دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

قرار عاشقی پدر و پسر جهاد تا شهادت بود

قرار شهيد «مهدی جعفری» و پدرش جهاد تا شهادت بود. اين پدر و پسر با هم سلاح به دست گرفتند، با هم بندهای پوتين‌شان را بستند و با هم سربند يا زينب (س) و يا زهرا (‌س)‌ را به پيشانی می‌بستند.

کد خبر: ۲۵۵۰۳۷

تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۰ - 30August 2017

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، قرار شهيد «مهدی جعفری» و پدرش جهاد تا شهادت بود. اين پدر و پسر با هم سلاح به دست گرفتند، با هم بندهای پوتين‌شان را بستند و با هم سربند يا زينب(س) و يا زهرا (‌س)‌ را به پيشانی می‌بستند؛ اما عمليات «بصرالحرير» كه آغاز شد محاصره و شهادت تعدادی از فاطميون رخ‌داد كه «مهدی جعفری» هم بين شهدای اين واقعه بود. 


خبر شهادتش را هم پدر به خانه برد با ساكي كه بدون صاحبش به خانه بازگشت و خود روضه‌خوان شهادت مهدي شد. روايتي كه پيش‌رو داريد ماحصل همكلامي ما با فاطمه جعفري خواهر شهيد مدافع حرم مهدي جعفري است.


  بصرالحرير


ما دو خواهر و چهار برادر هستيم كه مهدي فرزند اول خانواده متولد سال 1372 بود. مهدي در 31 فروردين ماه سال 1394 در روند اجراي عمليات بصرالحرير در حالي كه در كنار پدر بود و مي‌جنگيد به شهادت رسيد.


  مهندس كامپيوتر


خانواده ما يك سال بعد از تولد مهدي راهي ايران شدند. پدر مشغول كار كشاورزي و بنايي شد. حقيقتش را بخواهيد هرچه از دستش بر مي‌آمد انجام مي‌داد تا رزق حلال به خانه بياورد. روزها از پس هم گذشت تا اينكه مهدي بزرگ شد و  به مدرسه رفت.  شاگرد ممتاز كلاس و مدرسه بود. آنقدر خوب بود كه وقتي مجبور شد در دوران متوسطه درس و مشق را به خاطر كمك مالي به خانواده و رفع مايحتاج خانه رها كند دل همه را سوزاند. اين نهايت از خود‌گذشتگي مهدي بود. مهدي دوست داشت مهندس كامپيوتر شود، اما به خاطر خانواده از اين خواسته‌اش چشم پوشيد. برادرم كتاب‌هاي كامپيوتر را تهيه كرد و در خانه به تنهايي مطالعه و كار مي‌كرد تا بحمدالله در اين زمينه تبحر لازم را به دست آورد.


  خادم هيئت حضرت زهرا‌(س)


مهدي مداح هيئت‌مان هم بود. هيئت فاطمه زهرا(س) كه از ابتداي محرم تا روز دهم يعني عاشورا مراسم ويژه دارد. مهدي هر كاري از دستش برمي‌آمد براي هيئت انجام مي‌داد از مداحي گرفته تا پخش چاي و خادمي در هيئت اباعبدالله‌الحسين‌(ع).


  پدر و پسر همرزم


سال 1392بود كه همه خانواده به افغانستان سفر كردند و پدر و مهدي در ايران ماندند. همان زمان پدر با ما تماس گرفت و گفت مي‌خواهم به سوريه بروم. ما اطلاعات زيادي از اوضاع كنوني سوريه نداشتيم. وقتي به ايران بازگشتيم دو هفته‌اي مي‌شد كه پدر به سوريه اعزام شده بود. هر بار كه پدر تماس مي‌گرفت از رشادت‌هاي بچه‌هاي فاطميون برايمان مي‌گفت. از جو خوب و صميمي بچه‌ها. از مجاهدت‌ها و دلاوري‌شان و هربار كه به مرخصي مي‌آمد به هفته نرسيده دوباره راهي مي‌شد. مي‌گفت نمي‌توانم اينجا بمانم. پدر به مهدي مي‌گفت چرا نشسته‌اي بيا اينجا. دايي‌مان هم كه جانباز مدافع حرم بود مهدي را ترغيب مي‌كرد راهي شود، اما مهدي منتظر رضايت مادر بود. وقتي مي‌گفت مي‌خواهم بروم ما با گريه و بي‌تابي مانعش مي‌شديم و مي‌گ فتيم اگر شما برويد و ما گرفتاري برايمان پيش بيايد چه؟ مي‌گفت نه من مي‌روم و ان‌شاء‌الله گرفتاري پيدا نمي‌كنيد. وقتي مادر راضي شد، به سوريه رفت و با پدرم همگروه شد و با هم در يك مقر بودند. هر بار كه تماس مي‌گرفتند از بچه‌ها و اوضاع فاطميون به خوبي ياد مي‌كردند. سعي مي‌كردند ما را ناراحت نكنند. مهدي سه ماه در سوريه بود كه شهيد شد.


  هديه روز مادر


روز مادر كه شد مهدي آخرين تماسش را گرفت و به مادر تبريك گفت. برادرم هر سال با خريدن هديه از زحمات مادر قدرداني مي‌كرد. بعد كه من گوشي را گرفتم به مهدي گفتم امسال نيستي تا با هم براي مادر هديه بخريم. مهدي گفت اشكال ندارد. چند وقت ديگر مي‌آيم و براي مادر هديه مي‌خريم. بعد هم گفت قرار است همراه پدر به عملياتي بروند و شايد نتوانند تا چند روز آينده تماسي بگيرند. من هم گفتم باشد  داداش.


  كوله‌بار شهادت


بعد از آن تماس، دو هفته‌اي خبري از مهدي و پدر نشد. نگران و دلواپس بوديم تا اينكه پدر تماس گرفت و گفت كه حالشان خوب است. در صورتي كه مهدي آن زمان شهيد شده بود. از پدر سراغ مهدي را گرفتم گفت دارد با دوستانش فوتبال بازي مي‌كند. هر بار بهانه‌اي مي‌آورد تا اينكه دو روز بعد از آخرين تماسش به خانه آمد. پدر ساك و كوله‌پشتي مهدي را با خودش آورده بود. مادرم گفت چرا مهدي نيامد؟ پدر در پاسخ گفت مهدي چند وقت ديگر مي‌آيد. اما وقتي بي‌تابي‌هاي مادر را ديد، گفت مهدي را كجا فرستاده بودي؟ فرستاده بودي براي دفاع ازحرم حضرت زينب(س) حالا بي‌بي زينب(س) مهدي را نگه‌داشته است. مهدي شهيد شده و پيكرش مفقود‌الاثر است. مهدي يك سال مفقودالاثر بود. يك سال تا آمدن پيكرش صبر كرديم كه خيلي سخت گذشت. مادرم بارها سر گلزار شهدا مي‌رفت. پدرم هم بعد از يكي، دو هفته به منطقه برگشت.


