راز این پنج شهید |
یكی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند كه با عنوان «شهدای سادات خمسه كوثر» یاد میشوند كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است
آنهایی كه اهل مرور و یادآوری خاطرات آن هشت سال مقدس هستند به یقین بارها و بارها با خاطرات و حوادثی روبهرو شدهاند كه خیلیهایشان شبیه به معجزه بودهاند، معجزههایی كه نمیشود انكارشان كرد؛ چرا كه هنوز هستند باقی ماندههایی از اهالی آن سالهای پر معجزه كه هنوز در حال و هوای آن سالها زندگی میكنند و گاهی هم از خاطرات معجزهوارشان برای ما جنگندیدهها، حرفهایی میزنند، حرفهایی كه مثل معجزه عجیب هستند و اما پر از نشانه!
و اینكه چهطور میشود نشانههایش را پیدا كرد، دیگر بستگی دارد به نوع ارتباط دلی كه با صاحبان این معجزهوارها یا همان شهدا، میتوان برقرار كرد.
درست مثل برقراری همین ارتباط دلی با مقبرهای ساده و خاكی كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر جاخوش كرده است. مقبرهای كه معروف به «شهدای سادات خمسه كوثر» است.
آنهایی كه اهل رها كردن شهر و راهی شدن به سمت نور هستند، هر بار كه میخواهند به شلمچه مشرف شوند، با این مقبره و خاك آسمانیش آشنا هستند و 5 شهید ساداتش را نیز زیارت كردهاند.
... اما راز این 5 شهید فراتر از 5 نامی است كه بر سر در این مقبره ساده و خاكی قرار گرفته است.
پس باید سراغ كسی میرفتیم تا اطلاعاتی بیشتر از جستوجوی اینترنتی و نقل و قولهای زائران این مقبره داشته باشد.
با برادر یكی از این 5 شهید گفتوگویی انجام دادیم كه چهره و حرفهایش برایمان آشناتر بود؛ سید محمد جوزی:
پس سفره دلت را باز كن تا شاید توشهای از این معجزه نصیب تو و البته دل تو هم بشود!
***
قربانیهای عید قربان!
در تاریخ 1/5/1367، در جاده اهواز – خرمشهر كه عراقیها آنجا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشكر ده سیدالشهدا درگیر میشوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده كه عبارت تن برابر تانك در اینجا مصداق علنی پیدا میكند، آنهم در صبح روز عید قربان!
قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار كامیونی میشوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثیها كه تا آنجا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون اصابت میكند و خیلی از بچهها زخمی میشوند ولی فقط آن 5 سید شهید میشوند
حدود 200 نفر از رزمندهها در آنجا شهید میشوند اما سرانجام جاده را از دست دشمنان میگیرند.
اما یكی از موارد قابل تأمل در میان این 200 شهید عزیز، این پنج شهیدی هستند كه با عنوان «شهدای سادات خمسه كوثر» یاد میشوند كه در كیلومتر 65 جاده اهواز – خرمشهر بنای یادبود پنج ضلعی به نام آنها ساخته شده است
با نامهای:
سید علیرضا جوزی كه فقط 14 سال سن داشت،
سید داود طباطبایی كه 2 فرزند هم دارد،
سید صاحب محمدی كه در همان روزی كه ایشان شهید شدند، برادر دیگرشان هم در غرب و در همان روز به شهادت رسیدند كه هر دو متولد كربلا هم بودند و حالا هم اگر سری به قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا بزنید بر روی سنگ مزار این شهید كلماتی را میخوانید كه از مرگآگاهیاش قبل از شهادتش گفته بوده است.
سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی كه به گفته و شناسایی دوستانشان شناسایی شدند.
فقط این 5 نفر!
قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود 30 رزمنده سوار بار كامیونی میشوند به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثیها كه تا آنجا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون اصابت میكند و خیلی از بچهها زخمی میشوند ولی فقط آن 5 سید شهید میشوند.
این از نظر من نكته عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمندهها كسی مثل محسن اسحاقی هم بوده كه دهها تركش میخورد اما به شهادت نمیرسد، گو اینكه فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده كه در آن كامیون نشسته بودند، آنهم به تعداد 5 نفر!
طرح توسعه و نوسازی مقبره
این مقبره با نام این شهیدان در سال 1375 در همان مكان ساخته شد كه حالا قصد توسعه این مكان مقدس گرفته شده است.
در همین راستا جلسهای در فرهنگسرای پایداری روز 8 مردادماه برگزار شد با حضور رزمندگانی كه در آن عملیات شركت داشتند و شاهد این اتفاق بودند.
این جلسه بهانه خوبی هم شد برای اینكه دوباره شرح این واقعه از زبان حاضران در آن كامیون گفته شود.
سردار فلكی، معاون لشكر ده سیدالشهدا در دوران دفاع مقدس هم در مورد اهمیت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا و اهمیت ساخت این بناها صحبت كردند و بعد از آن مسئول گردان الحدید، آقای سرلك هم صحبتهایی از آن روزها كردند. در واقع این گردان همان گردانی است كه این 5 شهید در آن حضور داشتند.
البته در حال حاضر با هزینه 30 میلیون برق كشیدند برای آنجا و قرار است 400 متر حسینیه برای اسكان راهیان نور نیز ساخته شود.
روحشان شاد و یادشان گرامی
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:50:46.
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:14 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اینها چی داشتن که ما نداریم؟! در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدودهای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند در روزهای سخت جنگ تحمیلی ، به دلیل نامساعد بودن وضعیت جغرافیایی مناطق عملیاتی، حجم آتش دشمن و قرار گرفتن شهدا در محدودهای بین نیروهای خودی و دشمن، امکان جابه جایی و انتقال ابدان شریف تعداد زیادی از شهدا فراهم نشد. به همین دلیل بعد از پذیرش قطعنامه 598 و اتمام جنگ قرار بر این شد که عده ای از همرزمان شهدا به دنبال جسدهای مطهر یاران شهیدشان باشند و با تفحص آن ها مرهمی بر دل داغدار خانواده های شهدا . بر همین اساس کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت. بچه ها برای تفحص یارانشان آدابی را برای خود وضع کردند که به قرار زیر است: آداب و فرهنگ تفحص: 1. دائم الوضو بودن هنگام کار 2. تعیین رمز توسل به یکی از معصومین و اهل بیت علیهم السلام برای عملیات روزانه 3. نذر صلوات برای پیدا کردن پیکرهای مطهر وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم: «خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....» پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود 4. درست کردن جایی بعنوان معراج شهدا و نگهداری شهدای تازه تفحص شده در منطقه 5. برگزاری مراسم توسل، زیارت عاشورا و دعای عهد روزانه در معراج، کنار پیکرهای مطهر و این هم خاطره ای از تفحص شهدا که تقدیم شما می گردد : روحشان شاد و یادشان گرامی وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم: «خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....» پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود: «عاشقان شهادت».... عکس مربوط به حضور سردار سپاه اسلام، مهندس حاج سعید قاسمی بر بالین یکی از شهدا در تفحص است و صد البته تزیینی است!. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:51:48.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
یک بعد از ظهر به یاد ماندنی عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم عملیات والفجر دو - در منطقه حاج عمران – جبهه های غرب – به وقوع پیوسته بود و لشکر عاشورا در این عملیات ماموریت پدافندی داشت. از کاسه گران در گیلانغرب به اشنویه آمدیم. من توی گردان حضرت ابوالفضل ع به فرماندهی سید اژدر مولایی بودم. شهید رضا نیکنام لاله هم فرمانده گروهان و رحیم نوعی اقدم هم معاون رضا بود. توی اشنویه سه نفر به انتخاب نیکنام بعنوان نیروی گشت رزمی مامور شدیم به عملیات لشکر که اسد قربانی مسوولیتش را بر عهده داشت . من – علی حداد (1) و عمران منجم (2) . موقعی که نیکنام ما را می فرستاد رحیم نوعی اقدم خیلی اصرار داشت که او را هم با ما بفرستد. خیلی التماس کرد. منتهی نیکنام قبول نکرد... واحد عملیات لشکر توی پادگان پیرانشهر بود ( پادگان ارتش ) . پای مان به پادگان رسید خیلی از فرماندهان لشکر را آنجا دیدیم . آقا مهدی باکری – مصطفی مولوی (3) و ... به این شکل به جمع نیروهای اسد قربانی پیوستیم. چند روزی توی پادگان پیرانشهر ماندیم تا این که یک روز سر و صدا بلند شد که هواپیماهای عراقی چتر باز ریخته اند توی منطقه. حتی آمدند دنبال برو بچه های لشکر ما که چکار باید بکنیم؟ منتهی تعداد ما در آن حد نبود که بتوانیم کمکی بکنیم. پس از ساعتی خبردار شدیم که دشمن ماکت آدمی در قالب سرباز توی پیرانشهر ریخته – و به این شکل این عملیات دشمن که بیشتر جنبه روانی داشت به خیر گذشت. منتقل شدیم به منطقه حاج عمران که لشکر آنجا خط پدافندی داشت. بچه های عملیات چادری داشتند که ما هم آنجا می ماندیم. کار ما مقابله با هلی کوپترهای دشمن بود. نیروهای مستقر در خط ما – با مشکل هلی کوپتر های دشمن مواجه بودند. به این معنی که هلی کوپترهای دشمن می آمدند می ایستادند بالای تپه هایی که خط دشمن به حساب می آمد و از آنجا خط ما را قشنگ می زدند. مسیر آمدنشان هم از پشت تپه ها بود و دیده نمی شدند. اسد قربانی طرحی را برای مقابله با هلی کوپترهای عراقی آماده کرده بود که ما با راهنمایی نیروهای بارزانی مستقر در منطقه به پشت خط دشمن نفوذ کنیم و هلی کوپترها را بزنیم. یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد حدود بیست نفری می شدیم که به این ماموریت رفتیم. اسد قربانی – علی حداد – عمران منجم – غلام زاهدی ( بی سیم چی ) – سرندی (امدادگر) (4) و... دو تن از بارزانی ها هم بعنوان راهنما با ما آمدند. خط دشمن را دور زدیم و در جایی سنگر گرفتیم که به محل تیراندازی هلی کوپترها اشراف داشت. مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح که هوا روشن شد به انتظار هلی کوپتر ها ماندیم. علی حداد آرپی جی زن بود و من هم کمکش. پیش از آمدن هلی کوپترها جایی را در تپه روبرو نشان دادم که آنجا به کمین هلی کوپترها بنشینیم. حداد نپذیرفت. گفت آنجا دور است. پس از ساعتی انتظار- صدای هلی کوپترها به گوش رسید. آماده شدیم. به محض دیدن هلی کوپترها با آنچه در اختیار داشتیم به طرفشان شلیک کردیم. با خودمان کالیبر 50 و آرپی جی 7 و تیربار برده بودیم. اسلحه ها و تجهیزات را با قاطر به محل ماموریت منتقل کرده بودیم. یکی از هلی کوپترها به هنگام شلیک ما ، با شیرجه رفت پشت ارتفاع سمت دشمن. ما خیال کردیم سقوط کرد. دیگر از سرنوشتش خبری نشد ولی یکی دور زد آمد ایستاد بالای تپه ای که به حداد گفته بودم آنجا موضع بگیریم. اگر آنجا بودیم با سنگ هم می شد زد. خیلی نزدیک بود. پس از چند دقیقه آن هم بر گشت و رفت. بار بندیلمان را برداشتیم و برگشتیم محل خودمان. نه ما نیرو داشتیم و نه عراقیها . بعد از آن دیگر هلی کوپترهای دشمن نیامدند بچه های توی خط ما را اذیت کنند. روزی از روزها موقع ناهار توی چادر بودیم که آقا مهدی باکری و آقا مرتضی یاغچیان (5) آمدند. ناهار برنج بود. علی حداد سریع دست به کار شد که برنج را گرم کند و ناهارمان را بخوریم. منتهی تا حاضر شدن برنج توی چند بشقاب داخل سفره ماست گذاشتیم. حداد گفت: / آقا ولی- اینارو بذار توی سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن/. آقا مهدی منتظر برنج نشد. ماست را با نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هستند. آقا مرتضی مثل بچه ای که پیش پدرش بنشیند و خودش را مودب نشان دهد ، انگار به همسفره بودن با آقا مهدی فخر می کرد. آقا مهدی گفت : مرتضی ! از این راهی که ما می ریم و می آییم عراقی ها هم می تونن بیان ما را بزنن ! باید فکری بکنیم. آقا مهدی ماست را که خورد تمام کرد. رو به حداد گفت : / قارداش ! سن بیزی بوگون قاتیغینان دویوردون / (6) برای خوردن برنج منتظر نماند بلند شد رفت گوشه ای دراز کشید و خوابید. ولی آقا مرتضی نشست با ما به گفتگو – مواظب بودیم خواب آقا مهدی را بر هم نزنیم. وقتی او استراحت می کرد انگار که ما استراحت می کنیم. عصر از خواب بیدار شد و رفتند. در حالی که عطر حضورشان در مشام مان بود. یک بار دیگر آقا مهدی توی والفجر 1 – به دادمان رسیده بود. در روز اول عملیات که از کانال اول زدیم بیرون و می خواستیم در امتداد کانال برویم خط مقدم . دیدیم یکی از دور صدا می زند: / اونجا میدان مینه – بیایین این طرف/. آمد نزدیکتر دیدیم آقا مهدی باکری است، فرمانده لشکرمان توی خط مقدم داشت به وضعیت نیروها سر و سامان می داد. او همیشه در صحنه های خطر حاضر بود. (1)در والفجر 4 شهید شد. (2) در والفجر 4 شهید شد. (3) آقا مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا و مصطفی مولوی جانشین فرمانده لشکر عاشورا بود. (4)در طول دفاع مقدس شهید شد. (5) مرتضی یاغچیان جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا بود که خیلی هم خجالتی بودند. تواضع و شکسته نفسی و ساده زیستی و خجالتی بودن و... زبانزد بچه ها بود. (6) برادر !تو امروز ما را با ماست سیر کردی. یاد و خاطره رزمنده دلاور و شهید زنده لشکر 31 عاشورا ولی نعمتی نژاد گرامی باد. نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:53:10.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حکایت یک عکس خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم ... سوم ...چهارم ... تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد تابستان سال 1361 هوای داغ منطقه سوسنگرد خط مقدم جبهه نیسان.مشغول عکاسی بودم با دوربین عکاسی مارک canon ae-1 و لنز 210 -- 70 . از داخل ویزور خط عراقی ها دیده می شد . ولی برای عکاسی جالب نبود. به همین خاطر با بچه ها هماهنگ شدم. افتان و خیزان و با کلی دردسر به وسط معرکه رسیدم. ودر پشت یک خاکریز که قبلاعراقی ها درست کرده بودند پنهان شدم . خودم را آماده کردم برای عکاسی وکادر بندی می کردم که ناگهان صدای مهیبی در چند متری من شنیده شد . تا آمدم خودم را جمع وجورکنم خمپاره دوم ... سوم ...چهارم ... تا حدود شانزده خمپاره به محلی که مستقر بودم اصابت کرد .(خمپاره 60 که بدون صدا مسیرش را طی می کند) حالا شما بگید از آن آدم چیزی باقی میمونه . منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه. منم مثل آدم های موجی اون لحظه فکر می کردم در عالم برزخ بسر می برم و هی بخودم می گفتم تو عالم برزخ هم خط مقدم هست .از اون طرف هم عرا قی ها به خیال خودشان یک دسته از ایرانی ها را به هلاکت رسانده اند .کم کم گرد و خاک که فرو نشست . به این طر ف و آن طرف نگاه کردم، دیدم ای بابا اینجا که جبهه خودمونه بدنم را وارسی کردم ببینم از اون همه ترکش چیزی هم نسیب من شده . ولی تو بگو یک ترکش کوچولو . به فکر فرو رفتم و به خدای خودم گفتم خدایا این چه فیلمی بود من دیدم . تازه عراقی ها از کجا متوجه من شدند . به خودم گفتم ای دل غافل اون مو قع که دوربین را به سمت عراقی ها گرفته بودم رفلکس لنز مثل مورس نوری عمل می کرده. (البته بخاطر متمایل بودن نور خورشید ) و باعث لو رفتن من شده . نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:54:14.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:13 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
امسال نیز حاجی بخشی آمده بود اما این پیر انقلاب را سالی چند بار بیشتر نمیبینیم تازه اگر توفیق شود. صدایش گرفتهتر شده بود، قدمهایش خستهتر، بدون کمک دیگران نمیتوانست درست و حسابی راه برود؛ باید دستش را کسی میگرفت جهان نیوز به نقل از وبلاگ امین آفاق نوشته بود "حاجی بخشی آمده بود، مثل همیشه" ، مطلب رو که خواندم حکایت از روز قدس سال 1390 داشت که علاوه بر هزاران پیر و جوان و کودک ، یک پیرمردی متفاوت ، با رنگ و بوی جبهه ، با لباس جبهه در راهپیمایی شرکت داشت. او میگفت : "امروز مانند سالهای گذشته حاجی بخشی نیز آمده بود، آمده بود تا به جوانان بگوید نه گرما و نه روزه داری هیچکدام نباید باز بدارد آنها را از انجام آنچه که دشمن را دلسرد و مأیوس میکند. حاجی بخشی دقیقاً همین را در نظر دارد. میگوید:«هیچ چیز مهمتر از روحیه در میدان جنگ نیست. به خاطر اینکه اگر در خط مقدم، روحیه نباشد، همه عقب میکشند». " حاجی بخشی ، این پیر انقلاب امسال صدایش گرفتهتر شده بود، قدمهایش خستهتر، بدون کمک دیگران نمیتوانست درست و حسابی راه برود؛ باید دستش را کسی میگرفت. این را از عکسها هم میتوان فهمید . ولی خواندن این مطلب مرا یاد روزهای کودکیام انداخت . یاد روزهایی از دهه هفتاد : خیلی خوب یادم میآید آن روزهایی که حاجی بخشی در راهپیماییها سوار بر پشت یک تویوتا و با صدایی رسا فریاد میزد : " بلند بگو ماشاالله" و مردم فریاد میزدند :"حزب الله ، حزب الله" حاجی بخشی معروفتر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد؛ محاسنی بلند و سفید و قدی که هرگز در برابر هیچ طوفانی خم نشد، مهربان، بذلهگو و جیبی که معمولاً در آن نقل و شیرینی بود و خدا میداند چند بسیجی پیش از شهادت، از دست او شیرینی و شکلات خوردهاند همان طور که شعار میداد و مردم هم جواب میدادند برایشان از روی ماشین شکلات میریخت ولی به کودکان دوست داشت خودش با دست خودش شکلات بدهد. این پیرمرد با آن محاسن سفیدش تا کمر خم میشد تا به کودکی که راهپیمایی آمده خودش شکلات بدهد. از همین راه علاوه بر گرمای حضورش کودکان را جذب خودش کرده بود. یادمه یه بلندگوی دستی سفید و نارنجی داشت که از آن کمک میگرفت تا رساتر فریاد کند. این قدر این خاطرات آن روزها برایم جالب است که الان هم اگر در بین روزمرگیهای زندگی فرصتی پیش آید و راهپیمایی بروم هنوز هم یاد آن روزها برایم زنده می شود. طی این سالها از ایشان خبری نداشتم تا این که سال پیش در ماهنامه امتداد خواندم که در ICU بیمارستان بستری شده. و اکنون شادم که در جمع مردم انقلابی ما هنوز هم حضور اوست که شوق و شادی ایجاد میکند. شاید او با گذر زمان پیر و شکسته شده باشد ولی هدفش همچنان استوار و محکم است . تمام اینها را گفتم تا بگویم : "آاااای افسران جنگ امروز ، بیایید و به تماشا بنشینید رزمندگان در میدان جنگ دیروز و در میدان جنگ امروز را." ذبیحالله بخشی زاده سال 1312 در یکی از توابع اراک متولد شد. در هفت سالگی پدرش را نیروهای متفقین، میکشند و او از آن پس مسئولیت خانواده را به عهده میگیرد. حاجی بخشی از 47 سالگی به جبهه اعزام شده و تا پایان جنگ تحمیلی در جبههها بوده است. دو پسر و یک داماد حاج بخشی در ایام جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند. حاجی بخشی در طول جنگ ایران و عراق در جبههها، بلندگو به دست به تقویت روحیه رزمندگان میپرداخت. میگوید:«هیچ چیز مهمتر از روحیه در میدان جنگ نیست. به خاطر اینکه اگر در خط مقدم، روحیه نباشد، همه عقب میکشند حاجی بخشی را همه میشناسند، از ارتفاعات سربهفلک کشیده کردستان تا دشتهای مهران و رملهای شلمچه، از میدان مینها و اسکلههای خلیج همیشه فارس، تا رودهای چنگونه و اروند و... اصلاً نیازی به معرفی نیست او را با یک گرینوف همه میشناسند که میگویند از خود امام جایزه گرفته، قطار فشنگ به دوش و کمر، یک تویوتای از جنگ برگشته و البته بدون پلاک که هنوز جای سوراخ گلولهها روی در و پیکرش دیده میشود و یک بلندگو و شعار معروف : ماشاءالله حزبالله! حاجی بخشی معروفتر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد؛ محاسنی بلند و سفید و قدی که هرگز در برابر هیچ طوفانی خم نشد، مهربان، بذلهگو و جیبی که معمولاً در آن نقل و شیرینی بود و خدا میداند چند بسیجی پیش از شهادت، از دست او شیرینی و شکلات خوردهاند... نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:56:09.
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حاج احمد امینی در ساعات اولیه عملیات والفجر 8 در نخلستان های شهر فاو بر اثر انفجار گلوله توپ یا خمپاره به شهادت رسید و علی عابدینی جانشین وی در ادامه عملیات هدایت گردان را به دست گرفت. حاج علی عابدینی در لحظات آغازین عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و....
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:12 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
مادر شهیدی از کاشان دستبند طلایی را که برای آینده فرزندان خود کنار گذاشته بود در سال 67 به امام خمینی هدیه میکند تا هزینه جبهههای جنگ نماید. مادر شهید سید علی اصغر کیا در نامه خود به حضرت امام نوشته است
[ یک شنبه 9 خرداد 1395 ] [ 10:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سریع به علیرضا گفتم، بگرد دنبال یک گونی دیگر او هم همان اطراف گونی دیگری پیدا کرد و کمپوت ها را خالی و از گونی ها مثل کیسه خواب استفاده کردیم. آن گونی های کمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستیم تا صبح یک استراحت مختصری داشته باشیم.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
قیچی را از داخل کوله پشتیام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
رمضان در سیره شهدا ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی قبل از افطار آمد و غذاها را برد. حدود ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد. تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه... این شب ها و روزهای تکراری و ملال آور، ما را از پرداختن به خود باز داشته اند؛ چه برسد به دستگیری دیگران. گویی، مهربانی های خالصانه دیگر از زندگی ما رخت بر بسته و دست نوازش کشیدن بر سر بینوایان از برنامه زندگی مان حذف شده است؛ روزهایی با ساعت هایی از تکرار و تکرار، با همه چیز بیگانه مان کرده است؛ هم با خود و هم با دیگران ... اما گاهی خوب است فراموش نکنیم که: نخست: هنگام برداشت گندم، حسین کیسه هایی از محصول را جدا می کرد و شبانه به خانواده های نیازمند می رسانید. شیوه اش هم این گونه بود که کیسه گندم را پشت درب منزل آنها روی زمین می گذاشت. زنگ می زد و وقتی صدای کسی از ساکنین منزل را می شنید که برای باز کردن درب می آید، پیش از آنکه درب باز شود آنجا را ترک می کرد. وقتی درب باز می شد آن فرد، بدون آنکه چهره حسین را ببیند، کیسه را به درون منزل می برد. آن طرف تر حسین خوشحال از کار خود، زنگ درب خانه ای دیگر را می زد تا باز هم پیش از آنکه درب باز شود... (مادر شهید حسین هوری) دوم: یک روز با خانواده سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد. محمد کاظم رفت تا درب را باز کند. پس از چند دقیقه که برگشت، غذای خود را از سفره برداشت و با خود برد و به کسی که مراجعه کرده بود، داد. یک روز صبح هم که مسافری را در محله دیده بود، بدون آنکه او را بشناسد به منزل آورد و به او صبحانه داد. آن فرد نسخه ای در دست داشت، ولی هیچ جا را بلد نبود. محمد کاظم برخاست و نسخه را گرفت و داروها از داروخانه تهیه کرد. سپس پول کرایه برگشت او را داد و با خیال راحت و بدون هیچ منتی او را روانه دیارش کرد. (برادر شهید محمد کاظم زیبایی) پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزد سوم: ماه مبارک رمضان بود که مسعود به منزل آمد و از من خواست به تعداد چهل نفر غذای افطاری درست کنم. من هم اجابت کردم و او ساعتی پیش از افطار آمد و غذاها را برد. نزدیک ساعت 11 شب که برگشت به آشپزخانه رفت و شروع به خوردن غذا کرد، تعجب کردم ولی از او چیزی نپرسیدم تا آنکه پس از شهادتش، روزی طلبه شهید علی قلم بر نقل کرد که یک شب در ماه رمضان به همراه مسعود برای تعدادی از فقرا افطاری برده اند. آنجا بود که متوجه شدم، فرزندم مسعود که در آن زمان نوجوانی پانزده ساله بود، آن غذای افطاری را به مستمندان داده و خود در حالی که روزه بوده، لب به آنها نزده و خود، گرسنه به منزل برگشته بود. (مادر شهید مسعود گرگ زاده) چهارم: یک روز که به منزل رسیدم، دیدم قاسم فرش زیر پایمان را جمع کرده است. پرسیدم: چه شده است؟ پاسخ داد: پدر جان! یکی از همسایه هایمان هیچ فرشی برای زیر پای خود و خانواده اش ندارد. اگر این فرش را به آنها ندهیم، نماز و روزه هایمان اشکال دارد. قاسم بلافاصله قالی را برداشت و رفت و او را به همسایه مان داد و شاد و خوشحال به منزل بازگشت. (پدر شهید قاسم داخل زاده) نگارنده : fatehan1 در 1391/08/25 11:09:44.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب