عملیات امام علی(ع) نقطه عطف بود/ با همان پنجتا موشک، پنج تانک عراقی را زد
عملیات امام علی(ع) که در منطقه عمومی سوسنگرد و با هدف آزادسازی تپههای اللهاکبر انجام گرفت نقطه عطفی بر توان نیروهای ما برای موفقیت در عملیاتهای بعدی شد.
کد خبر: ۲۳۸۳۶۳
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۳۳ - 06May 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پس از تثبیت موقعیت نیروهای متجاوز رژیم بعث بر سرزمینهای تحت اشغال، فرماندهان به این نتیجه رسیدند که انجام شبیخونهای شبانه و عملیاتهای ایذایی، تاثیر مطلوبی بر تغییر موازنه نظامی جنگ به نفع ایران ندارد. به همین خاطر، برنامهریزی و تدبیر عملیاتهای محدود، اما کارآمد در روزهای پایانی سال 59 و اوایل سال 60 در دستور کار قرار گرفت.
عملیات نیمهگستردۀ امام علی(ع) که در منطقه عمومی سوسنگرد و با هدف آزادسازی تپههای اللهاکبر انجام گرفت یکی از همین عملیاتها بود که نقطه عطفی بر توان نیروهای ما برای موفقیت در عملیاتهای بعدی شد. آنچه در پی میآید شرحی کوتاه و مختصر بر انجام عملیات امام علی(ع) است.
***
31 اردیبهشت ماه 1360 نیروهای سپاه پاسداران و ارتش بهطور مشترک و همزمان، حمله مشترکی را از سه محور علیه نیروهای متجاوز دشمن آغاز کردند. در ابتدا دو عملیات در منطقه غرب سوسنگرد و شمال کرخه و دیگری در منطقه سوسنگرد انجام شد تا بستر مناسب برای عملیاتهای اصلی در شمال کرخه و تپههای اللهاکبر فراهم شود.
انجام عملیات و رسیدن به مواضع از پیش تعیین شده، قدرت دشمن در دو طرف کرخه را تجزیه کرد و دشمن پس از تحمل شکست سنگین و با دادن تلفات زیاد مجبور به عقبنشینی شد. با آزاد شدن تپههای استراتژیک اللهاکبر، منطقه شحیطیه و اراضی شمال و شمال غرب سوسنگرد، رزمندگان اسلام با رها کردن آب رودخانه کرخه در حد فاصل کرخه تا تپههای اللهاکبر، راه پیشروی مجدد دشمن را سد کردند و بعد از طی چند مرحله، تک دشمن از روستای هوفل تا روبهروی روستای سیدخلف عقب زده شد. در این عملیات، دو گردان از لشکر 92 زرهی اهواز، دو گردان پیاده از سپاه پاسداران و دو گردان از ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران حضور داشتند.
خاطرات خدارحم رضایی
شب دوم عملیات، توی خط پدافندی یک کامیون عراقی به همراه راننده و دو سرنشین دیگرش به اسارت نیروهای خودی درآمده بودند. حالا آن موقع شب توی خط ما چه کار میکردند و چطور به تله ما افتاده بودند، بماند. از ذوقمان، بیخیالِ چاشنی مینها همه را تخلیه کردیم. کارمان که تمام شد، تازه به خود آمدیم و متوجه کارِ خطرناکی که کرده بودیم شدیم. مینها را بررسی کردیم. همهشان چاشنی داشتند! حتی تصور اتفاقی که ممکن بود بیفتد هم پشتمان را میلرزاند.
صبح فردا آفتاب نزده، کامیون غنیمتی را در حالی که شیشه جلویش با گلولههای تیربار خُرد و له شده بود، با دیگهای غذا به حمیدیه و مقر سپاه بردیم. دل تو دلمان نبود. از این که یک ماشین برای سپاه حمیدیه جفتوجور کردهایم، حسابی ذوق کرده بودیم. با افتخار رفتیم پیش علی هاشمی و گفتیم: علی! یه ماشین واسه سپاه غنیمت گرفتیم! فکر میکردیم علی بابت کارمان کلی تحسینمان میکند، اما برخلاف تصورمان اخم غلیظی آمد توی صورتش. جدی شد و گفت: فکر نکردید منطقه بیشتر به این ماشین نیاز داره تا ما؟ برید مقر عملیات، دیگهای غذا رو تحویل بدید، کامیون رو هم ببرید سوسنگرد.
نمیشد روی حرفش حرف بیاوریم. برعکسِ وسعت نگاه علی هاشمی، فکر ما به این قضیه نرسیده بود. همانطور که علی گفته بود دیگهای غذا را بردیم مقر عملیات، تحویل آشپزخانه دادیم. کامیون را هم بردیم سوسنگرد و به علی کردانی مسئول تدارکات خط سوسنگرد تحویل دادیم.
***
تازه خط را گرفته بودیم و از سنگرِ درست و حسابی خبری نبود. نمازم را نخوانده بودم. با نگرانی دنبال سرپناهی میگشتم تا فارغ از گلولهها و ترکش خمپارهها نمازم را ادا کنم. عبدالامیر سالمی که حالم را دید، کمی آنطرفتر، سنگری نشانم داد و گفت: برو تو اون سنگر. محکمه!
بیمعطلی وارد سنگر شدم. مُهر را گذاشتم و سریع قامت بستم. صدای لودری که داشت خاکریز و سنگرها را تقویت میکرد با صدای تیز گلولهها و خمپارهها قاتی شده بود. صدای عبدالامیر هم تا توی سنگر میآمد. از محسن طُرفی که پشت لودر نشسته بود میخواست که روی سنگر را کمی خاک بریزد. غافل از این که سنگر مورد نظرش، همان سنگری است که من داخل آن هستم.
سلام نمازم را نداده بودم که یک آن، حجم انبوهی از خاک روی سرم آوار شد. با کلی سختی خودم را از زیر تل خاک و الوار و پلیت بیرون کشیدم. عبدالامیر بیرون سنگر، مات و متحیر ایستاده بود و خیرهخیره سر و روی پر از خاک مرا نگاه میکرد. انداختم به شوخی و گفتم: عجب سنگر محکمی بود! با یه مشت خاک، سقفش اومد پایین. فقط خدا رحم کرد خمپاره روی سنگر نیفتاد!
خاطرات محمود احمدی
در عملیات امام علی(ع)، سپاه حمیدیه به فرماندهی علی هاشمی حضور فعالی داشت. بعد از انجام مرحله اول عملیات، ما سمت چپ مسیر سوسنگرد-بستان در کنار تیپ 55 هوابرد شیراز پدافند کردیم. حول و حوش ساعت 9 صبح بود که عراقیها در جواب شکست سنگین شب قبل، منطقه را زیر آتش گرفتند. مخصوصا این که تانکهای عراقی در دشت باز، مقابل ما به صورت پراکنده مستقر شده بودند و داشتند آرایش میگرفتند تا کمکم به سمت مواضع ما پیشروی کنند. همه به تلاطم افتادیم. علی هاشمی که تانکها را دید هیجانزده به بهرام فروزانفر که در شلیک موشکهای تاو خبره بود گفت: زود باش بهرام! اون تانک رو بزن! اون یکی رو هم بزن! زود باش!
برعکس هیجانِ علی هاشمی، بهرام خونسرد و آرام ولی مسلط، موشکهایش را به سمت تانکها نشانه گرفت. بهرام با هر موشک یک تانک را میزد. صدای تکبیر بچهها دشت را برداشته بود. بهرام آن روز فقط ششتا موشک داشت که یکیشان هم فاسد بود. با همان پنجتا، پنج تانک عراقی را از کار انداخت.
منبع: جنات فکه
ادامه مطلب
[ شنبه 16 اردیبهشت 1396 ] [ 6:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عباس از من خداحافظی کرد و داخل کوچه شد. لحظهای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد. من لنگ را برداشته و داخل کوچه شدم که دیدم «مجید شریفواقفی» با صورت روی زمین افتاده است. کد خبر: ۲۳۸۳۷۰ تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۷ - 06May 2017 به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، اجرای طرح ترور شریف واقفی بر عهده وحید افراخته گذارده شد. قرار بود در ساعت 4 بعد از ظهر روز 16 اردیبهشت 1354، شریف واقفی در ساعت 6 همان روز صمدیه لباف ترور شود. لیلا زمردیان آخرین قرار را با شریف واقفی در خیابان بوذرجمهری(15 خرداد) گذارد. وقتی آن دو وارد خیابان ادیب الممالک (واقع در خیابان ری) شدند، منیژه اشرف زاده (مأمور علامت ترور) با کمی تأخیر علامت داد. در فرعی بعدی، حسین سیاه کلاه که در کمین مجید بود گلوله ای از جلو به صورت او و وحید افراخته گلوله ای دیگر به پشت سر وی شلیک کردند. جسد وی را با اتومبیل به بیابان های اطراف مسگرآباد برده و محسن خاموشی شکم جسد را با کلرات و شکر پر کرده و آن را می سوزانند و سپس برای عدم شناسایی، بقایای جسد را قطعه قطعه کرده در چند جا دفن کردند. حدود یک ربع گذشت که همشیره رفت. عباس از من خداحافظی کرده و داخل کوچه شد. لحظه ای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد. من لنگ را برداشته و داخل کوچه شدم که دیدم «مجید شریف واقفی» با صورت روی زمین افتاده است. لنگ را روی صورت او گذاشتم و برگشتم، ماشین را روشن کرده دستمالی تر کردم. وقتی عباس و حیدر جسد را داخل ماشین گذاشتند، من خون های روی سپر را[با دستمال] پاک کردم و با هم سوار شدیم و رفتیم. سیدمحسن خاموشی در ادامه این مطلب می گوید: از طریق آب منگل و شهباز رفته و از آنجا به خیابان عارف، نزدیک میدان خراسان[رفتیم]. حیدر پیاده شد و من و عباس وارد جاده مسگرآباد شدیم. من و عباس در جاده مسگرآباد- همان جایی که علامت داده بود – رفتیم ولی جایی برای سوزاندن جسد نبود، زیرا همان لحظه ای که ماشین را پارک کردیم، یک گله گوسفند و چند مرد نزدیک ما شدند. در هر صورت ما از منطقه دور شدیم و در امتداد جاده قدیم پیش رفتیم. بالاخره جایی یافتیم در 18 کیلومتری جاده مسگرآباد، که چاله های زیادی داشت. عکس موجود از بقایای جسد سوزانده شده شهید شریف واقفی من تازه آزاد شده بودم، در شهریور 1354 من در شمال بودم که این برنامه از تلویزیون پخش شد و من خیلی متأثر شدم که مجاهدین خلق که زمانی نام مسلمان داشتند بایستی چنین افرادی را ترور کنند. در هر صورت، مرگ مجید شریف واقفی و صمدیه لباف روحیه بچه های مبارز مذهبی را تضعیف کرد و در زندان ها این سرکوفت را می زدند که دین اسلام کارآیی و توان ایجاد انقلاب و ایجاد تحول و تحرک را ندارد؛ اگر داشت قوی ترین گروهی که مسلح بودند می توانستند کاری انجام دهند؛ همه اعضای قبلی که کشته شدند، اعضای جدید هم که همه تغییر موضع دادند و کمونیست شدند.»
[ شنبه 16 اردیبهشت 1396 ] [ 6:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهید علی چیتسازیان راه عبور از دشمن را عبور از نفس میدانست و همین راهکار او دهان به دهان و سینه به سینه منقل شد. کد خبر: ۲۳۸۳۷۷ تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۹ - 06May 2017 به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهید علی چیت سازیان شهیدی که در روز ولادت امیرالمومنین به دنیا آمد، سری سبز داشت و استاد آموزشهای نظامی بود. نبوغ و خلاقیت او را علی شادمانی کشف کرد و شهید همت برای او نقشهها داشت. منبع: باشگاه خبرنگاران
[ شنبه 16 اردیبهشت 1396 ] [ 6:43 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
15 اردیبهشت 1396 خورشیدی برابر با 8 شعبان 1438 هجری و قمری و 5 می 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۷۷۷۳ تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۸ - 05May 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (15 اردیبهشت) • صدور تاریخیترین سند مبارزه امام خمینی (ره) برای دعوت به قیام برای خدا (1323 ه.ش) • شهادت شهید حسین قجهای فرمانده گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله (ص) (1361 ه.ش) • دفع سومین پاتک سنگین دو تیپ زرهی و مکانیزه سپاه سوم ارتش عراق در جاده اهواز- خرمشهر توسط گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله (ص) (1361 ه.ش) • انحلال رسمی حزب توده به دلیل خیانت به آرمانهای جمهوری اسلامی (1362 ه.ش) • صدور فرمان اجرایی دولت آمریکا در تحریم اقتصادی جمهوری اسلامی ایران (1374 ه.ش) • درگذشت شاعر بسیجی استاد «محمدعلی مردانی» (1378 ه.ش) • رحلت محقق فرزانه و پژوهشگر نهجالبلاغه حجت الاسلام «محمد دشتی» (1380 ه.ش) • شهادت شهید مدافع حرم روح الله کافی زاده (1392 ه.ش) • روز بزرگداشت شیخ صدوق