  بوسه‌هاي مادرانه


يك‌سال بعد از شهادت مهدي به ما اطلاع دادند پيكر چند شهيد از لشكر فاطميون را آورده‌اند و ما بايد براي شناسايي به معراج شهداي قم برويم. من، مادر و پدر رفتيم. كمي نگران بوديم كه نكند پيكر طوري باشد كه نشود آن را شناسايي كرد. پدر خيلي مادر و من را دلداري مي‌داد. پيكر مهدي سالم بود. مادر پيكر مهدي را غرق در بوسه كرد. خوب به ياد دارم مهدي احترام زيادي براي مادر قائل بود و هميشه به ما سفارش مي‌كرد كه احترام مادر را حفظ كنيد. خيلي مادر را دوست داشت. 

منبع: روزنامه جوان


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 8 شهریور 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (8 شهریور)

8 شهریور 1396 هجری شمسی برابر با 8 ذی الحجه 1438 هجری قمری و 30 آگوست 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۴۰۳۹

تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 30August 2017

روزشمار دفاع مقدس (8 شهریور)

رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری شمسی (8 شهریور)

• شهادت سردار شهید محمد محسن‌پور (1360 ه.ش)

• شهادت شهید حبیب دارابی (1360 ه.ش)

• انفجار دفتر نخست ‏وزیری توسط منافقین و شهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر (1360 ه.ش)

• روز مبارزه با تروریسم


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 8 شهریور 1396  ] [ 11:47 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود

همسر شهید حججی در نامه ای به همسرش می‌گوید: محسن جان؛ مرد من در این مدت که نبودی(ولی بودی) اتفاقات زیادی افتاد. چقدر برایت حرف دارم. ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان. تو هم بیا و‌ برایم بگو. از لحظه لحظه شیرینی های این سفر!

کد خبر: ۲۵۵۰۸۷

تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۲ - 30August 2017

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، شهید محسن حججی یکی از نیروهای لشکر زرهی 8 نجف اشرف و از نیروهای فعال موسسه شهید احمد کاظمی بود. او اهل اصفهان و 25 ساله بود که در منطقه مرزی عراق و سوریه طی یورش داعش، اسیر و دو روز بعد از اسارت همچون سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیه السلام به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکرش در دست تروریسیت های داعش باقی ماند. از این شهید بزرگوار یک فرزند دو ساله به یادگار مانده است.

حال پس از گذشت کمتر از یک ماه از شهادت شهید حججی، طبق توافق حزب الله لبنان با داعش، حزب الله لبنان پیکر مطهر شهید محسن حججی را از داعش پس گرفت. به همین مناسبت همسر شهید محسن حججی نامه‌ای را خطاب به همسر شهیدش نوشته است که متن این نامه در ادامه می‌آید:

بسم رب الشهداء و‌ الصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
42روز پیش راهی سفرت کردم. سفری پر از خطر، اما پر از عشق. سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن. سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی. اولی زندگی در دنیا و‌ دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت. هر چه بود عشق بود و عشق.


خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم. از زیر قرآن ردت کردم. آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست. ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و‌بالایت را، هم سرت را.


راستش را بخواهی فکر نمی‌کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.


عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است. می‌دانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای. شب قبل از عملیات زنگ زدی و‌گفتی:«دلتنگتان شده‌ام ».


آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.


آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم. روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند. وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب سر، همسرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، همسرم را می بینم یا نه؟! اما ، می‌دانم به اسارت نمی روم.


همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش». من هم گوش کردم. عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.


محسن جان؛ سفیر امام حسین. خبر داری روز عرفه نزدیک است. نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو. چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم. عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت. یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده.


می‌گفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».


گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»


گفتی:«من سر این سفره نشسته ام و‌رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».


تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.

همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم. به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند. خودت که شاهد بودی. بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد. خسته که می‌شدم با تو حرف می‌زدم و می‌گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا». تو می آمدی، چون علی آرام آرام می‌شد.


می‌دانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی. اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد. اما، مهم این است که من فقط تو را دارم. این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می‌کند، مثل همان روزها پیوند این زندگی آسمانی است.

اما می‌دانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه. کتاب خواندن هایمان ادامه دارد. گلستان شهدا هم که می‌رویم. مداحی هم برایم می‌کنی.


یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی. منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی و‌خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی. هم خودت و هم سرت.


راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست. آرام تر شده. انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را. همین هم برایش کافی است.


شب ها برایش قصه می گویم. یکی بود، یکی نبود. پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم. موضوع های زیادی دارم. مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی. داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد. داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن. داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد. داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.

قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.


محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟! ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند. برای آمدنت هم سنگ تمام می‌گذارند. رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».

همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم. با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد. وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای. دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. می‌خواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.

درد بازو  و پهلو را احساس کنم....که حس کردی. شهادت بی درد هم نمی‌خواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم....بی کفن شدی، بی سر هم شدی.


سر دادی و سردار شدی.


مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلا مگر می شود؟! اما نه، تعجب هم ندارد. از مادرت حضرت زهرا (س) به ارث برده ای. مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین (ع).

با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود. غریب گیر آوردنت.
خنجر...پهلو...زخم...اسارت...تشنگی...‌رجز خوانی...خیمه...آتش... دود...سر جدا... بدن بی سر....روضه ام‌ تکه تکه شده. هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه مقدسه است. یک نفر بگوید مگر امروز، روز  عاشوراست.


اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس و‌ بزم شراب یزید نبردند. در حرم امام رضا(ع) برایت مجلس آبرومندانه ای گرفتند. همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد. حرم امام رضا(ع)؛شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا.


هنوز ادامه اش مانده. با آمدنت داری دلبری می‌کنی برای امام‌زمانت.


محسن جان؛مرد من. در این مدت که نبودی (ولی بودی) اتفاقات زیادی افتاد. چقدر برایت حرف دارم. ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان.


تو هم بیا و‌برایم بگو.از لحظه لحظه شیرینی های این سفر.

 

منبع: تسنیم


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 8 شهریور 1396  ] [ 11:45 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روز شمار دفاع مقدس (25 مرداد)

25 مرداد 1396 هجری شمسی برابر با 23 ذی القعده 1438 هجری قمری و 16 آگوست 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۲۱۸۰

تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 16August 2017

روز شمار دفاع مقدس (25 مرداد)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (25 مرداد)

• شهادت شهیده فوزیه شیردل (1358 ه.ش)

• شهادت شهید نعمت‌الله رحمان‌نژاد (1360 ه.ش)

• اجرای عملیات عاشورای 3 در مهران توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (1364 ه.ش)

• شهادت شهید حسین حقیقت (1364 ه.ش)

• شهادت شهید سید محمد تقوا (1366 ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم بوستان قربانی (1393 ه.ش)


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 25 مرداد 1396  ] [ 6:34 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

پرستاری مادرانه از چهار فرزند مجروح

در ادامه دیدار‌های جامعه قرآنی با خانواده‌ شهدا، دیدار این هفته با خانواده شهید «هاشم لطفی» انجام شد.

