دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (26 مرداد 1395)

• سالروز شهادت شهید علی رمضان ‏پور (1358 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید احمد زواره رستم ‏آبادی (1360 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید خلبان جعفر مهدوی ملک کلایی (1358 ه.ش)

• آغاز بازگشت آزادگان سلحشور از بند رژیم بعثی پس از سال‏ها اسارت (1369 ه.ش)

• حمله هوایی عراق به کلیته و منطقه تمرچین در سردشت (1365 ه.ش)

• عملیات فتح 1 آزادسازی منطقه سرشاخان پیرانشهر به مدت 6 روز توسط تیپ 55 ویژه شهدا سپاه (1363 ه.ش)


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ناراحت بودیم از اینکه قرار است آزاد شویم

به گزارش دفاع پرس از مازندران، به بهانه 26 مرداد سالروز ورود اولین گروه از آزادگان هشت سال دفاع مقدس به سرزمین عزیزمان، ایران اسلامی خاطراتی از احمد دواتگر، آزاده هشت سال دفاع مقدس که به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس استان مازندران رسید، در ادامه می‌آید:

خاطره اول:

دو روزی بود که از اسارت‌مان سپری می‌شد؛ شب قبلش در بصره بعثی‌ها حسابی همه را در بازجویی‌های خودشان خسته کرده بودند.

در خاطرم هست در آن شب بسیار سخت و نفس‌گیر چند تن از اعضای منافقین نیز به همراه فرماندهان عراقی کلی بچه‌ها را با ابزارهای مختلف شکنجه کرده بودند؛ تا بلکه به خیال خام خود بتوانند از اسرا که غالب آنها مجروح بودند، اطلاعاتی به دست آورند. اما هرچه تلاش کردند نتوانستند به اهداف خود دست یابند.

 تا صبح چند تن از بچه‌ها زیر شکنجه منافقین و بعثی‌ها به شهادت رسیدند. خلاصه شب سختی را پشت سر گذاشته بودیم؛ تا آنکه آن شب جای خود را به صبح داد. لحظاتی از طلوع آفتاب نگذشته بود که کامیون‌های عراقی داخل محوطه‌ای که در آن حضور داشتیم را احاطه کرده و دقایقی بعد داخل هر کدام از آن خودروها شش اسیر را جای دادند؛ بدون آنکه بدانیم چه سرنوشتی در انتظارمان است.

 بماند که چگونه بعضی از ما مجروحان که توانایی راه رفتن را هم نداشتیم، داخل این خودروها جا داده بودند...

بعد از آنکه همه سوار این کامیون‌ها شده بودیم خودروهای حامل اسرای ایرانی یکی یکی پشت سر هم به فاصله بسیار اندک در خیابان‌های بصره به حرکت در آمدند.

هنوز از یکی دو خیابان شهر بصره عبور نکرده بودیم؛ بلندگوهایی که روی برخی از خودوهای فرماندهی نصب شده بود فضای شهر را با مارش نظامی و خواندن ترانه‌های عربی تحت پوشش خود قرار دادند.

 جمعیت کم کم در حال افزایش بود؛ تا جایی که در برخی موارد کامیون‌های حامل اسرا نتوانستند به حرکت خود ادامه دهند. به بیانی روشن‌تر کامیون‌های حامل اسرا در میان جمعیت انبوهی که دو طرف خیابان را احاطه کرده بودند عملا از حرکت ایستادند.

همزمان زنان و مردان عراقی همانند کسانی که منتظر طعمه می‌گردند، با هر وسیله‌ای که در دستشان بود به سمت خودروها حمله‌ور شدند. یکی از اینکه موی اسیری را می‌کشید خوشحال بود؛ آن یکی نیز از اینکه با چوپ؛ کفش و یا آب دهانش از بچه‌های بی‌رمق که دو روزی بود نه آب چندانی خورده بودند و نه غذای درست و حسابی پذیرایی می‌کرد و در پوست خود نمی‌گنجید و انگار عیدش بود.

افرادی هم بودند که در آن جماعت به ظاهر خوشحال با تخم مرغ گندیده و حتی گوجه‌های پوسیده از شرمندگی بچه‌ها حسابی در آمده بودند تا بلکه اجر و ثواب بیشتری از این مراسم کذایی ببرند.

 اما در آن جمعیت ناآگاه بودند کسانی که از آن لحظات وحشتناک شرمگین به نظر می‌رسیدند؛ آن‌ها که در گوشه‌ای از خیابان ایستاده و گه‌گاه قطرات اشکی که از چشمانشان سرازیر بود را پاک می‌کردند تا بلکه با این حرکتشان با زبان بی‌زبانی به ما نشان دهند که شرمنده شما هستیم و ... .

بگذریم؛

به ظاهر روز سختی به نظر می‌رسید، روزی که اگر ذکر خدا بر لبانمان نقش نمی‌بست به یقین تحملش برای خیلی از ما بسیار سخت بود.

آری چند ساعتی در مراسم استقبال از کاروان اسرای ایرانی در خیابان‌های بصره مردم آن شهر حسابی ما را شرمنده خود کرده بودند؛ اما یادم نمی‌آید احدی از آن بچه‌های ناز کاری کرده باشد که دشمن را خوشحال کرده و بخواهد از آن بهره‌برداری نماید.

یادم هست کسی در مقابل دشمن سر تسلیم و تعظیم فرود نیاورده بود؛ به همین سبب کلی اعصاب نگهبان‌هایی که در آن کامیون‌ها قرار داشتند؛ را خرد کرده بودند.

در خاطرم مانده که پس از پایان مراسم استقبال از اسرای مظلوم تک فاو (۱۳۶۷/۱/۲۹) بچه‌ها می‌گفتند: خدایا چه کشید کاروان اسرای واقعه عاشورا از آن جماعت عهدشکن  و بی‌وفا و…

آنجا بود که برای اولین بار به معنای واقعی در باب مظلومیت اسرای کربلا برای دقایقی گریستیم.