[ جمعه 15 اردیبهشت 1396 ] [ 7:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همرزم شهید علیرضا رضایی گفت: در مدتی که جبهه بود نامه های زیادی از شاگردانش دریافت می کرد. روی پاکت ها با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود: «خمین– فرنق- مدرسه راهنمایی میرداماد» یا روی نامه دیگر «خمین– قورچی باشی– دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه میرزا کوچک خان». برایم جالب بود، احساس می کردم جاذبه شخصیت معلمی همچون علیرضا است که این دست خط های پاک کودکانه را تا جبهه آورده است. کد خبر: ۲۳۷۹۵۷ تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۵ - 05May 2017 به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، شهید علیرضا رضایی در نخستین روز از بهار سال 13388 در شهر «خمین» زادگاه روح الله خمینی کبیر، بزرگ ترین معلم زمانه خود دیده به جهان گشود و در حالی که بیست و یک روز از بهمن سال 1361 می گذشت در عملیات والفجر مقدماتی با مسئولیت معاون گردان در سرزمین رمل های خونین، فکه در کلاس درس مولایش حسین بن علی(ع) به شهادت رسید و شاگرد ممتاز مکتب زینبی شد. وی هم اکنون در گلزار شهدای شهر خمین آرمیده است. رفاقتی به عمر یک عملیات یکی از همرزمان شهید علیرضا رضایی در خاطرش در ارتباط با این شهید اینگونه نقل می کند: اولین بار که دیدمش یک شب زمستانی از سال 61 بود، نیروهای تازه اعزام شده همگی یک جا جمع شده بودیم تا برای عملیات «والفجر مقدماتی» آماده شویم. گوشه ای نشسته بودم که دستی از پشت روی شانه ام خورد، مسعود بود. او را از قبل می شناختم. گفت: «بدجوری تو خودتی برادر!» و بعد با اشاره دوستش را به من معرفی کرد و گفت: «رفیق تازه برات آوردم؛ دلاور، خوش تیپ، آقا معلم و از همه مهم تر بچه محل امام». همیشه از حرف زدن پر انرژی مسعود لذت می بردم، دستم را بی درنگ برای دست دادن با دوستش جلو بردم. اسمش علیرضا بود، علیرضا رضایی. همرزم شهید رضایی تصریح کرد: بعد که بیشتر با هم گپ زدیم فهمیدم او هم مثل من متولد سال 1338 است. علیرضا هم بیان قشنگی داشت. به قول مسعود این بیان شیوا از معلم بودنش آب می خورد. سه تایی گرم صحبت شدیم، علیرضا از بچه های کلاسش گفت که وقت آمدن همگی برای بدرقه اش حضور داشتند و هر کدام یادگاری کوچکی به او داده بودند. یک قرآن جیبی، عکسی از امام، یک مدادتراش، مدادی کوچک و چند شاخه گل سرخ که هرچند حالا توی کوله پشتی علی رضا خشک شده بودند ولی حتی لباس هایش هم عطر گل به خود گرفته بود. من و علیرضا مجرد بودیم اما مسعود با این که هم سن ما بود دو سالی می شد که تشکیل خانواده داده بود. به خاطر همین هم تا وقت گیر می آورد سر به سر ما می گذاشت به شوخی می گفت: «عملیات که تمام شود من باید برای شماها آستین بالا بزنم، خجالت نمی کشید بیست و سه ساله ها» علیرضا خوش فکر و اهل مطالعه بود، با آن که چهره پر صلابتی داشت ولی از احساس و عاطفه زیبایی برخوردار بود. مدت رفاقت ما هنوز یک ماه نشده بود ولی احساس می کردم که مدت ها است او را می شناسم. او از کودکیش خاطره های زیبایی داشت، می گفت :«خانه ما در خمین در همسایگی خانه پدری حضرت امام (ره) است، کودکیم را آنجا گذراندم و در روزهای انقلاب هم با چند نفر از نوجوان های شهر مسئول پاسداری از خانه امام بودیم». از حرف ها و دیدگاه هایش پیدا بود که به داشتن بنیه علمی قوی در مسائل اعتقادی توجه ویژه دارد. الان یکی از یادگاری هایی که از او نگه داشته ام فهرستی از کتاب های مفید اعتقادی است. او مثل یک معلم از من قول گرفت که آن کتاب ها را بخوانم و گفت: «آقای دانشجوی مهندسی مملکت! فردا تو اگر این ها را بدانی برای خیلی ها می توانی الگو باشی». مسعود و علیرضا از دوران دبیرستان با هم رفیق بودند. مسعود می گفت: «تابستان ها با بچه های جهاد برای ساختن مدرسه و حمام و... به روستاهای اطراف می رفتیم. خیلی از بچه های جهادی تا حالا شهید شده اند پوست کلفت هایشان من و علیرضا بودیم». علیرضا فوق دیپلم علوم تجربی داشت، از مسعود شنیدم که سابقه جبهه آمدنش بر میگردد به همان سال اول دانشجویی که در جبهه کردستان و گیلانغرب حضور داشته است. خود علیرضا این ها را تعریف نمی کرد. فروتنی عجیبی داشت گویا آن چه انجام داده در نظرش کوچک می آمد. در همان مدت کوتاه نامه های زیادی از شاگردانش دریافت می کرد. روی پاکت ها با دست خط بچه گانه ای نوشته شده بود: «خمین– فرنق- مدرسه راهنمایی میرداماد» یا روی نامه دیگر «خمین– قورچی باشی– دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه میرزا کوچک خان». برایم جالب بود، احساس می کردم جاذبه شخصیت معلمی همچون علیرضا است که این دست خط های پاک کودکانه را تا جبهه آورده است. عملیات 18 بهمن همان سال(1361) شروع شد، وقتی حدود 14 کیلومتر راه را در میان دریایی از رمل های فکه طی کردیم تازه با موانعی به عمق 4 کیلومتر روبه رو شدیم که از سوی دشمن کار گذاشته شده بودند. میدان های مین، سیم های خاردار، کانال های عریض، کمین های متعدد، راهپیمایی نیروی زیادی از ما گرفته بود و درگیری های سنگینی در لابه لای این موانع رخ داد. در همین گیر و دار متوجه شدم مسعود و علیرضا را ساعت هاست ندیده ام. درگیری یگان های مختلف با نیروهای بعثی خیلی بالا بود، به بعضی از یگان ها دستور عقب نشینی رسید. ما هم طبق دستور عقب کشیدیم. فکر می کردم اگر به پشت خط برسم بچهها را می بینم ولی از آن ها خبری نبود. بعد از عملیات مسعود را با سر روی پر از خاک و خون در بیمارستان صحرایی پیدا کردم. آن قدر خاک روی صورتش بود که کمی طول کشید تا مطمئن شوم خودش است. از ناحیه فک مجروح شده بود. با دیدن من اشک روی گونه های پرخاکش جوی آبی ایجاد کرد. گفتم شاید از شدت درد گریه می کند اما در یک لحظه چهره علیرضا از ذهنم گذشت و قلبم لرزید. مسعود با حزن عمیقی که هیچ وقت در صدای شادش ندیده بودم گفت: «علیرضا همان جا ماند». مسعود می گفت که علیرضا در محاصره دشمن طاقت نیاورد و به طرف یکی از نیروهای بعثی که رگبار به روی بچه ها می گرفت هجوم برد. تیر به سینه اش خورد و شهید شد. مسعود غصه می خورد که نتوانسته پیکرش را برگرداند. می گفت نمی دانم با چه رویی با مادرش مواجه شوم. این حکایت رفاقت کوتاه ولی عمیق من و علیرضا رضایی بود. رفاقتی به عمر یک عملیات. بعدها شنیدم که پیکر علیرضا پس از سال ها به شهر خمین برگشته است. وصیت نامه اش هم از طریق مسعود به دستم رسید. در جایی نوشته بود: «به شاگردان عزیزم سلام برسانید و بگویید آن ها امیدها و سرمایههای این انقلاب هستند. چندباری هم با مسعود قرار گذاشتیم و به دیدار خانواده اش در خمین رفتیم. حالا با مرور این خاطرات آرزو می کنم بتوانم امروز طوری زندگی کنم که علیرضای عزیز هنوز هم مرا از بهترین دوستان خود بداند. انتهای پیام/