کد خبر: ۲۵۳۰۱۵

تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۴ - 16August 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در دیدار‌های جامعه قرآنی با خانواده‌ شهدای قرآنی، فعالان این عرصه چهار‌شنبه، ۲۵ مرداد ‌ماه به دیدار خانواده شهید «هاشم لطفی» رفتند.

این مراسم به همت سازمان قرآن و عترت سپاه محمد‌ رسول‌الله(ص) از سال ۹۲ آغاز شده و بر اساس آن جامعه قرآنی در هر هفته با خانواده‌ شهدای قرآنی استان تهران دیدار می‌کنند.

پرستاری مادرانه از چهار فرزند مجروح 

برنامه دیدار با خانواده شهید «هاشم لطفی» پانزدهمین دیدار در سال جاری است.

این دیدار‌ها چها‌رشنبه هر‌ هفته طی هماهنگی قبلی با خانواده شهید با حضور قاریان، اساتید و مسئولان قرآنی برگزار می‌شود و طی آن ضمن احوال‌پرسی و بیان خاطرات شهید از خانواده‌ شهدای قرآنی تجلیل به عمل می‌آید.

گلستانی جانشین سازمان قرآن و عترت در ابتدای این مراسم اظهار داشت: سبک زندگی شهدا به خصوص شهدای قرآنی الگویی نسل امروز است. شهدای مدافع حرم امروز با اقتدا به شهدای دفاع مقدس عازم سوریه می شوند.

وی ادامه داد: چهارشنبه های هر هفته توفیق دیدار با خانواده معزز شهدای قرآنی را داریم که دیدار با خانواده شهید لطفی، دویست و پنجاه‌مین دیدارمان است. هدف از این دیدار، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و معرفی سبک زندگی شهدای قرآنی است.

برادر شهید لطفی در ادامه به بیان خاطرات از برادر شهیدش پرداخت و گفت: پدرم به شدت به لقمه حلال و قرائت قرآن مقید بودند. از این رو پیش از ورود فرزندان به مدرسه، آنها را با قرآن آشنا می کرد.

پرستاری مادرانه از چهار فرزند مجروح 

وی افزود: هفت پسر و یک دختر هستیم که به لطف قرآن و پدرم، همه در مسیر انقلاب و اسلام قدم گذاشتند.

محمدعلی لطفی برادر شهید به بردباری مادر در دوران دفاع مقدس اشاره کرد و گفت: در دوران جنگ تحمیلی مادرم پرستاری مهربان بود. اکثر مواقع یکی از برادرها مجروح بوده و مادرم از آنها مراقبت می کرد.

وی به مجروحیت هاشم اشاره و اذعان داشت: هاشم در سن ۱۶ سالگی خانواده را برای اعزام مجاب کرد. وی در شلمچه و عملیات کربلای ۵ مجروح شد. در آن مقطع وی محصل بود. پیام فرستاد که کتاب هایش را برایش ببریم. طی ۴۵ روز درس های عقب افتاده اش را خواند و با نمره خوب قبول شد.

لطفی تصریح کرد: پس از بهبود نسبی هاشم اصرار داشت که به جبهه برگردد. یک شب از خواب بیدار شدم و مشاهده کردم که هاشم از شدت درد بیدار مانده است. گفتم درد داری؟ گفت: نه. چیزی نیست. این در حالی است که چند روز بعد اعزام داشت.

وی در خصوص ویژگی بارز اخلاقی شهید، گفت: هاشم فعالیت های گسترده ای در مساجد و پایگاه ها داشت. در خصوص مسایل فرهنگی برای نوجوانان بسیار دغدغه داشت.

پرستاری مادرانه از چهار فرزند مجروح 

برادر شهید در پایان عنوان کرد: برادرم در منطقه سردشت بر اثر اصابت موشک مجروح شد. مدتی را در بیمارستان تبریز در بخش سوانح بستری بود و نهایتا در هفتم ماه محرم به شهادت رسید.

فاطمه شهسواری مادر شهید به فعالیت های قرآنی هاشم اشاره کرد و گفت: در دوران تحصیل در مسابقه قرآنی از سوی مدرسه یک کاپشن هدیه گرفت.

وی افزود: هاشم در هنگام ساخت مسجد امیرالمومنین در شهرک صاحب الزمان بسیار خوشحال بود و برای ساخت هر چه سریع تر مسجد، به تغذیه کارگرها و خرید مصالح توجه و کمک می کرد.

انتهای پیام/ ۱۳۱


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 25 مرداد 1396  ] [ 6:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (19 مرداد)

19 مرداد 1396 هجری شمسی برابر با 17 ذی القعده 1438 هجری قمری و 10 آگوست 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۰۲۱۲

تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 10August 2017

روزشمار دفاع مقدس (19 مرداد)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (19 مرداد)

• شهادت شهید عباس عرب سلمانی (1360 ه.ش)

• برگزاری کنگره بزرگداشت یکصدمین سال رحلت «آخوند ملاحسینقلی همدانی» (1373 ه.ش)


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 6:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

داستان روح برقرار یک شهید برای دیدن مادرش در نمایش «سرخ او»

«سرخ او» عنوان نمایشی است که بی‌قراری یک شهید را روایت می‌کند. او که جنازه‌اش به اشتباه در یکی از روستاهای مازندان دفن شده، در تب و تاب این است که جنازه‌اش به ملایر منتقل شود، تا مادر پیرش از چشم‌انتظاری بیرون بیاید.

کد خبر: ۲۵۲۰۱۳

تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۹ - 10August 2017

داستان روح برقرار یک شهید برای دیدن مادرش در «سرخ او»

گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس ـ رسول حسنی؛ در چهارمین روز از  بیست و پنجمین جشنواره سراسری تئاترسوره نمایش «سرخ او» نوشته و کارگردانی «مهیار هزارجریبی» در پلاتو اجرای تئاترشهر روی صنه رفت. این نمایش با نگاهی به شهدای غواص که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدند داستانی تازه از یک مادر شهید را روایت کرده است، که در برابر پیشنهاد جابجایی مزار پسر شهیدش قرار می‌گیرد.

 

دردهای ناتمام یک مادر و بی‌قراری‌های شهید

 

«فرهاد و خسرو دو دوست صمیمی هستند که هر کدام به هر علتی به جبهه آمده‎اند. فرهاد اهل مازندران و خسرو اهل ملایر است. این دو رزمنده که جزؤ غواصان شرکت کننده در عملیات کربلای 4 هستند، قرار است به اروند بزنند. خسرو دچار تردید می‌شود و وارد اروند نمی‌شود، فرهاد برای آنکه شناخته نشود پلاکش را به خسرو می‌دهد.

کمی بعد بر اثر انفجار خسرو و فرهاد به شهادت می‌رسند. جسد فرهاد به عنوان شهید گمنام و جسد خسرو به اسم فرهاد به یکی از روستاهای گیلان فرستاده می‌شود.