یادش به خیر چه حال و هوای خوشی داشتیم در آن لحظات به ظاهر سخت؛ اما زیبا به لحاظ معنوی.

خاطره دوم:

یک سالی بود که از اردوگاه ۱۲ تکریت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید شده بودیم. کم کم داشتیم به اواخر مرداد ماه سال ۱۳۶۹ نزدیک می‌­شدیم. این درحالی بود که حمله عراق به خاک کویت موجب گشت تا بار دیگر این کشور در شرایط جنگی قرار گیرد.

 همزمان با این اقدام برخی از اسرای کویتی را به اردوگاه­مان (۱۸ بعقوبه) و در خارج از قسمتی که ما در آن حضور داشتیم، انتقال دادند.

 آن روزها انگار همه چیز غیر عادی به نظر می‌رسید؛ تا اینکه موافقت صدام با خواسته‌های به حق ایران به‌طور رسمی از تلویزیون عراق اعلان شد؛ لذا در اولین اقدام قرار شد تا تبادل اسرا به مرحله اجرا درآید. از این رو بیست و ششم مرداد ماه به‌عنوان اولین روز تبادل اسرای ایران و عراق از سوی دو کشور انتخاب شد.

یادم هست اولین روز تبادل اسرا به دلیل درگیری با جاسوسانی که در اردوگاه به اذیت و آزار دیگر اسرا مشغول بودند به مدت سه روز همه ما را در آسایشگاه‌ها بدون آب و غذا نگه داشته بودند؛ که خودش داستان مفصلی دارد.

در خاطرم هست آن شبی که قرار بود فردایش آزاد شویم، (۲۴ شهریور ۱۳۶۹) به اتفاق عزیزان حاج محمود کشتکار، سردار مرتضی باقری، سید جمال اعتصامی، محمدرضا قربعلی، محمدرضا حسین‌پور و… تا صبح بیدار مانده بودیم و خیلی از وقت‌هایش را با تر کردن چشمهای‌مان سپری کردیم. شاید از نگاه برخی امروزی‌ها کار ما چیزی شبیه به عجایب باشد؛ یعنی زمان آزادی فرا برسد و تو گریان باشی.

  شاید برای برخی‌ها این مهم قابل فهم نباشد که چه لذتی داشت به جای دوستت ضربات محکم کابل را بر تنت احسای می‌کردی؛ یقینا برای خیلی‌ها این موضوع قابل درک نیست که چرا برای خالی کردن قوطی‌های رفع حاجت که شب‌ها داخل آسایشگاه‌ها قرار داشت و هر روز صبح می‌بایست آن را خالی می کردند، برخی‌ها آرام و قرار نداشتند؛ همان افرادی که بر این اعتقاد بودند که این کار بدون ثواب نخواهد بود.

 بگذریم؛

 ناراحت بودیم از این که قرار است فردا آزاد شویم. آزادی‌ای که همراه بود با دور شدن از تمامی آن فضای معنوی حاکم در اسارت، دور شدن از دوستانی که در غم هم با یکدیگر گریستیم و در شادی‌هایمان نیز با هم خندیدیم؛ از همه چیز هم خبر داشتیم؛ سختی‌هایش را به جان خریده بودیم؛ اگرچه ساعت‌ها در صف رفع حاجت در روز؛ در آن هوای گرم و سرد تکریت و بعقوبه می‌ایستادیم؛

اگرچه برای گرفتن آمار ساعت‌ها در گرمای شدید و سرمای استخوان سوز اردوگاه می‌نشستیم؛

اگرچه شمارش افراد در آمار با فرود آمدن کابل بر بدن ضعیف اسرا همراه بوده است؛

اگرچه برخی مواقع سطل چای ما برای رفع حاجت هم استفاده می‌شد و صبح آن را خالی می‌کردیم و پس از شستن داخل آن چای می‌ریختیم؛

اگرچه جای خواب هر کدام‌مان یک وجب و چهار انگشت بود؛

چه شب‌هایی که به واسطه قطع کردن آب در گرمای تابستان که از سقف آسایشگاه همانند سونای خشک قطرات آب بر روی بدن مبارک اسرا به پایین می‌آمد اما در آن لحظات سخت تنها امید اسرا به خدا بود و بس؛

چه شب‌هایی که در گرمای تکریت یزدیان روزگار، آب را در آسایشگاه‌ها قطع می‌کردند و تا صبح بچه‌ها خواب آب را می‌دیدند؛

چه شب‌هایی که اسرا به دلیل قطع آب در آسایشگاه‌ها در گرمای ۵۰  درجه تکریت بارها زبانشان را به کف حوضچه‌ای که جلوی ورودی آسایشگاه قرار داشت می‌کشیدند تا بلکه کمی از تشنگی آن‌ها رفع شود؛

چه شب‌هایی که در سرمای سخت تکریت تا صبح از سرما، صدای به هم خوردن دندان‌هایمان موجب خندیدن دیگر اسرا می‌شد؛

چه شب‌هایی که از سوز سرما، از یک طرف و گرسنگی مضاعف، از سوی دیگر تا صبح بیدارمان نگه داشته بود؛

 چه شب‌ها و روزهایی که … بماند.

 اگرچه در ذهن خیلی‌ها دوران اسارت دوران بسیار سختی به نظر می‌رسد اما خدای خود را شاهد می‌گیرم که عبور از فیتلر آن نیز کار ساده‌ای نبوده است؛ ولی با همه این تفاسیر اسارت مکان معنوی بسیار مقدسی بود که همچنان در حسرت آن روزهای زیبا و معنوی که در آن قرار گرفته بودیم، می‌سوزیم و می‌سازیم.

دورانی که از مکر و حیله، فریب و نیرنگ، غیبت، تهمت، دورنگی میان دوستان، کلاه گذاشتن سر همدیگر، و ... خبری نبود.

برای همین بود که آن شب خوابمان نگرفت برای همین بود که آن شب تا صبح بارها چشم‌های‌مان را با قطرات اشک شستشو دادیم؛ چون یقین داشتیم دیگر آن فضای معنوی برای‌مان تکرار نخواهد شد؛ خصوصا نمازهایی که تنها برای خشنودی و رضایت خدا خوانده شد و ... .

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همراه ۶۰نفر از جوانان کردستان سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تشکیل دادیم

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، عبدالله جعفری از رزمندگان و جانبازان پیشمرگ مسلمان کُردبا اشاره به اینکه  شهر سنندج به دارالمساجد معروف است, گفت: در اوایل انقلاب تمامی مساجد به روی مسلمانان بسته شده و به پایگاه هایی برای تجمع گروهک های ضد انقلاب تبدیل شده بود.

وی در ادامه گفت: به خواست خدا, با 60 نفر از جوانان کردستان برای دفاع از انقلاب کمیته را تشکیل دادیم  و بعد به کرمانشاه مهاجرت کردیم و به فرمان امام خمینی(ره) سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تشکیل دادیم و با گروهک های ضد انقلاب به مبارزه پرداختیم و من نیز از بنیانگذاران این سازمان بودم.

جعفری در پایان گفت: پیشمرگان مسلمان کُرد از سال 63 در سپاه ادغام شد و این سازمان تا به امروز هزار شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.

منبع:تسنیم


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایت آزادگان خوزستانی در «پنجره‌ای رو به فردا»

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خوزستان، کتاب «پنجره‌ای رو به فردا» خاطرات گروهی از آزادگان سرافراز استان خوزستان است که به همت رضا رئیسی و محمدحسن مقیسه تهیه و تدوین و در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسیده است.

این عزیزان آزاده که هر یک سال‌های متمادی را در زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها و اردوگاه‌های مخوف رژیم بعث عراق به سر برده‌اند، در این کتاب خاطرات تلخ و شیرین خود از ایام اسارت‌شان را به صورت کوتاه و مختصر بیان کرده‌اند.

خاطرات مندرج در کتاب «پنجره‌ای رو به فردا» هر یک دارای نام و عنوانی هستند که برخی از این عناوین عبارتند از؛ رادیوی مخفی، دعا، روحانی درباری، شکنجه‌های روحی و روانی، مردم العماره و بغداد، شهادت یک پاسدار، سربازان عراقی، دست بردن منافقین در نامه‌ها، فیلمبرداری از مجروحان.

این کتاب در خود دو گونه خاطره را جای داده است. تعدادی از عزیزان آزاده فقط به ذکر یک خاطره اکتفا کرده‌اند. مانند آزاده سرافراز بهنام طاهری که نحوه برخورد و استقبال مردم شهرهای عراق با کاروان اسرا را موضوع خاطره خود قرار داده و چنین نقل می‌کند: «به العماره که وارد شدیم مردم کوچه و بازار با پرتاب سنگ، کفش، میوه گندیده و آب دهان آمدند استقبال‌مان. همین آش را هم در بغداد برایمان پختند! من خودم در بغداد دیدم که یک پیرمرد و پیرزن عراقی برای اینکه از قافله عقب نمانند می‌دویدند تا بتوانند سنگی، چوبی و یا حداقل آب دهانی به طرف ما بیندازند.»

از دیگر موضوعات مطرح شده در این کتاب، جاسازی رادیو، اقدامات دشمن برای تأثیر بر اسرا، همکاری افراد خود فروخته با دشمن، عزاداری در محرم، قدرت ابتکار و خلاقیت اسرا، کسب اخبار در اسارت، کمبودهای اسارت، شکنجه اسرا، قطعنامه و واکنش اسرا، همکاری گروهک‌های معاند با دشمن، رسیدگی به اسرای مجروح، اعتصاب اسرا و… است.

بعضی خاطرات به صورت کلی به جنبه‌های مختلف اسارت پرداخته‌اند یعنی مسائل و مشکلات موجود را در چند سطر به صورت کلی بیان کرده‌اند.

بعضی دیگر از خاطره‌ها در اصل جملات شیرین و ادبی در وصف آن دوران است که با استفاده از جملات حماسی و احساسی ویژگی‌های اسارت و آزادگان را توصیف کرده‌اند.

خاطرات این کتاب را می‌توان یادداشت‌های پراکنده‌ای دانست که درباره دوران اسارت نگاشته شده است.

خاطرات پراکنده و متفرق بوده و فاقد تاریخ‌اند و بی‌هیچ ارتباطی ذکر شده‌اند. به نظر می‌رسد موضوعات و مطالب اتفاقی بیان شده و به خاطر پراکنده‌گویی مخاطب به علت نامشخص بودن مکان وقایع و ذکر نشدن تاریخ در خاطره‌ها، از سندیت این روایات کاسته شده است، هر چند نام و مشخصات هر آزاده در پایان روایت آمده است. «پنجره‌ای رو به فردا» در ۱۱۱ صفحه و با شمارگان ۴۴۰۰ نسخه تهیه و تدوین و توسط دفتر ادبیات و مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی چاپ و منتشر شده است.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حکم اعدام به جرم پاسدار بودن

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ایلام، تنها 20 سالش بود که در عملیات والفجر 10 به دلیل مجروحیت به دام صدامیان افتاد. دست خدا یارش بود نه خون رفته از تنش توانست کارش را تمام کند و نه حکم اعدامی که به جرم پاسدار بودن برایش بریده بودند. او کسی نیست جز محمد رستمی دلیر مردی از خطه ایلام که پای صحبت‌های وی می‌نشینیم.

دفاع پرس: لطفا خودتان را معرفی کنید؟

اینجانب آزاده جانبار 35 درصد، نور محمد رستمی دارای مدرک تحصیلی لیسانس حقوق قضایی هستم. متولد 1346 و بیش از 30 ماه در اسارت دشمن بعثی بصورت مفقودالاثر بوده‌ام و بازنشسته آموزش و پرورش.

