دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

فرماندهان عراقی به سربازان می‌گفتند فردا در تهران هستیم و صدام در آنجا سخنرانی می‌کند!


با اسرا که صحبت می کردیم، می‌گفتند فرماندهان به ما گفتنده بودند شما بروید، هیچ کس جلوی شما نیست، ما فردا تهران هستیم و صدام در آن جا برای شما سخنرانی می کند.
فرماندهان عراقی به سربازان می‌گفتند فردا در تهران هستیم و صدام در آنجا سخنرانی می‌کند!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از گرگان، اسماعیل احمدی متولد 1336 در سن 22 سالگی در ابتدای جنگ از سوی بسیج عازم جبهه شد و فعالیت ها و سمت های مختلفی در در منطقه بعهده گرفت. وی جانباز 35 درصد است و با حضور در عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، والفجر 4 و 6 و 8، کربلای 1 و 4 و 5، محرم و رمضان، نقش پررنگی را در دوران دفاع مقدس ایفا کرد. مطالب زیر برشی از خاطرات این رزمنده استان گلستان در 8 سال دفاع مقدس برگرفته از کتاب "تلخ و  شیرین" است.

عضویت در بسیج و آموزش های نظامی

از سال 58 عضو بسیج پایگاه امام رضا شدم و در سال 59 از بسیج به جبهه اعزام شدم. در همان بدو تاسیس بسیج، قبل از اینکه جنگ شروع شود، در پادگان شصت کلا گرگان آموزش نظامی دیدیم. یک گروه 60 نفری بودیم و سال 58، به کوه های چهارباغ کردستان عملیات کمین و ضد کمین را تمرین می کردیم.

اعزام به جبهه در اوایل جنگ

پس از آغاز حمله سراسری عراق علیه ایران، حدود 11 نفر از ما بلافاصله به کردستان اعزام شدیم. معیار گزینش ما 11 نفر، روحیه جنگندگی و آمادگی بدنی بود. پرویز جعفریان نیز فرمانده گروه ما بود.

ما از گرگان به سپاه بابل و از آنجا به تهران و پادگان امام حسین (ع) رفتیم و اسلحه گرفتیم و سازماندهی شدیم. کل نیروهای جمع شده حدود 360 نفر بودیم و فرمانده ما محمد بروجردی بود که از پشت بیسیم با اسم رمز عقاب شناخته می شود.

عراق با 12 لشکر به ایران حمله کرده بود که 2 لشکر آن از طرف قصر شیرین بود. بعد از 24 ساعت ما را به سمت کرمانشاه و سپس به کرند بردند. ساعت 11 شب بود که به سرپل ذهاب رسیدیم. آن زمان فکر می کردیم جنگ در قصر شیرین است، اصلا فکرش را نمی کردیم که جنگ در نزدیک ما و تنها 5 کیلومتر بعد از سرپل ذهاب است. دشمن در آن زمان قصر شیرین را گرفته بود و 45 کیلومتر جلو آمده بود و قصد داشت به سمت تهران بیاید.

واقعیت های جنگ از نزدیک

تا آن زمان اصلا جنگ را ندیده بودیم و هیچ تصوری از آن نداشتیم. شاید فکر می کردیم که در جنگ، ما با تیر و تفنگ آن ها را می زنیم و آن ها هم با تیر و تفنگ ما را می زنند. اما وقتی رفتیم دیدیم دشمن توپ و تانک و همه انواع امکانات دارد و این ما هستیم که هیچ امکاناتی نداریم. در همان شرایط هم که با واقعیت جنگ رو به رو شدیم، باز هم هیچ دلهره ای در دل هیچ کدام از رزمندگان ما نبود. روحیه همه ما بسیار قوی بود. این روحیه ای بود که ما از حضرت امام گرفته بودیم و خدا در دل و جان ما قرار می داد. امکانات دشمن به حدی بود که اگر ما 10 تیر می زدیم، از آن سو شاید با 100 تیر جواب ما را می دادند، اما بعد از مدتی، این وضعیت برای ما عادی شده بود.

آن ها قبل از جنگ اعلام کرده بودند که ما سه روزه به تهران می رسیم

شب دوم یا سوم جنگ بود. یک ستون از نیروهای عراقی داشتند حرکت می کردند که از قصر شیرین عبور کنند. آن ها قبل از جنگ اعلام کرده بودند که ما سه روزه به تهران می رسیم و فکر می کردند هر چه جلو بیایند هیچ نیروی ایرانی در برابرشان نیست و می توانند به راحتی به هدف خود برسند، اما همان شب که دیدیم نیروهای عراقی دارند جلو می آیند، ما حدود 40 ماشین آن ها را به همراه نیروهایش از بین بردیم و تعدادی را هم اسیر گرفتیم. سلاح های ما در آن جا فقط ژ3، تیربار و آرپی جی 7 و توپ 106 بود. با اسرا که صحبت می کردیم، می گفتند فرماندهان به ما گفتند که شما بروید، هیچ کس جلوی شما نیست، ما فردا تهران هستیم و صدام در آن جا برای شما سخنرانی می کند.

و اما چفیه ...

چفیه در جنگ برای رزمندگان یک وسیله همه کاره بود. سفره غذای ما بود، اگر زخمی می شدیم دست یا پایمان را با همان می بستیم، مهمات را با آن حمل می کردیم، تدارکات را با آن حمل می کردیم، دست اسرای عراقی را با آن می بستیم، وقتی می خواستیم بخوابیم، آن را خیس می کردیم و روی صورتمان می انداختیم، اگر شیمیایی زده بودند می توانستیم جلوی دهانمان را بگیریم تا کمی از عوارض آن جلوگیری کنیم.

هوشمندی ایرانی

پس از عملیات محرم ماموریت ما تمام شد که به ما گفتند خط شکن هستید. به سمت دشمن حرکت کردیم. به 70 متری عراقی ها رسیده بودیم. حدود 350 نفر بودیم. عراقی ها متوجه ما شدند. من آن زمان فرمانده گروهان 2 بودم. به علی فردوس که فرمانده گردان بود، گفتم که عراقی ها فهمیده اند، بیا نفوذ کنیم. وی مخالفت کرد اما من رفتم. با تمام سرعت از سمت چپ به طرف عراقی ها رفتم. در فاصله دو سه متری عراقی ها روی زمین خوابیدم. یک تیر به کمر آنها زدم. چند بار این کار را تکرار کردم. آن ها فکر می کردند که درگیری شروع شده. همه همدیگر را بیدار کردند. بچه های ما هم نزدیک آنها بودند. درگیری شدیدی آغاز شد. من می خواستم نیروهایی را که از سمت چپ به بچه های ما فشار آورده بودند را درو کنم. می خواستم از پشت عراقی ها بروم. تنها بودم. باران در آن جا رودخانه ای کوهستانی درست کرده بود.

من هر چه از آن نقطه می خواستم بالا بروم، سر می خوردم و پایین می افتادم. صدای بچه ها را از آن پایین می شنیدم که الله اکبر می گفتند و تیر اندازی می کردند که بتوانند خط را بشکنند. فقط علی فردوس بود که می دانست من بالا رفته ام و هیچ کس از من خبر نداشت. از آن نقطه که بالا رفتم، فکر کردم آن جا نهایتا 3 یا 4 نفر هستند. دیدم حدود 37 ، 38 نفر هستند که فقط 7 ، 8 نفر می جنگند و بقیه در کانال خواب هستند. من با کلاش در سر هر کدام از آن ها یک تیر زدم. بطوری که یا کشته شوند و یا اگر زخمی می شوند، دیگر توان حرکت نداشته باشند. چند نفر را که زدم، فشنگ هایم تمام شد. ناگهان یکی از عراقی ها که هیکل درشتی هم داشت، داخل کانال از کنارم رد شد، اما مرا نشناخت. کلاه سرم نبود. پیراهن آستین کوتاه خاکی هم به تن داشتم. او در آن لحظه فکر کرد که من از نیروهای خودشان هستم. من هم سریع اسلحه ام را به سمت رو به رو گرفتم که او فکر کند من دارم با ایرانی ها می جنگم!

با خودم فکر کردم که چه کنم؟ فکر می کردم نکند نیروهای ما عقب نشینی کنند و من اینجا جا بمانم. با این که فشنگ در کوله پشتی ام بود، اما گویی فکرم از کار افتاده بود و به خاطر نداشتم که فشنگ به همراه دارم. حتی تفنگ عراقی ها در کنارم افتاده بود، اما گویی پیش خود فکر می کردم که من باید حتما با اسلحه خودم با آنها بجنگم. کمی که گذشت دیدم که عملیات نیروهای ما شروع شد. برای اینکه عراقی ها را وادار به تسلیم کنم، فریاد زدم: «دخیل الخمینی، دخیل الخمینی»

من پشت سرشان بودم. عراقی ها فکر می کردند که ما حداقل یک دسته نیروی ایرانی باشیم و اصلا فکرش را نمی کردند که من تنها باشم. سلاح ها را انداختند و اسیر شدند. نیروهای خودی را صدا کردم و اسرا را به آن ها تحویل دادم. عملیات ادامه یافت. فشار زیادی به دشمن وارد کردیم. عملیات به اتمام رسیده بود که به دلیل ضعف زیادی که بر اثر فشار دو مرحله از عملیات بر من وارد شده بود، کارم به بیمارستان کشید. بعد از بهبودی، به جبهه برگشتم. بعد از عملیات محرم بود که تیپ کربلا به لشکر 25 کربلا ارتقا پیدا کرده بود.

انتهای پیام/

 


ادامه مطلب

[ شنبه 21 شهریور 1394  ] [ 5:11 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهیدی که با قبر خالی‌ بیماری را شفا داد +عکس


خانمی که گریه می‌کرد گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده...
شهیدی که با قبر خالی‌ بیماری را شفا داد +عکس

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پدر شهید حسینعلی بالویی نقل می کند که روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند.
 

شهیدی که با قبر خالی‌ بیماری را شفا داد+عکس

 

خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت:  فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان می‌گوید برخیز تو شفا یافته‌ای! من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود.

 

شهیدی که با قبر خالی‌ بیماری را شفا داد+عکس


من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر (اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبه‌اند.

 

منبع: مشرق

 

 


ادامه مطلب

[ شنبه 21 شهریور 1394  ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

هدایای تگزاس برای اسرای نوجوان


یک روز خودرو حامل هدایای ایرانیان مقیم تگزاس آمد که پر از انواع سیگارها،شکلات و مواد خوراکی دیگر بود ولی اسرای نوجوان نه تنها از این هدایا مصرف نکردند بلکه همه آنها را در چاه فاضلاب ریختند. اما عراقی‌ها این هدایا از جمله سیگارها را از چاه خارج کرده و استفاده کردند.
هدایای تگزاس برای اسرای نوجوان

 به گزارش گروه سایررسانه های دفاع پرس، "سید اصغر چاوشی زاده" از آزادگان و جانبازان بالای 40 درصد که در عملیات والفجر مقدماتی (61/11/12) به همراه تعدادی از همسنگرانش به اسارت دشمن بعثی درآمدند و حدود 90 ماه در اسارتش به طول انجامید.

وی می‌گوید: اسرای ایرانی با مظلومیت تمام به اسارت برده می‌شدند به طوری که ما را سوار خودروهای روباز کرده و برای اینکه به مردم عراق حقانیت خود را ثابت کنند و بگویند این‌ها دشمنان ما هستند، خیابان به خیابان در شهر بغداد می‌چرخاندند، هل هله و رقص و پایکوبی مردم بغداد، کوچه و خیابان‌ها را به لرزه درآورده بود و با پرتاب سنگ و آب دهان از ما پذیرایی می‌کردند.

موقع ورود به اردوگاه در موصل متوجه صف طولانی سربازان عراقی شدیم که برای ما بسیار تعجب‌برانگیز و جای سئوال بود ولی بعد متوجه نحوه پذیرایی آنها از ما با کابل شدیم.

اسرا یکی یکی پیاده می‌شدند و الزاماً باید از راهی که عراقی‌ها برای ما آماده کرده بودند، می‌گذشتند، البته هر کسی سریعتر می‌دوید، کمتر کابل می‌خورد اما اسرای زیادی به دلیل مجروحیت نمی‌توانستند بدوند و کابل‌های زیادی به بدنشان به ویژه زخم‌هایشان می‌خورد و تنها در آن لحظه فریاد "یا حسین، یا حسین" همه فضا را پر می‌کرد.

 از آنجایی که دعا خواندن به صورت عمومی در اسارت ممنوع بود، به مدت بیش از یک سال، دعاخوان شخصی حاج آقا ابوترابی بودم به طوری که صبح‌های پنجشنبه و جمعه هر هفته در گوشه خلوتی از اردوگاه، دعای کمیل و ندبه را از حفظ برای ایشان می‌خواندم و آنجا بود که فهمیدم معنویت آن مرد بزرگ بی نهایت است. یکی از مهمترین نعمات دوران اسارتم حضور در کنار حاج آقا ابوترابی، سید آزادگان بود. آن بزرگوار خط‌ مشی زندگی ایمانی را به همه اسرا آموخت و به آنها برای زندگی، امید می‌داد.

 این سید بزرگوار به اسرا می‌فرمود اگر زمانی به میهن اسلامی بازگشتید، سعی کنید بین مردم طوری زندگی کنید که احساس کنید همه از شما انتظار دارند، اما شما از هیچکس انتظار نداشته باشید، آن وقت است که می‌فهمید در زندگی چه آرامشی به دست آورده‌اید.

 ****

در الرمادی یک اردوگاه اطفال بود که "بین القفسین" نام داشت و همه‌ اسرای کم سن و سال در آنجا نگهداری می‌شدند و این اردوگاه جنبه‌ تبلیغاتی برای عراقی‌ها داشت.

 یک روز خودرو حامل هدای ایرانیان مقیم تگزاس آمد که پر از انواع سیگارها، شکلات و مواد خواراکی دیگر بود ولی اسرای نوجوان نه تنها از این هدایا مصرف نکردند بلکه همه آنها را در چاه فاضلاب ریختند اما عراقی‌ها این هدایا از جمله سیگارها را از چاه خارج کرده و استفاده کردند.

 چاووشی‌زاده که در زمان اسارت 17 سال و در زمان بازگشت به میهن 25 ساله بوده است، از سال 87 تاکنون مدیریت گمرک استان یزد را برعهده دارد.

 منبع: ایسنا

 


ادامه مطلب

[ شنبه 21 شهریور 1394  ] [ 5:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای پیشنهاد رشوه انگلیسی ها به شهید مدرس


من در کنار مدرس بودم که دو نفر آمدند که یکی از آنها فرنگی بود. مردی که مترجم بود گفت: «ایشان یکی از مامورین عالی رتبه سفارت انگلیسند. چکی تقدیم می دارند برای اینکه به هر نوعی صلاح بدانید، مصرف نمایید.»
ماجرای پیشنهاد رشوه انگلیسی ها به شهید مدرس

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، من در کنار مدرس بودم که دو نفر آمدند که یکی از آنها فرنگی بود. لحظه ای بعد، مردی که مترجم بود گفت: «ایشان یکی از مامورین عالی رتبه سفارت انگلیسند. چکی تقدیم می دارند برای اینکه به هر نوعی صلاح بدانید، مصرف نمایید.»

 

مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلا انگلستان یا هرجای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم!»

 

بعد از ترجمه این سخنان، فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان می گویند شما می خواهید در دنیا حیثیت ما را نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.»

 

به نقل از دکتر عبدالباقی مدرسی(نوه شهید)

 

شهید آیت الله سید حسن مدرس

 

منبع: جام نیوز

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در مصاحبه دفاع پرس با محمد حسین صفار هرندی می خوانید:"توپخانه شیطانی"؛ هدیه انگلیس خبیث به صدام در جنگ؛چرا برای اینها فرش قرمز پهن کردند؟!/ ماجرای حضور پاسداران در منزل رئیس ساواک!/ مسئولیت حسین شریعتمداری در دفتر سیاسی سپاه چه بود؟/ روایتی از تجدیدنظرطلبانی که قورباغه رنگ شده را به جای فولکس واگن جا می‌زنند و ...
 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی مجبور شدیم با بعثی ها فوتبال بازی کنیم!


۲۹ مرداد ماه ۶۹ بود و از سه روز پیش تبادل اسرا آغاز شده بود. عراقی ها گفتند به مناسبت تبادل اسرای دو کشور باید با تیم ژاندارمری آنها مسابقه فوتبال بدهیم.
وقتی مجبور شدیم با بعثی ها فوتبال بازی کنیم!

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، چهارده یا پانزدهم تیر ماه بود که زمزمه های تبادل اسرای اردوگاه قوت گرفت. سربازها به جلوی پنجره آسایشگاه ها می آمدند و می گفتند به زودی ما را تحویل صلیب سرخ می دهند.