بعد از سال‌ها سدی بر یکی از رودهای مازندران زده شده و مهندس همه روستا را خالی کرده است، تا سد را آب گیری کند. اما «حوا» مادر فرهاد حاضر نیست مزار فرزندش جابجا شود و از طرفی خودش هم نمی‌خواهد روستا را ترک کند. «گلنسا» همسر فرهاد حوا را راضی می‌کند تا  مزار پسرش منتقل شود.

حوا در مکاشفه‌هایش صدای ماهی قرمزی به نام صبور را می‌شنود که اصل ماجرا را برای حوا می‌گوید. حوا واکنشی نشان نمی‌دهد و می‌گوید که خسرو و فرهاد برای او یکی است. اما اجازه نمی‌دهد که مزار جابجا شود تا مادر خسرو بیاید.»

 

داستان‌های «سرخ او» به خوبی در هم تنیده شده‌اند و به خوبی هم گره‌های آن از هم باز می‌شود. ما در این داستان نه شهدای غواص که دلتنگی‌های مادر شهید را می‌بینیم. عده‌ای قصد دارند با هدف آبادانی یک آبادی را خراب کنند و در ازای آن پولش را به صاحبان اصلی آبادی بدهند. آنها حتی قصد دارند گلزار شهدا را نیز زیر آب ببرند تا در مقابل شرکت‌های خارجی که با آنها وارد قرارداد شده‌اند، زیر سوال نروند.

اما مادر شهید حاضر نیست وارد معامله شود برای او همه زندگی در پاره‌های استخوان پسرش خلاصه می‌شود. در این نمایش برای اولین بار مادر شهیدی را می‌بینیم که منطق درست و بینش خاص خود را دارد؛ هرچند بینش او با معادلات نظام اقتصادی و آبادانی با تعریف سرمایه‌داری همخوانی ندارد. همه دنیای حوا در وجود فرزندش خلاصه شده است. بینش و جهان‌بینی او همین است که جمعه‌هایش را با پسرش بگذراند. با این حال او زن گوشه‌گیر و انزوا طلبی نیست. همه هفته را کار می‌کند تا محتاج نباشد. او به فکر اهالی روستا نیز هست. در صحبت‌هایش با مهندس سد می‌گوید اگر شما به فکر آبادانی هستید سقف خانه مردم را درست کنید. این زن در مقابل مهندس منفعل نیست> زبان او با مهندس زبان منطق است و وقتی با گلنسا عروسش حرف می‌زند، زبان او زبان زن داغداری است که سعی می‌کند از پا نیفتد.

افتتاح داستان تا رسیدن به نقطه اوج و فرود آن باعث شده تا ریتم نمایش تا انتها حفظ شود. برای همین زمان نمایش باعث آزردگی خاطر نمی‌شود و مخاطب را به درون متن می‌برد. ما در این نمایش با تعدد شخصیت مواجه نیستیم، تا شناخت آنها را دچار مشکل کند؛ البته می‌توانست نمایش به گونه‌ای رقم بخورد تا نقش صبور حذف شود. منطقا این ماهی متعلق به جنوب کشور است و وجودش در شمال معنایی ندارد. بخصوص اینکه از کنار مزار شهید رودی نمی‌گذرد تا حوا و روح شهید با ماهی صحبت کند.

درست است صبور یک ماهی است و نشان از شهدای غواص دارد و در عین حال اطلاعات مهمی را به حوا می‌دهد و بخش مهمی از گره داستان به واسطه او باز می‌شود؛ اما می‌شد تدبیر دیگری برای این مهم اندیشید.

اگر مادر شهید به لحاظ روحی آنقدر لطیف شده تا با ماهی حرف بزند، چرا با روح خسروِ شهید حرف نزند؟ خسرو همه آرزو و نیتش برای اینکه جنازه‌اش به ملایر برگردد این است که مادرش از چشم انتظاری بیرون بیاید. برای همین خسرو باید خودش با حوا حرف بزند و بگوید جنازه‌ای که حوا گمان می‌کند فرهاد است متعلق به خودش است و باید به ملایر برگردانده شود. اگر کارگردان به این نکات توجه بیشتری می‌کرد  با اثر بی‌اشکال‌تری روبه‌رو بودیم.

با این حال همه سعی کارگردان برای به نشان دادن چهره ملموس و واقع‌گرایانه از مادر شهید به ثمر نشسته است. همین که «مهیار هزارجریبی» توانسته از زیر سایه تعریف کلیشه‌ای از مادر شهید بیرون بیاید، موفقیت بزرگی است. همچنین در این نمایش روح شهید نیز به بیراهه نرفته است؛ او شهید را بدور از تغزل‌گرایی و شاعرانگی پوچ و معمول به صحنه آورده، که در نوع خود قابل تقدیر است.

انتهای پیام/ 161


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 5:50 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (15 مرداد)

15 مرداد 1396 هجری شمسی برابر با 13 ذی القعده 1438 هجری قمری و 6 آگوست 2017 میلادی

کد خبر: ۲۵۰۲۰۲

تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۳۸ - 06August 2017

روزشمار دفاع مقدس (15 مرداد)

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (15 مرداد)

• برگزاری اولین دوره کنکور سراسری در کشور توسط وزارت علوم (1348 ه.ش)

• اجرای عملیات ثارالله در قصر شیرین توسط سپاه (1361 ه.ش)

• شهادت حجت‌الاسلام شهید مصطفی ردانی‏‌پور، فرمانده قرارگاه فتح (1362 ه.ش)

• شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی، معاون عملیاتی نیروی هوایی ارتش (1366 ه.ش)

• شهادت شهید محسن دین شعاری، فرمانده واحد تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) (1366 ه.ش)

رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (6 آگوست)

• انفجار بمب اتمی آمریکا در هیروشیما با بیش از 160 هزار کشته و مجروح (1945 م)


ادامه مطلب

[ یک شنبه 15 مرداد 1396  ] [ 1:37 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چریکی که یک‌ساله مترجم ویژه عربی شد/ بعد از شهادتش هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فرا گرفت

همسر شهید علی سلطانمرادی گفت: علی آقا یک‌ساله مترجم زبان عربی شد و یک کتاب 2 هزار کلمه‌ای را ترجمه کرد. هیچ کس این موضوع را نفهمید، همه بعد از شهادتش به آن پی بردند.

کد خبر: ۲۵۱۲۶۲

تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۵ - 06August 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هنوز کسی درست نمی‌دانست در سوریه چه خبر است؛ به غیر از چند تیتر خبری در رسانه‌های مختلف جزئیات بیشتری از جنایات تکفیری‌ها در سوریه بر کسی آشکار نبود. فقط گاه گاهی خبری از شهادت یکی از جوانمردان ایرانی در آن جغرافیا شنیده می‌شد که در مبارزه با داعش نقش مستشار و راهنمایی باتجربه را برای نیروهای مقاومت مردمی و ارتش سوریه ایفا می‌کنند.

