فرماندهان عراقی به سربازان میگفتند فردا در تهران هستیم و صدام در آنجا سخنرانی میکند!
با اسرا که صحبت می کردیم، میگفتند فرماندهان به ما گفتنده بودند شما بروید، هیچ کس جلوی شما نیست، ما فردا تهران هستیم و صدام در آن جا برای شما سخنرانی می کند.
|
![]() |
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از گرگان، اسماعیل احمدی متولد 1336 در سن 22 سالگی در ابتدای جنگ از سوی بسیج عازم جبهه شد و فعالیت ها و سمت های مختلفی در در منطقه بعهده گرفت. وی جانباز 35 درصد است و با حضور در عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، والفجر 4 و 6 و 8، کربلای 1 و 4 و 5، محرم و رمضان، نقش پررنگی را در دوران دفاع مقدس ایفا کرد. مطالب زیر برشی از خاطرات این رزمنده استان گلستان در 8 سال دفاع مقدس برگرفته از کتاب "تلخ و شیرین" است.
عضویت در بسیج و آموزش های نظامی
از سال 58 عضو بسیج پایگاه امام رضا شدم و در سال 59 از بسیج به جبهه اعزام شدم. در همان بدو تاسیس بسیج، قبل از اینکه جنگ شروع شود، در پادگان شصت کلا گرگان آموزش نظامی دیدیم. یک گروه 60 نفری بودیم و سال 58، به کوه های چهارباغ کردستان عملیات کمین و ضد کمین را تمرین می کردیم.
اعزام به جبهه در اوایل جنگ
پس از آغاز حمله سراسری عراق علیه ایران، حدود 11 نفر از ما بلافاصله به کردستان اعزام شدیم. معیار گزینش ما 11 نفر، روحیه جنگندگی و آمادگی بدنی بود. پرویز جعفریان نیز فرمانده گروه ما بود.
ما از گرگان به سپاه بابل و از آنجا به تهران و پادگان امام حسین (ع) رفتیم و اسلحه گرفتیم و سازماندهی شدیم. کل نیروهای جمع شده حدود 360 نفر بودیم و فرمانده ما محمد بروجردی بود که از پشت بیسیم با اسم رمز عقاب شناخته می شود.
عراق با 12 لشکر به ایران حمله کرده بود که 2 لشکر آن از طرف قصر شیرین بود. بعد از 24 ساعت ما را به سمت کرمانشاه و سپس به کرند بردند. ساعت 11 شب بود که به سرپل ذهاب رسیدیم. آن زمان فکر می کردیم جنگ در قصر شیرین است، اصلا فکرش را نمی کردیم که جنگ در نزدیک ما و تنها 5 کیلومتر بعد از سرپل ذهاب است. دشمن در آن زمان قصر شیرین را گرفته بود و 45 کیلومتر جلو آمده بود و قصد داشت به سمت تهران بیاید.
واقعیت های جنگ از نزدیک
تا آن زمان اصلا جنگ را ندیده بودیم و هیچ تصوری از آن نداشتیم. شاید فکر می کردیم که در جنگ، ما با تیر و تفنگ آن ها را می زنیم و آن ها هم با تیر و تفنگ ما را می زنند. اما وقتی رفتیم دیدیم دشمن توپ و تانک و همه انواع امکانات دارد و این ما هستیم که هیچ امکاناتی نداریم. در همان شرایط هم که با واقعیت جنگ رو به رو شدیم، باز هم هیچ دلهره ای در دل هیچ کدام از رزمندگان ما نبود. روحیه همه ما بسیار قوی بود. این روحیه ای بود که ما از حضرت امام گرفته بودیم و خدا در دل و جان ما قرار می داد. امکانات دشمن به حدی بود که اگر ما 10 تیر می زدیم، از آن سو شاید با 100 تیر جواب ما را می دادند، اما بعد از مدتی، این وضعیت برای ما عادی شده بود.
آن ها قبل از جنگ اعلام کرده بودند که ما سه روزه به تهران می رسیم
شب دوم یا سوم جنگ بود. یک ستون از نیروهای عراقی داشتند حرکت می کردند که از قصر شیرین عبور کنند. آن ها قبل از جنگ اعلام کرده بودند که ما سه روزه به تهران می رسیم و فکر می کردند هر چه جلو بیایند هیچ نیروی ایرانی در برابرشان نیست و می توانند به راحتی به هدف خود برسند، اما همان شب که دیدیم نیروهای عراقی دارند جلو می آیند، ما حدود 40 ماشین آن ها را به همراه نیروهایش از بین بردیم و تعدادی را هم اسیر گرفتیم. سلاح های ما در آن جا فقط ژ3، تیربار و آرپی جی 7 و توپ 106 بود. با اسرا که صحبت می کردیم، می گفتند فرماندهان به ما گفتند که شما بروید، هیچ کس جلوی شما نیست، ما فردا تهران هستیم و صدام در آن جا برای شما سخنرانی می کند.
و اما چفیه ...
چفیه در جنگ برای رزمندگان یک وسیله همه کاره بود. سفره غذای ما بود، اگر زخمی می شدیم دست یا پایمان را با همان می بستیم، مهمات را با آن حمل می کردیم، تدارکات را با آن حمل می کردیم، دست اسرای عراقی را با آن می بستیم، وقتی می خواستیم بخوابیم، آن را خیس می کردیم و روی صورتمان می انداختیم، اگر شیمیایی زده بودند می توانستیم جلوی دهانمان را بگیریم تا کمی از عوارض آن جلوگیری کنیم.
هوشمندی ایرانی
پس از عملیات محرم ماموریت ما تمام شد که به ما گفتند خط شکن هستید. به سمت دشمن حرکت کردیم. به 70 متری عراقی ها رسیده بودیم. حدود 350 نفر بودیم. عراقی ها متوجه ما شدند. من آن زمان فرمانده گروهان 2 بودم. به علی فردوس که فرمانده گردان بود، گفتم که عراقی ها فهمیده اند، بیا نفوذ کنیم. وی مخالفت کرد اما من رفتم. با تمام سرعت از سمت چپ به طرف عراقی ها رفتم. در فاصله دو سه متری عراقی ها روی زمین خوابیدم. یک تیر به کمر آنها زدم. چند بار این کار را تکرار کردم. آن ها فکر می کردند که درگیری شروع شده. همه همدیگر را بیدار کردند. بچه های ما هم نزدیک آنها بودند. درگیری شدیدی آغاز شد. من می خواستم نیروهایی را که از سمت چپ به بچه های ما فشار آورده بودند را درو کنم. می خواستم از پشت عراقی ها بروم. تنها بودم. باران در آن جا رودخانه ای کوهستانی درست کرده بود.
من هر چه از آن نقطه می خواستم بالا بروم، سر می خوردم و پایین می افتادم. صدای بچه ها را از آن پایین می شنیدم که الله اکبر می گفتند و تیر اندازی می کردند که بتوانند خط را بشکنند. فقط علی فردوس بود که می دانست من بالا رفته ام و هیچ کس از من خبر نداشت. از آن نقطه که بالا رفتم، فکر کردم آن جا نهایتا 3 یا 4 نفر هستند. دیدم حدود 37 ، 38 نفر هستند که فقط 7 ، 8 نفر می جنگند و بقیه در کانال خواب هستند. من با کلاش در سر هر کدام از آن ها یک تیر زدم. بطوری که یا کشته شوند و یا اگر زخمی می شوند، دیگر توان حرکت نداشته باشند. چند نفر را که زدم، فشنگ هایم تمام شد. ناگهان یکی از عراقی ها که هیکل درشتی هم داشت، داخل کانال از کنارم رد شد، اما مرا نشناخت. کلاه سرم نبود. پیراهن آستین کوتاه خاکی هم به تن داشتم. او در آن لحظه فکر کرد که من از نیروهای خودشان هستم. من هم سریع اسلحه ام را به سمت رو به رو گرفتم که او فکر کند من دارم با ایرانی ها می جنگم!
با خودم فکر کردم که چه کنم؟ فکر می کردم نکند نیروهای ما عقب نشینی کنند و من اینجا جا بمانم. با این که فشنگ در کوله پشتی ام بود، اما گویی فکرم از کار افتاده بود و به خاطر نداشتم که فشنگ به همراه دارم. حتی تفنگ عراقی ها در کنارم افتاده بود، اما گویی پیش خود فکر می کردم که من باید حتما با اسلحه خودم با آنها بجنگم. کمی که گذشت دیدم که عملیات نیروهای ما شروع شد. برای اینکه عراقی ها را وادار به تسلیم کنم، فریاد زدم: «دخیل الخمینی، دخیل الخمینی»
من پشت سرشان بودم. عراقی ها فکر می کردند که ما حداقل یک دسته نیروی ایرانی باشیم و اصلا فکرش را نمی کردند که من تنها باشم. سلاح ها را انداختند و اسیر شدند. نیروهای خودی را صدا کردم و اسرا را به آن ها تحویل دادم. عملیات ادامه یافت. فشار زیادی به دشمن وارد کردیم. عملیات به اتمام رسیده بود که به دلیل ضعف زیادی که بر اثر فشار دو مرحله از عملیات بر من وارد شده بود، کارم به بیمارستان کشید. بعد از بهبودی، به جبهه برگشتم. بعد از عملیات محرم بود که تیپ کربلا به لشکر 25 کربلا ارتقا پیدا کرده بود.
انتهای پیام/