آخرین اسیر |
عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابر بهار گریه می كنه. نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند
عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابربهار گریه می كنه.
نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.
رفتم پیشش و سلام كردم. نگاهی به من كرد و به درد دل كردن با صاحب قبر ادامه داد.
مردی با موهای سفید و فقط با یك دست، قامتی شكسته و با نگاهی غمگین كه نشانه هایی از سال های جنگ داشت.
سر حرف كه باز شد، به عكس جوان بالا سر قبر اشاره كرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود كه رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش كردن... از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود...
وقتی پیداش كردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را كه برای سوزوندنش روشن كرده بودن را خاموش كردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می كشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید...».
سنگ هارو از روش كنار زدم و گفتم: بابایی من رو نكش، من تو رو تازه پیدا كردم..
گفت: السلام علیك یا اباعبدالله...
پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه كودكی، نه نوجوانی، حالا كه جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.
تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می كردم...
پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت...
با صدای گرفته از كنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم كه توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا كردند و برای همیشه گمنام شدند...
شادی همه شهدای فتنه سال 88، صلوات
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:11 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سحری خوردن کنار آرپیجی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر میداد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچهها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو میگرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر میزد و...
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
من و علی و جنگ علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.... حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایقترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچههایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلیها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آنها میدانستند که در کنار او آرامش دارند و میتوانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند. قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند. چند روز بعد از مراسم عروسی، بعضی از دوستان بسیار نزدیک را با همسرانشان به چلوکبابی دعوت کرد تا شام عروسیاش را که دوستان بسیار اصرار کرده بودند، بدهد. هنوز از مجروحیتی که در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت میکردم و بستری بودم که علی به سراغم آمد. خیال کردم برای عیادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشین تیپ هستی و باید تو کار ساخت اون بهم کمک کنی. از همان لحظه دست به کار شدیم. تا زمان عملیات بعدی که قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) درگیر آن شود، زمان بسیار کمی داشتیم. امکانات فوقالعاده کم بود و مشکلات فوقالعاده زیاد. ما برای جمع کردن چند متر موکت، چادر و یا اسلحه به شدت در تنگنا بودیم، چه رسد به باقی مسائل مثل غذا، ظروف و ... شب و روزمان را نمیفهمیدیم. قسم میخورم که فقط بین راهها میتوانستیم کمی بخوابیم. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود نیروهای تیپ سیدالشهدا (ع) بیشتر از بسیجیهایی بودند که در پادگان امام حسین (ع) جمع کردیم. آنها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تیپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموریت شوند. محل استقرار ما پادگان الله اکبر در اسلام آباد غرب بود. یک بار شخصی تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تیپ روی دست بلند کردند و شعار دادند که: «صلی علی محمد، یار امام خوش آمد» تصور نیروها این بود که فرمانده تیپ طبعاً از شجاعترین، کارآمدترین و ورزیدهترین فرد جنگ دیده است و به حسب ظاهر هم هیکلی تنومند دارد. آن شخص چندین بار تکرار کرد که او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهایش کردند. بالاخره خود علی آمد. او سوار بر یک ریو وارد پادگان شد. بچهها دور ماشینش جمع شدند. علی بلندگوی دستی را گرفت و مقداری درباره وضعیت کلی حاکم بر مناطق جنگی، هدف از گردهمایی نیروها و تشکیل تیپ برای بچهها صحبت کرد، بعد گفت: خُب، اسم من علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) هستم. حاضر بشید تا به طرف سومار حرکت کنیم. نیروها به هیجان آمدند با شور و حال خاصی به ترتیب سازمان دهی انجام شده سوار اتوبوس شدند و حرکت کردیم. شب اول که به محل پادگان الله اکبر رسیدیم، حدود دوازده نیمه شب بود. با وجود آن که پادگان شش کیلومتر بیشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امکانات بود. حتی یک خط تلفن هم برای برقراری تماسهای ضروری نداشت. پادگان تنها سه چیز داشت... 1- سه آسایشگاه متمرکز که وسعت کمی داشتند و در همهشان قفل بود. 2- یک حسینیه هم برای اقامه نماز و مراسم. 3- چند باب سرویس. معمولاً وقتی یک واحد رزمی برای مأموریت به جایی فرستاده میشود، پیش از آن واحدهای آماده و پشتیبانی، مهندسی و اطلاعات، لوازم اولیه و تدارکاتی را در محل به وجود میآوردند. بعد نیروها وارد محل میشوند؛ اما در سپاه برعکس دیگر واحدهای نظامی عمل میشد. اول نیروها برای انجام مأموریت فرستاده میشدند، سپس امکانات، پشت سر آنها به حرکت درمی آمد. این بود که وقتی ما رسیدیم، با این که بسیار خسته بودیم. چیزی آماده نبود و در آسایشگاهها هم قفل بود. ناچار به طرف جایی که محل انبار نان خشک ارتش بود رفتیم و در آن جا به استراحت پرداختیم. بقیه هم که حدود دو گردان بودند، در حسینیه به صورت سرپا خوابیدند. صبح روز بعد، با فرمان علی قفل آسایشگاهها را شکستیم و نیروها را در آن جا، جا دادیم. از لحاظ مواد غذایی مشکل داشتیم. به ناچار، نان خشکهای کپک زده را تمیز کرده و خوردیم. سه روز گذشت تا بالاخره مایحتاج اولیه رسید و تیپ سرو سامانی پیدا کرد. نیروهای بسیجی تحت آموزش قرار گرفتند. علی هر جا لازم میدید، برای مسئولان گروهان و دستهها صحبت میکرد و معمولاً این جملات در صحبتهایش شنیده میشد: حفظ جان این بچهها که از خانوادهشان دور ماندهاند به دست من و شما سپرده شده است. اگر یک مو از سر آنها کم شود، من و شما مقصریم. هر چند که آنها برای جهاد پا به این جا گذاشتهاند، اما قرار نیست جانشان بیهوده از دست برود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد علی با همهی قرارگاههایی که مسئول پشتیبانی تیپ بودند در ارتباط مستقیم و دائمی بود؛ اما آن طور که انتظار داشت، قرارگاهها با او هماهنگ نبودند. شاید آنها مسائل دیگری را در اولویت قرار میدادند، اما از نظر علی مسائل تیپ تازه تشکیل یافته سیدالشهدا (ع) که قرار بود به زودی وارد عملیات شود در اولویت بود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:10 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی که مسوولیتهای حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند حجت کردی جانباز شیمیایی 30 درصد اعصاب و روان با نقل خاطراتی از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: - اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی که مسوولیتهای حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیاناً در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم. در آن زمان به خاطر اینکه با سن پایین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متأثر شدم. در همین افکار غوطهور بودم و با گلایه به خدا میگفتم خدایا اینجا هم ... که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سخنی گفته شد احساس شادی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامهای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم. اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار میشدم و اکنون که سالها از آن زمان میگذرد هنوز هم در حسرت آن روزها میسوزم چرا