 

کسانی که در غربت شهید می‌شدند و غریبانه به خاک سپرده می‌شدند. شهید محرم ترک، شهید هادی باغبانی، شهید مهدی عزیزی، شهید محمدحسین مرادی، شهید محمودرضا بیضایی، شهید علی سلطانمرادی، خبر هر شهیدی که می‌آمد، لرزه جدیدی بر پیکر آگاهی مردم می‌انداخت. کم کم سوال‌ها و کنجکاوی‌ها از جریانات سوریه و شناخت مردانی که در این کارزار مظلومانه به شهادت رسیدند، جامعه را به سمت هیاهوی بزرگ مدافعان حرم پیش برد. مدافعانی که از اثر خون شهدای سوریه شجاعتی مثال زدنی برای شرکت در این دفاع همگانی پیدا کرده بودند و برای خاتمه دادن به جنایات تکفیری‌ها در این جغرافیا حاضر شدند.

هرچند وقت یکبار با چهره گرفته‌ای به خانه می‌آمد و می‌گفت: «فلانی هم رفت...کسی فکر نمی‌کرد خدا او را هم بخرد...» اما یک روز خبر شهادت خودش را برای همسرش آوردند. خبر شهادتی بدون تابوت و پیکر و تشییع. یک فیلم و عکس از او مانده بود که خود داعش منتشر کرد و آخرین پیامی که در بی سیم اعلام کرد و... حالا سه سال است که خانواده‌اش با همین نشانه‌ها یادبود شهادتش را ساخته‌اند. دو فرزند دارد که هر دو گاه و بیگاه بهانه نبودن پدر را می‌گیرند اما او همچنان صبورانه پاسخ گوی سوالات کودکانه آنان به بزرگترین ابهام‌های زندگی‌شان است.

لیلا اسدی همسر شهید جاویدالاثر مدافع حرم علی سلطانمرادی است. محمدرضا 11 ساله و فاطمه 6 ساله حاصل درخشان حدود 12 سال زندگی مشترک آن‌هاست. علی سلطانمرادی متولد سال 1357 و 36 ساله بود که در 22 بهمن ماه سال 93 در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید و حالا همسرش راوی حماسه‌های این شهید جاویدالاثر است. گفتگو با وی در ادامه می‌آید:

گمنامانی که بعد از شهادتشان هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فراگرفت

همسر شما در سال 93 به شهادت رسید یعنی تقریبا جزو اولین مدافعان حرم ایرانی بود که در سوریه شهید شد. چه شد در فضایی که هنوز کسی زیاد نمی‌دانست در سوریه چه خبر است رفت و شهادت نصیبش شد؟

وظیفه شرعی‌اش می‌دانست که برود و دفاع کند. تقریبا بعد از شهادت او بود که نام مدافعان حرم درآمد و کم کم رایج شد. در واقع بعد از این شهدای اول بود که هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فراگرفت. در آن هنگام هم حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در خطر بود و باید برای دفاع می‌رفت و هم به لحاظ امنیتی، جنگی خارج از مرزها شکل گرفته بود و اگر مدافعان حرم آنجا حضور نداشتند، امروز در خیابان‌های تهران باید می‌جنگیدیم و امنیت را از دست می‌دادیم.

چند سال با هم زندگی کردید؟ از خطرات شغلش و انتخاب‌های خطرناکی که در سایه مهارت‌هایش ممکن است داشته باشد چیزی می‌دانستید؟

ما 11 سال و 10 ماه با هم زندگی کردیم. از همان اول یعنی وقتی در مراسم خواستگاری برای ازدواج با هم صحبت می‌کردیم، ایشان می‌گفت: «کار من طوری است که ممکن است من هفته بعد نباشم...» من هم آن موقع عشق شهادت بودم. خوشحال می‌شدم که کسی نصیبم شود که در این فضاها زندگی می‌کند و از این مدل حرف‌ها می‌زند. ولی ایشان با این حرف خواست از سختی‌های کارش برای من بگوید که عمر دست خداست ولی ممکن است که من یک هفته بعد نباشم. چون خطرات متوجه ایشان فقط در جایی مثل سوریه نبود. ایشان یک نظامی بود و در موقعیت‌ها و ماموریت‌های مختلف کاری دچار مجروحیت‌هایی هم شده و جانباز شد. همیشه عادت داشت که بهترین‌ها را انتخاب کند. هدفش هم درگیری با دشمنان اسلام بود و در نهایت درگیری رودررو با دشمنان نصیبش شد.

کارش عملیاتی بود و ماندن در بخش اداری برایش سخت بود

بعد از جانبازی چطور توانست به سوریه برود؟

از وقتی جانباز شد، برخی کارهای سخت بر عهده‌اش گذاشته نمی‌شد. بعد از اینکه حالش بهتر شد و موقعیت کارش از شکل اداری درآمد، توانست به سوریه برود. چون نیرو مخصوص بود و کار چریکی می‌کرد، برایش ماندن در بخش اداری سخت بود. می‌گفت من برای اینجا نیستم و این کارها کار من نیست. به همین دلیل به محض بهبودی به سوریه رفت. در سوریه مجروح نشد و یکسره شهادت نصیبش شد.

 

چریکی که یک ساله مترجم ویژه عربی شد/ بعد از شهادتش هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فرا گرفت


چند وقت بعد شهید شد؟

بیست و ششمین روز حضورش در سوریه به شهادت رسید، اما 2 روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند. چون از پشت وارد خط دشمن شده بود و در همان ساعات اول همرزمانش مطمئن نبودند که شهید شده، برای همین 2 روز طول کشید تا به ما خبر شهادتش را بدهند.

شب ازدواج برایش آرزوی شهادت کردم/ باید برای عزیزانمان، بهترین‌ها را بخواهیم

گفتید شخصا از ابتدای ازدواج به خط مبارزه و شهادت علاقه مند بودید. این نوع تفکر شما باعث می‌شد که احتمال شهادت همسرتان را بدهید؟ یا هیچوقت به این موضوع فکر نمی‌کردید؟

بله دعا هم می‌کردم. مثلا در دل نوشته‌ای که من برای شب ازدواجمان برای همسرم نوشتم، برایش آرزوی شهادت کردم و ایشان هم در نامه‌هایی که برای من نوشته، آورده است که: «هیچ چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند مگر شهادت که اگر اینطور شود هم در بهشت برین فراموشتان نمی‌کنم.» هم او همه جا از شهادت حرف می‌زد و هم من برایش آرزوی شهادت می‌کردم. چون بالاخره همه ما مسافریم و یک روز باید از دنیا برویم و چه بهتر که بهترین نصیب ما شود. و همیشه انسان باید برای کسانیکه دوستشان دارد، بهترین‌ها را بخواهد. الان من هم برای خودم و هم برای بچه‌هایمان از خدا خواسته‌ام که از دنیا رفتنمان انشاالله با شهادت باشد.

می‌گویند خانم‌ها می‌خواهند کسی که دوستش دارند را پیش خودشان نگه دارند.

