دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

پدر شهید بودن افتخاری است که کم از شهید شدن ندارد

شهید محسن صفری در وصیتنامه‌اش نوشت: پدر جان شهادت افتخاری است که بسیار سعادت می‌خواهد. پدر شهید بودن نیز کم از شهید شدن نیست زیرا فرزندی را از جان خود می‌پرورانی و رشد می‌دهی و در وقت جنگ به فرمان ولی آن را به جبهه می‌فرستی.

کد خبر: ۲۳۹۲۳۷

تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۱ - 13May 2017

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید محسن صفری در شهر اشتهارد از استان البرز و در خانواده‌ای مؤمن وکشاورز چشم به جهان گشود.

 

وی پس از سپری کردن دوران کودکی وارد مدرسه شد و تا کلاس پنجم ابتدائی درس خواند و پس از آن شرایط جامعه و وضعیت اقتصادی مانع از ادامه تحصیلش شد.

محسن به شغل کشاورزی که شغل پدریشان بود روی آورد و در کشاورزی به پدر کمک می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب و باتشکیل نهادهای انقلابی به عضویت بسیج درآمد و نه ماه با بسیج همکاری کرد؛ در بحبوحه حمله عراق به ایران جایز ندانست که در شهر خود بماند.

 

شهید صفری این تکلیف را بر خود واجب دانست که جهاد کند و از کشور اسلامبی خود دفاع کند بنابراین از طریق ارتش به جبهه اعزام شد. وی سرانجام در تاریخ دهم اردیبهشت ماه 1361 پس از شرکت در عملیات بیت المقدس و جانفشانی‌هایبسیار برای پس گرفتن خاک وطنش بر اثر اصابت ترکش در منطقه عملیاتی فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

پدر شهید بودن افتخاری است که کم از شهید شدن ندارد

 

فرازی از وصیت نامه شهید

«کسی که در راه خدا کشته شده مرده مپندارید بلکه او زنده ابدی است لیکن همه شما این حقیقت را نخواهید یافت.»

اینجانب محسن صفری فرزند حجت اله صفری که در جبهه‌های حق علیه باطل برای پس گرفتن شرف وک یانم از دشمن بعثی در ستیز هستم و به شما وصیت می‌کنم.

برای پدر، پدر جان شهادت افتخاریست که بسیار سعادت می‌خواهد که نصیب کسی شود و پدر شهید بودن نیز کم از شهید شدن نیست زیرا فرزندی را از جان خود می‌پرورانی و رشد می‌دهی و در وقت جنگ به فرمان ولی آن را به جبهه می‌فرستیدر حالیکه بعضی‌ها دل این را ندارند که به فرزندشان آسیبی برسد و حاضرند خود آسیب ببینند و فرزندشان را محافظت کنند. از خداوند برای شما و همه خانواده طلب صبر دارم. من تا می‌توانستم نگذاشتم که فریضه‌ای به فراموشی سپرده شود و بر گردن من بماند اما مقداری پول دارم که نگرانم بر من حج واجب شود. از شما می‌خواهم که بررسی کنید اگر واجب نبود که این پول متعلق به شما و مادر می‌باشد.

والسلام


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


ادامه مطلب

[ شنبه 23 اردیبهشت 1396  ] [ 3:02 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مادر بیا من را ببوس شاید دیگر مرا نبینی

مادر شهید الیاس حاجیانی در بیان خاطره‌ای از فرزند شهیدش گفت: روزی الیاس به من گفت؛ مادر بیا من را ببوس شاید دیگر مرا نبینی.

کد خبر: ۲۳۹۲۴۵

تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۵ - 13May 2017

مادر بیا من را ببوس شاید دیگر مرا نبینیبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، قبل از تولد الیاس خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که امیرالمومنین(ع) آمد. یکجای بلند داشتیم مثل بالاخانه نشسته بودم آنجا. دیدم که امیرالمومنین(ع) نماز می‌خواند. بعد من در را باز کردم که یک دفعه نور پراکنده شد او از طرف چپ برگشت و به من نگاه کرد.


من گریه کردم. به من نگاه کرد و گفت: چرا گریه می‌کنی؟ ولی من هیچ جوابی ندادم و گریه کردم و بعد از آن بود که الیاس را حامله شدم.

آخرین دیدار کنار در ایستاده بودم که آمد، با همه بچه‌ها خداحافظی کرد آخرین نفری که باقی ماند من بودم. گفت: مادر بیا من را ببوس شاید دیگر مرا نبینی. مرا حلال کن.

من گفتم: این چه حرفیه می‌زنی؟ انشاالله به سلامتی بر می‌گردی.

او راهی جبهه شد.

الان وقتی یاد آن روز می‌افتم خودم را سرزنش می‌کنم که چرا نبوسیدمش.

 

راوی: مادر شهید الیاس حاجیانی

منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)


ادامه مطلب

[ شنبه 23 اردیبهشت 1396  ] [ 3:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (19 اردیبهشت)

19 اردیبهشت 1396 خورشیدی برابر با 12 شعبان 1438 هجری و 9 می 2017 میلادی

کد خبر: ۲۳۷۸۹۴

تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۹ - 09May 2017

رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (19 اردیبهشت)

• ارتحال عالم مجاهد و روحانی مبارز آیت‌الله «سید عبدالحسین لاری» (1303 ه.ش)

• تخلیه کامل ایران از نیروهای شوروی سابق پس از پایان جنگ جهانی دوم (1325 ه.ش)

• شهادت شهید ناصر بهداشت (1364 ه.ش)

• عملیات محدود انصارالحسین در منطقه هورالهویزه، جزیره مجنون، توسط سپاه (1366 ه.ش)

• صدور قطعنامه 612 شورای امنیت در مورد کاربرد سلاح‌های شیمیایی در جنگ (1367 ه.ش)

• روز بزرگداشت شیخ کلینی


ادامه مطلب

[ سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  ] [ 5:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جوانی از تبار شهیدان کربلا

شهید علی‌اکبر گاوخانه همچون دیگر جوانان وارسته وطن در هشت سال جنگ تحمیلی، با اقتدا به مولای جوان خود حضرت علی اکبر (ع) به سوی جبهه‌های حق علیه باطل شتافت.

