چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مىكشيد.
بیاد شهيد على پاشايى:
چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مىكشيد.
هر چه در گوشش مىخوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مىمانى»، توجهى نمىكرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنىاش بود پاسخمان را مىداد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانهى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچهها دورهاش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مىكنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان...
خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفهى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامهى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»
(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)
راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:26:06.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سيب سحرآميز در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:26:57.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات قالیباف از جنگ تحمیلی دکتر محمدباقر قالیباف در گفتگویی تفصیلی از خاطرات دفاع مقدس خود می گوید .گزیده ای از این گفتگو را در ادامه می خوانید: اكثریت ملت ایران با ادامه جنگ تا تنبیه متجاوز و احقاق حقوق ملت موافق بودند. در خرداد ماه سال 61، مركز پژوهشهای اجتماعی نخستوزیری، طی یك نظرسنجی نظرات مردم را در مورد ادامه جنگ و ورود به خاك عراق مورد بررسی قرار داد. در پاسخ به این پرسش كه نبرد را باید تا كجا ادامه داد؟ خروج عراق از خاك ایران با 7/30 درصد و سقوط صدام با 5/28 درصد، بیشترین آراء را كسب كرده بود. دیگر گزینهها همچون گرفتن خسارت 4/12 درصد و صلح تنها 2 درصد را به خود اختصاص دادهاند. همچنین در پاسخ به این پرسش كه اگر عراق شرایط ما را نپذیرد، آیا صلاح میدانید وارد خاك عراق شویم؟ تقریبا 70 درصد مردم، موافقت خود را بر ادامه این دفاع مقدس اعلام كردند؛ حال بماند كه مناقشات سیاسی داخلی هم شدت زیادی داشت. مقام معظم رهبری جزو اولین اشخاصی بودند كه حتی در اوضاع نابسامان جنگ عازم جبهه شدند تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمانینه رزمندگان بیفزایند كه حقیقتا حضور ایشان شور و اشتیاق دفاع و جهاد و شهادت را بین بچهها دوچندان كرده بود. مقام معظم رهبری، ماجرای اجازه امام(ره) به ایشان برای حضور در جبهه را این چنین نقل كردند كه: «با دغدغه كامل خدمت امام(ره) رفتم...، همیشه امام(ره) به ما میگفتند كه خودتان را حفظ كنید و از خودتان مراقبت نمایید... من به امام گفتم خواهش میكنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید كاری بتوانم بكنم. بلافاصله گفتند كه شما بروید... من به قدری خوشحال شدم كه گویی بال درآوردم. شهید چمران هم آنجا نشسته بود كه گفت: پس به من هم اجازه بدهید تا به جبهه بروم. ایشان گفتند شما هم بروید... عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم.» امتداد مدیریت متعالی حضرت امام(ره) را میتوان در شیوه مدیریتی مقام معظم رهبری مشاهده كرد و از همان ابتدای جنگ همراه شهید چمران، حضور فعال در جبهههای جنگ داشتند. اسلحه به دوش میگرفتند و در عملیات شناسایی شركت میكردند. ایشان در روزهای حساس جنگ به عنوان چشم و دست امام(ره) و پشتگرمی رزمندگان، بسیجیوار در جبههها حضور پیدا میكردند. فراخوان و سازماندهی نیروهای بسیجی، هدایت جنگهای نامنظم و چریكی در اوایل جنگ، هماهنگ كردن نیروهای ارتشی بسیجی و سپاهی، حضور فعال در طراحی و هماهنگی عملیاتها، تلاش پیوسته در رفع مشكلات رزمی، مقابله با سیاستهای خائنانه بنیصدر در اداره جنگ و رویارویی با اندیشه لیبرالی آمریكایی در نحوه مقابله با دشمن كه گاه بوی خیانت از آن برمیآمد و انتقال پیام دفاع مقدس از راه سخنرانی در مجامع بینالمللی و مصاحبه با رسانههای خارجی از اقدامات مقام معظم رهبری در دوران دفاع مقدس بود. در فضای عدم كمك بنیصدر به سپاه و بسیج و عدم اعتقاد بنیصدر به روحیه استقامت، مقام معظم رهبری پناهگاه رزمندگان بودند. یعنی هر جا كه ما به مشكلی برمیخوردیم و كمكی میخواستیم، به ایشان رجوع میكردیم؛ حمایتهای بیدریغ ایشان از بچهها در جبهه و هدایت معنوی ایشان پشتوانه خوبی برای ما در آن دوران سخت جنگ بود؛ ایشان با حمایت از فرماندهان و رزمندگان به آنان روحیه میدادند؛ امتداد مدیریت متعالی حضرت امام(ره) را میتوان در شیوه مدیریتی مقام معظم رهبری مشاهده كرد و از همان ابتدای جنگ همراه شهید چمران، حضور فعال در جبهههای جنگ داشتند. اسلحه به دوش میگرفتند و در عملیات شناسایی شركت میكردند نباید نقش پررنگ و كلیدی و حساس ایشان در ایجاد روحیه و پشتیبانی از كلیه رزمندگان در شرایط سخت روزهای پایانی دوران دفاع مقدس كه حملات صدام شدت گرفته بود را هم فراموش كنیم؛ علاوه بر این در مقام ریاستجمهوری تدابیر و حمایتهای ویژه ایشان نقش پررنگی در تقویت جبههها و پیروزی رزمندگان داشت. یكی از مهمترین نقشهای ایشان متحدكردن سپاه و ارتش در همان اوایل تاسیس سپاه بود و شاید از دید ما مشهدیها تشكیل سپاه خراسان و به تبع آن ستاد خراسان. اینكه میگویم ایشان در تشكیل ستاد مستقل خراسان نقشآفرینی داشتند، خدای نكرده به این معنا نبود كه بخواهد بین مشهدیها و دیگران تبعیض قائل شوند. اما بالاخره این شناخت و ارتباط وجود داشت و خود مشهدیبودن هم دلیل بر ارتباط بیشتر بود كه در گرفتن امكانات هم موثر بود چراكه ستاد نیاز به امكانات داشت و اصل اول در جنگ، داشتن اسلحه بود. آن روزها داشتن كلاش جزو عجایب بود. آقا به عنوان نماینده حضرت امام(ره) در شورای عالی دفاع همواره در جلسات شورا حضور داشتند و مسائل مربوط به جنگ را با دقت و ظرافت و با حضورشان در خطوط مقدم جبهههای نبرد، پیگیری میكردند. مقام معظم رهبری لباس رزم میپوشیدند، یك تفنگ كلاشینكف قنداق تاشو به شانهشان میانداختند و از خود جبهه اهواز و سوسنگرد بازدیدشان