دفاع پرس: روزهای ابتدایی  ورود شما به جبهه چه حال و هوایی داشت؟

در زمان ورد به جبهه حق علیه باطل بنده دانش آموز سال چهارم دبیرستان بودم که به فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل سپاهیان حضرت محمد(ص) درس و مشق را رها کرده و بعنوان نیروی بسیجی وارد جبهه و جنگ شدم و احساسی جز دفاع از میهن اسلامی ایران و لبیک به فرمان ولی امر مسلمین حضرت آیت الله خمینی(ره) نداشته و ندارم.

دفاع پرس: بعد از ورود به جبهه مامور به کدام گردان و تیپ شدید؟

بنده به عنوان نیروی بسیجی(عملیاتی) در گردان 501 سپاه پاسداران ناحیه ایلام تا فرا رسیدن عملیات والفجر 10 در منطقه شاخ شمیران واقع در کردستان عراق که مشرف به شهرستان سلیمانیه و سد دربندی خان عراق بود مشغول خدمت بودم.

عملیات والفجر 10در تاریخ 23/12/1366 انجام شد.

دفاع پرس: شما در همین عملیات اسیر شدید؟ از شرایط آن زمان بگویید.

بعد از اینکه بنده و دیگر رزمندگان اسلام در منطقه شاخ شمیران مشغول به عملیات شدیم و دشمن را از منطقه بیرون راندیم و تلفات انسانی و نظامی سختی به دشمن وارد کردیم من و چند تن دیگر از رزمندگان اسلام در محاصره دشمن افتادیم و در حین شکستن محاصره اکثر بچه‌ها به شهادت رسیدند از جمله فرمانده گروهانمان جناب آقای محمد پورمند که به شهادت رسیدند ومن هم از ناحیه هر دو زانو به شدت مجروح شدم و یکی از پاهایم شکسته شد.

در منطقه جا ماندم و در جایی گرفتار شده بودم که دشمن مشرف به منطقه بود. یک هفته با همان وضعیت در آنجا بودم و دشمن با آتش سنگینی که در منطقه ایجاد کرده بود اجازه هرگونه تحرک را گرفته بود. خلاصه بعد از یک هفته که توان حرکت را نداشتم و خون زیادی از بدنم رفته بود بدون خوردن غذا سرانجام دشمن توانست جسم نیمه جان من را به اسارت در بیاورد و در ساعات اولیه اسارتم با توجه به ضعف شدیدی که داشتم، نیروهای مزدور عراقی لحظه به لحظه با لگد و مشت و ناسزاگویی به جان من می‌افتادند و تا سرحد مرگ کتک می‌زدند.

این ناجوانمردان با آن وضعیت جسمانی نا سالم من را سوار یک قاطر بدون زین و بالاپوش کردند و آن قاطر وضعیت مطلوبی نداشت و موج خمپاره او را گرفته بود و مثل حیوانات وحشی دست و پاهایش را تکان می‌داد که عراقیهای ناجوانمرد بنده را به زور بر آن سوار کردند و با گلوله به اطراف قاطر شلیک می‌کردند تا قاطر رم کند و بنده را از دامنه کوه پرت کند پایین که بیش از 300 متر ارتفاع داشت.

نهایتا قاطر با سرعت زیادی به راه افتاد و بعد از طی یک کیلومتر با یک پرش بلند در شیارهای کوه شاخ شمیران من را حدود سه متر به پایین پرت کرد اما  باز هم زنده ماندم و دشمن از کار خدا متعجب شده بود که من چگونه از بین نمی‌روم و هنوز زنده هستم. یکی از عراقی‌ها گفت ما می‌خواستیم قاطر تو را از کوه پرت کند تا کشته شوی.

آری آنها غافل از کار خدا بودند و نمی‌دانستند مرگ و زندگی دست خداست و او تصمیم می‌گیرد که چه کسی بمیرد و چه کسی زنده باشد.

دفاع پرس: در زمان اسارت چند سال داشتید؟

 من در زمان اسارت 20 سال داشتم.

دفاع پرس: آیا به اسارت هم فکر کرده بودید؟

به شهادت و مجروح شدن فکر کرده بودم ولی به اسارت هرگز فکر نکرده بودم و باور نداشتم که موقعیتی پیش بیایید که دشمن بتواند من را به اسارت در بیاورد چون که آدمی خوش فکر دارای بدنی ورزیده و آماده نبرد واقعی با دشمن بودم.

دفاع پرس: اسارت و دوری از خانواده برایتان سخت نبود؟

با توجه به اینکه اینجانب مفقودالاثر بودم دوری از خانواده برای من و حتی خانواده‌ام بسیار سخت بود که در این راستا خانواده من مراسم ختم و فاتحه خوانی تا سومین سالگرد را برای من گرفته بودند و بنده را شهید مفقودالاثر اعلام کرده بودند.

دفاع پرس: در لحظه اسارت چه حسی داشتید؟

در آن لحظه بسیار ناراحت بودم، نه به خاطر ترس از عراقی‌ها یا مردن بلکه به خاطر نفرت از اسارت در دست دشمن اما بعد از یک روز که از اسارتم گذشت به خود آمدم و یاد صحنه کربلا و اسارت حضرت زینب و حضرت زین العابدین و همراهانش افتادم و با خود گفتم نباید روحیه‌ام را از دست بدهم و باید در همین اسارت هم با دشمن تا سر حد مرگ مبارزه کنم.

دفاع پرس: اسارت شما چه مدت طول کشید؟

مدت اسارت بنده به صورت مفقودالاثری بیش از 30 ماه طول کشید.

دفاع پرس: در کدام اردوگاهها بودید؟

مدت اسارت من در استخبارات بغداد و شهر تکریت کمپ 11 سپری شده است.

دفاع پرس: در اردو گاه روزهایتان را چگونه می گذراندید؟

با خواندن دعا و نماز و روزه و نفرت از دشمن و مبارزه با دشمن و خوشحال کردن دوستان خود.

دفاع پرس: این روحیه بالا را مدیون چه چیزی می‌دانید؟

مدیون امامان شهیدمان که جملگی در راه خدا و اسلام به شهادت رسیدند که اکثرا در زیر شکنجه‌های دشمن و در زندان به شهادت رسیدند و همچنین مدیون رهبری حضرت امام خمینی(ره) که دنباله رو واقعی امامان معصوم بودند خدا رحمتشان کند و در روز قیامت دست ما بیچارگان را بگیرند ان شاالله.