کد خبر: ۲۳۸۷۴۰

تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۱ - 09May 2017

شهید علی اکبر گاوخانه: خوشحالم که لبیک گوی ندای علی اکبر امام حسین(ع) شدم

به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، آیات و روایات بسیاری جوانی را مهم‌ترین دوران حیات دانسته‌اند و حضرت رسول اکرم (ص) نیز می‌فرمایند: خداوند بر وجود جوان عبادت‌پيشه بر ملائكه می‌نازد و مباهات می‌كند. پيامبر خدا (ص) همچنین می‌فرمايند: خداوند جوانی را كه جوانيش را در بندگی خدا بگذراند دوست می‌دارد.

در هشت سال جنگ تحمیلی عده زیادی از مردم با شروع جنگ و تجاوز دشمن به خاک میهن اسلامی‌مان به سوی جبهه‌ها شتافتند تا از آب و خاک و ناموس خود دفاع کنند و در این میان تعداد زیادی از رزمندگان از خیل جوانان وارسته‌ای بودند که با اقتدا به مولای جوان خود حضرت علی اکبر (ع) به سوی جبهه‌های حق علیه باطل رفتند و با توسل به مادرشان حضرت فاطمه زهرا (س) دست و پای دشمن را از تجاوز به سرزمین اسلامی ایران کوتاه کردند.

عده‌ای از این جوانان پاک و خدایی همچون مولایشان علی‌اکبر نام داشتند و علاوه بر همنامی‌شان با فرزند رشید حسین ابن علی (ع) سعی کردند که مسیرشان نیز علی‌اکبری باشد که شهید «علی‌اکبر گاوخانه‌» نمونه‌ای از این سبکبالان عاشق است.

شهید علی‌اکبر گاوخانه‌ نخستین روز از بهار سال 1340 در محله گاوخانه شهرستان اراک چشم به جهان گشود و با شروع جنگ تحمیلی همانند دیگر عاشقان کوی شهادت راهی جبهه شد تا از ناموس و خاک خود دفاع کند و سرانجام در عملیات طریق‌القدس در منطقه رقابیه در آخرین روز از سال 60 به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید و راهی بهشت ابدی شد.

قبل از شهادتش خواب دیدم در قصر بلورین است

یکی از همرزمان شهید علی‌اکبر گاوخانه در خاطراتش نقل می‌کند: قبل از اینکه اکبر به جبهه برود خواب دیدم که اکبر در یک قصر بلوری کنار یک پنجره نشسته است و به اطراف خود نگاه می‌کند، رو به اکبر کردم و گفتم: اکبر جان این بار تو شهید می‌شوی و او نیز در جوابم گفت : خودم می‌دانم.

آخرین بار برای آوردن آب رفته بود

شهید گاوخانه در تاریخ 60/12/10 با یک گروه 100 نفری عازم جبهه‌های خون رنگ خوزستان می‌شود و در جبهه مسئولیت گروه شناسایی را به عهده می‌گیرد و هر شب برای شناسایی تا نزدیک خاکریز عراقی‌ها رفته و باز می‌گشت.

هر شب با دست پر با یک سری معلومات به سمت سنگر خود باز می‌گشت تا اینکه در روز 60/12/29 عراقی‌ها یک حمله به طرف خاک ایران می‌کنند که رزمندگان مقاومت می‌کنند و حدود 800 نفر از مزدوران را به هلاکت می‌رسانند و 300 نفر را به اسارت در می‌آورند.

و در اینجا نیز شهید گاوخانه از فعالیت باز نمی‌نشیند و از یک کانال به همراه یکی از همرزمانش، عراقی‌ها را دور می‌زند و به کمین مزدوران می‌نشینند و دهها تن از مزدوران بعثی را به درک واصل می‌کنند و زمانی که عراقی‌ها فرار می‌کنند به گفته همرزمان وی، شهید برای آب آوردن می‌رود که یک خمپاره در نزدیکی او به زمین نشسته و اکبر را به آرزوهای چندساله خود می‌رساند و اکبر به دیدار معشوق خود می‌شتابد.

فرازی از وصیتنامه شهید گاوخانه:

سپاس بیکران خداوند متعال را که توفیق یافتم قدم در این راه بگذارم و به شهادت برسم. حمد و ثنا خداوندی را که بر مستضعفین جهان منت گذاشت و چنین نعمتی را (امام خمینی) بر ما ارزانی داشت. حمد وسپاس بیکران خدا را که برسر ما منت نهاد تا بعد از سال‌های در بند بودن نفس و تابع هوای خویشتن بودن توفیق بیابیم در راهش قدم بگذاریم و بندهای اسارت و خودخواهی و هواپرستی را پاره کنیم و به سوی او حرکت کنیم.

آری خدا را شکر می‌کنم که پس از سال‌ها به دل داشتن آرزوی در رکاب حسین بن علی (ع) جنگیدن و به شهادت رسیدن، اکنون او را از زبان ابرمردی از تبار حسین (ع) می‌شنوم و ندایش را لبیک می‌گویم، بسیار خوشحالم از اینکه در راه گسترش اسلام عزیز و جهانی نمودن این مکتب آزادی و سعادت قدمی برداشته‌ام ،امید آن دارم که مورد قبول خدا باشد.

سخنی با امت حزب‌الله دارم؛ ای امت حزب‌الله، ای امتی که با یک ندایی که از جماران بلند می‌شود قلبهایتان طپش تازه می‌گیرد و تاکنون با توکل بر خدا و توجه حضرت ولیعصر (عج) و رهنمودهای پیامبرگونه امام عزیز، انقلاب را تا اینجا رسانده‌اید و تاکنون ثابت کرده‌اید که پیرو خط امام و روحانیت و در خط امام هستید، وحدت خود را حفظ کنید و در بین نمازهایتان امام را دعا کنید و از خدا بخواهید عمر این رهبر عزیز را طولانی و در سایه لطف خود از بلا و خطرات مصون و محفوظش بدارد.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  ] [ 5:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من از علی‌اکبر امام حسین (ع) عزیزتر نیستم

شهید عباس اسدی در فرازی از وصیتنامه خود می‌نویسد: مادرم! بعد از شهادت برایم زیاد گریه نکن؛ زیرا من از علی‌اکبر امام حسین (علیه‌السلام) عزیزتر نیستم.