[ جمعه 15 اردیبهشت 1396 ] [ 7:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همسر جانباز 30درصد اعصاب و روان محمودی میگوید: برای ازدواج با جانباز، من نذر امام حسین(ع) کرده بودم و نماز حاجت میخواندم که خدا حاجتم را روا کند. کد خبر: ۲۳۷۹۵۲ تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۸ - 05May 2017 به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، صغری شمسی فرشتهای 46 ساله که چیزی در حدود 266 سال از روزهای جوانی خود را در کنار حمدالله محمودی جانباز 30درصد اعصاب رو روان میگذراند و ماحصل ازدواجششان دو دختر و یک پسر است. صغری شمسی همان فرشتهای است که گذر زمان نتوانسته عهد دیرینهاش را با مولایش امام حسین(ع) به فراموشی بسپرد و هر روز صبح با عشقی پرشورتر از روز قبل حمدالله را رسیدگی کرده و خدا را شاکر میشود. حملههای وقت و بیوقت حمدالله و سردردهای نفس گیرش، همان یادگاران هشت سال جنگ تحمیلی است که امروز در گوشه خانه آقای محمودی جا خوش کرده و هر سه فرزند و مادر دلسوزشان صغری، به خوبی میدانند که بیش از آنها تحمل این درد چه قدر برای پدر سخت و سخت تر است؛ اما با همه این سختیها عشق به خوبی در جای جای منزلشان موج زده و صغری شمسی معلم آن است. سه ماه بعد از آزادی از اسارت همسر « حمدالله» شدم صغری شمسی در ارتباط با نحوه ازدواج خود با جانباز اعصاب و روان اظهار کرد: همسرم مدتی بعد از حضور در جبهه در منطقه قصر شیرین جانباز شده و پس از آن توسط نیروهای عراقی به اسارت درآمد که نزدیک به سه سال به طول انجامید. وی افزود: سه ماه پس از آزادی از اسارت به خواستگاری من آمد و ما با هم ازدواج کردیم و در واقع ازدواج و زندگی به حمدالله آرزویی بود که من از مدتها قبل داشتم چراکه بسیار نماز خواندم و از امام حسین(ع) خواستم که لیاقت همسری یکی از جانبازان را نصیب من کند و در این راستا نذر هم کرده بودم و امروز نزدیک به 26 سال است که با هم زندگی میکنیم و هر دو بر عهدی که بستیم وفاداریم. همسر جانباز 30درصد اعصاب و روان تصریح کرد: زندگی با جانباز درست است که سختیهای فراوانی دارد اما آنچه که برایم لذت بخش است لبخند رضایتی است که پروردگارم خواهد داشت. لحظههای سخت و دشوار به دستان بریده آقا قمربنی هاشم(ع) متوسل میشوم صغری شمسی صحبتهایش را ادامه داد و با اشاره به لحظات سخت و دشوار زندگی با یک جانباز گفت: زندگی با فردی که دچار جانبازی به اشکال گوناگون شده سخت است، اما در میان آنها جانبازان اعصاب و روان به سبب شرایط خاصشان بسیار دشوار است. وی ادامه داد: زمانیکه حمدالله دچار حملات گوناگون میشود حجم درد و ناراحتی آن قدر برایش غیرتحمل میشود که تنها قطرههای اشک از چشمانش سرازیر میشود و من با دیدن این صحنهها تنها از خدا میخواهم که صبری عظیم به وی عنایت کند که بتواند در مقابل این سختی طاقت بیارود. همسر جانباز 30درصد اعصاب و روان خاطرنشان کرد: برخی اوقات شرایط واقعا سختی در زندگی با یک جانباز پیش میآید که نیاز است نیروی خدایی آن را مدیریت کند و اینجاست که من تنها به دستان بریده آقا قمربنی هاشم (ع) متوسل میشوم و از او میخواهم که توانم را برای این وضعیت بیفزاید. فرزندانم به خوبی پدرشان را درک میکنند وی در ارتباط با واکنش فرزندان نسبت به پدر جانباز خود گفت: دو فرزند اولم که سن بالاتری دارند و دانشجو هستند شرایط پدرشان را به خوبی درک میکنند و به نوعی با حرفهای خود همراه من هستند، اما فرزند کوچکم زهرا که کودک است با بروز حملات اعصاب و روان حمدالله سوالات زیادی از من میپرسد. وی افزود: من سعی میکنم تمام آنچه که از جنگ تحمیلی و دفاع مقدس میدانم برای زهرا توضیح دهم تا متوجه شود که چرا امروز پدر او شبیه باباهای دوستانش نیست. همسر جانباز 30درصد اعصاب و روان تصریح کرد: همسر درحال 50 سال دارد و با تمام سختیها اگر زمان برای هر دوی ما به عقب بازگردد هیچکداممان از مسیری در آن پا گذاشته ایم پشیمان نیستیم، نه من از همسری جانباز و نه حمدالله از جانبازی اش... گفت و گو: مهری کارخانه انتهای پیام/
[ جمعه 15 اردیبهشت 1396 ] [ 6:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
11 اردیبهشت 1396 خورشیدی برابر با 4 شعبان 1438 هجری و 1 می 2017 میلادی کد خبر: ۲۳۷۴۶۶ تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۰:۱۰ - 01May 2017 رویدادهای مهم این روز در تقویم خورشیدی (11 اردیبهشت) • شهادت روحانی مجاهد آیتالله «سید حسن شیرازی» توسط مزدوران استکبار جهانی (1359 ه.ش) • عملیات کوچک تپه چشمه در دزفول توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران (1360 ه.ش) • شهادت شهید حمید مسیحی (1365 ه.ش) • روز جانباز • روز جهانی کار و کارگر رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (4 شعبان) • ولادت حضرت ابوالفضل عباس (ع) (26 ه.ق)
[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ] [ 4:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
معلم شهید ابراهیم ابراهیمی با تعدادی از پاسداران یزد به غرب کشور اعزام و در پاسگاه «تپه رش» در نقطه صفر مرزی در قصرشیرین بر اثر حمله ناجوانمردانه رژیم بعثی عراق به شدت مجروح شد و بر اثر شدت جراحات در حین انتقال به بیمارستان قصرشیرین به شهادت رسید. کد خبر: ۲۳۷۷۰۶ تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۷ - 01May 2017 به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، در یکی از روزهای سال 1335 در خانهای پر از مهر و محبت و عشق به ائمه اطهار (علیهمالسلام) در شهر مقدس قم و در جوار حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (سلامالله علیها) فرزندی به دنیا آمد، که او را ابراهیم نام نهادند. زمانی که در سنین کودکی هر کودکی بزرگترین سرگرمیاش بازی با همسن و سالانش میباشد وی شاهد قیام امام خمینی (ره) بین سالهای 1341 تا 1342 است و بدین طریق الفبای مبارزه را فرا میگیرد. ابراهیم دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان مستوفی به پایان میرساند و در زمانی که به شدت به پدر نیاز داشت بنا به تقدیر الهی در سن 11 سالگی پدرش را از دست میدهد و در دامن پر مهر و عطوفت مادر که وظیفه تربیت او و برادران و خواهرانش را برعهده داشت پرورش یافت. دوران نوجوانی و جوانی را در شهر مقدس قم میگذراند. با پایان دوران تحصیلات متوسطه با دریافت دیپلم در رشته برق از هنرستان قدس قم، در کنکور سراسری شرکت و در رشته مهندسی برق در دانشکده فنی بابل پذیرفته میشود و در سال 1357 از این دانشکده فارغالتحصیل و در تیرماه 1357 به خدمت سربازی اعزام میشود. پس از دوران آموزش نظامی بقیه دوران خدمتش را در انستیتو تکنولوژی یزد به عنوان مدرس به تربیت فرزندان این مرز و بوم میپردازد. او که با پیوستن به گروه منصورون به صورت مخفیانه با رژیم مبارزه پهلوی میکرد با اوجگیری انقلاب اسلامی مبارزاتش را شدت بخشیده و جوانان تحت مسئولیتش را به مبارزه هدایت میکرد. با پیروزی انقلاب اسلامی، در سنگر تعلیم و تربیت، در مرکز تربیت معلم یزد در کسوت معلمی آموزش و هدایت جوانان را برعهده میگیرد و در بین دانشجویان مورد توجه و محبوبیت قرار میگیرد. با تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران، در یزد هتل اسپین رز (پارسیان فعلی) که مایملک یکی از طاغوتیان و ملاکان رژیم بود را با تعدادی از دانشجویان به تسخیر درآورده و مدتی را به مدیریت این هتل میپردازد. در آذرماه 1358 با صلاحدید فرمانده کل سپاه، مهندس ابراهیمی ترک در حالی که بیش از 24 بهار از عمرش نمیگذشت به عنوان فرمانده سپاه یزد معرفی و سردار شهید محمد منتظرقائم به عنوان جانشین وی مشخص شد. پس از 6 ماه تلاش بیوقفه و بسیار موفق در فرماندهی سپاه یزد، با تعدادی از پاسداران یزد به غرب کشور اعزام و در پاسگاه «تپه رش» در نقطه صفر مرزی در قصرشیرین در ساعت 10:30 شب بر اثر حمله ناجوانمردانه رژیم بعثی عراق به شدت مجروح میشود که بر اثر شدت جراحات در حین انتقال به بیمارستان قصرشیرین به شهادت میرسد. پیکر وی به قم انتقال و پس از تشییع جنازه باشکوه در شیخان قم به خاک سپرده میشود. انتهای پیام/
[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ] [ 4:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«بابا سقفی» مدام چشمانش رو به سقف است، حرف میزند رو به سقف، میخوابد رو به سقف، حتی تلویزیون دیدنش هم با نگاه به بالاست، بابا سقفی همیشه نگاهش به آسمان بوده و هست، چه آن زمان که در میدان جنگ بود، چه حالا که در خانه خوابیده است. کد خبر: ۲۳۷۷۱۵ تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۴ - 01May 2017 گروه حماسه و جهاد دفاع پرس- زل زده است به سقف اتاق، دست خودش نیست، 30 سال می شود که همینطور خوابیده روی تخت بی هیچ حرکتی چشم دوخته به سقف، سقف آرزوهای طول و دراز جوانیاش و سقفی که برای اهداف زندگیاش چیده بود به همین سقف سفید رنگ بی روح اتاق ختم میشود. مدتهاست نه منظرهای دیده، نه از رنگهای فصلها خبری دارد، نه چشمش به منظرههای چشمنواز افتاده است. همه زندگی او را یک سقف پوشانده است، که چندان بلند نیست. به دلش مانده حداقل برای چند لحظه زاویه چشمانش از این خط مستقیم روی سقف به جای دیگری خیره شود؛ اما نمی تواند. بدنش دیگر با او همراه نیست، خیلی وقت می شود که اختیار بدنش را ندارد، نمی تواند راه برود، نمی تواند خودش غذا بخورد، نمی تواند با مردم حرف بزند و کارهای روزمره را انجام دهد، تنها کارش دراز کشیدن و به سقف خیره شدن است، که آن هم به اختیار خودش نیست. روزی را به یاد می آورد که در یک معامله همه چیزش را داد، آن روز باران آتش و تیر از همه طرف به سمتشان سرازیر شده بود، گیر کرده بودند در کمین دشمن، فکرش را هم نمی کردند دشمن آن ها را دور زده باشد، آتش بود که از هر طرف روی سرشان می بارید و مردها مثل برگ درخت روی زمین می ریختند، صدای الله اکبر و سوز ناله ها از هر طرف بلند شده و بوی خون و دود همه جا را گرفته بود. هم می خواست خودش را از این مهلکه نجات دهد و در عین حال هم نمی توانست دوستانش را تنها بگذارد، از آن طرف نیروهای دشمن با هجوم بی امان خود کمر بسته بودند تا هر طور شده قاعده این بازی ناجوانمردانه را با بردی شیرینی به نفع خودشان کنند؛ کربلایی شده بود، درست این جمله را وقتی با تمام وجودش درک کرد که جز چند نفر هیچ کس سالم نبود، زخمی ها حال بدی داشتند و بدن های شهدا به هر طرف که نگاهش می خورد سر به دامان خاک گذاشته بودند. خودش مانده بود و خدای خودش، می توانست با هر سختی و احتمال موفق شدنی به عقب خاکریز برگردد، یا همانجا، در کربلایی که یکبار دیگر تکرار شده بود بماند، باید انتخاب می کرد، از آن انتخاب های سخت که در یک لحظه می توانست او را به قهرمان زندگی خودش تبدیل کند یا برای همیشه خودش را از خودش ناامید کند، می دانست میدان بیشتر از اینکه میدان جنگ بین حق و باطل باشد میدان آزمایش است. بین آتش و گلوله و فکر و خیال، کربلای دلش را گرم محبت اهل بیت (ع) کرد، به خاطرش آمد روزهای کودکی را که وقتی مادر اول محرم پیرهن سیاه کوچک را به تن پسرش می کرد زیر لب هم قربان صدقه اش می رفت و می گفت «تو نذر امام حسین(ع) هستی»؛ از همان وقتی که خوب و بد را از هم تشخیص داد، این جمله مادر در ذهنش ماند که «تو نذر امام حسین(ع) هستی»، تا اسم سیدالشهدا می آمد دلش می لرزید، همیشه خواسته قلبی اش این بود که ای کاش در کربلا حضور داشت تا پای رکاب اباعبدالله بجنگد. حالا، در این لحظه، کربلا جلوی چشمانش قرار داشت. مگر می توانست همه آن چه می دید را رها کند و برگردد. درست وقتی که تصمیم گرفت، تا پای جان بماند، خمپاره ای کنارش اصابت کرد و بیهوش شد، وقتی به هوش آمد که توی بیمارستان بود، همه دورش را گرفته بودند، مادر و پدر و همسر پا به ماهش؛ چشم دوخته بودند به صورتش تا واکنشی از او ببینند، نور مهتابی اتاق بیمارستان اجازه نمی داد درست چهره هایشان را ببیند، اول که چشم باز کرد با خودش گفت حتما شهید شده ام و اینجا هم بهشت است، ولی وقتی چشمش بیشتر سو گرفت فهمید روی تخت بیمارستان دراز کشیده، انقدر بدنش سنگین شده بود که نمی توانست حرکت کند، چشمهایش را دوباره بست و به خواب رفت. در خانه بچه ها صدایش می کنند «بابا سقفی»؛ اسم بابا سقفی را بر وزن «بابا برقی» گذاشته اند. بابا سقفی مدام چشمانش رو به سقف است، حرف می زند رو به سقف، می خوابد رو به سقف، حتی تلویزیون دیدنش هم با نگاه به بالاست. بابا سقفی همیشه نگاهش به آسمان بوده و هست، چه آن زمان که در میدان جنگ با وجودی که می دانست ممکن است یا نباشد و یا برای همیشه زمینگیر باشد، ماند، چه در این سی سالی که چشمش جز سقف چیز دیگری را ندیده است. خودش همیشه به بچه ها می گوید که باید یک جایی از زندگی تصمیمتان را بگیرید که در ازای از دست دادن چه گوهری چه چیز را به دست می آورید، همیشه این را گفته و باز همانطور که به سقف خیره مانده لبخند زده، هیچ کس نمی داند روی سقف پدر چه چیز زیبایی کشیده شده، اصلا پدر جز سفید یخی چیز دیگری را می بیند یا نه که هربار بعد از گفتن این جمله به آن لبخند می زند. وقتی توی آینه ای که رو به صورتش می گیرند موهای سفید شده کنار شقیقه هایش را می بیند یک آخیش بلند می گوید، ته قلبش از همه این 30 سال راضی است. خوب می دانست و می داند اگر سختی نباشد طعم لذتبخش آسانی و سبک بالی معنا ندارد؛ همانی که خدا هم در قرآنش گفته است که پس از هر سختی، آسانی است. اگر این بدن به امانت گرفته را نمی داد هیچ وقت لذت جانبازی و نذری را که مادر کرده بود، نمیفهمید. انتهای پیام/ 141
[ دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ] [ 3:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سردار شهید عبدالحسین برونسی گفت: خیلی راحت میشود به شهادت رسید؛ ولی به راحتی نمیتوان شهید شد. کد خبر: ۲۳۷۷۲۹ تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۹ - 01May 2017 به گزارش دفاع پرس از مشهد، در ششمین سالگرد رجعت پیکر پاک دلداه حضرت زهرا (س) سردار رشید اسلام شهید «عبدالحسین برونسی» فرمانده تیپ 18 جوادالائمه (ع) و به منظور گرامیداشت یاد و خاطره این شهید والامقام اشارهای به چند خاطره از او خواهیم داشت. اخلاص فی سبیلالله خبرهای نگران کنندهای از منطقه میرسید. میگفتند درگیریها شدید شده است. یک گوسفند نذر کردم؛ نذر سالم برگشتن عبدالحسین. از جبهه که آمد، موضوع را بهش گفتم. خودش یک گوسفند خرید. همسایه و بعضى فامیلها، گوسفند را دیده بودند و فهمیده بودند نذری است. منتظر رسیدن گوشتشں بودند. گوسفند را که قربانی کردیم عبدالحسین چیزی برای خودمان نگه نداشت. تمام گوشت را به صورت بستههای مساوی تقسیم کرد. حتی جگر و کلهپاچه اش را هم توی یک پلاستیک گذاشت و روی ترک موتور گازیاش گذاشت و راه افتاد. فکر کردم خودش میخواهد گوشتها را ببرد در خانه دوستان و آشنایان. ولی این کار را نکرد. وقتی به او اعتراض کردم گفت: مگر شما گوسفند را فی سبیلالله نذر نکردی؟ گفتم خب چرا؟ گفت: پس گوشتش باید میرسید به دست کسانی که به نان شب محتاج بودند. گفت: ما که الحمدالله نه خودمان به نان شب محتاجیم نه دوست و آشنایی داریم. پشتیبانی نیرو مالی و فرهنگی شخصی به من گفت: برادر؛ شما عیالوار هستی به جبهه نرو بیا 10 هزار تومان بده برای رزمندگان همان را خدا قبول میکند. خیال میکند که سر خدا را با پول میشود کلاه گذاشت. آخر اسلام هر روز به یک چیزی احتیاج دارد. الان به مال هم احتیاج دارد. باید هم مال بدهی و هم جان، اینگونه نیست که یکی بگوید آقا صد هزار تومان میدهم و اصلاً به جهنم نمیروم. اگر ما نیاییم اینجا جمع شویم دشمن خیلی زود ما را از پا در میآورد. به شهادت رسیدن آسان، شهید شدن سخت شهید برونسی یک روز که با بچهها صحبت میکرد، گفت: خیلی راحت میشود به شهادت رسید ولی به راحتی نمیتوان شهید شد. یعنی وقتی تیر یا ترکش میخوری بالاخره کشته میشوی. ولی برای شهادت باید آماده باشی. یعنی نفس، مرام، اخلاق و رفتارت باید طوری باشد که خداوند تو را مورد پذیرش قرار دهد. شهید شدن قبل از رسیدن به شهادت سخت است. همه سختیهای این راه برای این است که خودمان را به آن مقام برسانیم. بچهها را بشارت میداد که حوریهها و نعمات بهشت در انتظار شما هستند ولی دست پیدا کردن به آنها به راحتی نیست. رابطه با امام زمان (عج) هر چه بهش گفتیم و گفتند فایدهای نداشت. حکمش آمده بود که باید فرمانده گردان عبدالله شود ولی زیر بار نرفت که نرفت. روز بعد صبح زود رفته بود مقر تیپ. به فرمانده گفته بود چیزی را که از من خواسته بودید قبول میکنم. از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله. با خودم گفتم: نه به اینکه اون همه سرسختی داشت توی قبول کردن فرماندهی نه به اینکه خودش پا شده اومده پیش فرمانده تیپ. بعدها با اصراری که کردم، علتش رو برام گفت؛ شب قبلش امام زمان (عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودند. اعتماد به امام رضا (ع) هم برای اون مثل روز روشن بود، هم برای من؛ تا وقتی که جبهه بود مشکلاتمان خیلی کمتر بود و زندگیمان آرامتر بود. همین که میآمد مرخصی مشکلات یکی پس از دیگری شروع میشد؛ بچهها مریض میشدند و وسایل خانه خراب میشد و خیلی چیزهای دیگر پیش میآمد. طوری که گاهی به شوخی بهش میگفتم که نمیشه شما همین مرخصی رو نیای؟! خدا رحمتش کند؛ همیشه میگفت: من شما را سپردم به امام رضا (ع) برای همینهم مطمئنم که وقتایی که خانه نیستم. مشکلات و گرفتاریهاتون خیلی کمتر میشه. جبهه واجب تره!! زنهای همسایه از جبهه رفتن عبدالحسین صحبت میکردند؛ که چرا این قدر کم میآید مرخصی و چرا بیشتر وقتش را توی جبهه میگذراند. یکیشان گفت: من که میگم حتما آقای برونسی از زن و بچههایش سیر شده که این همه میرن جبهه. دلم از این حرفش شکست، ولی جوابش را ندادم. بعدا به عبدالحسین گفتم که او چه حرفی زده است گفت: میدانی باید چه کار کنم؟ گفتم: نه!! گفت باید یک صندلی بگذارم توی کوچه و همسایهها را جمع کنم و بهشون بگم که من زن و فرزندانم را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم؛ ولی جبهه واجبتره. گفت اون خانومی که این حرف را زده حتما نمیدونه زن و بچه من اینجا در امن و امان هستند ولی توی شهرهای مرزز خیلیها هستند که همه سرمایه زندگیشان را از دست دادند و اصلا امنیت ندارند. احساس مسئولیت مرخصی هم که میآمد بیشتر وقتش را میگذاشت برای کارهای مربوط به جنگ. همان وقت کمی هم که در خانه بود، توی کمک کردن به کارهای خانه، توی محبت کردن به من و بچهها سنگ تمام میگذاشت. یکی از کارهایی که همیشه انجام میداد عوض کردن پوشک بچهها بود. آن وقت من نمیدانستم که او یک فرمانده گردان است، فرمانده تیپ هم که شد باز هم همین کارها را انجام می داد. قدردانی همسر فرمانده پسرم بود. شنیده بودم بدجوری مجروح شده. آورده بودنش مشهد رفتم عیادتش. صورتش نورانی بود و روحیهاش عالی. از حال و هوایش معلوم بود اهل این دنیا نیست. بعد از سلام و احوالپرسی، صحبت را کشیدم به بهشت و حوریههای بهشتی. گفت: من صد تا حوریه اون دنیا را به همین زن خودم نمیدهم. گفت: اگر اون مثل شیر مواظب زندگی و بچههای من نباشه توی جبهه هیچ کاری از من بر نمیاد. نماز اول وقت توی روستا فقط یک مسجد بود. غیر از محرم و صفر و ماه مبارک رمضان نه پیش نمازی داشتیم و نه نماز جماعتی. خیلی وقتها عبدالحسین را میدیدم که میرفت مسجد و تک و تنها میایستاد به نماز. آن وقتها او یک نوجوان بود که صبح تا شب، سر زمین کار میکرد. او اول اذان راه میافتاد میرفت طرف مسجد. بعضی وقتها زودتر از او میرفتم مسجد و یک گوشه مینشستم. موقعی که نماز میخواند مخفیانه نگاهش میکردم. گاهی به خودم میآمدم میدیدم دارد گریه میکند؛ همان شور و حالی را پیدا میکردم که عبدالحسین سر نماز پیدا میکرد. انتهای پیام/
روایتی مشروح از شهیدی که دانشگاه شریف به نام اوست
شرح ترور شهید «مجید شریف واقفی»
محسن خاموشی نحوه ترور شریف واقفی را این گونه شرح داده است:
«در محل قرار علی و بعد حیدر و حسن هم آمدند. ماشین قهوه ای را هم با خود آورده بودند ... وسائل ضروری را داخل ماشین گذاشتیم(کلرات، بنزین، برزنت، ابر، نایلون. هر کدام یک دست لباس اضافی برای خود آورده بودیم، میخ پنچری، لُنگ...) صندوق عقب را مرتب کردیم، اول یک ورقه نایلون زیر انداختیم، بعد برزنت را بر روی آن کشیدیم، بعداً ابر را روی برزنت کشیدیم. حدود سه کیلو کلرات در بسته یک کیلویی در داخل ماشین گذاشتیم، یک پیت هم خریدیم و آن را پر از آب کرده داخل ماشین گذاشتیم.
طرح بدین شکل بود که رو به روی کوچه ادیب(کوچه باریک) یک همشیره بایستد. بعد وقتی مجید شریف واقفی وارد کوچه شد، همشیره برود و عباس وارد کوچه شده مجید شریف واقفی را بکشد، بعد جسد او را دو نفری(عباس و حیدر) با هم حمل کنند؛ در صندوق عقب بگذارند و بعد سوار شده بروند.
حیدر سر قرار شریف واقفی رفت. من و عباس هم ماشین قهوه ای را به کوچه ای برده، نمره ها را باز کرده و نمره های جعلی را پشت شیشه های آن گذاشتیم و به محل عمل رفتیم. ماشین را دم کوچه باریک گذاشتیم و ایستادیم. چند لحظه بعد، علی با ناراحتی آمد و گفت: «همشیره سر قرار خود نیامده، چه کار کنیم؟» عباس گفت: «مهم نیست، من طوری می ایستم که نیمی از کوچه را ببینم.» ما ایستاده بودیم که دیدیم همشیره با چادر آمد و رو به روی کوچه ایستاد.
همان موقع که مجید شریف واقفی روی زمین افتاده بود، اسلحه اش را از کمرش بر می دارند؛ اسلحه اش یک V-65 بود؛ همان اسلحه ای که از انبار تخلیه کردند، ولی نارنجک اش را بر نمی دارند و نارنجک از کمرش می افتد و عباس نفهمیده بود، در نتیجه نارنجک در کوچه ماند، عباس از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و حیدر هم یک تیر به پشت سرش شلیک نمود، بعد دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند.
فریاد زدند: «ما پلیسیم دور شوید. کسی که کشته شد خرابکار بود»
چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند که حیدر سر آنها داد کشید: «ما پلیسیم دور شوید. کسی که کشته شد خرابکار بود».
سوزاندن پیکر شهید «شریف واقفی»
بعد از مدتی معطلی، بالاخره جسد را از ماشین پایین انداختیم و کلرات را روی جسد ریختیم؛ مخصوصاً صورت او، بعد بنزین ریختیم، بعد دست های خود را و ماشین را تمیز کردیم، بعد مقداری هم بنزین روی دست و پای عباس ریخته شد. در همان حال فندک را زد. از جسد شعله طولانی بلند شد و از دست و پای عباس هم شعله بلند شد. مقداری عقب رفته، من روی او پریدم و او را زمین زده و شعله را خفه کردم. وقتی بلند شدیم، متوجه شدیم که شعله به در صندلی عقب ماشین گرفته، به سرعت داخل ماشین پریده و ماشین را از شعله دور کردم ... در گودالی جسد را انداخته و کلرات و بنزین روی آن ریختیم. جیب های آن را تخلیه کردیم. (20) عدد قرص سیانور داشت و مقداری نوشته که آیه قرآن در آن بود، و حدود 400 تومان پول».
خبر شهادت «شریف واقفی» پیچید
صلواتی می گوید:
«من در زندان شنیدم و هم در تلویزیون دیدم، در سال 1354 که آزاد شدم. وحید افراخته و آرام راجع به کشته شدن شریف واقفی صحبت کرده بودند و یک تکه از فیلم صمدیه لباف را پخش کردند که چه بر سر او آورده بود و حتی در تلویزیون آنها گفتند: بدنش را[شریف واقفی] تکه تکه کردیم و در یک گونی قرار دادیم و به خیابان های مسگرآباد آن زمان که خارج از تهران است بردیم و آتش زدیم. حتی در تلویزیون در مقابل مادر و خواهر او که گریه می کردند.
یکی از بستگان نزدیک شریف واقفی در مورد جسد و محل دفن وی گفته است:
یکی از همکاران اداری ما اظهار می کرد: من کوچک بودم، خانه مادربزرگم در صحرای مسگرآباد بود... من یک روز رفته بودم آنجا نزدیک آن خانه، دیدم یک تعداد هلی کوپتر و ماشین آمدند آنجا، ما نمی دانستیم چه خبر است؟ بعدها فهمیدیم که آمده بودند و یک چیزی را از روی زمین برده بودند، دقیقاً همان جایی که آن شهید را خاک کرده بودند، ساواک آمده بود و بقایا را درآورده بود و بعد روی آن چیزی ریخته بودند و برده بودند. ساواک... آنجا فیلمبرداری کرده بود که تو روزنامه هم چاپ کردند... این که بقایای جسد را کجا دفن کردند دیگر مشخص نشد. همکارمان می گفت: آنجایی که هلی کوپترها و ماشین ها آمدند الان فضای سبز شده است».
تهرانی از مأموران مشهور ساواک هنگامی که دستگیر شده بود در این رابطه گفته بود: «ما فقط فیلم پر کردیم... » برادرم هم چیزی نیاورده بود، جنازه ای نبود، توی کمیته نیاورده بودند. یک جفت کفش، دندان های ایشان و دو تا اسکلت از او باقی مانده بود. آنها را درآوردند، لای چیزی چیدند، فیلمبرداری کردند و دوباره دفن کردند... و بردند جای دیگر، هیچ اطلاعی نداریم.
علت قتل از نگاه سازمان مجاهدین خلق
اما علت قتل مجید را در بیانیه اعلام مواضع تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق این گونه ذکر کرده اند:
« ... او مدت های مدید چهره واقعی ضد خلقی خود را به اعتبار وجود برخی معیارهای نادرست در سازمان پوشانده بود و از این نظر توانسته بود به مدارهایی از مسئولیت ارتقا یابد. اما بالاخره علی رغم سال هایی که واقعیت وجودی و انگیزه های ناسالم خود را پوشاند و علی رغم همه کوشش های مذبوحانه اش برای فرار از انتقاداتش بالاخره لبه تیز مبارزه ایدئولوژیک را بالای سر خود و ضعف ها و نارسایی های عمیق ایدئولوژیک خویش را دید. او بالاخره بعد از چهار ماه توطئه خائنانه علیه سازمان موفق می شود دو نفر را که یکی از آنها به طور کامل از سازمان اخراج شده بود. (خائن شماره 3) و دیگری را که مراحل انتقادی خود را می گذراند(خائن 2) و یک نفر دیگر را به طور بینابینی (به نام مستعار A.Z) با خود همراه سازد ... به هر حال آنها نمی توانسته اند برای مدت طولانی از پشت به ما خنجر بزنند. مچ آنها به زودی گرفته شد و راز خیانت های چهار ماهه آنان از پرده بیرون افتاد. از طرف سازمان، خائن شماره 1 و 2 محکوم به اعدام شدند. با اعدام خائن(شماره 1) او به جزای خیانت هایش رسید؛ در حالی که خائن شماره 2 توانست از مهلکه جان سالم بدر برد، اما به چنگ پلیس افتاد.»
منظور از خائن شماره 1 شریف واقفی و خائن شماره 2 صمدیه لباف و خائن شماره 3 فردی بوده است که تغییر ایدئولوژی نداده و از سازمان بیرون رفته است. علت آنکه این افراد از سوی سازمان خائن قلمداد شدند آن بود که بر اعتقادات اسلامی خود پافشاری می کردند.
منابع:
فصل چهارم کتاب« عبور از سازمان » نشر مرکز اسناد انقلاب اسلامی
ماهنامه شاهد یاران، شماره 129
ادامه مطلب
برای عبور از سیمخاردار دشمن باید از سیمخاردار نفس عبور کرد
سردار شهید حاج حسین همدانی از آنجایی که شناخت کامل نسبت به او داشت، به همسنگران می گفت برای او مسئولیت بزرگ در نظر دارم و بلافاصله او را به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ معرفی کرد.
حال این جوان 19 ساله اطلاعات و عملیات سپاه را به دانشگاه خودسازی تبدیل کرده بود که از شهید مصیب مجیدی گرفته تا شهید علی شاه حسینی تکنسین فارغ التحصیل این دانشگاه بودند.
شهید چیت سازیان به همرزمانش می گفت: بچهها اول خودتان را بسازید و بعد می توانید حرکت کنید و از خط دشمن عبور کنید.
شهید علی چیتسازیان راه عبور از دشمن را عبور از نفس میدانست و همین راهکار او دهان به دهان و سینه به سینه منقل شد و باعث شد تا رهبر انقلاب درباره او چنین بیان کنند:
این مطلبی را که از بنده نقل کردهاند اگر می خواهید از سیم خاردار دشمن عبور کنید، باید از سیم خاردار نفس عبور کنید حرف بنده نیست و حرف آن رزمنده همدانی است که چقدر زیبا می گوید برای اینکه از سیم خاردار دشمن عبور کنید، باید از سیم خاردار نفس عبور کنید.
جنگ 7 ساله شده بود و رفیق او مصیب هم شهید شده بود و او دلتنگ همه چیز بود و یک بی قراری عجیبی وجودش را فرا گرفته بود.
دیگر از این جا به بعد راهکار علی آقا اشک بود و اشک؛ همرزمان او می گویند: ما همگی حیران و متعجب بودیم که این چه حالیه که علی آقا داره و در آخرین گشت اطلاعات و عملیاتی که در منطقه داشتیم، از همرزمان پرسید حس میکنید؟ همرزمان گفتند: چه چیزی را؟ گفت: از این مکان چه بوی خوشی می آید...
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (15 اردیبهشت)
ادامه مطلب
معلم شهیدی که جاذبهاش شاگردانش را جذب میکرد
ادامه مطلب
برای ازدواج با جانباز نذر آقا امام حسین(ع) کرده بودم
ادامه مطلب
روزشمار دفاع مقدس (11 اردیبهشت)
ادامه مطلب
معلم شهیدی که درس پرواز را به فرشتگان آموخت
ادامه مطلب
چشمانی که 30 سال به سقف خیره ماندهاند
ادامه مطلب
شهادت دستیافتنی است
ادامه مطلب