را آغاز میكردند تا سایر محورهای عملیاتی. ایشان در حالی از خط مقدم خرمشهر بازدید میكردند كه قسمت غربی خرمشهر سقوط كرده بود و قسمت شرقی شهر به سمت آبادان، این طرف پل تا خانههای كنار رودخانه كارون را ایشان میآمدند و با بچههای خرمشهر و با بچههای رزمنده از نزدیك دیدار میكردند یا اینكه در جبهههای سوسنگرد حضور پیدا میكردند. نظم و انضباط ایشان از همان اول زبانزد بود و یكی از توصیههای همیشگی ایشان در صحبتها و سخنرانیها نظم بود. گاهی كه برخی بینظمیها را میدیدند، به شدت ناراحت میشدند و میگفتند بینظمی نباید در نیروهای نظامی باشد؛ رفت و آمدها، حضور بر سركار، وضع ظاهری، همه باید مرتب باشد. در جلساتی كه با نظامیان داشتند تاكید زیادی روی نظم و دقت میكردند. رژه نظامیان را كاملا كنترل میكردند و حتی جزییترین حركات بچهها را به فرماندهان گوشزد میكردند. واقعا خود ایشان الگوی نظم میباشند. از ویژگیهای بارزشان آشنایی و احاطه كامل و تسلط ویژهای است كه به مسائل كلان و حتی جزییات و ظرافتهای نظامی و امور نیروهای مسلح دارند. علت این امر علاوه بر كیاست و زیركی و استعداد سرشار ایشان، ممارست و ارتباط نزدیكی است كه از بدو پیروزی انقلاب اسلامی در امور نظامی و نیروهای مسلح داشتهاند. نقش موثر ایشان در تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تثبیت سپاه كه از سوی حضرت امام(ره) واگذار گردیده بود، تقویت حركتهای حزباللهی درون ارتش، نمایندگی حضرت امام(ره) و ریاست شورای عالی دفاع و مهمتر از همه حضور چشمگیر و موثرشان در صحنههای مختلف جنگ، همه و همه اموری هستند كه در حصول این تسلط ویژه، نقش داشتهاند. تا كنون چندین بار بر این مساله تاكید كردهام كه دفاع مقدس در جامعه ما هم مظلوم است و هم مهجور؛ یكی از نشانههای این مظلومیت همین تصاویری است كه از این دوران باشكوه برای نسلهای جدید ترسیم میشود. گویی تقدیر اینگونه بوده است كه پرافتخارترین دوران تاریخ ایران هم در زمان وقوعش مظلوم باشد و هم در میان نسلهای بعدی. آنچه امروز به عنوان فرهنگ دفاع مقدس از برخی تریبونها ترویج و تبلیغ میشود كمترین نسبتی با فرهنگ اصیل دفاع مقدس ندارد. فرهنگ دفاع مقدس ریشه در اسلام ناب محمدی (ص) و آرمانها و ارزشهای اصیل انقلاب اسلامی دارد و ارائه هرگونه تصویر سطحی، شعاری و غیرواقعی از رزمندگان اسلام و فرهنگ جهادی، ظلم مضاعفی است در حق این فرهنگ مظلوم و غنی نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:29:15.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نگاهي به كتاب«من در شلمچه بودم»؛ خاطرات سرهنگ عراقي ثامر عبدالله بسياري از فرماندهان دوران دفاع مقدس براي ثبت و ضبط تجربه هاي خود از هشت سال جنگ تحميلي حکومت بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، خاطرات خود از حضور در ميادين جنگ را بازگو کرده اند که ماحصل آن چاپ و انتشار کتاب ها متعدد از اين خاطرات است. ارزش اين خاطرات که از آنها به عنوان تاريخ شفاهي جنگ هم ياد مي شود، علاوه بر بازگويي جنبه هاي ديني و انساني در رفتار رزمندگان، به منزله اسناد شفاهي ماندگاري است که تاريخ دوران دفاع مقدس را در قالب خاطرات رزمندگان به نسل هاي بعدي منتقل مي کند. البته اين مسئله يک روي سکه است و روي ديگر سکه به بازگويي واقعيت هاي جنگ تحميلي از زاويه مقابل يعني سربازان و فرماندهان ارتش بعثي عراق بستگي دارد که آنها هم تجربه ها و مشاهدات خود از هشت سال جنگ تحميلي را بيان کنند، اين خاطرات چاپ و منتشر شود و آن گاه بشود تصوير روشن و تقريبا کاملي از واقعيت هاي هشت سال دفاع مقدس ملت مسلمان ايران در مقابل تجاوز حکومت بعثي عراق را براي آيندگان به يادگار گذاشت. در اين زمينه، شکي نيست که بسياري از فرماندهان ارتش بعثي عراق از هشت سال جنگ تحميلي اين کشور عليه جمهوري اسلامي ايران، خاطرات بسياري در سينه دارند که تنها بخشي از آنها که حکم اسناد با ارزش و تاريخي در اين زمينه را دارند تا به حال منتشر شده و بازگويي و مکتوب کردن بقيه خاطرات اين افراد به تلاش و همت مراکز مطالعاتي در اين زمينه بستگي دارد تا بخش قابل توجهي از اين خاطرات يا همان اسناد براي نسل هاي بعدي منتقل شود. هر چند تا به حال کتاب هاي متعددي در اين باره چاپ و منتشر شده است، اما ابعاد واقعه بزرگ تر از آن است که بشود در قالب چند کتاب خاطره يا تحقيق و پژوهش به ثبت و ضبط همه آن پرداخت و مطمئن شد که وظيفه اصلي مسئولان مربوطه و محققان و پژوهشگران اين حوزه تمام شده است و اسناد اين رويداد بزرگ قرن به شکل مطلوب به نسل هاي بعدي انتقال يافته است. با اين حال، اکنون هم مراکز متعددي در اين زمينه فعال هستند و هر از چندي کتاب قابل تاملي درباره واقعيت هاي جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي منتشر مي کنند. يکي از آثار قابل توجه در اين زمينه، کتاب«من در شلمچه بودم» خاطرات سرهنگ عراقي ثامر عبدالله با ترجمه فاتن سبز پوش است که انتشارات سوره مهر آن را چاپ و منشر کرده است. اين کتاب پانصدو سي و ششمين محصول دفتر ادبيات و هنر مقاومت است که در بخش خاطرات جنگ ايران و عراق، يکصدو شصت و سومين کتاب محسوب مي شود. کتاب حاضر اشاره اي کوتاه از سوي دفتر هنر و ادبيات مقاومت و مقدمه اي از راوي خاطرات دارد و در ادامه مجموع خاطرات ثامر عبدالله در 9 بخش به همراه اسنادي از سال هاي جنگ تحميلي ارائه شده است. در اشاره ابتداي کتاب آمده است که امروز آثاري كه افسران و سربازان عراقي در كشورهاي ديگر منتشر مي شود، بيانگر اين نكته است كه عراقي ها نيز مانند آلمانها صاحب«ادبيات ضد جنگ» هستند؛ زيرا هم متجاوز بودهاند و هم مغلوب! به همين خاطر متجاوز شكست خورده نمي تواند«ادبيات مقاومت» خلق كند. ثامر عبدالله هم در مقدمه کتاب آورده است، در اين دفتر از حرارت جنگ و موقعيت هاي خونين آن و نيز از نيروهاي اسلامي تصوير زنده اي ارائه داده ام. همچنين در اين دفتر به شرح شديدترين نبردهايي که در آن شرکت داشتم، پرداخته ام؛ نبردهايي که در آن به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه مي کردم. بخش اول کتاب به اتفاقات محور شرهاني اختصاص يافته است.