وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم ، به چیزی جززندگی دراین شهرپرخطرفکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباش . من تصمیم خودم را گرفته بودم . به همین خاطربه دوستم گفتم ؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:ــ به او حسن باقری می گویند،ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است
ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتیم . اما...
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:28 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطره ای از شفای جانباز شیمیایی صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد سال 63 در عملیات بدر بعد از کلی دربدری به دلیل دیر رسیدن بالاخره تونستم تو گردان تعاون لشگر سیدالشهدا به واسطه دوستی با برادر هوشیار(فرمانده گردان) یه جای خالی گیر بیاورم. تو دسته ای که به آن معرفی شدم، تقریبا همه حال و روز منو داشتند و دقیقه 90 به منطقه رسیده بودند و با کلی التماس و درخواست تونسته بودند در گردان تعاون جایی داشته باشند. از بچه های دسته ما یعنی کسانی که الان ازشون خبر دارم تنها سه نفررا می تونم اسم ببرم: مسیح الله بروجردی (نوه ی دختری حضرت امام (ره))، سعید رمضانعلی که تقریبا همیشه با هم بودیم (در عملیات بیت المقدس در حالی که هر دو در نزدیکی هم بودیم، من به خاطر گرمازدگی به عقب منتقل شدم و سعید اسیر شد) و حسین کلهر( که در همان عملیات دو چشم خود را از دست داد) فرصت خیلی کم بود و تا اومدیم همدیگرو بشناسیم، رسیدیم به منطقه (جزیره مجنون)، و تا رسیدیم صدام هم نامردی نکرد (شما بخوانید نامردی کرد)، یه شیمیایی زد وسط گردان و تا بیاییم از رنگ (چون بمب فسفری که معمولا برای گرای توپخانه از آن استفاده می شد، رنگ سفید دارد و غالبا در هنگام حملات شیمیایی صدام برای اینکه هم متوجه موقعیت شود و هم از عنصر غافلگیری استفاده کند از این معجون در ترکیب بمبش استفاده می کرد) یا بوی آن (بوی سیر، پیاز یا تربچه) بفهمیم چه خبره، همه یه جورایی آن را استنشاق کردیم. صدام در جنگ به طور کلی از سه عامل تاول زا یا گاز خردل (سولفورموستارد)، عامل اعصاب یا گازهای ارگانوفسفره مثل تابون و سارین و سومان و عامل خون یا سیانور استفاده کرد. اولین نفر که مدتی از رده خارج شد، برادر هوشیار بود که ماسکش را به راننده اش داد و با چفیه خیس بر صورتش سعی کرد از محل اصابت بمب خارج شود. چند سال پیش اتفاقی او را دیدم، سر و مر و گنده، مثل همیشه. شنیده بودم شهید شده برای همین از دیدنش خیلی خوشحال شدم و به شوخی چند بار گفتم: شهیدان زنده اند، عجب!، چقدر دنبال یه نمونش بودم! بعد خاطره عجیبش را برایم تعریف کرد: "گفت سه سال بعد از این اتفاق در دوکوهه، شب هنگام مشغول نماز بودم، و در سجده آخر بدنم کاملا بی حس و سر شد، طوری که سر و صدا ها رو می شنیدم، اما امکان اینکه تکانی بخورم را نداشتم، بچه ها سفره شام را انداخته بودند و منتظرم بودند تا من هم به جمعشان اضافه شوم، مدتی گذشت، چند تیکه نثارم کردند، مثل برادر هوشیار، نمازت جعفر طیار شد، ولی در نهایت نگران شدند و ... منو دعوت کرد رفتیم دفترش در صندوق قرض الحسنه بسیجیان در خاوران. بعد خاطره عجیبش را برایم تعریف کرد: "گفت سه سال بعد از این اتفاق در دوکوهه، شب هنگام مشغول نماز بودم، و در سجده آخر بدنم کاملا بی حس و سر شد، طوری که سر و صدا ها رو می شنیدم، اما امکان اینکه تکانی