دفاع پرس: یک خاطره از آن زمان تعریف بفرمایید بدترین و بهترین خاطره؟

بهترین خاطره این بود که من و دو تن از رزمندگان که در اردوگاه تکریت بودیم اسم‌مان را در بلندگو خواندند و ما را برای بازجویی مجدد به استخبارات بغداد بردند چرا که جاسوسان اردوگاه به عراقی‌ها گفته بودند که اینها پاسدار هستند و عراقی‌ها سراسیمه ما را با اتوبوسی به بغداد بردند و حدود دو ماه شب و روز از ما بازجویی کردند و هر روز ما را کتک می‌زدند و به ما می‌گفتند "حرس خمینی" یعنی پاسدار هستید ولی ما به خاطر اینکه عراقی‌ها را ناراحت کنیم و ندانند هویت واقعی ما چه هست می‌گفتیم پاسدار نیستیم. سرانجام بعداز دو ماه من با بچه‌ها صحبت کردم و گفتم بچه ها من فردا می‌گویم  من پاسدار هستم. عراقی‌ها هرکاری می‌خواهند انجام بدهند و آنها هم گفتند ماهم می‌گوییم پاسدار هستیم و تا حالا به شما دروغ گفته‌ایم حالا شما هرکاری می‌خواهید انجام دهید.

بعد از بیان این مطلب عراقی‌ها خندیدند و گفتند دیدی زحمت ما هدر نرفت و شما اعتراف کردید پس حالا فردا شما سه نفر را اعدام خواهیم کرد.

غافل از کار خدا بودند و در همان شب اتش بس شد و نتوانستند ما را اعدام کنند و خودشان گفتند شما و خمینی پیروز شدید و ما عراقی ها شکست خوردیم چرا که اتش بس شده بین ایران و عراق و طبق قانون ما دیگر نمیتوانیم شما را اعدام کنیم بلکه شما را به اردوگاه تکریت بر می‌گردانیم.

آری خداوند خواست که حرف ما به کرسی بنشیند و عراقی‌ها هم بفهمند ما پاسدار خمینی هستیم و تلخ ترین خاطره خبر رحلت امام خمینی بود که ما را بسیار ناراحت کرد.

دفاع پرس: آیا خاطره‌ای هم از حاج اقا ابوترابی‌فرد دارید؟

من متاسفانه در عراق با ایشان ملاقات نداشتم اما در ایران چندین بار با ایشان ملاقات کردم که بسیار مهربان و خردمند بودند و همه را به تقوای الهی دعوت می‌کردند.

دفاع پرس: از لحظات بازگشت به کشور برایمان بگویید.

ساعت 12 شب به مرز خسروی رسیدیم. باور کردنش بسیار سخت بود. از خوشحال زمین را بوسیدیم و شکرگزار خداوند مهربان شدیم و مورد استقبال گرم مردم و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفتیم. واقعا گرد و غبار اسارت از تنمان بیرون رفت. ما همیشه خدا را شاکریم که در میهن اسلامی ایران زندگی می‌کنیم و در زیر چتر ولایت هستیم.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت منادی وحدت در سنگر مسجد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «ملاصالح خسروی» از روحانیان مبارز اهل سنت بود که سال‌ها افتخار مبارزه علیه رژیم پهلوی را داشت و در این راه، حبس و شکنجه‌های فراوانی در زندان‏‌های سنندج و تهران متحمل شد. وی پس از پیروزی انقلاب، به‌عنوان روحانی انقلابی، منادی وحدت بود و تا لحظه شهادت از یاوران انقلاب و «امام خمینی» بود.

شهید «خسروی» دشمنی سرسختانه‌ای با منافقین داشت و همواره افشاگر برنامه‌های عناصر ضدانقلاب ازجمله دموکرات و کومله بود؛ تا اینکه در 26 مرداد سال 1360 هنگام اذان مغرب در مسجد جامع سنندج مورد اصابت گلوله‌‏های عناصر کینه‌توز ضدانقلاب قرار گرفت و به همراه فرزندش «محمد» به شهادت رسید.

زندگی‌نامه شهید

شهید «ملاصالح خسروی» در روز پنجم خرداد ماه سال 1300 در روستای زندان از توابع شهرستان سنندج متولد شد. پدرش «حاج لطف‌الله خسروی» با کشاورزی معیشت خانواده‌اش را فراهم می‌کرد. صالح به تشویق و راهنمایی پدرش، از شش سالگی به مکتب رفت و بعد از مدتی نزد «ملاکریم یوسفی»، امام جماعت و مدرس مسجد فاروقیه سنندج رفت و علوم مقدماتی نظیر صرف و نحو عربی و قرائت قرآن کریم را آموخت و پس از آن به منطقه اورامان مریوان مهاجرت کرد.

«ملاصالح خسروی» برای تکمیل تحصیلات دینی خود به کشور عراق سفر کرد، سپس به ایران بازگشت و به روستای سراب قامیش رفت و محضر «ماموستا فیض‌الله مرادی» را درک کرد و بعد از مدتی از «ملاخالد» اجازه افتاء در مذهب امام شافعی را دریافت کرد.

فعالیت‌های سیاسی و مذهبی «ملاصالح» بعد از مدتی شکل جدی‌تر به خود گرفت. او به مبارزه با ستم و  فساد رژیم شاه و مزدوران محلی پرداخت. رژیم طاغوت «ملاصالح» را به سبب مبارزاتش در سال 1337 به زندان انداخت. «ملاصالح» پس از آزادی از زندان، امام جماعت مسجد «شیخ محمد آغا‌زمان» را عهده‌دار شد و به نوسازی مسجد اقدام کرد و مبارزات خود را علیه رژیم شاه از سر گرفت؛ تا آنکه نیروهای امنیتی رژیم شاه، او را به سبب مخفی ساختن یکی از روحانیون مبارز به نام «شیخ جمیل مردوخی»، دستگیر کرده و به شکنجه، ضرب و جرح وی پرداختند که نشانه‌های آن تا مدت‌ها بر بدن «ملاصالح» مشخص بود.

«ملاصالح خسروی» غیر از مبارزه سیاسی، قرآن و معارف اسلامی را به جوانان آموزش می‌داد. این مبارز انقلابی پس از پیروزی انقلاب اسلامی وظیفه اصلی خود را حفظ دستاوردها و ارزش‌های انقلاب می‌دانست؛ برای همین به مبارزه با گروهک‌ها و افراد ضدانقلاب پرداخت و مردم را از افتادن در گودال فریب آنان برحذر می‌داشت و با تحلیلی عالمانه، هویت اصلی گروهک‌ها را افشا می‌کرد.

«ملاصالح» با عضویت در مرکز بزرگ اسلامی غرب کشور، فعالیت‌هایش را برای تعلیم آموزه‌های اسلامی و استقرار حکومت اسلامی گسترده‌تر ساخت.

دشمنان ایران اسلامی وجود «ملاصالح» را مانعی در مقابل امیال خود می‌دانستند؛ برای همین در پی حذف وی برآمدند و در غروب روز بیست و چهارم مرداد ماه سال 1360، هنگامی که «ملاصالح» همراه فرزندش «محمد» در مسجد «محمد آغازمان» حاضر شده بود تا مزد کارگران ساختمانی مسجد را بپردازد، افراد ضد انقلاب به آنها حمله کردند و وی را همراه فرزندش با شلیک گلوله به شهادت رساندند. بعد از آن مردم سنندج پیکر پاک آنان را در بهشت محمدی سنندج به خاک سپردند.

شهید ملاصالح خسروی عقیده داشت که علم باید با عمل همراه شود. همچنین باید برای اصلاح فرد و تحقق اصول اسلامی، حکومت باید اصلاح شود. بدین منظور بود که به نقد عملکرد رژیم شاهنشاهی پرداخت و چون فساد و تباهی آن را به حدی دید که قابل اصلاح نیست، به مبارزه پرداخت.

ایثار از ویژگی‌های بارز او بود. زمانی به اتهام مخفی ساختن «شیخ جمیل مردوخی» به زندان افتاد، حبس و شکنجه را تحمل کرد؛ اما مخفی‌گاه «شیخ جمیل» را لو نداد.

زندگی شهید «ملاصالح» خسروی درسه چیز خلاصه شده بود: آموختن، آموزش و مبارزه با مظاهر ظلم و فساد پهلوی. این شهید عزیز معتقد بود این سه هدف نیز با درد و رنج همراه است؛ هرکس طالب آنها باشد باید از بسیاری مصلحت‌ها و عافیت‌اندیشی‌ها دست بردارد، و خود نیز عامل به این اعتقاد بود.

مهمترین پیام شهید «خسروی» حفظ مسجد بود. او با تأسی به «حضرت امام خمینی(ره)» مسجدها را مهمترین سنگر مبارزه می‌دانست. بر همین اساس مسجدهای سنندج کانون اصلی مبارزاتش علیه رژیم شاه بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از منبر مساجد به نشر عقاید اسلامی پرداخت و پرده از چهره‌ی گروهک‌ها برداشت، و این مسئله سبب شهادتش به دست منافقان شد.

انتهای پیام/ 161


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:26 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آزاده‌ای که 16 سال پس از شهادت با پیکر سالم به میهن بازگشت

به گزارش دفاع پرس از قم، شهید محمدرضا شفیعی ازجمله اسناد متقن و تردیدناپذیر حقانیت راه و مرام شهدای ایرانی در هشت سال دفاع مقدس است؛ که هیچ خدشه‌ای در آن راه ندارد.

این شهید بزرگوار، در شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر به ناحیه شکم مجروح می‌شود و چون همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند، به دست عراقی‌ها اسیر می‌شود؛ 11 روز در اسارت بوده و در نهایت به دلیل جراحتش در اسارتگاه بعثیون به شهادت رسیده و همانجا دفنش می‌کنند.

در سال 81 بعد از گذشت 16 سال، پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند؛ که خاصیتش این بود که استخوان‌های جسد هم از بین می‌رفت؛ ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!

به گفته مادر بزرگوار شهید، راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز بود: انس با نماز شب و مداومت بر غسل جمعه، قرائت زیارت عاشورا و مالیدن اشک چشم در روضه اباعبدالله بر سر و بدن.

شهید محمدرضا شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد. در طول ایام سال، گروه‌های زیادی از زائران داخلی و خارجی بر مزار این شهید و دیگر شهدای شاخص دفاع مقدس در گلزار شهدای قم حضور یافته و ادای احترام می کنند.

انتهای پیام/


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 1:22 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «محمدخان خانی» یکی از فرهنگیان شهر پاوه است که وقتی مردم شهر از وجود ضدانقلاب آرامش نداشتند دست به اسلحه بُرد و عضو سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان شد. او در کوران درگیری‌های بین گروهک‌های ضد انقلاب با مردم پاوه به دفاع از شهر پرداخت. حماسه‌های زیادی از مردان کُرد در کنار شهیدان چمران، ناصر کاظمی، همت، شهید محمد بروجردی و جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان تا به امروز به وجود آمده است؛ که آرامش و امنیت را برای منطقه به همراه آورده است. محمدخان خانی در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع پرس، درباره اتفاقات روزهای سخت پاوه می‌گوید:

15 نفر از نیروهای فرهنگی آموزش و پرورش بودیم که برای دفاع از مردم پاوه در مقابل گروهک‌ها به کمک نیروهای شهید «اصغر وصالی» رفتیم. شهید وصالی دستور داد تا در اطراف بیمارستان پاوه سنگر بگیریم؛ چون گروهک‌ها در کوه‌های اطراف بیمارستان بودند.

به همراه یکی از رزمنده‌ها در سنگر بودیم. به طرف ما تیراندازی می‌شد؛ همسنگر من از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت. به کمک یکی از دوستان به بیمارستان آمدیم؛ هنوز خبری از تصرف بیمارستان نبود که خبر دادند ضدانقلاب قصد دارد بیمارستان را تصرف کند. دو روز بعد وقتی ما به منطقه دیگری رفته بودیم خبر آمد بیمارستان سقوط کرده است.

بیمارستان اشغال شده بود و همه پاسدارهایی که در بیمارستان بودند به شهادت رسیده بودند. خیلی برای ما سخت و دردناک بود وقتی جنازه دوستان پاسدارمان را در بیمارستان دیدیم. مردم پاوه آمدند. ضدانقلاب از روی کوه‌های مقابل بیمارستان (آتشگاه) به طرف بیمارستان خمپاره شلیک می‌کرد؛ من از ناحیه گوش زخمی شدم. به شدت از گوش من خون می‌آمد، دکتری که در بین مردم بود گفت چیزی نشده است و من کمی خاک بر زخم گوشم ریختم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرد و دوباره همراه بچه‌ها مشغول جنگ شدم.

دولت و نیروهای بومی و نیروهای اصغر وصالی در حال مبارزه بودند. آقای چمران با هلی‌کوپتر به پاوه رسید. پس از ارزیابی منطقه، چمران در سپاه پاوه کیفیش را برداشت و گفت: «برادران من به تهران می‌روم تا چاره‌ای برای مسئله پاوه بکنیم. شخصی به اسم آقای بگ امیری به چمران گفت: «آتشی روشن شده است؛ باید همه با هم خاموشش کنیم؛ نمی‌گذاریم شما از اینجا بروید. همینجا فکرتان را بکنید، شما می‌توانید اینجا به ما کمک کنید.»

شهید چمران ساک دستی‌اش را باز کرد و بی‌سیمی بیرون آورد. با رمز خودش گفت فردا آفتاب نزده باید کوه‌های پاوه بمباران شود. فردا صبح هنوز آفتاب بیرون نیامده بود که صدای انفجارها روی کوه‌های پاوه شروع شد. اگر چمران نبود ما هنوز زیر آتش بودیم؛ چمران شخصیت خوب، فعال و مهربانی داشت. مردم پاوه هم برای جمهوری اسلامی فعال بودند و چیزی برای کشور کم نگذاشتند.

زمانی که بنا شد شهید چمران در پاوه بماند، لباس رزم پوشید. کسی نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. شهید چمران مثل شیر بود و همه ما تحت فرمان او بودیم.

بعد از چند ساعت چمران با دو گلوله آر پی چی می‌خواست مخفی‌گاه ضد انقلاب را منفجر کند. وقتی از او پرسیدم می‌خواهید چه کنید، گفت: «می‌خواهم یکی از مخفی‌گاه‌های گروهک‌ها را منفجر کنم.» گفتم حیف است است گلوله‌ آر پی چی را مصرف کنیم؛ اجازه بدهید «با ژ3» به سراغشان برویم. دولت خیلی فقیر بود و مهمات نداشتیم و گفتم خودم داخل ساختمان می‌شوم و تیراندازی می‌کنم؛ بیرون که آمدند شما تیراندازی کنید.

من با اسلحه «ژ3» ساختمان را به رگبار بستم؛ ولی هیچ‌کس نبود؛ به طبقه بالا رفتم و دوباره ساختمان را به رگبار بستم؛ اما کسی نبود. وقتی بیرون آمدم چمران به من گفت: «آفرین بر شما!». کسی درون ساختمان نبود؟ گفتم خیر. همین مسئله باعث شد تا چمران من را سرپرست 30 نفر از نیروهای بومی کند و دستور داد تا داخل شیارهای کوه‌های مقابل بیمارستان را پاکسازی کنیم.

چمران دستور داد به شدت مواظبت کنید. ضد انقلاب حتماً کمین خواهد کرد. نیروها پس از پیام امام خمینی(ره) به‌طور غیر قابل پیش‌بینی زیاد شده بودند. ما منطقه نجار را گرفتیم. دولت در آنجا مستقر شد؛ تا وقتی ضد انقلاب به سمت پایین رفتند. چمران خیلی از حمله ضدانقلاب به پاوه ناراحت بود. چمران از هیچ کاری برای مردم دریغ نمی‌کرد. نمی‌توانیم به کسی که برای مردم خوب بوده، بگوییم بد بوده است.

شادمانی، از بچه‌های تهران قصد داشت برای شناسایی منطقه تنها به میان ضد انقلاب برود که ما اجازه ندادیم. همه با هم برگشتیم و گروه ضربت وارد کار شد. پاوه بعد از چند روز پُر شده بود از گروهک‌های ضدانقلاب.

ما برای جمهوری اسلامی ایران به میدان آمده بودیم و هیچ ضرری نکردیم و هر کاری انجام دادیم برای جمهوری اسلامی بود و هیچ‌گاه از کارهای‌مان پشیمان نیستیم؛ امروز تا جمهوری اسلامی باشد ما خونمان را برای آن می‌دهیم. ما همیشه دولت جمهوری اسلامی را می‌خواستیم.

مردم پاوه همگی عاشق امام خمینی(ره) بودند. شخصیت امام(ره) بی مثل و مانند بود. زمانی که هنوز جنگ شروع نشده بود، می‌فرمودند: «عربستان عروسک دست آمریکاست». امروز مشخص شد حرف امام چقدر درست است. شکر خدا امروز جمهوری اسلامی قوی شده است و آمریکا هم نمی‌تواند هیچ غلطی بکند.

پس از جریانات پاوه سازمان «پیشمرگان کرد مسلمان» تشکیل شد. گروه ضربت نیز یکی از شاخه‌های همین سازمان بود که جمعی از بومیان به فرماندهی «عنبر احمدی» آن را در پاوه تشکیل دادند. حدود 300 نفر از جوانان و چریک‌های مردمی در این گروه عضو شده بودند که مسئولیت حفظ امنیت شهر پاوه را داشتند. گروه ضربت شب و روز آماده بود. زمانی که کاک ناصر کاظمی فرمانده سپاه بود هر شب نصف شب به دم خانه رزمندگان می‌آمد و عملیات داشتیم. قدری خرما غذای ما در کوه‌های پاوه بود.

آقای کاظمی مرد انقلاب بود. او شخصی آماده و ورزیده بود. شهید کاظمی همیشه از مردم پاوه راضی بود و مردم نیز بسیار به ایشان علاقه‌مند بودند. وقتی به کوه آتشگاه برای جنگ با ضد انقلاب می‌رفتیم کاظمی همیشه به ما می‌گفت مواظب خودتان باشید؛ ضد انقلاب ممکن است هر لحظه به ما حمله‌کند. او دلسوز مردم و نیروهای تحت فرمانش بود. هیچ‌گاه بین فارس و کُرد تفاوتی قائل نمی‌شد.

مدتی بعد «سیدرضا دستواره» یکی از نیروهایی بود که همیشه با هم بودیم. بی‌سیمچی بود، بعضی وقت‌ها تا سلیمانیه ضدانقلاب را تعقیب می‌کرد. چند سالی ماند و به تهران رفت و ازدواج کرد و با همسرش به پاوه برگشت و در یک خانه سازمانی اسکان کرد. دستواره از رفقای شهید کاظمی بود. او به قدری خالص و بی ادعا بود که خیلی مورد توجه شهید کاظمی بود. بارها شهید کاظمی می‌گفت ای کاش دستواره درخواستی از من داشته باشد که بتوانم برایش انجام دهم.

«شهید ابراهیم همت» به همراه گروه شهید دستواره در سپاه پاوه بودند. شهید همت در بخش فرهنگی و روابط عمومی سپاه بود. بعضی وقت‌ها شهید همت چهار ساعت سخنرانی می‌کرد اما ما احساس می‌کردیم 10 دقیقه صحبت کرده است؛ او بسیار خوش‌بیان و خوش‌سیما بود.

شهید همت می‌گفت: «برادران باید همه با هم باشیم و نگویید ما کُرد هستیم و شما فارس. باید در کنار هم باشیم تا انقلاب را به سرانجام برسانیم. انسان روزی از دنیا می‌رود؛ اما خوب است کسی که از دنیا می‌رود در راه اسلام به شهادت برسد.» همه پاسدارانی که به پاوه می‌آمدند از بهترین نیروهای انقلاب بودند؛ اما بعد از جنگ (غائله‌ی کردستان) شانس با ما نبود تا چمران را ببینیم.

یک روز به همراه «حاج احمد متوسلیان» و گروه ضربت برای پاکسازی روستای نجار از منطقه کوهستانی عبور می‌کردیم. حاج احمد به قدری شجاع و نترس بود که یک تنه پیشروی می‌کرد. یکی از پیشمرگان کُرد به اسم درویشی، از دور شخصی را دید و قصد داشت با کالیبر 50 به طرفش تیراندازی کند. وقتی کمی نزدیک‌تر شد متوجه شدیم از نیروهای خودمان و حاج احمد متوسلیان است.

حاج احمد تک و تنها درگیر شده بود و ضدانقلاب را فراری داد. وقتی حاج احمد برگشت به او گفتیم به قدری نزدیک دشمن شده بودید ما فکر کردیم از نیروهای دشمنید و خواستیم به شما شلیک کنیم. حاج احمد گفت شما مرد خیلی زبده و واردی هستید من با خیال راحت به دل دشمن می‌زنم.

ما تا بوده‌ایم برای انقلاب زحمت کشیده‌ و امروز نیز اگر انقلاب نیاز داشته باشد زیر تانک برویم خواهیم رفت. آن زمان انقلاب نیاز به خون داشت و بدون شهید پیروز نمی‌‍شد. ما از اول جمهوری اسلامی ‌می‌خواستیم و امروز نیز اکثر کُردها جمهوری اسلامی ایران را می‌خواهند. درگیری‌های ما در آن دوران به قدری بود که حتی زنان کُرد آماده جنگ با ضدانقلاب بودند.

آن زمان اگر سپاه نبود پاوه آزاد نمی‌شد؛ امروز هم اگر سپاه نباشد کشور در خطر خواهد بود و دشمنان طمع خواهند کرد. سپاه و بسیج دوست انقلاب هستند. ما بدون طمع برای انقلاب کار کردیم و اندازه یک پوکه فشنگ خیانت نکردیم.

امروز در کشور ما اگر رهبر انقلاب نباشد کسی نمی‌تواند هر روز کشور را راهنمایی و هدایت کند. خدا ایشان را برای ما حفظ کند و سربلند باشند. وقتی ایشان به کردستان آمد ما نیز به همراه مردم به استقبال ایشان رفتیم.

انتهای پیام/ 121


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 مرداد 1395  ] [ 12:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (25 مرداد 1394)

• عملیات کوچک عاشورای 3 در مهران توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (1364 ه.ش)

• انتخاب دوباره حضرت آیت‏‌الله "سیدعلی خامنه‌ای" به ریاست جمهوری ایران (1364 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید سید محمد تقوا (1366 ه.ش)

• سالروز شهادت شهیده فوزیه شیردل

• سالروز شهادت شهید حسین حقیقت (1364 ه.ش)

• عملیات پدافندی پیرانشهر توسط لشکر 32 انصار الحسین(ع) سپاه (1362 ه.ش)

• آغاز عملیات فتح در منطقه بینابینی سردشت، مهاباد – پیرانشهر تحت فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع) سپاه (1363 ه.ش)

• سالروز شهادت شهید مدافع حرم بوستان قربانی(1393 ه.ش)


ادامه مطلب

[ دوشنبه 25 مرداد 1395  ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 70 ] [ 71 ] [ 72 ] [ 73 ] [ 74 ] [ 75 ] [ 76 ] [ 77 ] [ 78 ] [ 79 ] [ > ]