کد خبر: ۲۳۸۷۵۴

تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۲ - 09May 2017

شهید عباس اسدی: من از علی اکبر امام حسین(علیه السلام) عزیز تر نیستمبه گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید عباس اسدی دوم تیر 1343  در روستای خانوک از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد، تا دوم متوسطه درس خواند و سپس به عنوان بسیجی‌ در جبهه حضور یافت. وی سرانجام در دهم‌‌ اردیبهشت 1361 در حمیدیه بر اثر اصابت ترکش به‌ فیض عظیم شهادت نایل شد. 


اگر دلت پاک باشد صدای  حسین زمان را می شنوی...


خواهر شهید در خاطراتی از برادرش می‌گوید: بعد از تولد او پدرم فلج شد و تمام کارهای زندگی روی دوش مادرم  بود. وقتی بزرگتر شد در کنار تحصیل علم و دانش در کارگاه موزائیک‌سازی هم کار می‌کرد. یک روز به دست‌هایش دقت کردم متوجه زخم‌های دست‌هایش شدم اما او از من قول گرفت که به مادرم چیزی نگویم تا مانع کار او نشود.

 

یک روز که مشغول گچ‌کاری بود از بلندگو اعلام کردند که جبهه‌ها نیاز به نیرو دارد، کار را رها کرد و برای ثبت‌نام رفت. هر چه اصرار کردم که نرود در جوابم گفت: «اگر گوش فرا دهی صدای حسین زمان را می‌شنوی که نیاز به یاری دارد و من باید به یاری‌اش بشتابم...»

 

فرازی از وصیتنامه شهید:


ای مادرم بعد از شهادت برایم زیاد گریه نکن، زیرا من از علی‌اکبر امام حسین (علیه السلام) عزیزتر نیستم چون مادر علی‌اکبر (ع) می‌گوید مگر جوان من عزیزتر از جوان شما بود که تا این حد برایش گریه می‌کنید؟ پس بگذارید حتی مراسم‌های عزاداری برای من هم بیشترین شباهت را به شهدای کربلا داشته باشد.

 

انتهای پیام/ 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  ] [ 5:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهیدی که دوست داشت نام دخترش «سکینه» باشد

همسر شهید سید محمود دیلم کتولی می‌گوید: شهید در عالم خواب به یکی از دوستانش گفت من خیلی دوست داشتم اسم دخترم سکینه باشد؛ چون سکینه دختر امام حسین (ع) است. بعد از شنیدن ماجرای این خواب چهار ماه بعد از تولد دخترم همه او را با نام سکینه صدا زدند.

کد خبر: ۲۳۸۷۹۲

تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۲ - 09May 2017

شهیدی که پس از شهادت نام دخترش را انتخاب کردبه گزارش دفاع پرس از استان گلستان، شهید «سید محمود دیلم کتولی» یکی از شهدای استان گلستان است، که در زیر زندگی‌نامه پربارش را مرور می‌کنیم.

 

سید محمود دیلم کتولی دوم فروردین ماه سال 1347 در خانواده‌ای مومن و معتقد از اهالی روستای محمد‌آباد کتول چشم به جهان گشود. دوران کودکی ایشان همانند بقیه بچه‌های روستا در کانون گرم خانواده سپری گردید. بعد از رسیدن به سن هفت سالگی در مدرسه ابتدایی روستا مشغول به تحصیل گردید.

سیدمحمود دیلم کتولی در تمام دوران تحصیل نیمی از روز در مدرسه حضور داشت و نیم دیگر را در کنار خانواده به کار و تلاش مشغول بود. ایشان در سال 1361 ازدواج نمود و چندی بعد در کارخانه خاوردشت استخدام شد.

همسرگرامی شهید خاطرات خود از آن روزگار را این‌گونه شرح می‌دهد و می‌گوید: اوایل ازدواج ما بود و سید محمود تازه در کارخانه خاوردشت علی‌آباد مشغول به کار شده بود. در یکی از روزها وقتی از محل کار به خانه برگشت دیدم رفته عکاسی و یکی از عکس‌های خودش را بزرگ کرده. من وقتی این عکس را دیدم خیلی تعجب کردم و درباره ماجرای بزرگ کردن عکس از ایشان پرسیدم. سید محمود با مهربانی من را مورد خطاب قرارداد و گفت: خانم قراراست من به همین زودی راهی جبهه بشوم بنابراین احتمال داره در این راه به شهادت برسم. برای همین رفتم عکس خودم را بزرگ کردم تا اگر شهید شدم لااقل شما یک عکس بزرگ از من داشته باشید.

یادم هست شهید خیلی برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد و خیلی دوست داشت زودتر خودش را به منطقه عملیاتی برساند. برای همین آنقدر برای رفتن اصرار کرد تا اینکه حدود هشت ماه زودتر از وقت قانونی روانه خدمت سربازی شد.

ما در آن زمان یک پسر یک‌ساله ماهه داشتیم و دخترمان هنوز به دنیا نیامده بود به خاطر همین، دور شدن از ما برای شهید خیلی سخت بود. سیدمحمود دوره آموزشی را در لشکر 30 پیاده گرگان با موفقیت به پایان رساند و پس از پایان این دوره از طریق ارتش به منطقه عملیاتی فاو اعزام شد. سید محمود بعد از اعزام فقط دوبار به مرخصی آمد و در آخرین مرخصی چند روز پیش ما ماند و بعد از آن از همه خانواده و دوستان و فامیل خداحافظی کرد و رفت و ما بعد از آن مرخصی دوم دیگر سید محمود را ندیدیم.