«اداره محور به عهده لشکر شش زرهي به فرماندهي سرتيپ ستاد ثابت سلطان بود. تيپ ما به فرماندهي سرهنگ ستاد حازم الدليمي، به نيروهاي لشکر شش پيوست...» (ص 12) حرکت نيروهاي تحت فرماندهي ثامر عبدالله به سمت محور شيب در بخش بعدي کتاب توضيح داده مي شود و در ادامه به روزهاي شديد درگيري در اين محور و محورهاي اطراف آن اشاره مي شود. سرهنگ عراقي راوي خاطرات در فصل«اوراق سرخي از فکه» به اعدام اسراي ايراني اشاره مي کند و مي گويد:« حرکت کرديم. جنگ تن به تن ما و نيروهاي اسلامي شروع شد... گروه زيادي از سربازان ايراني را اسير کرديم. تعداشان به 55 يا 65 نفر بود. سر لشکر هشام صباح الفخري، دستور اعدامشان را صادر کرد و گفت:« از طرف صدام حسين دستور رسيده که سربازان خميني را اعدام کنيم.- سند اين گفته در انتهاي کتاب ارائه شه است-» (ص 31) شرح نبردها در محور بلغه واقع در منطقه قلعه ديزه بخش ديگري از خاطرات ثامر عبدالله است. او همچنين به شرح رويدادها در منطقه هور اشاره مي کند و در ادامه مي رسد به بيان خاطرات خود از محور شلمچه مي پردازد.«شلمچه، سرزمين گسترده اي است كه لابه لاي سنگرها قرار دارد. دراين منطقه، سيستم هاي دفاعي بي نظيري ساخته شده است. اين مواضع، در يك منطقه بياباني به مساحت ده تا سيزده كيلومتر مربع ساخته شده است؛ به اين صورت كه آن را مين گذاري كرده، سپس آب بستند و بعد، سنگرهاي خالي كوچكي كنار آب ساخته شد كه دراين سنگرها، مواضعي هم جهت انتقال نيرو و موادغذايي ديده بان ها نيز دراين جا فعال بودند و سلاح هاي سنگين نيز آماده آتش مستقر شد. اين، تصويري كلي از جغرافيايي شلمچه است؛ منطقه اي كه لشكر يازدهم به فرماندهي آل رباط در آن عمليات موفقي انجام داده بود.» (ص 51) سرهنگ ثامر عبدالله در ادامه شرح کاملي از موقعيت و شرايط نبردها در منطقه عمومي شلمچه ارائه مي دهد.« در تاريخ 1987.1.17، تيپ ما به منطقه رسيد. اين منطقه با تهديدي جدي روبه رو بود. به فرمانده گردان- عزت القره غولي- گفتم: «فكر مي كني چه اتفاقي مي افتد؟»گفت: «با نشان هاي شجاعت از ما تقدير خواهند كرد!» گفتم: «اما من فكر مي كنم دراين نبرد كشته مي شويم.» گفت: «نه، من از آينده خودم با خبرم و مي دانم كه زندگي ام طولاني است.» تيپ ما براي آماده سازي گروهان هاي خود در منطقأ الچباسي، در نزديكي شلمچه مستقر شد. در شب 91987.1.، تمام واحدها در اين منطقه گرد آمدند؛ طوري كه منطقه دچار كمبود موادغذايي شد؛ چون يك سوم ارتش عراق در اين جا گرد آمده بودند. ساعت شش و نيم همان شب بلدوزرها از منطقه عقب نشيني كردند. علت عقب نشيني آن ها را از يكي از راننده ها سؤال كردم. جواب داد: «امشب درگيري سختي در پيش است.»(ص 52) راوي کتاب«من در شلمچه بودم» در پايان به نحوه نجات خود اشاره مي کند و مي گويد: در روز 51.1.7891، نيروهاي اسلامي، پايگاه لشكر يازده را منفجر كردند. در اين عمليات، مهندسان نظامي در پايگاه لشكر بمب كار گذاشتند و توانستند آن را منهدم كنند. انفجار اين پايگاه، در كار لشكر يازده خلل ايجاد كرد؛ چون اين پايگاه حاوي اسناد مهمي بود. من از راه درياچه به منطقه تنومه فرار كردم و بعد به پل خالد رفتم و از مرگ نجات يافتم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:31:06.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین ها در دفاع مقّدس: اولین استفاده سلاح شیمیایی:به کارگیری سلاح شیمیایی به صورت گسترده (از طریق بمباران هوایی و توپخانه )برای اوّلین بار در عملیات خیبر ،(اسفند1362)توسط دشمن بعثی صورت گرفت. اولین استفاده سلاح شیمیایی:به کارگیری سلاح شیمیایی به صورت گسترده (از طریق بمباران هوایی و توپخانه )برای اوّلین بار در عملیات خیبر ،(اسفند1362)توسط دشمن بعثی صورت گرفت.عراق به دلیل نگرانی از نتایج عملیات ،برای نخستین بار ،نوعی از سلاحهای شیمیایی محصول کارخانه سامره به نام«گاز خردل»را با استفاده از هلی کوپترهای ساخت شوروی و فرانسه به کار گرفت. شورای امنیت ،در واکنش به این اقدام در دهم فروردین ماه سال 1363 با صدور بیانیه ای استفاده از گازهای سمّی را محکوم کرد،امّاعراق بی توجه به بیانیه سازمان ملل،مجدداً در عملیات بدر ودر طول پنج روز از تاریخ 22/12/1363 بیش از سی مورد ،انواع سلاح شیمیایی را مورد استفاده قرار داد. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/13 09:32:11.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حاج علی فرزند خوزستان بود، محسن رضایی از شهید هاشمی می گوید : حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند. قسمت اول حاج علی فرزند خوزستان بود، همان خاکی که به قول امام دینش را به اسلام ادا کرد و فرزندانش هم. کسی چه می داند از این راز سر به مهر؛ آنها که دینشان را ادا کنند گرد فراموشی گمنام شان می کند. حاج علی فرمانده قرارگاه سری نصرت بود که در ماموریت های شناسایی، راهنمای فرماندهان بزرگ جنگ مثل همت و باکری بود، او که خاک جنوب را مثل کف دست می شناخت سال ها در نیزارها یا جایی دورتر از ما گم شده بود، یا شاید هم ما او را گم کرده بودیم … حالا پیدایش کردیم، مسافت ها کم شد حاج علی آمد تا ببینیم فاصله ما با او و دوستانش چقدر شده. تا ببینیم از آن چه که بودیم چند فرسنگ دور شدیم. این حکایت دوری و نزدیکی حکایت آشفتگی روح ما است. گفته اند محسن رضایی تنها کسی است که او را خوب می شناسد. رضایی برای تبیان از علی هاشمی گفت؛ یاری که تازه از سفر بازگشته. این گفتگو هر چند کوتاه است اما کلید اسراری است که برای همیشه سر به مهر نمی ماند. • سابقه ی آشنایی شما با شهید هاشمی به چه زمانی باز می گردد ؟ تقریبا دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی بود که از اهواز به حمیدیه رفتم در آن زمان ایشان فرمانده سپاه حمیدیه بودند و باب آشنایی با ایشان از آن زمان باز شد . • با توجه به اینکه قرارگاه نصرت ، یک قرارگاه سری بود چه ویژگی هایی باعث شد که شهید هاشمی بعنوان فرمانده این قرارگاه حساس و استراتژیک انتخاب شوند ؟ ایشان در سمت فرماندهی سپاه حمیدیه ،با وجود مسائل خاصی که این شهر داشت مثل مقابله با ضد انقلاب ، سازماندهی نیروهای متعهد از نظر نظامی .. استعدادهای منحصر به فردی از خود بروز داد و بعنوان فرمانده تیپ ۳۷ نور انتخاب شد. ماموریت این بود که تیپ ۳۷ نور نور تشکیل شود برای محور حمیدیه – سوسنگرد که مردم این مناطق عرب زبان بودند . حساسیت این مناطق با توجه به تبلیغات صدام شدید بود چرا که صدام تبلیغ می کرد که می خواهد اعراب را نجات دهد و آن ها را آزاد کند . ما هم برای اثبات دروغ بودن این ادعا دست به ابتکار تشکیل این تیپ زدیم که اهمیت زیادی از نظر اعضاء تشکیل دهنده ی آن که همه عرب زبان بودند و محلی ، داشت و در واقع هم نشانی بود برای واهی جلوه دادن تبلیغات صدام و اثبات اینکه هیچ کدام از اقوام ملت ایران به صدام روی خوش نشان نداده اند . فعالیت های قرارگاه نصرت بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت . در واقع به خاطر سابقه ی خوبی که ایشان در تیپ ۳۷ نور از خود به جای گذاشت که مهمترین آن ها ، حضور موثر در آزادسازی خرمشهر بود و استعداد عالی در اداره ی این تیپ ، مدتی بعد از عملیات والفجر مقدماتی قرارگاهی به نام قرارگاه نصرت تشکیل شد و شهید هاشمی بعنوان فرمانده آن مشغول شد و بد نیست این را بدانید که هر قرارگاه ۵-۶ تیپ را هدایت می کرد. • چرا در اخبار و اسناد جنگ چندان نشان روشنی از این قرارگاه در دست نیست؟ فعالیت های این قرارگاه بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت . • کدام ویژگی این قرارگاه باعث شد که قرارگاه نصرت در اسناد کمتر از آن صحبت بشود و کسی از وجود آن مطلع نشود؟ این قرارگاه برای ما خیلی حیاتی بود، آشنایی کامل شهید علی هاشمی و یارانشان به منطقه باعث می شد که فرماندهانی چون شهید همت ، شهید باکری ، شهید زین الدین ، شهید خرازی ، شهید باقری ، شهید احمد کاظمی ، حاج احمد متوسلیان و…، آقای قالیباف و حتی خود من نیز با ایشان برای شناسایی در منطقه ای مثل هور العظیم که آب گرفتگی بود با لباس های محلی ، سوار بر بلم به دل دشمن می رفتیم . و واقعا سپاه در این شناسایی ها به افراد خلاق و سازمان دهنده چون او نیاز داشت چرا که در آن شرایط فقط کافی بود یکی از فرماندهان اسیر شود . این زحمات او در شناسایی ها مقدمه ای بود برای عملیات های موفقی چون خیبر و بد . • ویژگی های بارز شهید هاشمی را معرفی کنید ؟ ایشان از نظر عملیاتی و اطلاعاتی فردی صاحب نظر بودند با ۲-۳ نفر از یارانشان خلاء حضور ۳۰ نیرو را برای سپاه پر می کردند . انسانی شجاع و شریف بودند و از ابتدا تا انتهای جنگ تمام مسائل سری جنگ را چون مرواریدی در صدف سینه ی خود نگه داری کردند. ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است . • از نحوه ی شهادت ایشان برایمان بگویید ؟ در هور العظیم ، هنگام مبارزه با رژیم بعث عراق وقتی حمله شدید تر شد ، در حال عقب نشینی بودند که توسط نیروهای دشمن محاصره شدند و به معنای واقعی ،تا آخرین فشنگ خود جنگیدند. ظاهرا در همین زمان زخمی شده و خود را در میان نیزارها پنهان می کنند و در اثر خون ریزی شهید می شوند . • چه تلاش هایی برای یافتن ایشان انجام شد ؟ ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است . • با توجه به الگو قرار دادن شهدا در زندگی ، اگر شهید هاشمی در زمان حال حضور داشتند آیا وارد مقوله ی سیاست می شدند و چگونه عمل می کردند؟ جنگ ما برای دفاع از نظام بود ، برای دفاع از اسلام بود و این خود امری سیاسی است و امروز هم دفاع از اسلام و قران و منافع ملی و منافع مردم مهم ترین مساله ی سیاسی است . معتقدم ایشان هم مثل قبل فردی سیاسی می بودند ولی جناحی عمل نمی کردند بلکه دفاع از اسلام و نظام را سرلوحه فعالیت های خویش قرار می دادند . نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:26:38.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات سفر به مناطق عملیاتی برخلاف خیلی از ما که فکر می کنیم یاد کردن از شهدا و بازدید از مناطق جنگی هشت سال دفاع مقدس و سرزمین هایی که روزها شاهد رشادت و شب ها ناظر عبادت بزرگ مردان و دلیران این قرن بوده، فقط مخصوص بهار و نسیم روح بخش آن است ، عده ای حتی در گرمای تابستان هم به عشق شهدا پا در بیابان هایی می گذارند که یاد و خاطره شهدا در آن ها تا ابدیت زنده خواهد ماند. در زندگی هر كس، فرصتهایی هست كه در آن روزهای خوبی را تجربه می كند. ما هم خوبترین روزهایمان را در بیابانهای جنوب گذراندهایم. جاهایی كه میتوان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی كه زمانی عدهای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند. • دعوتنامهای از سوی شهیدان آمده است. بعضی میگویند «همت» است و عدهای میگویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است. راستی چرا چنین مهمانیای به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینكه یادی از آن مردان عاشق كنیم و یا اینكه چند روزی را صفا كنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش كنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی كنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود كه بسیار كم است. بعید است ما را دعوت كنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در كار است. آری! دعوت شدهایم كه معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم كه چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درك كنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشتهایم، چطور میشود زیبایش كرد و چطور میشود به هر كاری رنگ خدایی داد. پس سفر میكنیم به همان جایی كه بوی خدا میدهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان كسانی میشویم كه خاكی بودند در عین آسمانی بودن؛ كوچك بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب. • كمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه میرسیم. پادگانی دركیلومتر ده اندیمشك، مقر اول