که در جبهه شیمیایی شدهام و امروز توان روزه گرفتن ندارم - در همان شب، اولین سحری زندگیام را با صدای شلیک توپها و موشکاندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحریمان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولاً در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمییافتیم به گونهای که روزهایی متمادی پیش میآمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر میکرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع میشویم بیشترین حملات را به مواضع ما میکرد. - اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولاً داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار میشدم و اکنون که سالها از آن زمان میگذرد هنوز هم در حسرت آن روزها میسوزم چرا که در جبهه شیمیایی شدهام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پسری که در آغوش پدر شهید شد گویی این 2 دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از 2 دوست، که پدر و پسر بودند. از راهیان نور که پرسیدم گفت الان در منطقه هستم. حس خوبی است؛ در زمان و مکانی حرف زدن که تو را تشویق میکند با تمام احساست حرف بزنی. صدایش گرفته بود. از همانها که جا مانده قافله هستند و به دنبال رسیدن به نردبان شهادت، در پی روایتگری میروند. غالب کسانی که آن جا میآیند تحت تأثیر قرار میگیرند. «علی شیروی» دلیل تأثیرگذاری را اینگونه برشمرد: «یکی به این دلیل که مشهد شهداست. در روایات داریم وقتی زمینی محل عبادت واقع میشود به محیط پیرامونش واکنش نشان میدهد.». تمام ذرات عالم بر یکدیگر تأثیر میگذارند و طبق مبانی که مرحوم علامه طباطبایی دارند اگر پَر کاهی ته چاهی حرکت بکند، بر کهکشانها اثر میگذارد. بنابراین تمام ذرات عالم به هم پیوسته هستند و یک روح مجرد دارند و آن هم روح انسان کامل، امام زمان (عج) است. دیگر اینکه شهدا اینجا حضور دارند. این مناطق محل شهادت آنها بوده و قطعاً الان هم این جا هستند. زمین و ذرات عالم از عبادات آنها تأثیر گرفته و تأثیر میگذارند. «». کسانی که این جا میآیند از احساسشان نسبت به شلمچه، طلاییه و شرهانی میگویند. همان مناطقی که رزمندگان، مقتدرانه و مظلومانه شهید شدهاند. علی شیروی، 40 سال دارد و 10 سالی میشود روایت دفاع مقدس میکند. یادداشتهایی که زائرین در ضریح شلمچه و یادمان طلاییه گذاشته و گفته بودند: «ما نمیدانیم چه کسی ما را این جا آورده، ما نمیخواستیم بیاییم. جاذبهای داشت که ما را به این جا کشاند. در این مناطق خودمان را گم کردهایم و تغییر پیدا کردیم.» دیده بود. برایمان از جنگ روایت کرد: «یکی از بچههای تفحص تعریف میکرد؛ تپهای در منطقه شرهانی قرار داشت که رفتن به روی آن سخت به نظر میرسید. ما بر روی این تپه چند شهید پیدا کردیم.». وقتی از روی پلاکهایشان آنها را شناسایی کردیم به خانوادهشان اطلاع دادیم. بچههای شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند وقتی از روی پلاکهایشان آنها را شناسایی کردیم به خانوادهشان اطلاع دادیم. بچههای شناسایی از ما پرسیدند وضعیت این دو شهید چگونه است؟ گفتیم انگار این دو دوست، خیلی با هم صمیمی بودند. به حدی که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. با پیگیری بچهها متوجه شدیم اینها بالاتر از دو دوست، که پدر و پسر بودند. پدر و پسر شهید، اهل گیلان بودند. برادر این پسر از ما خواست که او را به منطقه ببریم. برایمان تعریف کرد که ما 3 نفر بودیم. من، پدر و برادرم. شبی که قرار بود عملیات شود همدیگر را توصیه میکردیم یکیمان بماند و بقیه بروند. پدرم گفت من که حتماً باید بروم. برادرم که از من کوچکتر بود گفت من هم میروم تا کنار پدر باشم. چون او توان چندانی ندارد. آنها رفتند. به شهادت که رسیدند ما خبر نداشتیم. من در یک گردان دیگر بودم. بعدها رفقا این گونه به ما گفتند که برادر شما مجروح شد و از سرش خون میریخت. پدرت او را در آغوش گرفته بود. ما در حال عقب نشینی بودیم و نمیتوانستیم شهدا را به عقب بیاوریم و ظاهراً اینها در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند. «». در همین منطقه که در آن تفحص صورت گرفت، شهدای دیگری را پیدا کرده بودند که هر کدام برای خودش ماجرایی دارد. به گفته علی شیروی، اینها مجروح شده و در محاصره بودند؛ اما تسلیم نشده و با تشنگی و گرسنگی به شهادت رسیدند.