سید محمود رفت اما آن چیزی که من هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کنم این است که صورت سید محمود در آخرین خداحافظی خیلی نورانی شده بود. شهید موقع رفتن انگار می‌دانست دیگه بر نمی‌گردد چون بعد از خداحافظی چند بار رفت و برگشت و خوب به همه جا نگاه کرد.

شهید سید محمود دیلم کتولی بعد از خداحافظی و رسیدن به محل خدمت، 16 فروردین سال 65 در منطقه عملیاتی فاو به شدت مجروح شد. سید محمود پس از انتقال به بیمارستان و پیش از اینکه در همان بیمارستان به شهادت برسد ماجرای مجروحیت خودش را اینگونه شرح داده است: آن روز یعنی 16 فروردین ما عملیات محوله را با موفقیت به پایان رسانده بودیم. بعد از پایان عملیات و در زمان استراحت عده‌ای از بچه‌های رزمنده رفته بودند داخل سنگرها و بعضی‌ها هم بیرون سنگرها نشسته بودند و استراحت می‌کردند.

من هم چون هوا خیلی گرم بود از سنگر بیرون آمدم و در کنار یک بشکه سفید آب نشستم. اما در همین موقع ناگهان جایی که ما حضور داشتیم مورد حمله قرار گرفت و بعد از آن من متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد و بیهوش شدم. آن روز گویا سید محمود هم مانند تعداد زیادی از بچه‌های رزمنده مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد و به شدت زخمی می‌شود.

در این حمله یک پای سید محمود از زانو قطع شد و پای دیگر هم چهار انگشتش را از دست داد. سید محمود بعد از آن حمله به سرعت به بیمارستان منتقل شد اما گویا برای نجات او زمان از دست رفته بود، بنابراین پاهای ایشان دچار عفونت شد و در نهایت در بامداد دوم اردیبهشت‌ماه سال 1365 سید محمود نیز به خیل شهدای این سرزمین پیوست و آسمانی شد.

همسر فداکار شهید، دوران پس از شهادت شهید را با بیان یک خواب شرح می‌دهد و می‌گوید: موقعی که سید محمود به شهادت رسید من دخترم را باردار بودم. چند ماه بعد دخترم به دنیا آمد و ما اسم محبوبه را برای او انتخاب کردیم. اما چند روز پس از این نامگذاری یکی از اقوام مورد اعتماد و احترام ما تشریف آوردند و گفتند: سید محمود را در عالم خواب ملاقات کرده است. شهید در عالم خواب به من گفت من خیلی دوست داشتم اسم دخترم سکینه باشد چون سکینه دختر امام حسین (ع) است. بعد از شنیدن ماجرای این خواب ما اسم داخل شناسنامه را تغییر ندادیم اما از چهار ماه بعد از تولدش همه او را با نام سکینه صدا زدند.

 

 

انتهای پیام/ 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  ] [ 5:09 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزشمار دفاع مقدس (18 اردیبهشت)

18 اردیبهشت 1396 خورشیدی برابر با 11 شعبان 1438 هجری و 8 می 2017 میلادی

کد خبر: ۲۳۷۸۹۲

تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۱ - 08May 2017

روزشمار دفاع مقدس (18 اردیبهشت)

رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (18 اردیبهشت)

• ورود مأمورین صلیب سرخ جهانی به ایران (1356 ه.ش)

• آزادسازی پادگان حمید از اشغال نیروهای عراقی در عملیات بیت‌المقدس (1361 ه.ش)

• آزادسازی هویزه از دست مزدوران رژیم بعث عراق (1361 ه.ش)

• شهادت شهید بهزاد حسینعلی پور (1363 ه.ش)

• شهادت شهید کاظم سواری، از فرماندهان تیپ 62 خیبر (1366 ه.ش)

• روز بیماری‌های خاص و صعب العلاج

• روز جوان

رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (11 شعبان)

• ولادت حضرت علی‌اکبر (ع) (33 ه.ق)


ادامه مطلب

[ دوشنبه 18 اردیبهشت 1396  ] [ 5:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

می‌دانستم که ماندنی نیستی؛ اما رفتنت مرا از پا انداخت

همسر شهید مدافع حرم حسین مشتاقی در دلنوشته‌ای به همسرش می‌نویسد: یک‌ سال از فراقمان می‌گذرد یک سال از دوری تو، تو که تمام دلخوشی زندگی‌ام بودی و من می‌دانستم که تو ماندنی نیستی؛ اما رفتنت هم مرا از پا انداخت.
کد خبر: ۲۳۸۶۰۲
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۲ - 08May 2017
 
می دانستم که تو ماندنی نیستی اما رفتنت هم مرا از پا انداخت
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، مدافع حرم حسین مشتاقی در اردیبهشت 95 در منطقه خان‌طومان سوریه طی یک درگیری شدید به همراه تنی چند از همرزمانش به شهادت رسید.
 
متن زیر دلنوشته زیبایی از همسر این شهید والامقام است که تقدیم به خوانندگان محترم می‌شود: 

یکسال گذشت...

پناه من، کجا رفتی همسرم؟

علمدار من نیستی و قامت این زندگی بی تو خم شده...

چه کسی می‌تواند این دوری را جز من بفهمد؟!

یکسال از فراقمان می‌گذرد ...

یکسال از دوری تو، تو که تمام دلخوشی زندگی‌ام بودی و من می‌دانستم که تو ماندنی نیستی اما رفتنت هم مرا از پا انداخت.

گرچه یکسال از ندیدنت گذشته ولی من بودنت را و حضورت را همه جا حس می‌کنم.

یکسال بدون شنیدن صدایت نفس کشیدم ...

اما هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که تو هیچ وقت از ما جدا نخواهی شد و نگاه‌های توست که هنوز هم بدرقه راه ماست.

بخواب ای آرامش روحم...

من تو را که همه سرمایه‌ام بودی به اهل بیت (ع) هدیه دادم

هر خاطره‌ای از تو نشانه‌ای است که قلب مرا درد می‌آورد و امروز باید در غم هجران این یکسال فقط بارید و بارید...

آرام و روان و نرم و سنجیده رود...

ما ناله‌کنان و یار نشنیده رود

یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم...

از دل نرود هر آنکه از دیده رود

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ دوشنبه 18 اردیبهشت 1396  ] [ 5:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای خدمت جهادی دو شهید که راه‌گشای آنان بعد از شهادت شد

همسر شهید بلباسی در بیان خاطره‌ای به یکی از دوستان شهید گفته بود که دیشب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفت حالم خیلی خوب و شرایط عالی است. هرجا به مشکلی برمی‌خورم به دو نکته اشاره می‌کنم و رد می‌شوم؛ یکی خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت‎‌های جهادی که انجام دادم.

کد خبر: ۲۳۸۵۷۵

تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۹ - 08May 2017

ماجرای خدمت جهادی دو شهید که راه گشای آنان بعد شهادت شدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در احادیث و روایات بسیاری از ائمه (ع) و نیز در قرآن کریم مکرر بر خدمت‌رسانی به مردم تاکید شده است؛ خدمتی که پاداش اخروی و دنیوی را برای عمل کننده به آن در پی دارد و باعث برطرف کردن بسیاری از گرفتاری های عمل کننده به آن می شود. شاید صدقه دادن و احادیث بسیاری که در این باب آمده است، نمونه کوچکی از سفارش اولیاءالله و خداوند به این امر باشد.

بسیاری از شهدا به عنوان ایثارگران و جان فشانان راه دین نه تنها در راه حفظ ارزش ها و آرمان ها، بلکه در صحنه های مختلف اجتماعی از جمله کمک به مردم و محرومین پیش قدم بوده اند، حضور بسیاری از شهدای دیروز و امروز در صحنه کمک به آبادی و آبادانی گویای این نکته است که شهدا از سازندگی برای مردم به ساختن نفس خود رسیدند که توانستند بالاترین مرتبه حیات را از آن خود کنند.

در ادامه به دو خاطره از حضور جهادی شهدا در عرصه آبادی و آبادانی کشور و نتیجه آن اشاره می کنیم.

 

مطلق از جهادگران عرصه اردوهای جهادی کشور در خاطره ای گفت: شهید بلباسی بخشی از عمرش را در راه خدمت جهادی و در اردوهای جهادی صرف کرد و قرارگاه علمدار کربلای مازندران را بنیان گذاشت، مدتی هم در راهیان نور خدمت کرد و اواخر عمرش به عنوان مدافع حرم به جبهه سوریه رفت.

همسر شهید بلباسی پش از عید با یکی از دوستان شهید که او هم از فعالین حوزه راهیان نور مازندران است تماس می گیرد و ماجرای خواب عجیبی که از شهید دیده بود را تعریف می کند.

همسر شهید بلباسی گفته بود که دیشب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفت حالم خیلی خوب است و شرایط عالی است، هرجا به مشکلی برمی خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می شوم. یکی خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت های جهادی که انجام دادم.

دوست شهید می گفت جالب است همه شهید بلباسی را به کار در راهیان نور و حضور در جبهه سوریه به عنوان مدافع حرم می شناسند ولی آنجایی که کارش گره می خورد به کار جهادی اشاره می کند.

 

غلامحسین غیب پرور رئیس سازمان بسیج مستضعفین در بیان خاطره ای به نقل از سردار نصرالله فتحیان بنیانگذار بهداری رزم در هشت سال دفاع مقدس گفت: سردار فتحیان تعریف می کرد «چند ساعت بعد از اینکه  زلزله بم رخ داد شهید احمد کاظمی با من تماس گرفت. آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم. گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم. از من خواست تا به سرلشکر صفوی بگویم که گفتم ایشان خواب است. سردار کاظمی گفت پس بیدارش نکنید، ما به بم می رویم و شما خودت ماجرا را به ایشان بگو.

صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم. اول که ناراحت شد چرا زودتر خبر ندادم تا همراه بقیه به بم برود بعد هم به سرعت به بم رفت. وقتی رسید دید شهید کاظمی یک سر برانکاردی را گرفته و سرش دیگر در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند.

در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم. احوالش را پرسیدم گفت خوبم، ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد.» این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند.

انتهای پیام/ 141 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 18 اردیبهشت 1396  ] [ 5:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

کارت دانشجویی مرا از مرگ نجات داد

عراقی ها نگاهی به من کردند و گفتند: ما تمام مدارکت را در بصره پیدا کردیم. حرفت با مدراکی که ما داریم جور درمی‌آید. بعد همه مدارک را ریختند جلوی من و نشانم دادند. کارت دانشجویی مرا از مرگ نجات داد.

کد خبر: ۲۳۸۶۶۰

تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۰ - 08May 2017

کارت دانشجویی مرا از مرگ نجات دادبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، برای آمارگیری و هوا خوری، پیکر بی رمق حمید را با یکی از بچه ها، به سختی به داخل محوطه می بریم و گوشه ای از محوطه روی زمین می خوابانیم، همه باید منظم توی صف آمار گیری صبح گاهی بایستیم. وضع نابهنجارحمید پاگیرم می کند و روی سرش می ایستم. جوری که آفتاب داغ روی تن خسته و تب دار حمید نتابد.


زندان الرشید؛ گیج و دلتنگ و غربت زده زیر مشت و لگد و باتوم پیاده می شویم. گوشه ای از محوطه زندان روی زمین می نشینیم، هنوز دست مان از پشت بسته است. احساس می کنم صبح شده است و بدون وضو و مهر نمازم را محرمانه در دل می خوانم. گرسنه ام. تشنه و خسته و خواب آلوده ام. بازجوئی ها شروع می شود. نه آبی نه غذائی. فقط می پرسند و با قنداق تفنگ می کوبند به شانه و شکم و پهلو. هیچ قانونی برای کتک زدن ندارند. هر جور که دلشان بخواهد بستگی به تنوع روحی شان دارد. همان جور رفتار می کنند. رفتاری زشت و پلید و غیر انسانی.