بخورم را نداشتم، بچه ها سفره شام را انداخته بودند و منتظرم بودند تا من هم به جمعشان اضافه شوم، مدتی گذشت، چند تیکه نثارم کردند، مثل برادر هوشیار، نمازت جعفر طیار شد، ولی در نهایت نگران شدند و یکی از بچه ها بالای سرم آمد و بعد از چند بار صدا زدن با دست من را تکان داد که باعث شد تا روی زمین بغلطم. بلافاصله من را راهی تهران کردند، اما عامل اعصاب به گونه ای عمل می کرد که هر چند ساعت دچار تشنج شدید می شدم، به گونه ای که به خاطر هیکل درشتم چند نفر هم حریفم نمی شدند و به همین دلیل من را به تخت می بستند. طولی نکشید که به کما رفتم..." در کما بودم که از بزرگی برایم وقت گرفتند تا مرا نزد او ببرند تا دعای خیرش واسطه ی سلامتی ام شود. زمان مقرر رسید و مرا بر روی ویلچر به خانه اش بردند، دوستانم از تشنج هایم گفتند به همین دلیل اطرافیان این مرد بزرگ اصرار داشتند که حتما در کنار ما بمانند، اما وی با درخواست آنها مخالفت کرد و از آنها خواست تا از اتاق بیرون بروند تا برایم دعا بخواند، من تنها زمانی را بیاد می آورم که سرم بر بالین او بود و وقتی چشم باز کردم فقط او را دیدم، و از دیدن او آنچنان دچار شوق شدم که با صدای گریه ام دوستانم و اطرافیان به داخل اتاق آمدند، او همچنان دعا می خواند و بر سرم دست می کشید ." به اینجای حکایتش که رسید، با هم زدیم زیر گریه، و برادر هوشیار گفت پس از آن دیگر تمام مشکلاتم رفع شد... خوب اینها همه مقدمه بود برای رسیدن به مطلبی که در این مقال نمی گنجد!!... در عکس بالا(بعد از اینکه آمپولامون رو زده بودیم، گفتیم قبل از هر اتفاق غیرمنتظره دیگر عکسی به یادگار بگیریم) کسی که فلش بالای سرش است، منم!، سمت راستم به ترتیب سعید رمضانعلی و کلهر قرار دارند، سمت چپم، به ترتیب نفر اول اسمش همچنان نوک زبانم می چرخد! و نفر بعدی را هم عمرا نمی توانم به یاد بیاورم! پی نوشت: یک ضرب المثل فرانسوی است که می گوید "هر حقیقتی را نباید گفت." اما من گفتم! toute vérité n'est pas bonne à dire نگارنده : fatehan1 در 1391/07/25 11:03:49.
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:27 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سخت ترین روز زندگی من و برادرم آن بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق کنیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی است.
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:27 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من آمدم برای بچه ها صحبت کردم و گفتم که همه شما که سوار این قایق ها هستید بلا استثنا شهید می شوید و از آنها درخواست کردم بچه هایی که دوست ندارند یا می دانند که ماندن شان برای خانواده و انقلاب و جنگ ضروری است، الآن می توانند پیاده بشوند و برنامه به این صورت بود که داوطلبانه باشد.دیدم هیچ کس تکان نخورد، من رفتم و برگشتم بعد از یک ربع ساعت دیدم تعداد رزمندگان آماده شهادت دست نخورده
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:26 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در این کرهی خاکی هر مکانی در طول شبانهروز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوهای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع میشود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمیماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیدههای آفرینش با انسان سخن میگویند. اما غروب...
