دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

ردپای حضور غواصان در جنگ

اولین حضور نیروهای غواص در عملیات خیبر رقم خورد.

کد خبر: ۲۵۸۸۷۹

تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۰۲:۰۰ - 25September 2017

ردپای حضور غواصان در جنگ

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، اولین حضور نیروهای غواص در عملیات خیبر رقم خورد. سردار رسول یاحی در این باره می گوید:

فرماندهی کل سپاه و گروه طراح اجرای عملیات را در منطقه هور تصویب کردند. این عملیات نیروهایی را می طلبید که قایقران باشند این در حالی بود که ما نه قایق، نه آموزشگاه و نه مربی داشتیم. نیمه دوم سال و هوا سرد بود و در منطقه جنوب هم عملا نمی شد کار را شروع کنیم. برای عملیات خیبر ما به افرادی که در ابتدا شناگر و بعد قایقران بودند، نیاز داشتیم.

انتهای پیام/ 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 3 مهر 1396  ] [ 3:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (3 مهر)

3 مهر 1396 هجری شمسی برابر با 4 محرم 1439 هجری قمری و 25 سپتامبر 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۷۸۴۹

تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 25September 2017

روزشمار دفاع مقدس (3 مهر)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (3 مهر)

• انتخاب شهید «محمدجواد تندگویان» بعنوان وزیر نفت دولت شهید رجایی (1359 ه.ش)

• شهادت شهید احمد رجب خیشگر (1359 ه.ش)


ادامه مطلب

[ دوشنبه 3 مهر 1396  ] [ 3:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهیدی که دست قطع شده‌اش را یک روز زیر کت قایم کرد/ ماجرای دستگیری هویدا توسط شهید موحددانش

پدر شهید علیرضا موحددانش گفت: علیرضا خواست نارنجکی که دشمن پرتاب کرده بود را بردارد اما در دستش منفجر شد. دستش را می‌گذارد زیر اورکتش تا شش بعد از ظهر که عملیات تمام می‌شود.

کد خبر: ۲۵۹۱۱۹

تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۶ - 25September 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در تمام سال های پس از شهادت فرزند، این پدر بود که راوی فرزندانش شد تا مسیری که علیرضا و محمدرضا طی کرده اند در گذر زمان به فراموشی سپرده نشود، با وجود سن و سالی که از پدر گذشته اما به خوبی خاطرات را با جزئیات به یاد دارد، زبان شیرین پدر راوی روزهایی می شود که هر دو فرزندش در راه اسلام قدم در جبهه ها گذاشتند و در این راه ابتدا محمدرضا به شهادت رسید و پس از آن علیرضا. پدر شهیدان موحد دانش در دقایقی کوتاه و در جمع صمیمی اعضای فرهنگسرای رضوان که به مناسبت سالگرد تولد علیرضا موحد دانش در منزل ایشان حضور یافته بودند، از روزهای حضور فرزندانش در جبهه گفت که در ادامه آن را می خوانیم:

 

بارها از حاج غلامرضا موحد دانش پرسیده اند که چه کردی پسرانت شهید شدند پدر شهید هم بارها گفته است که ما کاری نکردیم. حاج غلامرضا توضیح می دهد: «من ابتدای جوانی یک شاگرد سلمانی بودم. افتخارم این بود کاری از دستم بر می آید و سرباز جامعه هستم. سال 35 ازدواج کردم. علیرضا 27 شهریور 1337 به دنیا آمد. زمان به سرعت گذشت آن زمان دو نوع مدرسه اسلامی و ملی بود.

قرار شد اسم علیرضا را در مدرسه بنویسیم. خانه هم از مدرسه دور بود. پشت ورزشگاهی مدرسه اسلامی نوبخت بود که یک روحانی مدیریت آن را برعهده داشت. دست علیرضا را گرفته بودم که باهم برویم مدرسه ثبت نام کنیم. بی توجه از جلوی مدسه که رد شدیم علیرضا گفت کجا می رویم؟ گفتم برای اسم نویسی مدرسه می رویم. علیرضا گفت اینجا مدرسه است. قسمت شد در همان مدرسه اسمش را بنویسیم.

بازیگوشی های دو برادر

علیرضا با محمدرضا سه سال اختلاف سنی داشت. محمدرضا متولد 40 بود. باز برای ثبت نام محمدرضا در مدرسه هم همین اتفاق افتاد. مدرسه ای به نام مدرسه اسلامی پاداش بود اسمش را در همان مدرسه نوشتیم. ناخوداگاه به خواست خود این بچه ها یا خواست خداوند این ها وارد مدرسه اسلامی شدند.

فاصله سنی کم دو برادر باعث شده بود جور دیگری باهم صمیمی باشند، مخصوصا که در مقطعی با هم به مدرسه می رفتند. جمع خصوصیات هر دو برادر و اخلاق و خصوصیات منحصر به فردی که هر کدامشان داشتند باعث شده بود پدر و مادر از آن ها راضی باشند. پدر در نقل خاطره ای از دوران نوجوانی دو برادر و بازیگوشی های آن ها می گوید: «یکبار خبر دادند محمدرضا زمین خورده و سرش شکسته است. به مدرسه رفتیم، فهمیدیم تاب به سرش خورده و 18 بخیه زدند. پرسیدم چرا اینطور شدی؟ بهم نگاه کردند و لبخند زدند. گویا علیرضا زمان خوردن ناهار به هر کس که از کنار سفره که رد می شد غذا تعارف می کرد برای همین چیزی از غذا برای محمدرضا نمانده بود. محمدرضا عصبانی می شود و علیرضا را تهدید می کند که به پدر می گویم. ظهر که باهم بازی می کردند محمدرضا سوار تاب بود و علیرضا او را هل می دهد، یک لحظه علیرضا وسوسه می شود و تاب را محکم هل می دهد که چشم محمدرضا سیاهی می رود و به زمین می افتد.

پدر ادامه می دهد: محمد فارغ التحصیل اتومکانیک و علیرضا فارغ التحصیل برق هنرستان بود. بعد از اینکه درس علیرضا تمام شد برای گذراندن دوره سربازی به شاهرود رفت. یک هفته من به دیدنش می رفتم یک هفته او می آمد. وقتی امام به سربازها دستور دادند از پادگان ها فرار کنند، علیرضا به تهران آمد.

دست قطع شده‌اش را یک روز زیر کت قایم کرد/ ماجرای دستگیری هوا توسط شهید موحد دانش 

ماجرای دستگیری هویدا و نصیری توسط شهید موحد دانش

علیرضا در جریان انقلاب پا به پای مردم انقلابی فعالیت های ضد شاهنشاهی می‌کرد. از حضور در تظاهرات تا نگهبانی اسلحه‌خانه‌ها و محل‌های استقرار ضد انقلاب و بازماندگان رژیم قبلی. بعد از پیروزی انقلاب یکبار که علیرضا در حال پاسبانی روی برجک بود نصیری و هویدا از عوامل رژیم شاه را می بیند که از کاخ بیرون می رفتند. کمی سر و صدا می کند اما کسی متوجه نمی شود. می دود پاره ای آجر برمی دارد و به سر نصیری می زند این کار را که می کند مردم اطراف متوجه ماجرا می شوند و نصیری و هویدا را به زندان می اندازند.

 

پدر شهیدان موحد دانش می گوید: علی مدتی از محافظان مقام معظم رهبری و محمدرضا محافظ دکتر آیت بود. علیرضا از اولین نیروهایی بود که سپاهی شد. یک روز از طرف سپاه برای تحقیقات به منزل می آیند که خود علیرضا در را باز می کند. سوال اولیه را می پرسند نیم ساعتی از او سوال می کنند که آیا علی را می شناسید؟ این هم نمی گوید منم. کامل سوالات را جواب می دهد. در آخر که می پرسند کی به خانه می آید؟ علیرضا می گوید یک ساعت است وقت من را گرفتید.

 

علیرضا عضو گردان 6 و 9 تهران بود. در واقع هر کجا که کار نشدنی ای بود او هم حضور داشت. محمدرضا یکسال بعد از فارغ التحصیلی دنباله رو علیرضا شد. پدر که همیشه دوس داشت روزی برسد که علیرضا خودش بگوید می خواهد ازدواج کند بلاخره این روز را می بیند. پدر در تعریف خاطره آن روز می گوید:

یک شب ساعت 11 بود که با چند نفر از دوستانش با تویوتایی پر از اسلحه از کردستان به خانه آمدند. من تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح مادرش گفت علی دیشب به من گفته من نصف دینم را دارم و می خواهم نصف دیگرش را داشته باشم تا کامل شود. گفتم تا مستقیم به خودم نگوید قبول نمی کنم. صبح رفتند اسلحه ها را تحویل دادند و شب به خانه آمدند. خواست درباره ازدواج حرف بزند گفتم با قدرت بگو مگر می خواهی دزدی کنی. موضوع را گفت. آن زمان علیرضا دستش قطع شده بود، خواهر شهیدی را پسندید و باهم قرار گذاشتند. در این فاصله محمد 12 اردیبهشت به شهادت رسید. چهلمش را برگزار کردیم. پایان مراسم چهلم عروس علیرضا را به همه معرفی و اعلام کردیم فردای چهلم برنامه علیرضا را داریم. دخترم هم عقد کرده بود. از مجلس بیرون آمدیم به پدر داماد گفتیم عروست را ببر.

دو روز بعد برای خواندن خطبه عقد خدمت امام(ره) رفتیم. آن زمان پدر داماد را راه نمی دادند. من عین راننده تاکسی دم در ایستادیم و مابقی نزد امام رفتند و خطبه عقد جاری شد.

علیرضا برای عروسی اعلام کرد چیزی نمی خواهد و می خواهد عروسی را در مسجد بگیرد. مسجدی قدیمی را انتخاب کردیم که بچگی بچه ها و خودمان در این مسجد گذشت؛ عروسی را گرفتیم. علیرضا از اینجا زندگی دار شد.

دستش را یک روز زیر کتش قایم کرد

پدر ماجرای مجروحیت دست علیرضا را اینطور تعریف می کند: علیرضا که به شهادت رسید فقط نزدیک به 50 نفر آمدند و به ما گفتند با علیرضا بودیم که شهید شد. یکی می گفت ترکش خورد، یکی می گفت نارنجک خورده، خود ما هم مانده بودیم. مسئولیت صبح عملیات بازی دراز بر عهده علیرضا بود. صبح علیرضا بلند می شود همه را برپا می دهد. دشمن از چادر آخر پاتک زده و جلو آمده بود تا علی را می بینند او را به رگبار می بندند. وقتی تیر می خورد از کنار صخره پایین می آید. دشمن تیرهایش که تمام می شود، نارنجک پرتاب می کند. تا می آید که نارنجک را بردارد در دستش منفجر می شود. دستش را می گذارد زیر اورکتش تا شش بعد از ظهر که عملیات تمام می شود. فرماندهان می بینند رنگ و روی علیرضا پریده است می فهمند دستش قطع شده. علیرضا را می برند امداد و می گویند باید عمل شوی. ساعت سه نصفه شب علی را به تبریز می برند. کمی شلوغ می کند که چرا من را آورده اید بیمارستان؟ اتفاقی نیافتاده است. دیده بودند یکی از اسرایی که از عراقی ها گرفته اند خیلی ناراحت است. پرسیده اند چه شده؟ گفته بود من نارنجک را پرتاب کردم. علیرضا همانجا قمقمه آبش را می آورد به این عراقی می دهد. این از ایمان قوی بچه ها بود.

نام فرزندم را امام(ره) انتخاب کند

بار آخری که علیرضا به جبهه می رفت پدر گفته بود این بار با دفعه های قبل فرق می کند چون همسر داری و چه بسا فرزند هم داشته باشی. از علیرضا کمک خواسته بود که در نبودش با خانواده اش چه کند؟! پدر شهید توضیح می دهد: یک مقدار من پول داشتم و یک مقدار هم خودش جمع کرده بود، رفتیم یک ماشین خریدیم و به نام من هم کرد. گفتم چرا به نام من کردی؟ گفت من را با آتش جهنم طرف نکن. فقط سفارش کرد اگر بچه دار شدم اسم فرزندم را حضرت امام(ره) انتخاب کند. علی رفت و 13 روز بعد به شهادت رسید.

به مناسبت شهادتش امام خامنه ای در نماز جمعه اعلام کرد چند تن از فرماندهان شهید شدند و ما آنجا فهمیدیم علی شهید شده. دوشنبه ها امام(ره) با خانواده های شهدا دیدار داشت. علی سفارش کرده بود در این روز به دیدن آقا نروید که متوجه نشود یک خانواده به خانواده شهدا اضافه شده. سر موضوع بچه ترغیب شدیم به دیدم حضرت امام(ره) برویم. ابتدای دیدار دست ایشان را بوسیدم. می خواستم بگویم ما خانواده شهید هستیم ولی به حساب آن حرف علیرضا نمی توانستم حرفی بزنم. به آقا گفتم پسرم ازدواج کرده بود و سفارش داشت که نام فرزندش را شما انتخاب کنید. گفت اگر پسر بود عبدالله بگذارید و اگر دختر بود فاطمه، که خدا فاطمه را به ما داد.

انتهای پیام/ 141 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 3 مهر 1396  ] [ 3:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نامه شهید حجت‌الله امیرصوفی/ رزمنده‌ای که حالات روحی و روانی‌اش درگیر جبهه بود

شهید حجت‌الله امیرصوفی در نامه‌ای خطاب به خانواده خود آورده است: قبل از هر چیز علت ننوشتن نامه یا نزدن تلفن به شما را بگویم که نداشتن وقت آزاد زیاد می‌باشد به هر حال فعلا در اینجا خود را از هر نظر آماده می‌کنیم تا ان‌شاءالله در فرصت مناسب که چندان دور هم نیست ضربه‌ نسبتا کاری به رژیم صهیونیستی، امپریالیستی عراق وارد کنیم.

کد خبر: ۲۵۹۲۳۶

تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۳ - 25September 2017

به گزارش خبرنگار ساجد، شهید «حجت الله امیرصوفی» سوم آذر 1338 در تهران چشم به جهان گشود. وی همواره در راه پیمایی‌‌ها و تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت می‌کرد. شهید امیرصوفی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد. سرانجام وی در 23 اسفند 1363 در شرق دجله به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید امیرصوفی پس از 10 سال در اسفند 1373 به وطن بازگشت و طی مراسمی تشییع و خاکسپاری شد.


این شهید والامقام نامه‌ای خطاب به خانواده خود نوشته است که آن را در ادامه می‌خوانید:

 

نامه شهید حجت الله امیرصوفی/ رزمنده‌ای که حالات روحی و روانی‌اش درگیر جبهه بود 


«بسم الله الرحمن الرحیم


با عرض سلام خدمت تمامیتان سلامتی شما را از خداوند متعال خواستارم قبل از هر چیز علت ننوشتن نامه یا نزدن تلفن به شما را بگویم که اول تنبلی خودم و دوم نداشتن وقت آزاد زیاد می‌باشد به هر حال فعلا در اینجا خود را از هر نظر آماده می‌کنیم تا ان‌شاءالله در فرصت مناسب که چندان دور هم نیست ضربه‌ نسبتا کاری به رژیم صهیونیستی، امپریالیستی عراق وارد کنیم.


از شما یک نامه به دستم در تاریخ 61/11/6 رسید، ضمنا در تاریخ 61/11/4 یعنی عصر دوشنبه که می‌خواستم به جلسه‌ای در سپاه بروم، همین‌طور سری هم به روابط عمومی زدم و در آن‌جا متن قبول‌شدگان کنکور فنی مهندسی را روی روزنامه دیدم و بعد از آن با دیدن اسم رحمت خوشحال شدم که به رحمت توصیه کنید، که در مرحله دوم با آمادگی کامل شرکت کرده و رشته الکترونیک را هم انتخاب کند دیگر چیزی برای گفتن ندارم فقط اینکه به انضمام این نامه دو عکس هم فرستاده‌ام که عکس اولی را به اتفاق یکی از دوستان در تاریخ تابستان 1360 در غرب کشور انداخته‌ام و عکس دومی را با جمعی از دوستان در همین‌جا انداخته‌ایم در آخر به محمد بگویید که تمام بچه‎‌ها «سعید، کوثری، بابایی، حاج‌آقا خانی، سید جلال و دیگران» همگی برایت سلام می‌فرستند به علت زیاد بودن کار، نامه را در همین‌جا به پایان می‌رسانم.


به امید موفقیت در این حمله


حجت 61/11/8»

 

انتهای پیام/ 111 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 3 مهر 1396  ] [ 3:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

نامه همسر شهید حسن اقارب‌پرست/ آخرین صحبت هدایت‌کننده‌ای که یک شهید شنید

همسر شهید اقارب‌پرست در نامه خود آورده است: آخرین صحبت هدایت کننده‌ای که شنیدم، اینکه انسان تا میل نداشته باشد دنبال کاری نمی‌رود و کاری انجام نمی‌دهد... تا میل نباشد کشش هم نیست.

کد خبر: ۲۵۸۶۸۸

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۴ - 23September 2017

نامه همسر شهید حسن اقارب‌پرست / انسان تا میل نداشته باشد دنبال کاری نمی‌رود

به گزارش خبرنگار ساجد، شهید «حسن اقارب‌پرست» اول اردیبهشت 1325 در اصفهان چشم به جهان گشود. وی افسر رسته زرهی بود و در زمان جنگ ایران و مدتی به عنوان معاون لشکر 92 زرهی اهواز فعالیت می‌کرد.

سرلشکر اقارب پرست از فرماندهان جنگ ایران و عراق (بین سال‌های 1361 تا 1368) بود که در 25 مهر 1363 در جزیره مجنون بر اثر انفجار خمپاره در هنگام بازدید از منطقه، به شدت مجروح شد و سپس به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

متن زیر، نامه همسر شهید اقارب پرست است که هیچ‌گاه به دست شهید نرسید.

«بسمه تعالی

هوالقدیر

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی‌الاخره حسنه و قنا عذاب‌النار و جعلنا من الذین لاخوف علیهم و لا هم یحزنون واجعلنی من الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون.

خداوندا در این پر پیچ و خم راه

ندارم من نوایی غیر الله

مرا یا رب تو درس عشق آموز

چراغ فکرتم یا رب برافروز

کلامت جان من مخمور دارد

دل از احسان و لطفت نور دارد

تو عصیان مرا بخشایش‌آور

وجودم را بیاور در سجودت

مپرس از من چه داری بنده من

بزیر افتد سر شرمنده من

قبولم کن ز خیل پاک بنیان

بدارم از صف خلوت نشینان

فسرده جان من را تازه گردان

بفردایم بلند آوازه گردان

نمی‌خواهم کنم یادت فراموش

تو ای جان مرا هم فکر و هم هوش

من از عهد بلایت را شکستم

ولی با توبه باز آن عهد بستم

شفایم ده تو از درد جدایی

که غیر تو مرا نبود خدایی

ز جام وصل خود پیمانه‌ام ده

شراب خاص از خمخانه‌ام ده

هدایت کن مرا سوی سعادت

رسان عبدت تو در کوی شهادت

مبین مسکن گدا و ناتوان است

ببین او را ترا از بندگان است

سلام مرا بعد از این مناجات بپذیر. عزیز دلم شوهر خوبم ان‌شاءالله که حالت خوب و سرحال هستی. بعد از حرف زدن با خدا و این شعر را با محبوب خود خواندن. عزیزم باز نیاز پیدا کردم که حرف‌هایی را که از دور و بر شنیدم برایت بنویسم. یکی اینکه زن‌ها در جنگ‌ها شرکت می‌کردند.

زنی به نام ام‌سلمه در جنگ‌ها همیشه همراه پیغمبر بوده و در یکی از جنگ‌ها وقتی حضرت صف‌ها را مرتب می‌کردند رسیدند به ام‌سلمه، دیدند خنجری در دست دارد. فرمودند ام‌سلمه این خنجر چیست، گفت: یا رسول الله این را در درست گرفتم اگر در سر راه به دشمن برخورد کردم آن را در شکمش فرو برم حضرت او را تحسین کردند. در صورتی که کار او پرستاری از مجروحین بوده.

دیگر اینکه حسن جان حال اینکه حرف‌های مرا بخوانی داری یا نه؟ در هر صورت: سه چشم است که در قیامت عذاب خدا را نمی‌بیند.

1. چشمی که در سنگر بیدار بماند و پاسداری کند از اسلام.

2. چشمی که در نیمه شب بیدار شود با خدا حرف بزند و از خوف خدا گریه کند.

3. چشمی که از نامحرم از صحنه حرام چشم بپوشد و نگاه نکند.

که این سه چشم به یاری خداوند و با اراده قوی خودت در تو پیدا می‌شود. خوش به سعادتت و خوش به حالت. آخرین صحبت هدایت کننده‌ای که شنیدم، اینکه انسان تا میل نداشته باشد دنبال کاری نمی‌رود و کاری انجام نمی‌دهد... تا میل نباشد کشش هم نیست.

میل در انسان هست که دنبال کاری می‌رود. اگر گرسنگی حس نکند میل به غذا نداشته نباشد دنبال غذا و پول و درآمد برای خوراک نمی‌رود. تا میل نباشد حوری با چهار بچه و آن همه زحمت مسافرت، بلند نمی‌شود به هوای گرم اهواز به آنجا بیاید، میل هست. میل به صحبت‌های حسن آقا، میل به نفس حسن آقا، میل به فرمان‌های حسن آقا، میل به رهبری‌های حسن آقا، میل به نگاه‌های حسن آقا، میل به شب انتظاری‌های حسن آقا، میل به وجود حسن آقا. بله از خودمان بیرون برویم اگر میل نباشد کاری صورت نمی‌گیرد. حسن آقا خوشا به حال آن کسی که نسیم توبه به میل بخورد. خداوند می‌فرماید او محبوب ما می‌شود. امیدواریم که این سعادت قسمت تو و من بشود که خداوند ما را عاشق خود قرار دهد و قبولمان کند و اجازه بدهد که ما عاشق او بشویم و از گناهانی که باعث این کار می‌شود به بزرگی و کرم و لطف و مهربانی و محبت خودش ما را بیامرزد و ببخشد.

حسن آقا از اینکه وقت عزیزت را می‌گیرم ببخشید. موضوع دیگر اینکه خوبست انسان همیشه حق بگوید و اگر حقی مال دیگری است نه اینکه برای خود آن حق را بداند بلکه برود و به آن شخص بگوید که این حق شماست و اینقدر فروتن باشد. باز استفاده می‌کنیم که این حق شما است که من باید شما را دوست داشته باشم. اول اینکه چون شوهر من هستی و دوم اینکه چون بسیار خوبی و سوم اینکه چون معشوق منی. حسن جان قربانت شوم از خداوند می‌خواهم که به تو و بقیه رزمندگان قوت کامل و ایستادگی بدهد تا با این دشمن خوار به خوبی بجنگید. حسن جان وضع روحی من امسال خیلی خوب است و... از این موضوع خیلی خوشحالم و خوشحالی دیگرم رسیدن به زندگی است.

عزیز دلم هر کاری می‌کنم که جای خالی ترا در قلبم مقداری پر کنم نمی‌شود بیشتر و بدتر می‌شود. هر کاری می‌کنم جای وجودت را خالی می‌بینم و بیشتر نیاز به وجودت در منزل حس می‌کنم. عزیزم، محبوب من، چه امتحانی را خدا در دنیا برای من بنده گناهکارش انتخاب کرده. نمی‌دانم چه مصلحتی می‌داند که من بعد از دو ماه زندگی با تو تا به حال به مدل‌های مختلف در فراقت سوختم، کاش یک ماه لااقل در فراق خدا می‌سوختم چقدر وضعم عالی می‌شد برایم دعا کن از خدا می‌خوماهم همیشه سالم و موفق و بنده خاص خدا باشی.

خداوند حفظت کند

همسر تو حوری»

انتهای پیام/ 181


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:27 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (1 مهر)

1 مهر 1396 هجری شمسی برابر با 2 محرم 1439 هجری قمری و 23 سپتامبر 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۷۸۳۳

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 23September 2017

روزشمار دفاع مقدس (1 مهر)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (1 مهر)

• تظاهرات دانش‌‏آموزان و دانشجویان علیه رژیم شاهنشاهی (1349 ه.ش)

• شهادت شهید هاشم بندار (1366 ه.ش)

• روز بازگشایی مدارس


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شعر، خاطرات جنگ را ماندگار می‌کند

جواد عزیزی گفت: در جنگ با شهادت بسیاری از همرزمانم روبه‌رو شدم. همه اینها در یاد و خاطره آدم می‌ماند و شعر باعث می‌شود ماندگاری‌شان بیشتر شود.

کد خبر: ۲۵۸۶۸۲

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۶ - 23September 2017

شعر، خاطرات جنگ را ماندگار می‌کندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هیچ ایرانی را پیدا نمی‌کنید که سرود «ممد‌ نبودی» را نشنیده باشد. این سرود نه تنها یادآور آزادسازی خرمشهر است بلکه جزء لاینفکی از فرهنگ دفاع مقدس به شمار می‌رود.

 

خالق این شعر جواد عزیزی از پاسدارهای خرمشهری است که دلواژه‌های خود برای همشهری و فرمانده‌اش شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا را این گونه بیان می‌کند. اما چه حس و حالی باعث خلق این نوحه شده و چطور به این حد از شهرت دست یافته است؟ پاسخ این سؤال‌ها را در گفت‌وگو با جواد عزیزی پیش رو دارید. 

شاید خیلی از مردم ندانند خالق سرود «ممد نبودی» کیست، کمی از جواد عزیزی بگویید.


من متولد اول بهمن 1338 هستم. پدرم اراکی بود و مادرم اهل چهارمحال و بختیاری، اما خودم زاده و بزرگ‌شده خرمشهر هستم. بنده اولین دوره سپاه خرمشهر عضوش شدم و آشنایی‌ام با شهید جهان‌آرا از همان جا رقم خورد. از سال 58 بین بچه‌های رزمنده بودم تا آخر جنگ که به لطف خدا 54 ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی در پرونده‌ام ثبت شده است. اکنون با 25 درصد جانبازی بازنشسته هستم.


اتفاقاً سؤال بعدی ما در خصوص نحوه آشنایی شما با شهید جهان‌آرا بود، ایشان را چطور آدمی شناختید؟


شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا بعد از ناصر جبروتی و شهید جعفر جنگروی فرمانده سپاه خرمشهر شد. از همان زمان آشنایی‌ام با او رقم خورد. ایشان اصالتی شوشتری داشت اما خودش مثل من و خیلی از بچه‌های خرمشهری، زاده و بزرگ‌شده این شهر بود. پدرشان در چهارراه فردوسی خرمشهر پارچه‌فروشی داشتند و خانه‌شان هم در فلکه اردیبهشت بود. جهان‌آرا مهربانی خاصی داشت. قابل توصیف نیست که بخواهم عمق و وسعتش را شرح بدهم. اهل ریا و دورویی نبود. مثل حالا نیست که خیلی از ما می‌توانیم در بازیگری جایزه اسکار بگیریم! ممد هرچه داشت رو بود و ظاهر و باطنی یکسان داشت. از بُعد فرماندهی هم بسیار خوش‌فکر بود و نیروها فرماندهی ایشان را با دل و جان پذیرفته بودند. با اینکه دانشجو بود و اوایل انقلاب دانشجوها و طلبه‌ها وزن خاصی داشتند، ممد اصلاً اهل تکبر و خودبزرگ‌بینی نبود. با آن چهره و صدای گیرایش واقعاً به دل می‌نشست و احترام زیادی برایش قائل بودیم.


شما شهید جهان‌آرا را ممد خطاب می‌کنید، در شعری که سرودید هم از ایشان با عنوان ممد یاد شده است، این طور خطاب کردن‌شان رسم خاصی است؟


رسم که نمی‌شود اسمش را گذاشت. اتفاقاً خود آقای کویتی‌پور که بعدها شعر ممد نبوی را خواند، همین پرسش شما را از من کرد. من هم عرض کردم که در جنوب کشور و شهرهایی مثل خرمشهر ما سعی می‌کنیم اسامی افراد را مختصر صدا بزنیم. مثلاً اسم محمد را ممد صدا می‌زنیم. اسم اصلی شهید جهان‌آرا، سیدمحمدعلی بود که مختصراً به ایشان ممد می‌گفتیم. وقتی من این شعر را می‌سرودم احساس کردم اگر اسم محمد را کامل بیاورم، جور درنمی‌آید، به همین خاطر مطلع سرود را با «ممد» آغاز کردم. همان طور که در واقعیت نیز ممد صدایش می‌کردیم.


شاعری را از کجا آغاز کردید؟


من شاعر نیستم. نه به آن معنی که مرتب شعر بگویم. تنها گاهی ابیاتی را می‌سرایم. یادم است دوران راهنمایی تحصیل می‌کردم که یک روز مادرم به خانه آمد و دیوان شمس تبریزی را به عنوان هدیه تولد به من داد. ایشان بی‌سواد بود و در ضمن تا آن موقع کسی برایم تولد نگرفته بود که بخواهد کادویی هم بدهد. لذا هدیه مادرم باعث تعجبم شد. از آن موقع به خواندن شعر علاقه پیدا کردم و گاهی اشعاری هم می‌سرودم. دفتری داشتم که متأسفانه گم شد. آن دیوان شمس جلد آبی خاطره‌انگیز هم در شلوغی‌های حمله عراق به خرمشهر ناپدید شد. قبل از انقلاب یک‌سری شعر می‌گفتم و بعد از انقلاب که فضا عوض شد به نوع دیگری از اشعار ‌پرداختم. در خوزستان نوحه‌هایی را پیدا می‌کنید که نیم قرن از خلق‌شان می‌گذرد، اما هنوز هم در هیئات به همان شکل خوانده می‌شوند و کهنه هم نمی‌شوند. برخی از این اشعار مناسب روحیه انقلابی ما نبود. جنگ که شروع شد، تناسبی با حماسه‌آفرینی‌ها نداشتند. مثلاً در یک نوحه می‌گویند «اکبر به میدان نرو...» خب ما قرار بود به میدان برویم، پس باید این اشعار تغییر می‌کرد. من سعی داشتم برخی از این نوحه‌ها را متناسب با روح زمان تغییر بدهم و به همین ترتیب با شعر و شاعری همچنان ارتباط داشتم.


«ممد نبودی» کی سروده شد؟


دقیقاً در اولین سالگرد شهادت جهان‌آرا این شعر را در میانه راه تهران توی اتوبوس سرودم. هفتم مهرماه 60 جهان‌آرا به رحمت خدا رفت و من تقریباً مهرماه 61 شعر را سرودم. داشتیم به مراسم سالگرد ایشان می‌رفتیم که میانه راه سرودم و در همان اتوبوس هم خواندم.


خودتان مداحی می‌کردید؟


بله، خیلی کم البته. بیشتر سینه‌زن بودم تا مداح اما آنجا داخل اتوبوس شعر را مداحی کردم و بچه‌های همراه هم به دل‌شان نشست. 

با همین آوای مشهوری که دارد اجرایش کردید؟ گویا این آوا در دستگاه خاصی اجرا می‌شود.

من از موسیقی سررشته زیادی ندارم. یک بار بنده خدایی که در موسیقی تبحر دارد گفت «ممد نبودی» را در دستگاه بیات اصفهان اجرا می‌کنید. این طرز خواندن نوحه در خوزستان بسیار قدیمی است. اصلش هم روضه‌ای با این عنوان خوانده می‌شود: لیلا بگفتا ‌ای شه لب تشنه‌کامان... رودم به میدان می‌رود... آه و واویلا...


پس شما شعرتان را در همان قالب قدیمی ریختید و سرودید؟


بله همین طور است. لحن و آهنگش هم روی خودش بود. همان اولین بار که داخل اتوبوس اجرایش کردم، به همین سبکی خواندم که آقای کویتی‌پور اجرا کرده است.


«ممد نبودی» چطور به دست کویتی‌پور رسید؟


آقایان کویتی‌پور و حسین فخری هر دو اهل خرمشهر هستند. من اول آن را دادم حسین فخری خواند اما چون ضبط نشد، ماندگار هم نشد. تا آن زمان این شعر بیشتر در بین خود بچه‌های خرمشهر شناخته‌شده بود اما محرم سال 63 که کویتی‌پور آن را خواند، ضبط شد و با پخش از صدا و سیما همه‌گیر شد. وقتی کویتی‌پور گفت می‌خواهد سروده را در محرم بخواند، گفتم این نوحه برای جهان‌آرا گفته شده و مناسبتی با ماه محرم ندارد اما ایشان گفت مهرماه امسال (1363) مصادف با ماه محرم است و با سالگرد شهادت جهان‌آرا مناسبت دارد. رفت و آن را اجرا کرد. ضبط شد و با پخش از صدا و سیما بین اقشار مخلتف مردم ایران طرفدار پیدا کرد.


خود شما هم در زمان خواندنش حضور داشتید؟


نه من آن موقع در منطقه مهران بودم. یک روز صبح برای شناسایی رفته بودم که شنیدم یکی از رزمنده‌های دزفولی «ممد نبودی» را می‌خواند. تعجب کردم و گفتم این نوحه را از کجا شنیده‌ای؟ گفت: «همین دیشب از تلویزیون پخش شد. من هم چون خوشم آمد حفظش کرده‌ام و می‌خوانم.» از همان زمان این شعر را از زبان این و آن زیاد شنیدم.


غیر از جهان‌آرا، برای شهدای دیگر هم نظیر چنین اشعاری را سروده‌اید؟


برای شهید غلام چنگلوایی و شهید مجید خیاط‌ زاده هم نوحه‌های مشابهی را سروده‌ام. 
اگر می‌شود این شهدا را هم معرفی کنید.


غلام از بچه‌های آبادان بود که در سپاه خرمشهر فعالیت می‌کرد. با ایشان فوتبال بازی می‌کردیم و در همان دوران جنگ رفاقت صمیمانه‌ای داشتیم. غلام در عملیات طریق‌القدس و آزادسازی بستان به شهادت رسید. چون علاقه زیادی به ایشان داشتم ابیاتی را در رثایش سرودم. بعدها شنیدیم که این اشعار را بچه‌های آبادانی و حتی اهوازی هم می‌خوانند. غلام چهره شناخته‌شده‌ای در بین رزمنده‌های جنوبی بود. شهید مجید خیاط‌زاده هم از دوستان بسیار صمیمی‌ام بود. ایشان در رده نوجوانان کشتی می‌گرفت و من در رده جوانان. به نوعی کسوت مربی‌اش را داشتم. قبل از انقلاب بچه پر شور و شری بود. نه اینکه بخواهد مردم را اذیت کند، شیطنت‌های شیرین خاص مقطع سنی خودش را داشت. بعد از انقلاب سر به زیر شده بود. یک مقطعی اتاق‌مان یکی بود. شب می‌دیدیم نماز می‌خواند. صبح که از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدیم نماز می‌خواند. خیلی وقت‌ها مشغول نماز بود. متولد سال 43 یا 44 بود و اوایل جنگ 16 سال بیشتر نداشت اما بزرگ‌منشی خاصی در رفتارش بود. شهادتش خیلی روی من تأثیر گذاشت و اشعاری برایش سرودم.


چه اتفاقی می‌افتد که یک رزمنده برای همدوره‌ای‌هایش چنین اشعار یا نوحه‌هایی را خلق می‌کند؟


وقتی جنگ شروع شد و اوضاع به‌هم ریخت، ما به نوعی تنها شدیم. یعنی ارتباط‌مان با سایر نقاط ایران قطع شد و با بچه‌هایی که حدود 200 نفر می‌شدند، تنها ماندیم. مثل یک خانواده شدیم و ارتباط تنگاتنگی بین‌مان برقرار شد. همین نزدیکی‌ها و دوستی‌ها باعث می‌شد رفاقت‌های ماندگاری بین‌مان شکل بگیرد. دوستی‌هایی که نمی‌شد به راحتی‌ها فراموش کرد. لذا من اشعاری را سرودم تا همیشه به یاد جهان‌آرا و سایر دوستان شهیدم باشم.


تا پایان جنگ هم که شهادت دوستان دیگری را شاهد بودید.


من حدود 54 ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی را دارم. در عملیاتی مثل بدر و خیبر و حصر آبادان و بخشی از الی بیت‌المقدس و... هم حضور داشتم. قاعدتاً در این سال‌ها با شهادت بسیاری از همرزمانم روبه‌رو شدم. همه اینها در یاد و خاطره آدم می‌ماند و شعر باعث می‌شود ماندگاری‌شان بیشتر شود.


وقتی خبر شهادت جهان‌آرا را شنیدید کجا بودید؟


آن موقع در مقر سپاه خرمشهر بودم. وقتی شهر سقوط کرد، سپاه خرمشهر به پرشین هتل در مسیر آبادان منتقل شده بود. آنجا بودیم که یکی از بچه‌ها آمد و خبر داد که هواپیمای‌شان سقوط کرده و جهان‌آرا به همراه تعدادی از فرماندهان به شهادت رسیده است. اولش بهت همه را گرفت. باور نمی‌کردیم که شهید شده باشد اما باید واقعیت را می‌پذیرفتیم. شهید جهان‌آرا در کسوت مسئول عملیات قرارگاه کربلا شهید شده بود.


موقع آزادی خرمشهر جای جهان‌آرا خالی بود؟


شاید باور نکنید که من هنوز هر شب به یاد ممد هستم. یعنی هر شب سر نماز ایشان و چند شهید دیگر را دعا می‌کنم. وقت فتح خرمشهر که دیگر جای خود داشت. آن لحظه جای جهان‌آرا واقعاً خالی بود. همین است که شعر می‌گوید: «ممدی نبودی ببینی شهر آزاد گشته، خون یارانت پرثمر گشته، آه و واویلا کو جهان‌آرا...» روحش شاید و یادش گرامی باد.

منبع: روزنامه جوان


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت آرزوی دیرینه همسرم بود/ عشق به امام حسین شهادتش را رقم زد

همسر شهید هوشنگ نوری گفت: عشق به امام حسین (ع) بارزترین خصوصیت همسرم بود. غیرت عاشورایی را از امام حسین(ع) آموخت و به جنگ نامردان روزگار خود شتافت و به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید.

کد خبر: ۲۵۸۷۴۵

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۴ - 23September 2017

شهادت آرزوی دیرینه همسرم بود/ عشق به امام حسین شهادتش را رقم زدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، همزمان با هفته دفاع مقدس برای رفع دلتنگی هایمان و متبرک شدن اولین روز پاییز میهمان خانواده شهید هوشنگ نوری یکی از شهدای رسانه دوران دفاع مقدس شده ایم.

همسر شهید نوری در ابتدا به بیان خصوصیات اخلاقی همسر خود پرداخت و گفت: همسرم بسیار زحمت کش و با پشتکار بود و علاقه زیادی به کار رسانه و رادیو داشت.

وی افزود: همسرم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در برنامه رادیویی «کار و کارگر» مشغول به فعالیت شد که پس از تلاش و پشتکار بی اندازه ای که از خود نشان داد به عنوان سردبیر این برنامه رادیویی انتخاب شد.‌

همسر شهید  نوری تصریح کرد: همسرم به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد و عشق به امام حسین (ع) بارزترین خصوصیت ایشان بود که همه میدانستند. همسرم غیرت عاشورایی را از امام حسین اموخت و به جنگ نامردان روزگار خود شتافت و به آرزوی دیرینه اش شهادت رسید.

شهید هوشنگ نوری متولد سال ۱۳۳۸ در تهران از شهدای خبرنگارانی است که در عملیات «کربلای ۵» در روز ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ به فیض شهادت رسید.

 

منبع: بسیج رسانه 


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آسمان پر غرور میهنم

«آسمان امن سرزمینم، تو که امنیتت را وامدار خون هزاران جوان غیرتمند و عزتمند ایران هستی، مبادا لحظه‌ای غمگین شوی. اگر امروز شیرودی و کشوری نیستند، ما هستیم.»

کد خبر: ۲۵۸۷۸۴

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۵ - 23September 2017

گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس- سرهنگ خلبان بهمن ایمانی در دل‌نوشته‌ای به مناسبت هفته دفاع مقدس چنین آورده است:

 

به نام خدای مهربان

آسمان پر غرور میهنم،

 

آسمان، خانه من

 

هر بار که در آغوش مهربان و امن تو، بال پرواز می‌گشایم، هر بار که غرش غرور آفرین پرنده آهنینم در گوش جانت طنین می‌افکند و سکوتت را برای لحظاتی بر هم می‌زند، هر بار که چون قطره‌ای در آبی بی‌کرانت محو می‌شوم و دل به دل دریایی‌ات می‌زنم، آرامشی از جنس تو وجودم را لبریز می‌کند.

 

در پهنه لاجوردی‌ات که غوطه‌ور می‌شوم در سایه امنیت تو، آزادی و آبادی کران تا کران سرزمینم را نظاره می‌کنم، ناخودآگاه روزها و شب‌های بی قراری‌ات رابه یاد می‌آورم، یادم می‌آید که چه صبورانه هشت سال ایستادی و انتظار روزهای پر غرور پیروزی را در دل زنده و جاوید نگه داشتی.

 

آسمان، تو بهتر از هرکس به یاد داری پایمردی مردانی را که با غرش رعدآسای پرنده‌هایشان دلت را گرم می‌کردند. می‌دانم که تو نیز مثل مردمان نجیب و صبور میهنم رفتنشان را تا محو شدن در افق دنبال می‌کردی و همچنان منتظر می‌ماندی تا صدای بازگشت غرور آفرینشان در دشت و کوه و آسمان طنین بیافکند. همراهشان بودی و از فراز جبهه‌ها هنرنمایی‌شان را می‌نگریستی. به غیرتشان آفرین می‌گفتی و به شجاعتشان غبطه می‌خوردی. بارها شاهد رفتن‌های بی بازگشت بودی و چه سخت و دشوار لحظه‌ای بود، وقتی با شمردن ابابیل‌های از نبرد برگشته، عروج ققنوسی دیگر را به نظاره می‌نشستی.

 

آسمان پر غرور میهنم 

 

دلت می‌گرفت، اما تو هم مثل مردمان نجیب و صبور سرزمینم استوار و محکم دندان غیرت و تعصب بر جگر خسته‌ات می‌فشردی تا مبادا سوگواری تو در غم از دست دادن یارانت، زانوی سربازان میهن را سست کند.

 

اشک‌ها و بغض‌هایت را فرو خوردی و باز هم خنده‌های گرم فیروزه‌ایت را بر مردانی که برای دفاع از حریمت و تامین امنیتت پا در میدان نبرد نهاده و پر به آسمان گشوده بودند، سخاوتمندانه ارزانی داشتی.

 

می‌دانم چقدر دلت تنگ شده برای حماسه‌های ماندگار آن روزهای پر التهاب. می‌دانم دلت تنگ شیرودی و کشوری است، می‌دانم دلت تنگ دوران و بابایی است، می‌دانم.

 

آسمان امن سرزمینم، تو که امنیتت را وامدار خون هزاران جوان غیرتمند و عزتمند ایران هستی، مبادا لحظه‌ای غمگین شوی. اگر امروز شیرودی و کشوری نیستند، ما هستیم. من و ما گرچه شیرودی نیستیم، گرچه کشوری و دوران و بابایی را ندیده‌ایم، اما آرمان‌هایمان رنگ و بوی همان رشادت و همان شهادت را دارد.

 

آسمان پر غرور میهنم 

 

ما تربیت شده همان مکتبیم و الگو گرفته از همان فرهنگ. ما مریدانی هستیم که جا پای مرادمان گذاشته‌ایم و آموخته‌ایم که سر ببازیم برای عزت و آزادی سرزمینمان. در رگ‌های ما نیز خون غیرت و تعصب مسلمان ایرانی می‌جوشد. یقین بدار اگر آن روز مدافعان حریمت بر هم زدن آرامش و امنیتت را تاب تحمل نداشتند و به دشمن نشان دادند که اینجا بیشه شیران است، من و ما نیز در موقع لزوم می‌افتیم و جان شیرینمان را پیشکش عزت و امنیت تو خواهیم کرد.

 

هنوز هم اینجا ایران اسلامی است و ما شیران این بیشه‌ایم. اگر ققنوس جان شیرودی‌ها و دوران‌ها در آتش عشق به دین و  میهن سوخت، نسل جدید ققنوس‌ها از خاکستر آن‌ها بال پرواز گشوده‌اند.

 

آسمان پر غرور و امن سرزمینم، همدم نجواهای عاشقانه من در اوج، درود بر تو که چه امن و آرام ایستاده‌ای.

قسم به خون ریخته بر خاک شهیدان و قسم به پیکرهای سوخته در آسمان، خلبانان سربلندت و قسم به عزت اسلام و قسم به آزادی ایران و قسم به ماه محرم، به حماسه و شهادت امامم که نماد پیروزی خون بر شمشیر است. می‌ایستیم تا ایران اسلامی بایستد و می‌افتیم تا عزت و آرمان‌هایمان بر خاک نیافتد.

 

انتهای پیام/ 221 


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایت معتادی که در جبهه متحول شد

سردار مرتضی ‌حاجی‌باقری خاطره جالبی درباره سیر تحول روحی و رفتاری یک معتاد در دوران دفاع مقدس را بیان کرد.

کد خبر: ۲۵۸۷۸۶

تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۹ - 23September 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سردار مرتضی ‌حاجی‌باقری فرمانده تخریب لشکر ۴۱ ثارالله و از همرزمان سرلشکر حاج قاسم سلیمانی در رابطه با سیر تحول روحی و رفتاری یک معتاد در دوران دفاع مقدس می‌گوید: روایت‌های متعددی پیرامون دفاع مقدس وجود دارد که کم و بیش آنها را شنیده‌ایم؛ اما آنچه امروز بیان می‌کنم با روایت‌های دیگر از جبهه تفاوت دارد؛ چون این روایت نه بوی خون می‌دهد نه باروت. در این روایت صحبت از مبارزه با دشمن بعثی نیست؛ بلکه آنچه به میان می‌آید پیرامون مبارزه با دشمن درون و یعنی غلبه بر دشمن «نفس» است.

 

 روایت معتادی که در جبهه متحول شد

راوی، سردار مرتضی حاجی باقری رزمنده کلاه به سر در کنار حاج قاسم سلیمانی


اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشکر ۴۱ رفتم و به مسئولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: «یه راننده می‌خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه‌های تخریب. داری؟»

اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه این ویژگی‌ها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد.» رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.»

داشتم لحظه شماری می‌کردم برای دیدن راننده‌ای که به قول آقااسماعیل تمام ویژگی‌های رزمندگان تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی با موهای بلند و فر آمد، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته و  یکی هم دور دستش. دکمه‌های یقه باز، آستین‌ها کوتاه. یک جفت دمپایی هم پایش بود. لخ لخ کنان آمد جلو و پیش اسماعیل کاخ رفت. من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ای با آن ویژگی‌هایی که گفتم، بودم.

دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچ کردن با این جوان است. مرا نشان می‌دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ مورد نظرش همین باشد؟! اسماعیل صدایم کرد. گفتم: «بله.» گفت: «بفرما. این ‌هم راننده‌ای که می‌خواستی!»

من به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می‌کند. چون به همه چیز می‌خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: «اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه. این همونه که تو می‌خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش‌ دار برو تا از دست ندادیش.» گفتم: «آخه سر و وضعش اینو نشون نمی‌ده.» ادامه داد: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این‌طوری کرده.» گفتم: «عجب!»

خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. با خودم می‌گفتم: «این طور  که اسماعیل می‌گه، پس عجب نیروی باحالی گیرم اومده!»

یک خودرو لندکروز نو و تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب.» نشست پشت فرمان. من هم کنار دستش نشستم. خلاصه رفتیم واحد تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده‌ی خدا را برای بچّه‌های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و به حرف‌های اسماعیل هم اعتماد داشتم. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم.

سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم با هم از کوشک به اهواز می‌رفتیم. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!» جواب دادم: «بله.» پرسید: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: «نه. برای چی بیرونت کنم؟» تأکید کرد:«مردونه؟» جواب دادم: «مردونه.» یک دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!»

شوکه شدم. سه ماه از سابقه‌اش در تخریب می‌گذشت، تازه داشت می‌گفت که من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز می‌ایستی!» توضیح داد: «میام. ولی این‌قدر خودمو مشغول می‌کنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران می‌کنن، منم می‌کنم. وقتی همه نماز می‌خونن، منم الکی لب‌هامو می‌جنبونم. هر وقت دولّا می‌شن، منم می‌شم. دستاشون رو می‌گیرین جلو صورتشون یه چیزایی می‌گن، منم می‌گیرم و لب تکون می‌دم، راستش هیچی بلد نیستم.»

متحیر ماندم. هم از خبری که می‌داد، هم از زرنگی‌اش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگی‌اش حرف نداشت. رد گم کنی‌اش از آن هم بهتر. من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم.

برای همین یک پیش‌نماز داشتیم به‌نام عباس دهباشتی. بچه زابل بود. طلبه‌ای وارسته که بعدا شهید شد. گفتم: «آقای دهباشتی، بین خودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچ‌کس هم نفهمه.» گفت: «باشه.»
 

 روایت معتادی که در جبهه متحول شد

راوی خاطره سردار مرتضی‌حاجی باقری


شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول‌ کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌آمد،  سراغ حاج آقا می‌رفت. بین مأموریت‌ها اگر ۱۰ دقیقه وقت خالی بود همان ۱۰ دقیقه را غنیمت می‌شمرد. قرآنش را برمی‌داشت و سروقت حاج آقا می‌رفت. یک روز حاج‌آقا دهباشتی آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو درآورد!» پرسیدم: «چرا؟ مگه چی شده؟»

توضیح داد: «دیر اومده، زود هم می‌خواد بره! مثلاً می‌گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی می‌گین طولانیه. همون رو یادم بده. هم‌زمان می‌خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره.» توصیه کردم: «حوصله کن. این باهوشه. زود یاد می‌گیره.»

خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یک‌بار دیگر با همان حالت آمد سراغم و با همان حالت قبل گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله.» پرسید: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟»

بلند گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم. این دفعه چه چیزی را می‌خواهد اعتراف کند؟!» گفتم: ناراحت نمی‌شم. بفرما.» گفت: «راستش من سیگاری هم هستم!» با ناراحتی و تعجب تکرار کردم: «سیگاررر!» گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می‌کشم.» گفتم: «بله؟ دو پاکت! چه‌جوری می‌کشی من اصلا نمی‌بینم؟»

اصلاً باورم نشد. چون نه دهانش بوی سیگار می‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود، مجدد پرسیدم: «کِی؟ چه‌جوری؟ پس چرا بوی سیگار نمی‌دی؟» گفت: «شرمنده، می‌رم توی توالت می‌کشم. بعد آدامس می‌خورم تا بوش بره.»

بعد همان‌جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبرو به شما دادم که بگم این کارو هم از امروز کنار گذاشتم. وقتی تصمیم گرفتم به شما بگم که تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شده.»

من پاکت سیگار را مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ای بود این راننده استثنایی. خصلت‌هایش و تصمیماتش. هر روز در حال رشد و شکوفایی بود.

تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌رفتیم خرمشهر؛ آب‌تنی. این راننده به قدری در شنا حرفه‌ای بود که لباس‌هایش را در یک دستش می‌گرفت و با دست دیگرش شنا می‌کرد. لباس‌ها را بدون این‌که خیس شود بیرون از آب نگه می‌داشت. با سرعت می‌رفت آن‌ سمت کارون و بر می‌گشت، تعجب‌انگیز این بود که هیچ‌وقت زیرپوشش را درنمی‌آورد. همیشه موقع آب‌تنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت.

یک روز پرسیدم: «مرد حسابی، چرا خودت رو اذیت‌ می‌کنی؟ خوب، زیرپوشت رو بکن. چرا با لباس آب‌تنی می‌کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌های خرمشهر و باز هم شروع کرد: «برادر مرتضی! یه چیزی بگم...» گفتم: «خیلی خوب بابا. ناراحت نمی‌شم، اخراجت نمی‌کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب ‌دادی؟»

گفت: «خیلی ببخشیدا. زیرپوش منو از کمر بالا بزن.» زیرپوش را زدم بالا، دیدم ای داد و بی‌داد! عکس تمام قد یک خانم در وضعی بد از بالا تا پایین کمر او خال‌کوبی شده است. یادآوری کرد: «هی به من می‌گی زیرپوشت رو در بیار، زیرپوشت رو در بیار. اگر بچه‌های تخریب این صحنه رو ببینن چه فکری می‌کنن؟ چی می‌گن؟ برای خود شما بد نمی‌شه که منو آوردی تخریب؟»

پرسیدم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی؟» جواب داد: «دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشته من خیلی سیاهه. من از گذشته‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم.»

یک روز برایم تعریف می‌کرد: «من ورزشکار بودم. بنا به دلیلی به شدت معتاد شدم. گاهی از شدت خُمار گوشه خیابان در حال چرت می‌زدم. در یکی از روزها که چُرت می‌زدم دیدم یک  شهید را تشییع می‌کنند و کلی آدم از بزرگ و کوچک با احترام بدرقه‌اش می‌کنند. همون موقع از خودم پرسیدم برای یک مُرده این همه آدم است اما من که زنده‌ام هیچکس حواسش به من نیست. تصمیم گرفتم از این فلاکت بیرون بیام و مثل اون باشم.»

برایم ثابت شده بود این راننده مردانه پای تصمیم‌هایی که می‌گیرد می‌ماند. ایام حضورش در منطقه می‌گذشت و راننده رشد بیشتری می‌کرد. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی، من دیگه نمی‌خوام راننده باشم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می‌خوام رزمنده باشم، تخریب‌چی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و باارزشی انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و تخریبچی شد.

عملیات رمضان فرا رسید. شب اوّل عملیات من و او در باز کردن معبر همتای هم شدیم. یک معبر من باز می‌کردم، به موازات من یک معبر هم او باز می‌کرد. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز گفت: «برادر مرتضی، می‌خوام برم اطلاعات.»

گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شب‌ها می‌رفت در عمق خاک عراق و کارهای اطلاعات و شناسایی انجام می‌داد. مسئول تیم شناسایی یکی از همرزمانم شده بود. او همراه یکی از دوستانم شب‌ها برای آموزش و شناسایی می‌رفتند. یکی از این شب‌ها هوا ابری و خیلی تاریک بود. مأموریت می‌گیرد که «برود و از سنگر تانک عراقی‌ها گزارش بگیرد.»  می‌رود ولی بازنمی‌گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می‌شنوند که اعلام می‌کند: «من اسیر شدم.» بعدها از این راننده یک نامه به دستم رسید. نامه‌اش را هنوز نگه داشته‌ام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.»

نوشته بود: «اگر من شهید می‌شدم و پیکرم را به کرمان می‌بردند، با گذشته‌ای که در آن‌جا داشتم، مردم به شهدا بدبین می‌شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم از من پاک شود.»

بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن بازگشت که حافظ قرآن شده بود. آمد سپاه، بعد رفت بیمارستان بقیةالله خالکوبی پشتش را هم محو کرد.

شاید برای برخی این سوال ایجاد شده باشد که روایت سرگذشت این رزمنده چه ضرورتی داشته است؟ باید توضیح بدهم. در جبهه افراد مختلفی آمد و رفت داشتند. تنها یکی از رزمندگان این راننده بود. او در ابتدا با دیدن آن مراسم تشییع پیکر شهید به خود آمده بود و برای اینکه در تصمیمش ثبات قدم داشت با حضور در جبهه و اسارتگاه دشمن حافظ قرآن شد.

در منطقه نبرد و جبهه اگرچه در ظاهر شرایط بحرانی و خطرناک جنگ حاکم بود اما روح جبهه سرشار از معنویت و ارزش‌های اخلاقی و انسانی بود. معنویتی که توانسته بود بستر تحول یک انسان با چنین شرایطی را فراهم کند.

 

منبع: ایسنا


ادامه مطلب

[ شنبه 1 مهر 1396  ] [ 2:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]