نزدیک ظهر شده است، تکه نانی خشک و دو دانه خرما، لیوانی نیمه پر آب ولرم، از قبل ظهر روز قبل که اسیر شدم، این اولین لقمه ای است که می خورم.


با خودم فکر می کنم باید مسیر سختی را طی کنم، پس نباید کم بیاورم. دیگر نمازهای اسارت را نمی شمارم. نماز اسارت را می خوانم، نمازهایی که در تمام طول عمرم دلنشین تر است.


نمازی متفاوت، مهر و سجاده ای در کار نیست و تمام قلبم قبله است. همه وجودم نیایش. فرصتی بزرگ برای انسانی دیگر شدن، و می تواند این فرصت بزرگ برای تهی شدن از آرمان ها هم باشد. کم بیاوری و به ذلت بیفتی. نه ما پیرو همان زینب کربلایی هستیم که در اسیری و مشقت و رنج، مبارزترین انسان آزاده عالم است.


مدتی بعد چند ایفا وارد می شوند، خدا خدا می کنم بچه ها آشنا باشند، توی این غربت سخت، تنها رفاقت است که آدم را از این همه دلتنگی و فراق می رهاند.


بچه ها که پیاده می شوند، گوشه ای روی زمین، بلند می شوند و اشاره می کنند، شعبان نائیجی، صالحی، اشاره می کنم، من اینجا هستم، سری تکان می دهند، سلامی می کنیم. حبیب بُغ کرده و با نگاهش خط گرو می کشد، رسول را می بینم افتاده خونین، نیمه اغماء، حسین برومند، سرتا پا خونی است، حمید غیوری؛ می بینم که همه هستند، خوشحال می شوم. تنها جایی که خیلی بد است که آدم ببینید دوستانش را هم آورده اند و از دیدن آنها خوشحال هم می شود. در صورتی که نباید خوشحال بشود که دوستانش را آورده اند به اسیری و خوشحال می شود، همین اسارت است. چون رفیق پیدا می کند، خوشحال می شود که تنها نیست. ناراحت می شود، چون که دوستانش اسیر شده اند.


خلاصه آدم می ماند سرگردان که عاقبت خوشحال باشد یا ناراحت.


عراقی ها آمارگیری می کنند، کتک خوران می رویم داخل زندان، از نرده های مخوف آهنی می گذریم. از مقابل قاب عکس بزرگ صدام عبور می کنیم. وارد یک راهرو می شویم. دو طرف بازداشتگاه، سالن های صد نفره، بعضی ها روانه سالن و ما داخل راهرو اصلی مستقر می شویم.


اولین شب سخت و سنگین، گیج و مبهوت می گذرد. فردایش آمارگیری و بازجوئی، اذیت وکتک کاری، غروب روز دوم، وقتی داشتیم وارد سالن می شدیم، یک بسیجی اسیر محکم می کوبد به کله صدام، قاب عکس صدام خرد می شود.


عراقی ها می ریزند داخل زندان، هر چه داد و فریاد می کنند، ضارب صدام را کسی نمی فروشد.


تهدید می کنند که دست و سرتان را می شکنیم و ما را به حال خودمان می گذارند. اذان مغرب نزدیک است، من هم صوت خوبی دارم، توی آن شرایط که نماز و نیایش ممنوع است. زد به دلم، ایستادم، توکل به خدا؛ گفتم: هرچه باداباد. ته راهرو و دو طرف چندین بازداشتگاه، حدود هزار اسیر، شروع کردم با صدای بلند و رسا به گفتن اذان مغرب: الله اکبر الله اکبر …


در حین اذان، نگهبان عراقی آمد نزدیک، با صدای بلندی داد زد: «عقوبات عقوبات»


خداوند حجابی حائل کرد، نگهبان عراقی را من اصلا نمی دیدم، هر چه فریاد می زد: عقوبات عقوبات. من صدایم را بلندتر می کردم.


اذان که تمام شد، دیدم خیلی از بچه ها دارند اشک می ریزند؛ یک غروب غریبانه انه. دلتنگی ریخت توی دل بچه ها.


نگهبان عراقی تهدید کرد که فردا پدرتان را در می آوریم. قاب عکس صدام هم شکسته بود، حسابی دلشان پر بود. من هم تازه اسیر، هنوز قدرت غذاهای ایران توی تنم بود وکله ام حسابی باد داشت، با کله شقی به نگهبان عراقی گفتم: برو گمشو هر غلطی دلتان خواست بکنید.


فردا صبح همه را کشیدند بیرون، گفتند: کی اذان گفت؟


هیچ کس حرفی نزد. بعد یک مرتبه ریختند به جان ما و حالا نزن کی بزن. دیدم دارند به قصد کشتن همه را از دم می زنند، من هر چی گفتم: بابا من اذان گفتم. تو کله پوکشان فرو نرفت. حسابی تا جان داشتند، با شلاق و باتوم و پوتین، با قنداق تفنگ کوبیدند، به همه جای تن ما، آنقدر که چون خورشیدی بی رمق، چسبیده به ته افق، بیهوش و بی جان، خودمان را کشان کشان، به داخل سلول ها کشاندیم.


هفته سوم، دیگر از گرسنگی و تنبیه های بدنی در وقت و بی وقت، بچه ها انرژی خود را از دست داده اند، مجروحین اوضاع اسفناکی پیدا کرده اند، نه درمانی نه داروئی، آرزو دارند کاش فقط اسیر بودند. سیستم ایمنی بدن وقتی ضعیف بشود، با کوچکترین بیماری به سرحد مرگ می رود.


«حمید غیوری» از رزمندگان بسیجی گرگان، تب کرده، تبی شدید، بالای چهل و دو درجه. از شدت تب در آن هوای گرم و سوزان عراق، داغ و جوشان شده بدنش، آنقدر که اگر زمستان بود، حرارت بدن حمید می توانست یک آسایشگاه صد نفری را گرم کند.