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:26 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال میکنند. کفشها و پوتینها بهانه میگیرند. زمین ناهموار سنگ میاندازد. سردی و گرمی هوا هم بیتأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی میکنند. ولی باید رفت. راه نیز بیخطر نیست. بعضی بهانهها را باید نادیده گرفت. اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه میآمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده میشدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 9:25 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
معاون گردان به نیروها میگوید: « اگر کسی میخواهد وضو بگیرد، میتواند از آن منبع آب استفاده کند و وضو بگیرد. پنج دقیقه فرصت دارید.» اکثرا وضو میگیرند. عدهای هم با آب قمقمه وضو میسازند. حالا قریب به اتفاق نیروها با وضو هستند
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 1:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
صفحه اول : اول تیر ماه سال 1360. جبهه صالح مشطط. دشمن با استفاده از موانع طبیعی شامل تپه هایی کوتاه اما از نظر نظامی دارای موقعیت مناسب نیروهایش را مستقر کرده است. صفحه دوم : قرار است در این منطقه عملیاتی صورت گیرد و توان رزمی دشمن منهدم شود. علیرضا[1] به همراه سیف الله [2]و حمید[3] و حاج عظیم [4]و معلم[5] ،چندین مرتبه یک شیار کم عمق را که به پشت نیروهای دشمن ختم می شود برای عملیات شناسایی می کنند. صفحه سوم: قرار بر این می شود که سه دسته ادغام شده از سپاه و ارتش - از لشکر 21 حمزه - در این عملیات شرکت کنند. فرمانده یک دسته می شود سیف الله. فرمانده دسته دیگر، حاج عظیم و معاون دسته سوم می شود علیرضا. صفحه چهارم: علیرضا برای انتخاب نیروهایش ازبین تعدادی از بچه های مسجد امام صادق(ع) در اندیشه فرو می رود. با خود می گوید :« برای اینکه تمام نیروهای عمل کننده از یک محل نباشند بهتر است همه بچه های یک مسجد با هم در عملیات نباشند » لذا «محمدرضا خوانساری» را از لیست خط می زند و محمدرضا بسیار دلخور و ناراحت می شود. صفحه دهم این خاطره هنوز پیدا نشده است. چون نه هنوز خبری از «محمدرضا» شده است و نه از پیکر پاک و مطهرش صفحه پنجم : آن شب نیروها تا پشت نیروهای عراقی می روند ، اما به دلیل بروز مشکلاتی ، عملیات انجام نمی شود و بر می گردند. صفحه ششم: فردای عملیات نزدیک غروب حبیب[6] و محمدرضا و تعدای از بچه ها برای وضو گرفتن کنار چاه آب حضور دارند. علیرضا مدام تذکر می دهد که زودتر به سنگر برگردند. زیرا در آن وقت روز معمولا عراق توپ و خمپاره می زند . علیرضا در حال تذکر دادن است که ناگهان . . . صفحه هفتم : خمپاره ای 60 میلیمتری در نیم متری علیرضا به زمین می نشیند و ترکش ها دست و پا و کمر علیرضا را بوسیده و راهی بیمارستان افشار دزفول می کنند. صفحه هشتم : دو روز از آمدن علیرضا به دزفول گذشته است. علیرضا در حالی که یکی از دوستانش زیر بغلش را گرفته است و به سختی راه می رود، پس از نماز ظهر از مسجد بیرون می آید . حمید[7] را می بیند. حمید می گوید : عملیاتی که قرار بود شما انجام دهید انجام شده است و سپس سکوت و بغض و . . . علیرضا دلیل بغضش را می پرسد و حمید فقط می گوید«محمدرضا» و بغض به گریه تبدیل می شود و باز هم کمی سکوت و بعد . . . صفحه نهم : تو که مجروح می شوی «محمد رضا» را جایگزین تو می کنند. حین عملیات تیر به سینه محمدرضا می خورد و بچه ها نمی توانند او را به عقب بیاورند . سی سال بعد . . . صفحه دهم این خاطره هنوز پیدا نشده است. چون نه هنوز خبری از «محمدرضا» شده است و نه از پیکر پاک و مطهرش. حاج علیرضا بی باک، دارد برای علی[8] این خاطره را تعریف می کند و از تقدیر می گوید . تقدیری که جای «علیرضا» و «محمدرضا» را عوض کرد و تصمیم می گیرد از «جاویدالاثر محمدرضا خونساری» یادی کند. محمدرضایی که هنوز تصمیم نگرفته است بی خیال گمنامی خویش شود. پی نوشت ها: [1] حاج علیرضا بی باک (راوی خاطره) [2] شهید سیف الله صبور [3] شهید حمید عنبرسر [4] شهید حاج عظیم محمدی زاده [5] شهید میرزا معلم [6] شهید حبیب نمازی [7] مرحوم حمید شوهان( ایشان پس از جنگ دار فانی را وداع گفتند) [8] حقیر نگارنده
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 1:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
وقتی بچههای گروهان را در پادگان میبینی، گویی اعضای یک خانوادهاید. خوشحال میشوید و با اندک برنامهای قرار میگذارید بعدازظهر ساعت پنج به منزل شهید جعفری بروید. کوچه را آذین بستهاند و سیاهی و چراغانی و گل و گلدان نشان از پذیرش عارفانه خانوادهی شهید میکند. جلوی منزل آب و جارو شده. خود را به برادر شهید معرفی میکنید و با سلام و صلوات وارد منزل شهید میشوید. پدر پیر شهید به جمع شما میپیوندد. سخنانی رد و بدل میشود. شما خوشحال از اینکه کنار همرزمی با این سعادت بودهاید، و پدر مسرور از اینکه خدا چنین فرزندی به او عنایت کرده است. پنج روز پیش جنازهی شهید با تشییع باشکوهی دفن شده و حالا عکسهای او تنها یادگار باقی مانده از او است. مادر شهید وارد میشود. همه برمیخیزند. سکوت مجلس را پر میکند. مادر شهید یکی یکی را برانداز میکند. نمیدانید شما باید سخن آغاز کنید یا مادر شهید. اما او خود میداند. « عزیزانم خوش آمدید. صفا آوردید... » صدایش میلرزد. شاید هر یک از ما را فرزند خود میبیند. طبیعی است که این سؤال برای این مادر پیر پیش آید که چرا فرزند من شهید شده و اینها سالم برگشتهاند؟ این مادر که از وضعیت جنگ و خط مقدم و خمپاره خبر ندارد. اما او خود پاسخگوی این توهم شماست: « انشاءالله که همیشه سرافراز باشین و خدا شما رو برای پدر و مادرتون حفظ کنه. پسر من خودش گفته بود که میره و دیگر نمیآد. حتما امام حسین اونو انتخاب کرده و برده پیش علیاکبر خودش. خدا کنه شما باقی بمونین و کمک امام کنین تا اسلام زنده بمونه، تا انقلاب هم بمونه.. » کلمات خیلی ساده است، ولی عمق بینش اسلامی را در خود دارد. از شعارها و لفاظی خالی است، ولی حق مطلب را خوب ادا میکند. ماشاءالله به چنین خانوادهای و مادری. ساعتی میگذرد و حضور شما تسلای دل خانواده شهید است. خاطراتی از شهید برای خانوادهاش نقل میکنید و جبهه اسلام را مرهون فداکاریها و جانبازیهای این شهیدان میشمارید. بعد از صرف چای و میوه و شیرینی از منزل خارج میشوید و قرار میشود سری هم به منزل شهید جباری بزنید. این خانه هم مثل خانه شهید جعفری، محقر و باصفا، با این تفاوت که این خانه مادر ندارد. شهید جباری همراه با پدر و دو خواهرش زندگی میکرده است. پدرش از شما میخواهد که بیشتر به این خانه سر بزنید و شما قول میدهید در هر فرصت مناسب به همراه سایر بچههای گردان به خانه شهید بروید. قبل از اینکه از خانه خارج شوید یکی از بچهها چند بیت شعر و مرثیه اباعبدالله الحسین را میخواند و بدین وسیله خود را در حزن و اندوه خانواده شریک میسازید. خیلی خوب شد. روز خوبی بود. رسیدگی به خانواده شهدا به پایان رسید. قرار پس فردا هم گذاشته میشود و قرار میشود طی آن روز به خانهی سه شهید دیگر برویم. قرار آخر برای نماز جمعه است. قرار است در آنجا وضعیت برگشت به منطقه روشن شود و به اطلاع نیروها برسد. روز جمعه هم فرامیرسد و مشخص میشود که روز یکشنبه ساعت هشت صبح همه باید برای حرکت به سوی منطقه در پادگان باشند. طی این روزها چند بار به لبه پرتگاه نزدیک شدی. شیطان تو را فریب داده. دهان را بیخود باز کردهای. نماز اول وقت هم فراموش شده. معلوم میشود هنوز کامل نشدهای. حرفها را خوب گوش نکردهای. کاملا بسیجی نشدهای. فریب میخوری طی این روزها چند بار به لبه پرتگاه نزدیک شدی. شیطان تو را فریب داده. دهان را بیخود باز کردهای. نماز اول وقت هم فراموش شده. معلوم میشود هنوز کامل نشدهای. حرفها را خوب گوش نکردهای. کاملا بسیجی نشدهای. فریب میخوری. چند بار در بین بچههای محل از جبهه گفتی. از چیزهایی گفتی که نباید میگفتی. از شجاعتها و رشادتهای کاذب. از آرپیجیهایی که هیچگاه نزدی. زبانت به ریا باز شد و به خودت مغرور شدی. چه خبر است؟ مگر حرفهای مسئول گروهان را قبل از مرخصی فراموش کردهای؟ مگر نگفت مواظب ریا و دروغ باشید؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا 40 تانک زدید، 60 تانک گفتی؟ چرا یک روز جنگ را سه روز ذکر کردی؟ تو که اصلا تانکی نزدی، پس چگونه گفتی دو تانک را خودت منهدم کردی؟ چرا این قدر از جبهههایت میگویی؟ یا الله خودت کمک کن. استغفر الله ربی و اتوب الیه. استغفر... استغفر... عمل خیر خود را به دست خودت از بین میبری. میخواهی برای خودت عزت بیافرینی. تو که میدانی عزت و ذلت دست خداست. تو فقط یک بسیجی هستی. کوچکتر از همه. خاک پای حسین (ع). فدایی رهبر. خودت به جبهه رفتهای. پس چرا فخر میفروشی؟ چرا مغرور شدهای؟ چرا دروغ میگویی؟ تو نزد خدایی و در نزد خدا نباید معصیت کرد. بسیجی که دروغ نمیگوید. بسیجی که ریاکار و مغرور نیست. گول شیطان را مخور. اجر و ثواب را با دروغ از بین نبر. آیا ارزش دارد که آن روز سخت را که خدا نصیب هر کس نمیکند در این پشت جبهه به باد دهی؟ جلوی احساسات خود را بگیر. جلوی دوستان از خود بیخود مشو. خانههای بهشتیات را خراب مکن. رزمنده باقی بمان. تو که مرگ را در یک قدمی خود دیدهای. تو که دیدی چگونه خوبها شهید شدند. قیامت را فراموش نکن. سکرات مرگ را از یاد مبر. باید پاسخگوی همهی اعمال و گفتار خود باشی. جبهه رفتن مهم است، ولی جبههای باقی ماندن مهمتر است. اگر خدا پردهها را کنار بزند و مشخص شود که تو دروغ میگویی چه میشود؟ عمل خیر خود را به دست خودت از بین میبری. میخواهی برای خودت عزت بیافرینی. تو که میدانی عزت و ذلت دست خداست. تو فقط یک بسیجی هستی. کوچکتر از همه. خاک پای حسین (ع). فدایی رهبر. خودت به جبهه رفتهای. پس چرا فخر میفروشی؟ چرا مغرور شدهای؟ چرا دروغ میگویی؟ تو نزد خدایی و در نزد خدا نباید معصیت کرد. بسیجی که دروغ نمیگوید آیا فکر میکنی هیچ کس حاضر شود حتی زیر جنازهات را بگیرد. حالا که خدا پردهپوشی میکند پس بندهی همان خدا باش. از زبانت بهتر استفاده کن. برای خودت دوزخ را مهیا نکن. بزرگنمایی نکن. خاطرهها را ساده و بیآلایش تعریف کن. لازم نیست خود را قهرمان جنگ معرفی کنی. تو با هنرپیشهی فیلمها تفاوت داری. جنگ یک واقعیت است. مردها در آن میجنگند و برگزیدگان به شهادت میرسند. آنها که شهید شدند اول خالص و بعد خونی شدند. آن چیزی که بر روی خاک جبههها به زمین میریخت، خون بود. خون گرم و سرخ. چرا فراموش کردهای؟ مگر تو نمیخواهی شهید شوی؟ مگر نمیخواهی به حسین بن علی (ع) برسی؟ خودت را آماده کن. مجاهده کن در راه خدا. با مال و جان. قبل از جهاد اصغر باید جهاد اکبر کرده باشی. هنوز هم دیر نشده. بسیجی شو و بسیجی بمان. این طور تصور کن که دوستان و فامیل هم در مقابل بعضی حرفها به تو گفتند بارک الله، آفرین، اصلا دست زدند، هورا کشیدند... برای تو چه میشود؟ در مقابل خدا سرباز امام زمان باقی بمان و مغرور نشو. دل کسی را نشکن. به پدر و مادرت احترام بگذار. نهیب پشت نهیب. هشدار به دنبال هشدار. خودت را پیدا میکنی. متوجه خطا میشوی. باید توبه کنی. بهترین توبه این است که دیگر دروغ نگویی. البته شیطان رهایت نمیکند. و توجیه مناسب برای دروغهایت دارد. ولی هوشیار باش و خودت را ارزان نفروش. آمادهی بازگشت به جبهه باش.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
صفحه صفحه تقدیر
ادامه مطلب
ادامه مطلب