لشكر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بیقراران است. چه آرام است دوکوهه! سكوتش حرفهای بسیار دارد! این آرامش و سكوت، از هزار فریاد بالاتر است. جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صفهای نماز جماعت تشكیل میشود. اینجا باید اقتدا كرد به شهیدانی كه پیش از ما قامت بستهاند؛ به همت، به متوسلیان، به ... . به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مكانی است كه بچهها از شهر كه میآمدند كمكم برای جبهه آماده میشدند. اینجا بچهها لباس شهر را در میآورند و لباس خاكی بر تن میكردند و رنگ و بویی دیگر میگرفتند، اینجا بچهها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمانها، محل استقرار گردانهای پیاده بود. امروز كاروانهایی كه میآیند، اگر بخواهند شب را در دوكوهه مستقر شوند، در این ساختمانها كه بازسازی شده اسكان مییابند. هر كدام از این ساختمانها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، كمیل، مقداد و...» حاج آقای پناهیان برای ما سخن میگفت؛ از دو كوهه و از مردان آن. از خاكریزهای طلاییه بالا میرویم و بالای یك شیار مینشینیم و سرداری از شهدا و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان می گوید. • ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچهها به ستون یك میایستند تا پیادهروی در شب را تجربه كنند. در پیادهروی شب، بچهها نباید حرفی بزنند. راهی را كه طی میكنیم، بیابانی است تاریك كه هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوسهایی است كه با نور كم سوسو میزنند. روی سنگهای بیابان مینشینیم و به توضیحاتی درباره پیادهرویهای رزمندهها گوش میسپاریم: «بچهها در این پیادهرویها باید خیلی مواظب بودند كه در ستون حركت كنند و ستون را گم نكنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا كه ممكن است راه را گم كنند و یا خوابشان بگیرد. كسی نباید حرفی میزد. این پیادهروی كجا و آن پیادهرویها كجا و تازه بچهها ساعتهای طولانی میرفتند با كوله پشتی هایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.» • صبحهای منطقه خیلی زیباست. بچهها با پخش مناجات روحبخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار میشوند. نماز صبح را به جماعت میخوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حركت میكنیم. • با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانكهای عراقی در عملیات طریقالقدس) به منطقه عملیاتی فتحالمبین میرسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی كه یادگار دوران جنگ است و هر یك خاطره دهها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «كجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان میرویم و بر روی خاكهایی مینشینیم كه با خون و جسم شهیدان آمیخته است. • در مسیر فكه، پاسگاههای عراقی و میادین مین پاكسازی نشده به وضوح دیده میشود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمندهها حدود چهارده كیلومتر را در رملهایی كه تا زانو در آن فرو میروی، راهپیمایی كردند و از میدانهای مین، سیمهای خاردار حلقوی و چتری و میلگردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاكریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچهها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند. اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، كربلا را تداعی میكند. • از خاكریزهای طلاییه بالا میرویم و بالای یك شیار مینشینیم و سرداری از شهدا و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان می گوید. هوا طوفانی شده و گرد و غبار همهجا را گرفته است. اینجا بوی كربلا میدهد. چه رازیست بین اینجا و كربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود كه میگفت: «شهدایی كه در طلاییه ایستادند اگر در كربلا هم بودند، میایستادند». • به نزدیكیهای اروند كه میرسیم، نخلهای بلند یكدست دیده میشود و در طرف دیگر نخلهای سوخته و سر جدا را میتوان دید. غروب روز جمعه به اروند میرسیم. نماز مغرب و عشا را میخوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و كارون است. مهمترین عملیاتی كه در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و كربلای3 بوده است. عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچهها روضه حضرت زهرا(س) میخواندند و میگفتند میخواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. میگویند شب عملیات باران شدیدی میآمده. بچهها كنار نیزارها با هم وداع میكردند و از یكدیگر حلالیت میطلبیدند. در ساحل اروند، در تاریكی شب مینشینیم و مرغ خیال را تا كنار نهر علقمه پرواز میدهیم؛ ذكر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع). اروند حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچهها، از ایمان، از عشق و صفای بچهها. چه غم انگیز است لحظههای جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی كرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل كرد. خوب دینداری كرد. آری! سخت است، اما باید رفت. از درههای پستی تا اوج سربلندی كی میتوان رسیدن، بی رنج و بی مشقت • در یك هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حركت میكنیم. از ماشینها كه پیاده میشویم، باران زیبایی شروع به باریدن میكند. اینجا كه قدم میگذاریم، خود را در كربلای حسین(ع) میبینیم. كمی اگر چشم دلت را باز كنی، صدای العطش بچهها را میشنوی. بنشین روی خاكها با خدای خود عهد كن كه از این به بعد خوب زندگی كنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز میشنوی كه «تو چه میكنی؟ چرا دائم ندای چه كنم چه كنم سر دادهای و چرا به خود نمیآیی؟ چرا زیبا نماز نمیخوانی؟ چرا با عشق دینداری نمیكنی و چرا دائم توبه میكنی و میشكنی؟ چرا قول میدهی و درست نمیشوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش میكنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع میخواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ ... اینجا شلمچه است؛ جایی كه عملیات كربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی كه پایان پیروزمندانه جنگ محسوب میشود. • در حسینیه شلمچه جمع میشویم. باید وداع كنیم. حاج آقا پناهیان میخواهد سخنرانی كند. كاروانهای دیگر نیز جمع میشوند. انگار میخواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را میفشارد و سپس به قطرات اشك تبدیل میشود. حاج آقا نیز نمیتواند سخن را آغاز كند. با بغض درگیر میشود. از شلمچه میگوید و روضه وداع میخواند. • تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرفها و دردهایمان را بهشان میگفتیم. اما باید رفت... خداحافظ دوكوهه، خداحافظ فكه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من. خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من! نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:36:53.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:55 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطراتی از روزهای دفاع مقدس از زبان یک رزمنده آخرین ساعات دهم تیرماه سال 1366چند ارتفاع مهم در حوالی روستای «میرگه نقشینه» سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود. گردانهای ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّهای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند. آن موقع، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر «رادان»[2] بر عهده داشت. به دنبال این ماجرا، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود. صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بیسیم از من خواست تا «سیّد عمر عزیزی قایبُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم. من هم اطاعت امر کرده، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ... سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب. میآیم. فقط چند لحظهای اجازه بدهید که آماده شوم.» رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود. به سیّد عمر گفتم: «سیّد! چیکار داری میکنی؟!» گفت: «وضو می گیرم نماز بخوانم» دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا میزند. سیّد گفت: «برادر دشتـی! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدینطریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم.» سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای «میرگه نقشینه» که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم. در پایگاه میرگه نقشینه، بچّههای ژاندارمری مستقر بودند. نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم. ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم. آن جا، برادران: حاج حسن رستگار پناه[5]، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند. برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت: «همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است!» من به ایشان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید ما میتوانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم، یکی از این بلندیها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم.» برادر فرهاد گفت: « فکر نمیکنم این کار با این عدّهی کم امکانپذیر باشد!» عرض کردم: «مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم؟» ـ ما انشاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس میگیریم. تا جایی که ذهنم یاری میکند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از: من، سیّد عمر عزیزی قایبُردی، اسفندیار، خوشدامن اهل لنگرود، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود. این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود، به خاطر همین عملیات، مُصرّانه همراه ما آمده بود. به این برادر رزمنده گفتم: «سیّـد جـان! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی؟!» گفت: «چـرا، گرفتهام!» پرسیدم : «مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی؟! تو تک فرزند خانوادهای، بهتر است برگردی به آغوش خانوادهات.» پاسخ داد : «من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمیگردم... انشاءلله بعد از عملیات بر میگردم.» بالأخره با کسب دستور، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم. من از جناح راست به بالای ارتفاع میکشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما میآمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد. یکی از بچّهها را گرفته و با بیسیم به فرمانده گروهان ویژهی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّهی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّههای گروهان ویژه هم با سرعتی فوقالعاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّهها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند اسلحه آر. پی. جی یکی از بچّهها را گرفته و با بیسیم به فرمانده گروهان ویژهی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّهی کوه را آغاز کنند. به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّههای گروهان ویژه هم با سرعتی فوقالعاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند. درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّهها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند. لحظاتی بعد، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند. سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه، بقیه گردانها و یگانها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند. بالأخره به لطف خدا همهی ارتفاعات منطقه، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد. در آزادسازی این ارتفاعات، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشستهی آنان، چهرهی پیشمرگ مسلمان «کاک عمر عزیزی» و آن «سیّد بسیجی اهل همدان» هم میدرخشید. آری! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود. او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت. آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماههی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ، به «پایان مأموریت» دست یافت. پی نوشتها: [1]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدیها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسئول امور انتظامی و امنیت راهها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیتههای انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد. [2]ـ سردار احمدرضا رادان: عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور. [3]ـ فرهاد آذر ارجمند. [4]ـ سیّد عمر عزیزی قایبُردی: اهل روستای «قایبُرد» بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه 12/4/1366 به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت. [5]ـ حاج حسن رستگار پناه: فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان. [6]ـ مجید مشایخی: فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:38:34.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
هیچگاه از مرگ نترسیدم احمد سوداگر دوازده بار تا شهادت رفت و با تنی که ستاره باران زخم ها بود بار ها از جبهه بازگشت و دیگر بار عاشقانه تر و شورانگیز تر ، جان مجروح خویش را به صحنه کشاند. او پیش از خویش پایش را به بهشت فرستاده بود. نام احمد سوداگر با ایمان و ولایت پذیری عجین شده است . او که از دوران جوانی خود را وقف انقلاب کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به دفاع از ایران اسلامی برخاست وبه همراه نیروهای ارتش جهت مقابله با تجاوز دشمن به منطقه دشت آزادگان عزیمت نمود. سپس در منطقه کرخه حضور یافت و با تفنگ 106 به همراه دیگر همرزمانش مانع عبور لشکر دشمن از پل کرخه برای تصرف دزفول گردید که در این مأموریت تعداد قابل توجهی از تانک.های متجاوزین را شخصا به آتش کشید. برادر احمد سوداگر از همان ابتدا در جنگ، کار اطلاعاتی را انتخاب کرد تا اینکه در سال 1359 در منطقه کرخه زخمی و قسمتی از پای چپ وی قطع گردید. بعد از دوران نقاهت در عملیات فتح.المبین حضور یافت و به عنوان مسئول اطلاعات لشکر قدس مشغول به خدمت گردید. او در ادامه عملیات.های پیروزمند بیت المقدس و رمضان نقش مۆثری در مأموریت های تیپ 7 ولیعصر (عج) داشت تا اینکه به مسئولیت اطلاعات قرارگاه لشکری قدس منصوب گردید. در سال 1362 دوره فرماندهی و ستاد را در ارتش طی نمود. هوش و ذکاوت برجسته و قدرت تحلیل فوق العاده و منطقی او نسبت به مسائل نظامی باعث گردید به معاونت اطلاعات قرارگاه کربلا منصوب گرددو در عملیات ظفرمند والفجر 8 مسئولیت خطیر اطلاعات این عملیات را در منطقه خرمشهر بعهده داشت. رشادت های بی.نظیر وی در عملیات فتح فاو سبب گردید تا در ابتدای سال 1365 در تشکیل قرارگاه عملیاتی قدس مشارکت داشته و مسئول اطلاعات این قرارگاه شد. حضور سردار سوداگر در جبهه.ها همراه با پدر و برادرانش بود تا در عملیات کربلای 5 یکی از برادرانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مرحوم احمد سوداگر تا پایان دوران دفاع مقدس در این مسئولیت خطیر و حساس در جبهه.ها فعال بود و تا یک سال بعد از جنگ نیز برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه.ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در مسئولیت جانشین فرماندهی قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشت. مرحوم احمد سوداگر تا پایان دوران دفاع مقدس در این مسئولیت خطیر و حساس در جبهه ها فعال بود و تا یک سال بعد از جنگ نیز برای تثبیت موقعیت پدافندی جبهه ها و دفاع در مقابل تجاوزات احتمالی دشمن در مسئولیت جانشین فرماندهی قرارگاه عملیاتی قدس در جبهه حضور داشت . بعد از دوران دفاع مقدس این دلاور خطه.های نبرد در مسئولیت.های جانشینی فرماندهی لشکر 7 ولیعصر (عج) و نیز فرماندهی لشکرهای 8 نجف اشرف، 25 کربلا و 27 محمد رسول.الله (ص) و معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه اشتغال داشت. وی برای آشنایی نسل.های جدید و آینده با علوم و معارف دفاع مقدس در سال 1385 اقدام به تأسیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس نمود و با پیگیری.های مجدانه خود موفق شد علاوه بر نهادینه کردن مسائل دفاع مقدس به عنوان یک مبحث علمی و پژوهشی در دانشگاه.های کشور، دو واحد درس آشنایی با دفاع مقدس را برای دوره.های کارشناسی دانشگاه.های دولتی و آزاد اسلامی را به تصویب برساند که طی 3 سال اخیر بیش از 200 هزار نفر از دانشجویان این دروس را گذرانده.اند. وی به گواهی فرماندهان و همرزمانش نابغه اطلاعاتی و نظامی دفاع مقدس و کشور بود. بسیار در آرزوی شهادت به سر می.برد تا اینکه پس از سال.ها مجاهدت بر اثر تألمات ناشی از جراحات متعدد در دفاع مقدس با 55 درصد جانبازی در 21 بهمن 1390 و در آستانه بیست و ششمین سالگرد عملیات والفجر 8 دار فانی را وداع گفت و به خیل یاران شهیدش در ملکوت اعلی پیوست. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:42:34.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:54 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روزگاری گمان می كردیم خرمشهر را خاك نامیدن اهانت به ایمان است و سرزمین تصور كردن جسارت به ایثار ، روزگاری خرمشهر عصاره وحدت كشورمان بود و آزادیش احیای غرور جوانانمان ، اما حال از خرمشهر 1360 و صدای خنده جوانانش چیزی جز نخلهای سربریده و آوارهایی كه با گذشت بیش از 16 سال از جنگ همچنان به مردم دهن كنجی می كند باقی نمانده است. خرمشهر ، شهر عشق و ایثار و شهادت ، مقر عاشقانی است كه هر سال به بهانه های مختلف سری به جایگاه شهادت می زنند و عشق را برای چندمین بار به تفسیر می كشند ، عشقی كه با خون شهدایی همچون بهنام محمدی ، محمد جهان آرا ، بهروز مرادی و هزاران شهید دیگر جان گرفته است.این روزها هر چند كه به ظاهر نام و یاد خرمشهر را همه - از مردم عادی گرفته تا مسوولین - بر زبان می آورند و رشادت جوانان آن را گرامی می دارند اما از این شهر در روزهای عادی صدایی جز محرومیت بلند نمی شود.