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شهدایی که با خمپاره افطار کردند آفتاب سوزان بر خط پدافندی در منطقه شلمچه میتابید و منتظر آمدن دو تا از بچهها برای تحویل گرفتن پست نگهبانی بودیم؛ اما دیر کردند؛ وقتی برای جویا شدن احوال آنها به سنگر نگهبانی رفتیم، با پیکرهای بی جانی روبرو شدیم که بر اثر موج خمپاره 60 با زبان روزه به شهادت رسیدهاند. ماه مبارک رمضان فرصتی برای رسیدن به قله عبودیت و بندگی است؛ جبههها در هشت سال دفاع مقدس از این فیوضات مستثنی نبود؛ چه رزمندگان در حالی که روزهدار بودند با لبهایی تشنه و غرق در خون به ملاقات خدا رفتند. اسماعیل زمانی که از دوران نوجوانی با برادر شهیدش «مهرداد زمانی» در جبهه حضور پیدا کرده، امروز از روزهای ماه رمضان در جبههها و 4 تن از هم سنگرانش که با خمپاره 60 افطار کردند، روایت میکند. در دوران دفاع مقدس رزمندگان سعی میکردند از فیوضات ماه بیشترین بهره را ببرند؛ در برخی جبههها به دلایل مختلف که نیروها تا 10 روز در جایی مستقر نبودند و بنا به استراتژی جنگ و دستور فرماندهان، گاهی امکان روزه گرفتن برای رزمندگان فراهم نمیشد که آنها حسرت این موضوع را میخوردند، اما چون وظیفه حفظ اسلام بود، تابع شرایط بودند. بعد از عملیات «کربلای 5» و «والفجر 8» از منطقه شلمچه تا خط کوشک، خط پدافندی بود؛ در سال 1366 و مصادف با 25 شعبان در آن منطقه مستقر بودیم؛ منطقهای با دمای بالای 50 درجه و رطوبت بسیار بالا. اکثر رزمندگان روزه بودند؛ روزه گرفتن در دوران دفاع مقدس با روزه گرفتن امروزی و وجود تجهیزات سرمایشی خیلی متفاوت بود. بچهها برای خنک شدن در سنگر نگهبانی که درون زمین حفر شده بود، نی روییده در آب را میبریدند و به دریچههای دیدهبانی روی دیواره سنگر نصب میکردند و برای خنک شدن بادی که داخل سنگر میوزید، کمی آب روی نیها میپاشیدند. برای سحری ساعت 3.5 بامداد تویوتا با یک دیگ غذا وارد منطقه میشد؛ تدارکات سعی میکرد در انتقال ظرفها صدایی بلند نشود که رزمندههایی که خواب بودند، بیدار شوند؛ اوج ایثار و از خودگذشتگی یادگار جبههها بود؛ برخی رزمندهها به سرعت سحری میخوردند تا پست خالی نماند و دوستان دیگر بتوانند سحری بخورند. پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش میافروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم میکرد. موقع افطار که میرسید، بچهها را دور سفره جمع میکرد و میگفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی میچسبد». سفرهای بیریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر میکردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت پیرمردی در تدارکات دسته قبل از افطار با چوب و هیزم آتش میافروخت و پس از جوشیدن آب، چایی دم میکرد. موقع افطار که میرسید، بچهها را دور سفره جمع میکرد و میگفت «بیایید چای ذغالی بخورید، بعد از چند ساعت تشنگی میچسبد». سفرهای بیریا و ساده با نان و پنیر و خرما در کنار دوستانی که فکر میکردیم همیشه پیش ما خواهند ماند، حال و هوای دیگری داشت. همان روزها به همراه یکی از دوستان در پست نگهبانی بودیم؛ قرار بود بعد از ما شهید «پرویز غدیری» و شهید «عبدالرضا خیرالدین» جایگزین شوند؛ ساعت 12 بود و در فاصله 60 متری با عراق مستقر بودیم؛ هوا بسیار گرم بود و منتظر آمدن دوستان و جایگزینی برای پست نگهبانی بودیم. مدتی گذشت اما آنها نیامدند. برای جویا شدن علت، به محل استراحت آنها رفتیم؛ به محض کنار زدن پتوی نصب شده به در سنگر، دیدم دوستان دراز کشیدهاند اما صدایی از آنها نمیآید؛ متوجه شدم خمپاره 60 از داخل دریچه وارد سنگر شده بود و شهیدان «پرویز غدیری»، «عبدالرضا خیرالدین»، «سید محسن موسوی» و یکی دیگر از شهدا که اسمش در خاطرم نیست، بر اثر موج گرفتگی به شهادت رسیده بودند. روحشان شاد و یادشان گرامی
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:09 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