۲۹ مرداد ماه ۶۹ بود و از سه روز پیش تبادل اسرا آغاز شده بود. عراقی ها گفتند به مناسبت تبادل اسرای دو کشور باید با تیم ژاندارمری آنها مسابقه فوتبال بدهیم. وقتی موضوع را با حاج آقا ابوترابی در میان گذاشتیم گفتند عیبی ندارد ولی احتیاط کنیم.


بازی شروع شد. تیم ما خوب بازی می کرد. توپ را تا جلو دروازه عراقی ها می بردیم و دوباره بر می گرداندیم. می ترسیدیم گل بزنیم و آن وقت عراقی ها به جای توپ پای بچه ها را بزنند و برای همه مشکل درست شود. سی، چهل دقیقه گل نزدیم و وقتی از حاج آقا پرسیدیم چه کنیم؟ گفت: اگر تونستین گل بزنین.


گل اول را زدیم. اسرا در گوشه و کنار ایستاده بودند و تشویق می کردند. سربازهای عراقی هم با سوت و کفشان اردوگاه را روی سرشان گذاشته بودند. چند دقیقه بعد گل دوم را هم زدیم. فریاد خوشحالی اسرا بلند شد و از این کار بچه ها سربازهای عراقی کفری شدند و شروع کردند به لگد پرانی و جفتک انداختن.


از دید خودشان هم اصلا خطا نبود. به بچه ها گفتیم گل بخورند تا بلکه با جفتک هایشان به بچه ها آسیب نرسانند. بعد از گل طوری خوشحالی می کردند که انگار در عملیاتی پیروز شده اند. کف دستهایشان را به هم زدند و ماچ و بوسه و رد و بدل کردند. بازی دو بر یک بود ولی کماکان پای بچه ها را با توپ اشتباه می گرفتند تا اینکه داخل محوطه جریمه یکی از آنها را دراز کردیم تا پنالتی شان را گل کنند و دست از سر کچلمان بردارند.


گل شان را زدند و بازی به تساوی کشید. چند دقیقه وقت مانده را به این طرف و آن طرف دویدیم و در نهایت بازی با تساوی پایان یافت. فرمانده اردوگاه گفت صلیب سرخ تا یک ساعت دیگر وارد اردوگاه می شود. گفت همه به حمام بروند و  آماده رفتن شوند.


همه با خوشحالی زیر دوش ها ایستادند و مشغول آماده کردن وسایلشان شدند. صلیب سرخی ها وارد اردوگاه شدند و به همه یک جفت کتانی و یک دست لباس آستین کوتاه نظامی دادند و اسامی بچه ها را نوشتند.


حاج آقا ابوترابی گفت من هم بروم و اسمم را بنویسم. می گفت چون عراقی ها روی من حساس هستند، ممکن است اتفاقی بیافتد. رفتم توی صف و اسمم را نوشتند. عراقی ها حاج آقا ابوترابی را بردند به یک کمپ دیگر. رفتیم با صلیب سرخ صحبت کردیم و گفتیم اگر او را پیش ما برنگردانند از آنجا نمی رویم. حاج آقا توسط یکی از بچه ها پیغام فرستاد که کاری نکنیم به ضرر همه تمام شود.


راوی: آزاده کریم رجب زاده

 

منبع: سایت جامع آزادگان

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:30 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (18 شهریور 94)


18 شهریور 1394 هجری شمسی برابر با 25 ذی القعده 1436 هجری قمری و 9 سپتامبر 2015 میلادی
روزشمار دفاع مقدس (18 شهریور 94)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی( 18 شهریور 1394 )

• پایان عملیات کوچک قادر در اشنویه توسط ارتش (1364 ش)

• در پی کشتار مردم در میدان شهدای تهران توسط مزدوران پهلوی و اعلام حکومت نظامی در 12 شهر کشور،امام خمینی(ره) در پیامی به ملت ایران محمد رضا پهلوی را مجرم دانست و حکومت نظامی را محکوم کرد. (1357ش)

• شهادت ابراهیم رضایی، جانشین محور کامیاران سنندج (1360ه.ش)

• اعزام نخستین ستون‌های نظامی برای پاکسازی شهر سردشت به فرماندهی شهید دکتر مصطفی چمران (1358ه.ش)

• عملیات پاکسازی گرماب و سور کوه در بانه توسط لشکر 52 قدس سپاه (1364ه.ش)

 

رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری ( 25 ذی القعده 1436 )
 

 • روز "دَحوالارض" :

روز دَحوُالارض برای اهل معنی و صاحبان سیر و سلوک، یکی از روزهای مهم سال است که شیخ عباس قمی در مفاتیح الجنان اعمال زیادی برای این روز نقل می‏کند. از جمله می‏گوید: یکی از چهار روزی است که روزه‏اش بسیار سفارش شده است و این روزی است که رحمت خدا در زمین منتشر گردیده است. 

* تولد حضرت ابراهیم(ع) به نقل از امام رضا(ع)

• خروج پیامبر اکرم(ص) از مدینه به قصد حجة الوداع(10 ق)

 

رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی ( 9 سپتامبر 2015 )

• آغاز جنگ ‏های "هفت ساله" میان امپراتوری ایران و روم (572م) (ر.ک: 24 ژوئیه)

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:29 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

"یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که برای وضو گرفتن به طرف دستشویی رفتم. ناگهان حاج اسدالله که صورتش از وضو خیس بود، وارد راهرو شد. تا آمدم به خودم بجنبم و سلام کنم، با لبخندی بسیار زیبا، نگاهی انداخت و گفت: سلام، خوبید شما؟"
 

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روی دستان بابا


سمیه عسگری در خصوص آخرین عکسش با پدر شهیدش می گوید.
روی دستان بابا

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از قزوین سمیه عسگری فرزند شهید اسماعیل عسگری در خصوص عکس فوق می گوید: این عکس سال 64 گرفته‌شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا هم امامزاده علی‌اصغر (ع) است دریکی از روستاهای نزدیک ما، پدرم موقع تولد من در مرخصی بود. او مرا خیلی دوست داشت و از به دنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود. پدربزرگم معمولاً وقتی بچه‌هایش صاحب پسر می‌شدند، برایشان قربانی می‌کرد، و چون من دختر بودم این کار را نکرد، اما پدرم خودش برایم قربانی داد.

همیشه از مناطق جنگی که برمی‌گشت، برایم سوغاتی می‌آورد، از هویزه و جاهای مختلف، هنوز روسری‌ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود، دارم. بابا صدایی خیلی جدی داشت هنوز نوارهای مداحی‌اش رادارم و هر وقت که دل‌تنگ پدر می‌شوم می‌زارم توی ضبط و با او زمزمه می‌کنم. من دو سال بیشتر نداشتم که بابا شهید شد و اصلاً شهادت بابا را به یاد ندارم، او مفقودالاثر بود و درست ده سال بعد بود، که پیکر قشنگش را آوردند، آن روز من یک احساس خاصی داشتم، خیلی خوشحال بودم. همه گریه می‌کردند ولی من خوشحال بودم، یک حس خاصی به من دست داده بود، خیلی هم افتخار می‌کنم که او سردار اقبالیه است و همه او را می‌شناسند.

حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم، بچه که بودم، زیاد به خوابم می‌آمد، ولی حالا اصلاً. دعا هم زیاد می‌خوانم، اما بازهم نمی‌شود، شاید بابا دیگِ مرا دوست ندارد! نه این چه حرفی است، مگر می شه باباها دختراشون رو دوست نداشته باشند؟ البته همیشه احساس می‌کنم بابا کنارم هست ،حس می‌کنم عکس‌هایش با من حرف می‌زنند.

مامان می گه: بابا وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می‌روم و دیگه برنگردم. و بابا دیگِ برنگشت.

 دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می‌آید.

مامانم، خیلی بابام را دوست داشت و هر وقت بابا می‌خواست به جبهه برود، ساکش را آماده می‌کرد و بابا را باروی خوش و شاد بدرقه می‌کرد.  بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود، حتی در وصیت‌نامه‌اش هم به این موضوع اشاره‌کرده است.

مامانم میگه: بابا وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می‌روم و دیگر برنگردم. و بابا دیگِ برنگشت، اما من الآن یک بابای کوچولو دارم، نذر کرده بودم که اگر بچه‌ام پسر بود ، اسم بابا رو براش بزارم  و الآن پسرم به نام بابا و شبیه باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم، کاری از دستم برنمی‌آید.

انتهای پیام/

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:16 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

از دانشگاه علم و دانش تا دانشگاه ایثار و شهادت


دانشجوی شهید "احمد خلیقی" با ترک دانشگاه علم و دانش به دانشگاه جبهه ها پیوست و در کرخه نور جاودانه شد.
از دانشگاه علم و دانش تا دانشگاه ایثار و شهادت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از گرگان، شهید "احمد خلیقی" از شهدای استان گلستان است که در سطور زیر زندگینامه پربارش را مرور می کنیم:

شهید احمد خلیقی دهم شهریورماه سال 1336 در شهر سبزوار و در یک خانواده متدین، متولد شد. مقطع ابتدایی را در همان شهرستان به پایان رسانید و سپس به همراه والدین خود، به شهر گنبد کاووس مهاجرت نمود و تا اخذ دیپلم، در همان شهر به تحصیل مشغول شد. در سال 1356 پس از اخذ مدرک دیپلم و شرکت در آزمون سراسری دانشگاه، در رشته علوم تغذیه دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و بدین ترتیب تحصیلات دانشگاهی خود را آغاز نمود اما از صحنه فعالیت های سیاسی کناره گیری نکرد، به همین دلیل در خرداد ماه سال 1357 به دست ساواک دستگیر و زندانی شد اما پس از مدتی از زندان آزاد گردید.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دانشجویان دیگر، جهاد دانشگاهی را تشکیل دادند و در این راه تلاش های زیادی از خود نشان دادند. بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها، جهت ادامه فعالیت های انقلابی اش وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال1360 به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام گردید و پس از گذشت چند روز، در منطقه کرخه نور، دهم شهریورماه سال 1360 به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید شهرستان گنبد کاووس به خاک سپرده می شود.

وصیت نامه شهید احمد خلیقی

"ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین (بقره-250 )  پروردگارا صبری به ما ده و قدم هایمان را استوار ساز و بر گروه کافران پیروزمان کن".

بار خدایا، تو ما را از عدم آفریدی و بر سستی بنا نهادی و از آب اندک و بی ارزش خلق نمودی، پس ما را به جز به یاری تو توانایی نیست. پس ما را با توفیق خود کمک کن و به راه راست راهنمایی فرما.

شکر خدای را که این توفیق نصیبم شد تا برای مقابله با کفار بعث در جبهه نبرد حق و باطل حضور پیدا کنم. امیدوارم که با نثار خون بی مقدار خویش، در راه دین حق و مکتب توحید، توانسته باشیم وظیفه خود را به انجام برسانیم. اکنون جبهه حق به رهبری زعیم عالیقدر، امام خمینی در مقابل اتحاد شوم دشمنان داخلی و خارجی، استوار ایستاده است و هر روز برای فراگیر شدن اسلام در سراسر جهان در جهت آماده نمودن زمینه برای ظهور ولی عصر امام مهدی (عج) به پیش می رود. از خانواده ام و کلیه دوستان می خواهم که به ندای پیامبر گونه امام خمینی همیشه گوش فرا داده و در خط اصیل اسلام که همان خط امام می باشد، حرکت کنند و از وابستگی فکری به عوامل شرق و غرب خودداری کنند که انحراف از خط امام، باعث تباهی است. شما با یاری رساندن به کلیه افراد و ارگان هایی که در خط امام می باشند وظیفه خویش را انجام دهید.

از پدر و مادرم می خواهم که پس از شهادتم، صبر پیشه کنند که خدا افراد صابر را دوست می دارد. این سخن سرور شهیدان حضرت سید الشهدا امام حسین (ع) است که می فرماید: اگر بدن ها برای موت خلق شده اند پس کشته شدن با تیر و شمشیر در راه خدا فضیلت دارد. اگر لیاقت شهادت داشتم و خداوند متعال این فیض عظیم را نصیبم ساخت، جنازه ام را برای دفن به امامزاده یحیی ابن زید علیه السلام ببرید. از پدر و مادر و خواهر و برادرانم و کلیه افراد فامیل و دوستانم و هر کسی که من نسبت به آن ها بی احترامی کرده و یا ضرر و زیانی به آن ها رسانیده ام و یا کوتاهی درباره آن ها کرده ام معذرت می خواهم و از آن ها طلب عفو و بخشش می کنم و انتظار دارم برای من دعا و طلب آمرزش کنند.

انتهای پیام/

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 18 شهریور 1394  ] [ 5:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 120 ] [ 121 ] [ 122 ] [ 123 ] [ 124 ] [ 125 ] [ 126 ] [ 127 ] [ 128 ] [ 129 ] [ > ]