برای آمارگیری و هوا خوری، پیکر بی رمق حمید را با یکی از بچه ها، به سختی به داخل محوطه می بریم. گوشه ای از محوطه روی زمین می خوابانیم، همه باید منظم توی صف آمار گیری صبح گاهی بایستیم. وضع نابهنجار حمید پاگیرم می کند و روی سرش می ایستم. جوری که آفتاب داغ روی تن خسته و تب دارحمید نتابد.


نگهبان عراقی گفت: این اسیر را برای چی انداختید روی زمین، چی شده؟


گفتم: بیماره، تب داره، در حال مرگه بدنش عفونی شده، وضع وخیمی داره.


گفت: برید توی صف، من الان بهش سه تا پنی سیلین میزنم، تبش می ریزه و سرحال میشه.
توی دلم گفتم: خدا پدرش را بیامرزه، توی این «زندان الرشید» میان این همه عراقی وحشی یک آدم با معرفت پیدا میشه و ته دلمان بشکن زدیم.


خوشحال رفتیم بین اسرا و منتظر ماندیم.


نگهبان عراقی رفت. چند دقیقه بعد، با یک کابل ضخیم دو متری برگشت.


با آن قد و قواره گاو میشی اش وقتی آن کابل ضخیم دومتری را توی دستش دیدم، از وحشت دلم مثل یک دیوار ده متری فرو ریخت، قلبم؛ گپ گپ، شروع کرد به زدن، تمام بدنم رعشه گرفت.


این نامرد گفت: الان میرم سه تا پنی سیلین میارم بهش میزنم.
نگهبان عراقی اشاره کرد بیا.


رفتم جلو روی سر حمید ایستادم.


گفت: به شکم برش گردان، برو عقب. پام سست و بی رمق شد.


نگهبان عراقی کابل را کشید با آن دست های گاو میشی اش، کوبید به پشت حمید، سه تا محکم کوبید به پشت اش، حمید از هوش رفت. هر بار که می زد، حمید نیم متر از زمین بلند می شد و می افتاد.


حمید را بردیم داخل سلول، فردا صبح حمید سرحال از جاش بلند شد و به کلی تب اش فرو ریخت.


۲۳ روز سخت و نفس گیر را گذراندیم و از زندان الرشید به اردوگاه دوازده تکریت منتقل شدیم.


توی اردوگاه تکریت، بعضی ها بریده اند و روحیات خودشان را از دست داده بودند. کم آورده اند و مجبور به جبران آن کمبود ها، و جبران آن خود فروشی است.


این آدم ها غالبا توی جبهه هم زمینه قوی آرمانی نداشتند.


زمینه که نداشتند هیچ اصلا آرمانی نبودند، ناخواسته آمده بودند، به حساب خودشان گرفتار اسارت شده اند، برای آنها که بریده بودند، اسارت گرفتاری بود، اما برای کسانی که آرمانی و هویت ولایی داشتند، اسارت یک بخش از مبارزه بود. اسیری بنام قاسم از یک خانواده مرفه و مشمول خدمت سربازی، اهل تهران، سیگاری هم بود. ما را هم توی گردان می دید که با موتور رفت آمد می کنیم، همیشه هم با فرمانده گردان بودم. من را فروخته بود. از طرفی هم چون معتاد بود و نیاز شدید به سیگار داشت، مجبور بود به هر نحوی شده عراقی ها را دست به سر کنه، تا بتواند سیگارش و بدست بیاورد. هر یک از بچه ها را که به عراقی ها می فروخت، یک پاکت سیگار می گرفت، نان اضافه می گرفت. این شده بود که عراقی ها به کسانی که جاسوس اند امکانات بیشتری واگذار می کردند.


مدتی بود که افتاده بود به جان سربازهای عراقی که سعید مفتاح پاسدار است، فرمانده است، سربازهای عراقی هم او را شناخته بودند. حرفش را گوش نمی کردند. یک روز یک اکیپ از افسران عراقی برای سرکشی به اردوگاه ۱۲ تکریت می آیند. بین آنها یک سرتیپ هم بود، این قاسم سیگاری، پرید جلوی پای سرتیپ عراقی؛ گفت: من این جا یک نفر را می شناسم که پاسدار است، فرمانده است و سربازهای تان حرفم را گوش نمی کنند.

 

سرتیپ عراقی از قاسم سیگاری خیلی خوشش آمد، دستی به سرش کشید، یک پاکت سیگار بهش داد بعد از قاسم تشکر کرد. هنوز یک ساعت نگذشته بود، که عراقی ها من را از صف کشیدند بیرون، پای میز محاکمه، یک سرتیپ بود، یک سروان، دو سرگرد مترجم عراقی. بازجویی شروع شد. اسمت چیه؟ بچه کجایی؟ چند سال داری؟ چکاره بودی؟ چندبار به جبهه آمدی؟ داوطلبی یا پاسداری یا سرباز؟ و… من هم یک سری اطلاعات سوخته به آنها دادم.


گفتم: من یک بسیجی عادی هستم، اولین بارم هست که به جبهه آمدم.


گفت: نه تو طبق مدارکی که ما داریم، شما سال هاست که جبهه بودی، همیشه هم حضور داشتی، فرمانده بودی. خیلی هم به خمینی وفا داری، همیشه عکس خمینی روی سینه ات سنجاق شده بود. این نامرد وطن فروش، جزئیات رفتاری من را توی جبهه همه را گزارش کرده بود.


گفتم: نه؛ من نه پاسدارم، نه فرمانده بودم. من یک بسیجی عادی هستم.


گفت: چکاره هستی؟


گفتم: من دانشجوام.


گفت: شغلت تو ایران چی بود؟


گفتم: دانشجو بودم، به خاطر اینکه ارشد و این چیزها شرکت کنم و از رتبه بالاتری توی دانشگاه برخوردار بشوم، با خودم فکر کردم، یک چند ماهی بروم جبهه تا بعدا یک امتیازی برای من محسوب بشود، تا بتوانم از این امتیاز استفاده کنم.


دیدم اوضاع خیلی قمر در عقرب است. عراقی ها حرفم را نمی پذیرند و تنها بازجوئی بود که بدون کتک کاری انجام می شد، به همین خاطر من خیلی متعجب بودم.


مدتی گذشت دیدم عراقی ها دارند با هم مشورت می کنند، یک نگاهی به من، یک نگاهی به یک سری برگه ها و مدارکی که دست شان هست.


سرتیپ عراقی پرسید: کدام دانشگاه بودی؟


گفتم: ترم دوم دانشگاه سنندج


سرگرد عراقی گفت: علت این که قاسم، اسیر ایرانی می گه شما فرمانده بودی، چیه؟ مگه این آدم مریض است؟


گفتم: نه مریض نیست. شما این مشکل را ایجاد کردید. خودتان هم نمی دانید دارید چکار می کنید، با دروغ های اینجور آدم ها، فقط دارید وقت تان را تلف می کنید.


گفت: یعنی چی؟ چطور مگه؟


گفتم: هرکی میاد پیش تان، یک نفر را معرفی می کنه که پاسدار است، فرمانده هست، به او سیگار می دهید، امکانات می دهید، غذا می دهید، این آدم هم سیگاری است. معتاد است، کار دیگری از دستش بر نمی آید، احتیاج دارد به سیگار، هر کسی را که معرفی می کند، به او سیگار و امکانات می دهید. اگر همین طور ادامه بدهید، تمام بچه های اردگاه ۱۲ را یکی یکی معرفی میکنه و شما آخر سرگردان می شوید.

 

نگاهی بهم کردند و گفتند: ما تمام مدارکت را توی بصره پیدا کردیم. حرفت با مدراکی که ما داریم جور درمیاد. بعد همه مدارک را ریختند جلوی من و نشانم دادند؛ این کارت دانشجوی ات، کارت شناسائی ات. دیدم درسته، تمام آن مدارک من است که آن روز جلوی یحیی خاکی فرمانده گردان یا رسول تفکیک کرده بودم. بیاد مریم افتادم که گفت اگه اسیر بشی؟ توی دلم خدا رو شکر کردم که عکس مریم بدست این نامحرم ها نیفتاده، بعد توی دلم فکرکردم که این کارت دانشجوئی نجاتم داد.


گفتم: من به شما دروغ نگفتم. من یک دانشجو هستم.


سرتیپ عراقی گفت: این کارت نجاتت داد.


دستور دادند، فوری قاسم سیگاری را آوردند. افتادند به جانش، با قنداق تفنگ و پوتین به پهلوهاش می کوبیدند، سیلی می زدند به صورت اش، حسابی تنبه اش کردند، هر چه از جاسوسی اش خورده بود، از دماغش در آمد. افتاده بود روی پوتین های سرتیپ عراقی و می بوسید. قسم می خورد بخدا به پیر به پیغمبر من دروغ نگفتم. سعید مفتاح فرمانده هست، پاسدار خمینی است. من توی دلم می خندیم. عاقبت وطن فروشی خفت است و بیچارگی و ذلت.


عراقی ها کتک اش می زدند که چرا به ما اطلاعات دروغ می دهی. قاسم جاسوس با گریه و زاری افتاده بود به التماس که من دروغ نگفتم.


عراقی ها می زدندش و می‌گفتند: دروغگو این بدبخت دانشجو است.


اسیری بود و شب های دراز زمستان، گردش ماه و خورشید. روزگار مشقت و سختی و مبارزه در دل دشمن، فصل ها هم در اردوگاه اسیری بیتاب از یکدیگر می گریختند من و شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی، یک شب دور هم نشسته بودیم. به شوخی نقشه فرار ریختیم، مثل توی فیلم ها، نگاه کردیم به سقف و دیوارها و پنجره ها، که آیا راه فرار داره یانه، یک جاسوس حرف های ما را می شنود، نقشه فرار را جدی می گیرد، می رود به عراقی ها خوش خدمتی می کند.

 

هنوز یکی دو روز از این ماجرا نگذشته بود که صبح ساعت هشت، عراقی ها ریختند داخل آسایشگاه و ما پنج نفر را با مشت ولگد کشیدند بیرون، وسط محوطه اردوگاه، تمام اسرا را هم از آسایشگاه ها آوردند بیرون، تا یک جورحال بقیه را هم گرفته باشند، حساب کار دست همه بیاد که طرح فرار نگذارند.


عراقی ها ریختند روی سرما و چوب و کابل و قنداق تفنگ و بیل و دسته بیل، تا جان داشتند ما را زدند، جوری ما را کتک زدند که بدن ما ترک برداشته بود، بیهوش می شدیم، می انداختند توی حوض آب سرد، می آوردند بیرون دوباره باز شروع می کردند به زدن، من پنج بار بیهوش شدم.


یک جوری سیلی زدند توی صورت حسین برومند که نیمی از صورتش فلج شد، جواد سعادت دچار لرزش اندام شد. بعدها ما به عنوان اسرای نمونه، در کتک خوری مشهور شدیم، شعبان نائیجی سمبل شکنجه نام گرفت، جواد سعادت شده بود «بت هبل» کتک خوری، هر کسی را که می خواستند بزنند، می بردند که «جواد سعادت» را ببیند.


جواد سعادت بعد اسارت دچار تنش روحی شدید شد و از دنیا رفت و نامش را نه در «لیست شهدا» که در لیست اموات درج و ثبت کردند. اما جواد سعادت و حسین برومند و همه بچه های جنگ برای ما مقدس اند، حتی اگر نامشان در لیست شهدا و جانبازان شهر نباشد.


بچه های گردان یا رسول: سعید مفتاح، شعبان صالحی، حمید غیوری، حسین برومند، رسول کریم آبادی و حبیب که ظهر چهارم خرداد ۶۷ در شلمچه اسیر شدند.


منبع: پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 18 اردیبهشت 1396  ] [ 5:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]