرش، در اختیار آیت‌الله خامنه‌ای قرار گرفت. مطالب این خلبان در ادامه می‌آید:

                                                            ***

«در آن زمان من در پایگاه هوایی شهید نوژه خدمت می‌کردم. حدود 6 ماه قبل از کودتا، برای کرایه اتومبیل به آژانس مراجعه کردم. صاحب آن گفت که 20 هزار تومان پول به من بدهی برایت یک پیکان تهیه می‌کنم. من هم 20 هزار تومان تهیه کردم و به او دادم. در ادامه صحبت‌ها گفت: برنامه‌ای داریم که تو هم اگر در آن شرکت کنی می‌توانی در آینده وزیر و یا مقام دیگری که بخواهی بشوی...!

این موضوع گذشت تا اینکه دو سه روز قبل از کودتا، یکی از خلبانان کودتاچی در پایگاه شهید نوژه راجع به این کودتا با من صحبت کرد و گفت: ‌تو هم برای این کار در نظر گرفته شده‌ای و امروز بعد از ظهر، حمید نعمتی در ابتدای سه راهی پایگاه، منتظر تو است... حمید نعمتی را دیدم. قرار ملاقات را در تهران گذاشتیم. در تهران، به منزل نعمتی رفتم، به من گفت: مأموریت تو بمباران بیت امام و تلویزیون است و  ما می‌توانیم تا 5 میلیون نفر را بکشیم!! و اگر هم لازم شد در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس و یا روی ناو امریکا در خلیج فارس فرود بیاییم.

من به او گفتم: شما با مردم مخالفید یا با حکومت که این همه کشت و کشتار می‌خواهید بکنید؟! گفت ما با حکومت مخالفیم، ولی هر کس هم که بخواهد مانع کار ما بشود چاره‌ای نداریم جز اینکه همه را بکشیم. این موضوع برای من خیلی ثقیل بود و چون از مخالفت کردن با آنها هم خصوصاً در منزل نعمتی هراس داشتم، گفتم: من بیت امام را نمی‌توانم بزنم ولی تلویزیون را می‌زنم. پس از کمی صحبت از او جدا شدم و به خانه‌مان رفتم و موضوع را با مادرم که زنی ساده و مسلمان بود در میان گذاشتم. مادرم به شدت ناراحت شد و گفت:‌ تو نه تنها این کار را نباید بکنی، بلکه باید خبر بدهی و جلوی این کار را بگیری و اگر اطلاع ندهی شیرم را حلالت نمی‌کنم و از تو رضایت ندارم.

بالاخره تا ساعت 12 شب با مادر و برادر کوچکترم درباره این موضوع صحبت کردیم. بعد از این صحبت‌ها، من تصمیم گرفتم موضوع را به جایی و یا به کسی اطلاع دهم، ولی می‌ترسیدم به هر کسی این موضوع را بگویم. تصمیم گرفتم موضوع را به آقای خامنه‌ای بگویم و برای محکم کاری موضوع را روی کاغذ نوشتم و در خانه گذاشتم و به برادرم گفتم: اگر بلایی سر من آمد و برنگشتم به هر ترتیبی شده این موضوع را در جایی خبر بدهد و جلوی این کار را بگیرد. ساعت 12 و نیم از خانه بیرون آمدم و به کمیته تلفن زدم و گفتم: من یک خبر خیلی مهمی دارم که باید حتماً به آقای خامنه‌ای بگویم، مرا به کمیته بردند و چون زیاد سؤال می‌کردند، گفتم: من یک خلبان هستم و موضوع براندازی در کار است. ساعت 4 و نیم صبح بود. رفتیم منزل آقای خامنه‌ای...».

نگارنده : admin2 در 1392/4/20 12:59:59

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مهمات منافقین بلای جان خودشان
علی بکایی از جمله رزمندگانی است که در 5 مرداد 67 با منافقین در حمله مرصاد جنگیده است. ایشان خاطره ای از ان عملیات دارد و می نویسد: 
 *برادر رحمت بهشتی که خدایش رحمت کند در اطراف چاردیواری - که قبلاً تلمبه‌خانه نفت بود- رسید، نارنجک اول را کشید و داخل یک ماشین انداخت که عمل نکرد. نارنجک دوم را هم کشید که عمل نکرد. نارنجک سوم را که خواست بیاندازد، توسط قناسه مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید که بعد بچه‌ها او را به داخل شیاری کشاندند تا بتوانیم او را به عقب منتقل کنیم.

بچه‌ها تا جایی که گلوله داشتند مقاومت کردند و به جایی رسید که نه مهمات داشتیم و نه گلوله. هر کدام از برادران دو الی سه فشنگ بیشتر به همراه نداشتند.

مهمات تمام شده بود و ما در معرض هجوم دشمن ولی روحیه‌ها بسیار بالا و عالی بود.

در همان حین دشمن عقب‌نشینی کرد و پا به فرار گذاشت و ما هم سریعاً بچه‌ها را به جلو کشاندیم و مهمات و... را برداشتیم و با مهمات خود منافقین به تعقیب آنها پرداختیم.

نمی‌دانم چطور شد که یک لحظه منافقین عقب کشیدند و ما در آن شرایط بحرانی توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم. در این موقع حقیقتاً خدا بود که ما را کمک کرد.

ما به عقب آمدیم و در دامنه کوه، تجهیز شدیم. آرپی‌جی و ... هرچه لازم بود برداشتیم.

مجدداً به طرف چاردیواری رفتیم. کار بسیار بالا گرفت و بچه‌ها به مدت یک شب و یک روز مردانه جنگیدند و با اینکه خستگی فشار می‌آورد ولی کوچکترین اثری از ضعف نبود.

خاطره جالبی که دارم از برادری بود که سنی حدود 45 الی 50 سال داشت و آرپی‌جی می‌زد و آخرین گلوله آر‌پی‌جی که داشتیم به او دادیم و او زد.

پرده گوش ایشان پاره شده بود و از گوشش خون می‌آمد. ما گفتیم او را به عقب ببریم اما می‌گفت من عقب نمی‌روم و فقط به من گلوله بدهید تا دشمن را از بین ببرم.

تا اینکه نیروهای یگان‌های دیگر به جلو آمدند و جایگزین ما شدند. و ما به مقرمان برگشتیم، و الحمدالله منافقین برای همیشه به زباله‌دان تاریخ سپرده شدند و خیالمان از این جوجه‌های استعمار راحت شد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/22 13:53:22

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در روزهاي آغازين سال 1361 رزمندگان گردان حبيب لشگر27 چنان پيشروي مي كردند كه باورش براي فرماندهان عمليات فتح المبين نيز سخت مي نمود. 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:21 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

توابین و احرار
بعد از ظهر یک روز گرم  مقابل مسجد محل یک نفر با لباس کردی توجه ام را به خود جلب کرد نزدیک  که شدم با لبخند گفت منم حسن.از تعجب داشتم  شاخ در میاوردم بله اون حسن بربر بود با صلابت و هیبت مثال زدنی گفتم  این لباس و  ریش و تیپ !با اون سابقه درخشان والله نوبره ! 
تا حالا کجا بودی ؟در حین صحبت متوجه اسلحه و دو قبضه نارنجک زیر لباس اش شدم و گفتم وای حسن اینها چیه تو که ...........تا اومد جواب بده سوال کردم الان که مست نیستی و یا ..........  سراش را پایین انداخت و با دنیایی خجالت  گفت تو که نمیزاری حرف بزنم حق داری هر چی بارم کنی .نه دیگه مست نیستم توبه کردم خدا خودش کمک کرد بعد از توبه عضو سازمان پیش مرگان کرد مسلمان شدم حالا فدایی اسلام و انقلاب و امام هستم امروز از دیواندره اومدم .مرخصی ام خیلی کمه "اونجا زیاد کار دارم فقط به تهران اومدم تا از همه محل حلالیت بگیرم خلاصه از کارهاش در سازمان و درگیریها و عملیاتها در غرب و جنوب گرفته تا  معرفی اسم رفیق شهیداش  که باعث توبه او شده بود گفت و با گریه و اندوه و غم چگونگی جمع اوری اجساد و تکه های بدن مطهر شان را تشریح کرد .  حسن عوض شده بود خیلی از گذشته ابراز تنفر و انزجار میکرد رئوف و با احساس با ان حسن بربر سابق زمین تا اسمان تفاوت داشت یکجوری انگار تو این دنیا نبود و نور بالا میزد .پس از نماز مغرب و عشا با همه بچه ها با تشدید!خدا حافظی کرد و رفت این اخرین ملاقات من با شهید حسن اسدی معروف به حسن بربر بود.

بعد از اتمام جنگ با خبر شدیم که جسد پاک اش پودر  و چیزی از آن باقی نمانده بود.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

نگارنده : admin2 در 1392/4/22 13:57:14

ادامه مطلب

[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 9:20 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 120 ] [ 121 ] [ 122 ] [ 123 ] [ 124 ] [ 125 ] [ 126 ] [ 127 ] [ 128 ] [ 129 ] [ > ]