پیمان 15 برادر در جبهه با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم .اگر رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم ، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی. نوشتن پیمان برادری و شفاعت در زمان جنگ ، میان رزمندگان امری رایج و دلچسب بود . خواندن این پیمان نامه ها ، امروز برای حال و هوای ما دنیا زده گان بسیار ضروری است. شاید با مرور چنین اسنادی، این روزها هم جوانانی پیدا شوند و چنین پیمان هایی با هم ببندند. باور کنیم که راه شهادت هنوز باز است، به شرط آن که ... آن چه خواهید خواند شفاعت نامه ای است میان بچه های لشکر 5 نصر خراسان.از 15 نفری که پای این پیمان را امضا کرده اند ، 10 نفر به شهادت رسیده اند. خوش به حال آن 5 نفر. عجب گنجی زیر سر دارند. روحمان با یادشان شاد بسمه تعالی بنام کسی که قلوب مسلمین را به همدیگر نزدیک می کند با تو برادر شدم در راه خدا و صفا کردم . با تو در راه خدا و عهد کردم با خدا و فرشتگانش و کتاب هایش و رسولانش و پیغمبرانش و امامان معصوم علیهم السلام بر این که اگر من از اهل بهشت و مشمول شفاعت بوده باشم و رخصت یافتم که داخل بهشت و جنت شوم، داخل آن نروم مگر اینکه تو با من باشی. ساقط کردم از تو جمیع حقوق برادری را غیر از شفاعت و دعا و زیارت [شهید] محمد رضا عبدی – [شهید] خالق زاده – [شهید] سید حسین دولتی – [شهید] حسین محمد زاده – [شهید] محمد رضا پلنگی – [شهید] علی بهبودی – [شهید] محمد علی دوستی – [آزاده] علی عسگری – [شهید] علیرضا نجفی – [جانباز]محمد صمدی – [جانباز] فکور – [شهید] مجتبی مطیع – [شهید] جواد حلوایی – [جانباز] محمد یوسفی نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 11:05:43.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عملیات فاو نزدیک به هفت ماه کار شدید عملیاتی را می طلبید. بعد از این که تمام موقعیت ها آماده شد ما جمعی لشگر 27محمدرسول الله(ص) بودیم. بعد از این که به لشکر اطلاع دادند که عملیات در پیش داریم، نیروها را آماده کردند، ما از منطقه کرخه به اندیمشک به صورت کاملاً استتارشده و در پوشش اتوبوس هایی که روی آنها با پلاکاردهایی بزرگ نوشته شده بود: «بازدید دانش آموزان دبیرستان...
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
روزه داری در گرمای جنگ جوون ترها اشتیاق بیشتری داشتن و بیشتر هم از خودشون استقامت نشون میدادن. روزه داری در گرمای سوزان خرداد ماه خوزستان با توجه به اینکه نیروها تحت آموزش بودن واقعاً طاقت فرسا بود. اوایل خرداد ماه سال 63 مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان ما در تیپ آموزشی 20 رمضان مسئولیت نیروهای اعزامی به منطقه را بر عهده داشتیم و در اردوگاهی نزدیک به پادگان دوکوهه در جاده اندیمشک مستقر بودیم. با نزدیک شدن ماه رمضان بچهها در تب و تاب این بودند که بدونن براشون ممکن هست روزه بگیرند یا نه از یه طرف دلمون میخواست روزه بگیریم از طرف دیگه به دلیل جابجایی های مدام طبعاً روزه هامون باطل میشد. چند نفری جمع شدیم رفتیم سراغ روحانی اردوگاه گفت : اگر بتونین قصد ده روز کنین میتونین روزه بگیرین با فرمانده تیپ مشورت کردیم گفت : بعیده که به این زودیها تغییر موقعیت بدیم به بچهها اعلام کردیم که هر کس بخواد و براش سخت نیست میتونه روزه بگیره. تقریباً تمام بچهها روزه گرفتن. اما جالب بود که جوونترها اشتیاق بیشتری داشتن و بیشتر هم از خودشون استقامت نشون میدادن. با نزدیک شدن ماه رمضان بچهها در تب و تاب این بودند که بدونن براشون ممکن هست روزه بگیرند یا نه از یه طرف دلمون میخواست روزه بگیریم از طرف دیگه به دلیل جابجایی های مدام طبعاً روزه هامون باطل میشد روزه داری گرمای سوزان خرداد ماه خوزستان و فعالیتهای زیاد روزانه، با توجه به اینکه نیروها تحت آموزش نظامی بودن واقعاً طاقت فرسا بود. هر روز صبح بعد از خوردن سحری و اقامه نماز جماعت برنامه صبحگاه و بعد هم آموزشهای سخت نظامی شروع میشد و تا ظهر ادامه داشت. بعد از نماز ظهر بچهها 2 ساعتی میرفتند تو چادرهاشون و استراحت میکردند گرمای هوا باعث میشد داخل چادر شبیه سونا بشه. بچهها یه سطل آب میذاشتن وسط چادر و دراز می کشیدن دورش و چفیه هاشونو تو سطل خیس می کردن و چفیه رو می کشیدن رو بدنشون تا کمی خنک بشن. اون ماه رمضان با همهی سختیهاش گذشت و حالا فقط حسرت آن روزهای سخت اما با صفا به دلمون مونده! نگارنده : fatehan1 در 1391/08/20 10:59:37.
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 1:08 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس، مرکز اسناد انقلاب اسلامی بخشی از خاطرات سردار سرلشکر سیدیحیی صفوی در دوران جنگ با رژیم صهیونیستی در جنوب لبنان را منتشر کرده است.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
خاطره سرلشکر صفوی از نبرد مستقیم با صهیونیستها در لبنان
سرلشکر صفوی در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، در خصوص حضور خود در جنگ با اسرائیل در جنوب لبنان و آموزشهایی که در طی مدت حضورش در بیروت فراگرفت، میگوید: "بعد از ماه رمضان آقای حیدری (که بعدا متوجه شدم نام اصلی ایشان مهندس غرضی است) یک دوره کلاسهای مختلف سیاسی و روش مقابله و مبارزه با ساواک را توسط خودشان برای ما گذاشت و آموزشهای چریکی و ساختن انواع بمبهای دستساز و مواد منفجره را در یکی از اردوگاههای فلسطینی اطراف سوریه برای من و دوستم احمد فضائلی (که از ایران به ما ملحق شده بود) ترتیب داد.
آموزشهای نظامی ما هم در همان اردوگاههای فلسطینی واقع در سوریه شروع شد. بعد از استقرار ما در پادگان به هرکداممان یک دست لباس و پوتین دادند. کلاسهای آموزشی از فردای آن روز شروع شد. البته برنامه اردوگاه به این شکل بود که بعد از برنامه صبحگاهی و ورزش، کلاسهای نظامی و آموزش تخریب شروع میشد. در کلاسهای تخریب، روشهای مختلف ساخت مواد منفجره با استفاده از ترکیبات شیمیایی نظیر کلرات پتاسیم و دیگر عناصر را آموزش میدادند. ساخت کوکتل مولوتوف و انفجار با ماده TNT و دینامیت و چگونگی تخریب تأسیسات دولتی، انفجار پلها و ریل راهآهن، بمبگذاری در مراکز و سازمانهای دولتی و کلیه روشهای جنگ چریکی را فرا میگرفتیم.
حضور در جنوب لبنان و جنگ مستقیم با اسرائیل
بعد از اتمام دوره آموزشی جنگهای چریکی در اردوگاه فلسطینی که نزدیک به یک ماه طول کشید، یک روز آقای حیدری (مهندس غرضی) آمد و گفت آیا میخواهید به جنوب لبنان بروید؟ در جواب ایشان گفتم: از خدا میخواهیم که برویم. ایشان من و آقای فضائلی را با همراهی خودشان به لبنان بردند.
بعد از رسیدن به لبنان به یکی از مقرهای فلسطینیها واقع در شهر بیروت وارد شدیم و آقای حیدری ما را به نیروهای مستقر در قرارگاه معرفی کردند. در آن زمان در بیروت جنگ و درگیری میان مسلمانان و فالانژیستها (یک گروه به ظاهر مسیحی که توسط اسرائیل پرورش یافته و تغذیه میشد) وجود داشت. ما همان روز برای بازدید از منطقه مسلماننشین بیروت به داخل شهر رفتیم و از آنجا که شهر به دو قسمت فالانژها و مسلمانان تقسیم شده بود. تشخیص این دو منطقه خیلی سخت بود و حتی یک قسمت راه را اشتباه رفتیم و نزدیک بود که اسیر فالانژها شویم. خلاصه بعد از یک روز استراحت و بازدید از منطقه مسلماننشین بیروت به شهرهای صور و صیدا رفتیم و به یک واحد فلسطینی واقع در منطقه رودخانه لیتانی معرفی شدیم.
منطقه رودخانه "لیتانی" در خط مقدم جبهه جنگ با اسرائیل بود، نیروهای مبارز "سازمان الفتح" بر انجام آموزشها و تاکتیکهای نظامی و چریکی تأکید بسیار داشتند، علیالخصوص در جبهه لیتانی و نبطیه که خط مقدم جبهه جنگ با اسرائیلیها بود. من و آقای فضائلی در واحد خمپاره انداز 81 میلیمتری همین جبهه لیتانی خدمت میکردیم و شبها نیز به مدت 3 ساعت در باران شدید و وضعیت خیلی سخت نگهبانی میدادیم."
ادامه مطلب