بله؛ من هم اینگونه نبود که دعا کنم همان روزها همسرم شهید شود. آن هم در جوانی. قطعا تحملش سخت است. چون در راه خوبی رفته، آدم احساس زیبایی می‌کند و می‌گوید قشنگ است وگرنه برای خود انسان، زندگی با توجه به ویژگی‌های این دوره و زمانه سخت است. من می‌گویم وقتی قرار بود همسرم در آن تاریخ از دنیا برود، همان بهتر که شهادت قسمتش شده است. اگر قرار بود با تصادف برود و مرگش فانی باشد که اصلا خوب نبود، چرا نباید راضی باشم که بهترینم برای همیشه جاودانه باشد؟ چرا نباید کسی که اینهمه برای اسلام تلاش کرد عند ربهم یرزقون شامل حالش شود؟ وقتی انسان این‌ها را می‌داند برای همه عزیزانش بهترین‌ها را خواستار می‌شود.

یک ساله مترجم ویژه عربی شد/ برای کتاب 2 هزار صفحه‌ای اش رونمایی نگرفت

شاید این سوال برای خیلی از مردم مطرح باشد که سبک زندگی شهدای مدافع حرم و تفکراتشان با بقیه تفاوتی داشت یا نه؟ چه چیزی آن‌ها را از بقیه متمایز کرد و به شهادت رساند؟

ما هم در این جامعه زندگی می‌کردیم و زندگی دنیوی را مثل بقیه داشتیم. تازه همسر من سعی می‌کرد همه جوره بهترین‌ها را برای من برآورده کند. وقتی چیزی می‌خرید، بهترین‌ها را بخرد. البته برای ما وگرنه خودش ساده زندگی می‌کرد. صداقت و خلوص نیت داشت. وقتی کاری می‌کرد، نمی‌خواست دیگران ببینند و بگویند فلانی این کار را کرد. می‌خواست خدا ببیند. سر این کار ادعایی نداشت. شاید اگر خیلی‌ها در مقام و موقعیت او بودند، فعالیت‌هایی مثل او داشتند، خیلی سریع بروز می‌دادند و هر جا می‌نشستند، می‌گفتند من اینچنین کردم و آنچنان کردم. ولی او تازه بعد از شهادتشان شناخته شد. چون اصلا صدایش را در نمی‌آورد و می‌گفت اگر کاری کردم برای اسلام کردم. بنظرم خلوص و دل پاک و بی‌ادعا بودنش باعث شد که خدا او را بخرد.

البته در یک نگاه هم با بقیه فرق داشت. گاهی دوستان و همکارانش به خاطر دریافت حقشان آشوب به پا می‌کردند. علی آقا اما اگر حقش را هم نمی‌دادند می‌گفت: «خب ما آن طرف را داریم. انشاالله آن دنیا در خدمتیم.» می‌گفت: «ما دیگر حرفمان را زدیم و همه جوره حقمان را طلب کردیم.» توقعاتش با اطرافیانش فرق داشت. یک ساله مترجم زبان عربی شد و یک کتاب دو هزار کلمه‌ای ترجمه کرد. هیچ کس این موضوع را نفهمید همه بعد از شهادتش به آن پی بردند. شاید هر کس دیگری بود، یک روز این کتاب را رونمایی می‌کرد و به همه می‌گفت که من چنین کاری کردم. ولی ایشان این کار را نکرد. مترجم ویژه‌ای در محل کارش بود.

شبانه روز شاید سه یا چهار ساعت می‌خوابید و وقت زیادی را برای فعالیت‌هایش می‌گذاشت. دنبال این بود که همیشه خودش را به روز کند و آماده جهاد باشد. وقتی خبر جهاد در سوریه به او رسید همان روز آمد و گفت من از این به بعد دیگر باید آماده باشم. شب‌ها می‌رفت و می‌دوید و پیاده‌روی و نرمش می‌کرد تا همیشه بدنش هم آماده باشد و در شرایط سخت کم نیاورد. خبرهایی که از رشادت‌هایش در سوریه به من رسیده است، نشان می‌دهد که روسفید بوده است.

 

چریکی که یک ساله مترجم ویژه عربی شد/ بعد از شهادتش هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فرا گرفت


آخرین پیامی که در بی‌سیم اعلام کرد

چطور به شهادت رسید؟

با همرزمش «شهید عباس عبداللهی»، برای شناسایی رفته بود که آنجا به کمین می‌خورند. نیروهای مقاومت خواسته بودند گروهی در منطقه‌ای جلو بروند و شرایط منطقه را بررسی کنند که همسرم گفته بود: «نه؛ خطر دارد اول من بروم و امنیت و پاکسازی منطقه را اعلام کنم تا به دوستان دیگر خطری نرسد.» به همراه همرزمش جلو می‌رود و آزادی سه یا چهار روستا را هم در بی‌سیم به دوستانش اعلام می‌کند. در یکی از روستاها به یک کمین خورده بودند و نزدیک به 20 یا 30 نفر سر این 2 نفر ریخته بودند و آن‌ها را به شهادت رساندند. ایشان خبر شهادت همرزمش را در بی‌سیم اعلام می‌کند و آخرین چیزی که از او شنیده بودند، ذکر «یا ابوالفضل» بود. همرزمش عباس عبداللهی از تبریز آمده بود که هر دو هم در منطقه درعا سوریه مفقودالاثر شدند.

در این سه سالی که از شهادت همسرتان گذشت چقدر با خانواده‌های شهدای مدافع حرم در ارتباط بوده‌اید؟

اکثر خانواده‌ها را می‌شناسیم و دوستانمان هم عموما از این خانواده‌ها هستند و این افتخاری بوده که بعد از شهادت همسرم نصیب من شده است. ارتباط در حد رفت و آمد کردن است تا بچه‌هایمان با هم باشند و بزرگ شوند. چون بالاخره دردهایمان مشترک است. چون بچه‌هایی که پدر بالای سرشان است بالاخره یک بار هم پیش می‌آید که بابایشان را صدا کنند و یا چیزی بخواهند. در این شرایط بچه‌های ما که پدر ندارند، اذیت می‌شوند. ما سعی می‌کنیم اکثرا با همدیگر باشیم که فرزندانمان بدانند بچه‌های دیگری هم هستند که دردهای مشترک با آن‌ها دارند. در حد کمک‌های مشاوره‌ای که با بچه‌هایمان چطور رفتار کنیم سعی داریم ارتباطمان را حفظ کنیم.

گفت: بعد از مهدی دیگر دل به دنیا ندارم

کدام یک از شهدای مدافع حرم از همرزمان همسرتان بودند که شما در جریان رابطه دوستانه‌شان با همسرتان بوده‌اید؟

شهید مهدی عزیزی از دوستان صمیمی علی آقا بود که یکسال قبل از علی شهید شد و همسرم به دوستانش گفته بود: «من بعد از مهدی دیگر دل به دنیا ندارم.» وقتی شهید عزیزی به شهادت رسید. همه در خانه ما مات و مبهوت شهادتش بودند. یک ماه قبلش علی آقا گفت: «اقا مهدی رفت سوریه.» و بعد ماه رمضان بود که یک روز علی به من گفت: «نمی‌دانم شاد باشم یا ناراحت.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «آقا مهدی شهید شد. نمی‌دانم ناراحت باشم از اینکه از پیش من رفت یا خوشحال باشم از اینکه به آرزویش رسید.» خلاصه تایک هفته خانه ما در سکوت شهادت مهدی عزیزی بود.

 

چریکی که یک ساله مترجم ویژه عربی شد/ بعد از شهادتش هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فرا گرفت


شهید علی یزدانی، شهید شیردل، شهید محرم ترک، شهید شیرخانی، شهید بیضایی و.. همه از دوستان علی آقا بودند. برخی از این شهدا چون در دوره دانشجویی و یا در مأموریت‌ها با هم زندگی می‌کردند، صمیمی شده و خاطرات زیادی داشتند. علی آقا هم چند وقت یک بار که به خانه می‌آمد می‌گفت: «فلانی هم رفت... چه کسی فکر می‌کرد فلانی هم شهید شود؟ و خدا او را هم بخرد... ما از درون بچه ها خبر نداریم.»

شهادت همسرتان را برای بچه‌ها چطور توضیح دادید؟ به خصوص که پیکری هم از ایشان برنگشته است.

به بچه ها گفتم آدم بدها می‌خواستند بیایند شما را اذیت کرده و بکشند، بابا رفت که نگذارد این‌ها بیایند. فاطمه وقتی دیگر خیلی دلتنگ می‌شود می‌گوید: «نه کاش می‌گذاشت بیایند. کاش من هم بروم پیش بابام.» وقتی دلتنگ می‌شود این حرف‌ها را می‌گوید ولی ماجرا را اینگونه برایش تعبیه کردم که بابا رفته از شما دفاع کند که شهید شده. از پشت به او ضربه زده‌اند. دوستانش هم پیشش نبوده‌اند وگرنه کمکش می‌کردند. برای فاطمه این‌ها را می‌گویم اما پسرم که دیگر این موضوع را درک می‌کند.

فاطمه هر شب پرده را کنار می‌زند تا به پدرش در آسمان شب بخیر بگوید

بچه‌ها با مسئله شهادت پدر چطور برخورد کردند؟ توانسته‌اند کنار بیایند؟

شهادت با فوت فرق دارد. شهادت گواهی دادن به زنده بودن است. بنابر این خود شهدا مدد می‌کنند. واقعا هم ما و هم بچه‌ها را مدد کرد. کم کسی نرفته است. سقف خانه و سایه سری از خانه رفته است اما فقط از نظر ظاهری. هرچند همین نبودن ظاهری هم دلتنگی دارد. مخصوصا دختربچه‌ها بیشتر دلتنگی می‌کنند. حالا پسرها خیلی بروز نمی‌دهند. پسر من هم گاهی با برخی تغییر رفتارها دلتنگی‌اش را نشان می‌دهد. اما فاطمه 6 ساله از دلتنگی‌اش می‌گوید. ما هر شب روضه خوانی داریم. هر شب پرده را کنار می‌زند و بیرون را نگاه می‌کند تا اگر پدرش در آسمان باشد به او شب به خیر بگوید. ما که بزرگیم دلتنگی می‌کنیم، بچه‌ها که بیشتر. ولی مددی که می‌شود غیرقابل وصف است. دخترم سه ساله بود که پدرش شهید شد. تمام خاطرات یادش هست. تمام صحنه‌هایی که با پدرش بوده یادش هست. سه ساله بود و روضه حضرت رقیه(س) هم در تمام مراسم‌های شهادت همسرم به پا بود. الحمدلله که دردی از درد اهل بیت(ع) را کشیدیم.

 

چریکی که یک ساله مترجم ویژه عربی شد/ بعد از شهادتش هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فرا گرفت 

 

منبع: تسنیم 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 15 مرداد 1396  ] [ 1:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای شرط یک پدر شهید برای خاکسپاری فرزندانش

«وقتی پيكر محمدكاظم را آوردند، پدرش گفت تا پیکر محمدقاسم برنگشته، اجازه دفن پیکر كاظم را نداريد. هنوز ٤٨ ساعت نگذشته بود که پيكر محمدقاسم بازگشت.»

کد خبر: ۲۵۱۲۵۷

تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰ - 06August 2017

حمید بوربور از رزمندگان بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به تشریح شهادت دو برادر در عملیات کربلای 8 و خاکسپاری آن‌ها در ورامین پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

 

متولد 1345 از شهرستان ورامین هستم. به همراه شهید محمدکاظم اشجع زاده و جمعی از دوستان سپاهی جهت شرکت در عملیات کربلای 5 و 8 در شلمچه به مناطق عملیاتی اعزام شدیم. وظیفه نیروهای بهداری انتقال مجروح از خط مقدم به اورژانس صحرایی بود. در این عملیات‌ها نیز وظیفه داشتیم از خط اول عملیات (پرورش ماهی، نهر جاسم و ...) مجروحین را 2کیلومتر با آمبولانس عقب آورده و به اورژانس صحرایی یازهرا برسانیم. در مسیر گاهی مجبور به امدادگری هم می‌شدیم.

ایام نوروز سال 66؛ با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای دیدار با خانواده معزز شهدا به مرخصی برویم. محمدکاظم که آن زمان دانشجو بود، گفت که می‌خواهد برای جبران درس‌های عقب افتاده، در جبهه بماند.

محمدکاظم از من خواست که به شهر ورامین بروم و چند تکه از وسایل شخصیش را با خودم به جبهه بیاورم. طبق آدرسی که داده بود به خانه‌شان رفتم. پدر محمدکاظم به استقبالم آمد و وسایل مورد نیاز شامل شلوار، دوربین و ... را تحویل دادم تا به پسرش برسانم.

12 فروردین ماه به دوکوهه رفتم اما محمدکاظم را ندیدم. اشجع زاده در ایام نوروز راننده آمبولانس گردان شده بود. یک هفته بعد شرایط برای عملیات کربلای 8 در منطقه پرورش ماهی (شلمچه) ایجاد شد. از 114 راننده‌ای که برای عملیات کربلای 5 از لشکر 27 محمدرسول الله (ص) به منطقه اعزام شدند، در عملیات کربلای 8 تنها 14 نفر باقی مانده بودند. اکثرا شهید یا مجروح شدند. هدف از عملیات کربلای 8 برهم زدن آرایش نظامی دشمن بود.

ماجرای شرط پدر برای خاکسپاری فرزندانش

«نادر نورایی» که فرمانده موتوری نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در منطقه بود، رزمندگان را برای سخنرانی جمع کرد. گفت: «شرایط در این عملیات خاص بوده و ممکن است بازگشتی وجود نداشته باشد. اگر عزیزی شرایط شرکت در این عملیات را ندارد، برگردد.» پس از سخنرانی فرمانده، نیروها با گریه آمادگی خود را برای شرکت در عملیات اعلام کردند.

عملیات کربلای 8 ساعت 20.30 در حالی که آسمان پرستاره بود، آغاز شد. به لطف الهی در آن شب باران بارید. عراق با 12 لشکر که قالب آن نیروهای مکانیزه بودند، برای عملیات آمده بود. به جهت بارندگی تجهیزات در گل فرو رفت. 

دو روز پس از عملیات با حاج حسین امیری با چراغ خاموش مسیر فاصله درمانگاه صحرایی تا خط را می‌گذراندیم که بر اثر دید نامناسب، تصادف کردیم. فاصله خط مقدم تا دریاچه ماهی 500 متر بود، در این میان سنگری داشتیم که گاهی در آن استراحت می‌کردیم. پس از تصادف به مدت یک ساعت در این سنگر خوابیدیم. در عالم خواب و بیداری یک نفر پیشانیم را بوسید. چشم باز کردم و محمدکاظم اشجع‌زاده را مقابلم دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ پس از مرخصی تو را پیدا نکردم تا وسایل شخصیت را تحویلت بدهم.» پاسخ داد: «در گردان بودم. روز گذشته به عنوان آمبولانس گردان نیروها را تا خط همراهی کردم.» باید به دوکوهه برمی‌گشت اما با اصرار مانده بود تا مجروحین را از منطقه به عقب بیاورد. صحبت‌هایمان آن شب تا اذان صبح طول کشید. بعد از کمی استراحت، محمدکاظم در یک جمع شش نفره زیارت عاشورا قرائت کرد. حال و هوای رزمندگان دگرگون شد. هق‌هق گریه اجازه نداد محمدکاظم دعا را به اتمام برساند.

پس از اتمام دعا، محمدکاظم گفت الان وقت جشن پتو است. من و محمدکاظم یک گروه و چهار نفر دیگر طرف مقابل بودند.

ساعتی نگذشته بود که آقای نورایی معاون موتوری بهداری لشکر از خط مقدم که 500 متر با ما فاصله داشت، با بی‌سیم به من گفت که با دو تن از بچه‌ها به خط مقدم بروم. روحیه شهادت طلبی در رزمندگان گوی سبقت را برای شرکت در عملیات از دیگری می‌ربود. اشجع زاده گفت: «شما چند روز گذشته مجروحان زیادی را جابجا کردید ولی من پشت خط بودم. این حق را به من بدهید که یکی از این دو نفر من باشم. از طرف دیگر همشهری بوربور هستم و این دو دلیل کافی است که نفر اول برای اعزام من باشم.» بچه ها با فرستادن صلواتی رسا، موافقت خودشان را اعلام کردند.

«ابوالفضل دلیر» یکی دیگر از رزمندگان داخل سنگر بود. او دانش آموز سال سوم دبیرستان بود و از هر فرصتی برای خواندن کتاب‌هایش استفاده می‌کرد. همانجا کتاب را بست و گفت که نفر دوم هم درسش تمام شد. یک صلوات بفرستید. دو نفر همراه به این شکل انتخاب شدند. همراه با کریم بوربور که همراه وانت اقلام مورد نیاز را آورده بود، به سمت خط حرکت کردیم.

ماجرای شرط پدر برای خاکسپاری فرزندانش

در خط مقدم راننده‌ها یک به یک مجروحین را به عقب منتقل می‌کردند. تا نوبت من برسد، خوابم برد. در خواب و بیداری شنیدم که یکی از آمبولانس‌ها در خط مورد هدف دشمن قرار گرفته است. به عنوان آخرین آمبولانس به همراه دو همراه به سمت خط حرکت کردم. آمبولانسی که تعریفش را شنیده بودم، میان راه در حال سوختن بود. آمبولانس متعلق به یک لشکر دیگر بود.

آن روز اشجع‌زاده و دلیر طی چندین مرتبه، مجروحان را جابجا کردند. ساعت چهار بعد از ظهر آمبولانس اشجع‌زاده در 100 متری اورژانس صحرایی الزهرا (س) مورد هدف گلوله 120 قرار گرفت که یک ترکش به قلب دلیر اصابت کرده و به شهادت رسید اما یک ترکش به گلوی اشجع‌زاده اصابت خورد و رگش را پاره کرد. وی با دست جلوی خونریزی را گرفت و کشان کشان خودش را به اورژانس صحرایی رساند اما بر اثر خونی که از دست داده بود، به شهادت رسید.

محمدكاظم اشجع‌زاده همراه با دلير، عصر روز بيست و يكم فروردين 66 به شهادت رسيدند. چند روز بعد و با آرام شدن منطقه و پدافندی شدن خط مقدم جبهه نبرد، با تدبير فرمانده، برادر نادر نورايی همراه با چند همرزم ديگر برای مراسم ترحيم و شب هفتم شهادت كاظم به ورامين رفتيم.

محمدكاظم را در صحن مسجد سيد فتح الله شهر ورامين به خاک سپردند و حالا مراسمش را در همين مسجد منعقد كرده بودند. پدر محمدكاظم پيراهنی سفيد و زيبا بر تن كرده بود و پيشاپيش ساير اعضای خانواده و نزديكان كاظم جلوی در، همچون كوه ايستاده بود و با تبسمی بر لب به ميهمانان خوشامد می‌گفت. وی و همسرش فرهنگی و از كاركنان آموزش و پرورش بودند. روحيه او چنان بالا و مثال زدنی بود كه گويا برای كاظم جشن دامادی گرفته‌اند.

پدر محمدکاظم را در آغوش گرفتم، خودم را همرزم پسرش معرفی كردم و يادآور شدم، همانی هستم كه دو هفته قبل از سوی كاظم به ديدارشان رفته بودم و اقلام مورد نظر محمدكاظم را از آنها گرفته و برايش به دوكوهه برده بودم.

ناگهان مرا در آغوش فشرد و قطرات اشک بر گونه‌هايش غلتيد. سخنرانان مجلس، مرحوم فخرالدين حجازی و حاج آقا حسينی بودند. مجلس محمدکاظم پرشور شده بود.

فخرالدين حجازی با سخنرانی پرشور و با حرارت خاص خودش، مستمعين را به طور عجيبی تحت تاثير قرار داده بود. كنار يكی از بچه محل‌هايمان كه خود جانباز دفاع مقدس و از كاركنان رسمی سپاه به نام رضا باصری بود، نشستم. باصری با خانواده كاظم از نزديک آشنايی داشت. وی خطاب به من گفت: «حميد می‌دانستی محمد قاسم فرزند ديگر حاج آقا اشجع‌زاده هم به تازگی شهيد شده است و پيكر مطهرش را همزمان با كاظم آورده‌اند. آیا از نحوه شهادتش اطلاع داری؟» اظهار بی‌اطلاعی كردم.

رضا ادامه داد: وقتی پيكر محمدكاظم را آوردند پدرش گفت تا پیکر محمدقاسم برنگشته، اجازه دفن پیکر كاظم را نداريد. هنوز ٤٨ ساعت نگذشته بود که پيكر محمدقاسم بازگشت.

محمدقاسم دانشجوی سال سوم دانشگاه امام صادق (ع) بود و در تعاون لشكر ١٠ سيدالشهدا (س) خدمت می‌كرد و در عملیات کربلای 8 به شهادت رسید. پیکر هر دو برادر را در كنار هم به خاک سپردند.

انتهای پیام/ 131


ادامه مطلب

[ یک شنبه 15 مرداد 1396  ] [ 1:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]