بر اساس آمار ارایه شده در حال حاضر بیش از نیمی از مردم خرمشهر زیر خط فقر و 45 درصد آنها نیز تحت پوشش كمیته امداد ، بهزیستی و كمك های هلال احمر قرار دارند و نرخ رشد بیكاری این شهر 27 درصد اعلام شده در حالیكه به طور میانگین این رقم در كشور حدود 15 تا 17 درصد است. به گفته حویزاوی ، شهردار خرمشهر بیش از 40 درصد از زمینهای این شهر متروك و بین 25 تا 27 درصد از بافت شهری خرمشهر فرسوده است ، ضمن اینكه اعتبارات اختصاص یافته به این شهر نه تنها پاسخگوی نیاز مردم نیست چه بسا كمتر از سایر شهرهای كشور است.خرابه های جنگ هنوز بازسازی نشده است یكی از جوانان خرمشهر در گفتگو با خبرنگار فارس با تاكید بر اینكه چندی پیش مسوولان اعلام كردند كه 28 هزار نفر از جوانان خرمشهر بیكار هستند ، می گوید : مردم خرمشهر از حداقل امكانات محروم هستند ، آب آشامیدنی سالم ندارند ، جوانان هیچ تفریحگاهی ندارند ضمن اینكه خرابه های جنگ هنوز در شهر وجود دارد و مسوولان برای زیبا سازی خرمشهر اقدامی انجام نمی دهند.زنی می گوید : قیمت های خرمشهر بسیار بالاست ، عید كه تهران سفر كرده بودیم می دیدم كه بین قیمت مرغ در تهران و قیمت مرغ در خرمشهر بیش از 500 تومان اختلاف وجود دارد ، ضمن اینكه خرمشهر از نظر امكانات رفاهی و بهداشتی از حداقل ها نیز محروم است.دختر دانش آموزی می گوید : هر چند كه هنوز بر دیوارهای شهر ما جای گلوله وجود دارد اما از نظر فرهنگی بسیاری از جوانان شهر از دفاع مقدس و شهدای شهر اطلاع چندانی ندارند و چیزی نمی دانند.یك جوان خرمشهری می گوید : مردم خرمشهر در زمان جنگ جنگیدند و كم نگذاشتند ، ضمن اینكه در عرصه بازسازی نیز هرچه داشتند را نثار شهرشان كردند و پرونده این مردم پرونده قابل دفاعی است اما پرورنده مسوولان به هیچ وجه قابل دفاع نیست ، چرا كه آنطور كه باید و شاید حق این مردم را ادا نمی كنند ، ما در شهر زندگی می كنیم اما هنوز از حداقل امكانات رفاهی شهر كه آب و برق است محرومیم ، آب خرمشهر آلوده است و برق نیز به دلایل مختلف در ساعات طولانی قطع می شود و مردم را در گرمای بیش از 50 درجه نگه می دارد.وی می افزاید : فضاهای سبز و مراكز تفریحی خرمشهر بسیار كم و محدود است و جوانان تفریحگاهی برای سپری اوقات فراغت ندارند.یك جانباز 70 درصد می گوید : هر سال در سالروز آزادی خرمشهر سمینار برپا كرده، سخنرانی میكنند و ... اما سوم خرداد كه تمام می شود هر كسی به دنبال كار خودش میرود ومشكلات مردم خرمشهر همچنان باقی میماند محمد علی نورانی می افزاید : امروز مزار قهرمانان بزرگی كه در 45 روز مقاومت خرمشهر بودند، معلوم نیست و این خیلی دردناك است. خرمشهر مانند یك سكوی بتونی شده است كه هیچ آثاری از گلزار شهداء در آن مشاهده نمیشود.صدیقه زمانی كه در حال حاضر مدیر عامل موسسه بهار خرمشهر است می افزاید: در خصوص شهدای خرمشهر یك اتفاق تاریخی رخ داده است؛ آمدن سنگ قبرها را برداشتند كه بسازند بعضا حتی قبر شهدا را كندند و همانگونه رها كردند. به مزار شهدا بی احترامی می شود همسر شهید عبدالرضا موسوی فرمانده سابق سپاه پاسداران خرمشهر نیز می گوید : مزار شهدای خرمشهر مانند یك سكوی بتونی شده است كه هیچ آثاری از گلزار شهداء در آن مشاهده نمیشود.صدیقه زمانی كه در حال حاضر مدیر عامل موسسه بهار خرمشهر است می افزاید: در خصوص شهدای خرمشهر یك اتفاق تاریخی رخ داده است؛ ستاد بازسازی خرمشهر در سالهای پیش برای ایجاد سازه و سقف روی گلزار شهداء به صورت ناشیانه حدود یك متر بتون روی مزار شهداء ریخت و سكوی بتونی و ستونهایی درست كرد كه برای یك سازه خیلی عظیم مفید است ضمن اینكه سقف برزنتی آن هم توسط بادهای گرم و طوفانی خرمشهر از بین رفته است. وی امی افزاید : بتون ریخته شده بر روی مزارها باعث شد كه تمام سنگ مزارها پوشیده شود و خانوادههای شهدا نتوانند مزار شهیدانشان را پیدا كنند و هركس بر مبنای آنچه در ذهن داشت بر روی بتونها جدولی كشیده است. زمانی امی افزاید: یكی از خانوادههای شهداء عنوان میكند كه در زمان كار همان گروه بازسازی، حتی یك سری از استخوانهای شهدای خرمشهر را از زمین درآورده و دور میریختند. وی امی گوید : خانوادههای شهداء نسبت به این موضوع معترض هستند چگونه در مناطق عملیاتی دنبال پلاك شهداء و باقی مانده آثار آنها میگردند اما به شهدای خرمشهر اینگونه بی احترامی میكنند.خانواده های كم درآمد خرمشهر در خرابهها زندگی میكنند عضو شورای شهر خرمشهر با تاكید بر اینكه بیش از نیمی از مردم خرمشهر زیر خط فقر قرار دارند ، می گوید : خرمشهر با جمعیت 160 هزار نفری فقط یك سینما دارد در حالیكه قبل از جنگ چندین سینما داشت و جوانان این شهر فقط یك تالار دارند ، ضمن اینكه حتی امكان رجوع به كتابهای مرجع و دانشگاهی نیز در این شهر وجود ندارد.فرحناز رافع با اشاره به اینكه اعتبارات و امكانات موجود جوابگوی مردم خرمشهر نیست ، می افزاید : به دلیل كمبود امكانات درصد قبولی دانش آموزان خرمشهری در دانشگاه ها و مراكز آموزش عالی بسیار محدود است و این مورد نیازمند توجه ویژه است.وی با تاكید بر اینكه دانش آموزان بی بضاعت و زنان بی سرپرست خرمشهری نیازمند توجه ویژه هستند ، می گوید : خرمشهر نیازمند یك مركز مشاوره و ترك اعتیاد است.عضو شورای شهر خرمشهر با اشاره به اینكه اعتباری برای حذف خرابه های ناشی از جنگ وجود ندارد ، میافزاید: خرمشهر 8 سال جنگید و در این سالها ضمن اینكه از تكنولوژی ، صنعت و علم عقب بود تمام تاسیسات خود را نیز از دست داد اما مسوولان نه تنها پس از جنگ كاستی ها را جبران نكردند چه بسا حق این مردم را نیز پرداخت نكردند.وی با تاكید بر اینكه برخی خانواده های كم درآمد خرمشهر در خرابه ها و با بیماریهای عجیب و غریب زندگی می كنند ، اظهار می كند : خرمشهر هنوز در بحث راه ها و حمل و نقل مشكل دارد و بسیاری از مناطق و راه های هنوز آسفالت نشده اند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/14 19:44:59.
مى گفت: “بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب