قیچی را از داخل کوله پشتیام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.
قیچی را از داخل کوله پشتیام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.
امدادگران از آن دسته افرادی هستند که نقش بسزایی در روند جنگ داشتند. فراز و نشیبهای بسیار زیادی را تحمل کردند که این خود باعث شده آنها راویان خوبی از خاطرات جنگ باشند:
از آخرین پیچ پنهان کوهستان که گذشتیم، غرش تیر بار عراقی شروع شد. تا یک منور پرتاب کنیم و گرای تیر بار به دست آرپیجی زن بیاید و شلیک کند، سه چهار دقیقه طول کشید. با اولین شلیک آرپیجی، تیر بار و تیر بار چی تکه تکه شد ولی تا این لحظه چندین نفر از بچهها زخمی روی زمین افتادند.
من و مجید بالای سر اولین مجروح نشستیم. مجید رو به من کرد و سریع کوله پشتی را باز کرد تا ...
ناگهان صدای سنگین و ضعیفی از ته سینهاش بیرون آمد : آخ قلبم! و در آغوش من افتاد!
گفتم : مجید چی شده؟
چیزی نگفت. دوباره گفتم: مجید چی شده؟
چیزی نگفت. از روی پاهایم بلندش کردم و روی زمین نشاندمش و قیچی را از داخل کوله پشتیام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است! دست و پایم را گم کردم. دور و برم را نگاه کردم مجروح زیادی روی زمین بود. به خود آمدم.
مجید گفت : تنفسم بده، تنفسم بده.
روی سینهاش افتادم و نفس مصنوعی را شروع کردم و به کمک یک پزشکیار، کمر و سینه مجید را بستم که زخم؛ مجید را خفه نکند.
- مجید جان چیز مهمی نیست من پیشت هستم.
به چهرهاش که نگاه کردم صورتش سفید و نورانی شده بود، چشمانش از حدقه در آمده بود و قدش کشیده شده بود.
گفت : سردمه، سردمه.
من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروحهای دیگر رفتم، چند دقیقهای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :
- مجید جان حالت چطوره؟
مجید جان تنفس نمیخواهی؟
چیزی نشنیدم
من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروحهای دیگر رفتم، چند دقیقهای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :
- مجید جان حالت چطوره؟
مجید جان تنفس نمیخواهی؟
چیزی نشنیدم.
گفتم: آقا مجید سردت نیست؟
چیزی نگفت!
چراغ قوه را برداشتم، چشمان آرام و بستهاش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم، هیچ عکسالعملی نشان نداد!
چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چیز بی نیاز شده است.
با خود کار روی پیراهنش نوشتم :
شهید مجید رضایی از بهداری لشکر امام حسین (ع).
نگارنده : fatehan1 در 1391/08/25 11:11:35.