من و علی و جنگ |
علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند....
حکم فرماندهی این تیپ به نام علی که لایقترین فرد برای به دوش کشیدن این مسئولیت بود، زده شد. کادر تشکیلاتی تیپ را خودش انتخاب کرد. علی به عمد از بچههایی دعوت به همکاری کرد که مجرب و جنگ دیده بودند و همگی در سوریه و لبنان دوشادوش هم مبارزه کرده بودند. خیلیها فقط به عشق خود علی همکاری را پذیرفتند. آنها میدانستند که در کنار او آرامش دارند و میتوانند با خیال راحت به انجام عملیات بپردازند.
قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتی صحبت رفتن به غرب پیش آمد. خانواده علی تصمیم گرفتند پیش از آن، مراسم عروسی علی را برگزار کنند. از دفتر امام (ره) برای خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود.
علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند. نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی داوود کریمی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.
چند روز بعد از مراسم عروسی، بعضی از دوستان بسیار نزدیک را با همسرانشان به چلوکبابی دعوت کرد تا شام عروسیاش را که دوستان بسیار اصرار کرده بودند، بدهد.
هنوز از مجروحیتی که در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت میکردم و بستری بودم که علی به سراغم آمد. خیال کردم برای عیادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشین تیپ هستی و باید تو کار ساخت اون بهم کمک کنی.
از همان لحظه دست به کار شدیم. تا زمان عملیات بعدی که قرار بود تیپ سیدالشهدا (ع) درگیر آن شود، زمان بسیار کمی داشتیم. امکانات فوقالعاده کم بود و مشکلات فوقالعاده زیاد. ما برای جمع کردن چند متر موکت، چادر و یا اسلحه به شدت در تنگنا بودیم، چه رسد به باقی مسائل مثل غذا، ظروف و ...
شب و روزمان را نمیفهمیدیم. قسم میخورم که فقط بین راهها میتوانستیم کمی بخوابیم.
روزی که امام (ره) او و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام (ره) بیرون آمدند، همسرش پرسید چرا با دست راست دست امام (ره) را نگرفتی؟ ترسیدم امام (ره) متوجه دست مصنوعیام شود و غصه دار شود
نیروهای تیپ سیدالشهدا (ع) بیشتر از بسیجیهایی بودند که در پادگان امام حسین (ع) جمع کردیم. آنها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تیپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموریت شوند. محل استقرار ما پادگان الله اکبر در اسلام آباد غرب بود.
یک بار شخصی تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تیپ روی دست بلند کردند و شعار دادند که: «صلی علی محمد، یار امام خوش آمد» تصور نیروها این بود که فرمانده تیپ طبعاً از شجاعترین، کارآمدترین و ورزیدهترین فرد جنگ دیده است و به حسب ظاهر هم هیکلی تنومند دارد. آن شخص چندین بار تکرار کرد که او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهایش کردند. بالاخره خود علی آمد. او سوار بر یک ریو وارد پادگان شد. بچهها دور ماشینش جمع شدند. علی بلندگوی دستی را گرفت و مقداری درباره وضعیت کلی حاکم بر مناطق جنگی، هدف از گردهمایی نیروها و تشکیل تیپ برای بچهها صحبت کرد، بعد گفت: خُب، اسم من علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) هستم. حاضر بشید تا به طرف سومار حرکت کنیم.
نیروها به هیجان آمدند با شور و حال خاصی به ترتیب سازمان دهی انجام شده سوار اتوبوس شدند و حرکت کردیم.
شب اول که به محل پادگان الله اکبر رسیدیم، حدود دوازده نیمه شب بود. با وجود آن که پادگان شش کیلومتر بیشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امکانات بود. حتی یک خط تلفن هم برای برقراری تماسهای ضروری نداشت. پادگان تنها سه چیز داشت...
1- سه آسایشگاه متمرکز که وسعت کمی داشتند و در همهشان قفل بود.
2- یک حسینیه هم برای اقامه نماز و مراسم.
3- چند باب سرویس.
معمولاً وقتی یک واحد رزمی برای مأموریت به جایی فرستاده میشود، پیش از آن واحدهای آماده و پشتیبانی، مهندسی و اطلاعات، لوازم اولیه و تدارکاتی را در محل به وجود میآوردند. بعد نیروها وارد محل میشوند؛ اما در سپاه برعکس دیگر واحدهای نظامی عمل میشد. اول نیروها برای انجام مأموریت فرستاده میشدند، سپس امکانات، پشت سر آنها به حرکت درمی آمد. این بود که وقتی ما رسیدیم، با این که بسیار خسته بودیم. چیزی آماده نبود و در آسایشگاهها هم قفل بود. ناچار به طرف جایی که محل انبار نان خشک ارتش بود رفتیم و در آن جا به استراحت پرداختیم. بقیه هم که حدود دو گردان بودند، در حسینیه به صورت سرپا خوابیدند.
صبح روز بعد، با فرمان علی قفل آسایشگاهها را شکستیم و نیروها را در آن جا، جا دادیم. از لحاظ مواد غذایی مشکل داشتیم. به ناچار، نان خشکهای کپک زده را تمیز کرده و خوردیم.
سه روز گذشت تا بالاخره مایحتاج اولیه رسید و تیپ سرو سامانی پیدا کرد. نیروهای بسیجی تحت آموزش قرار گرفتند. علی هر جا لازم میدید، برای مسئولان گروهان و دستهها صحبت میکرد و معمولاً این جملات در صحبتهایش شنیده میشد:
حفظ جان این بچهها که از خانوادهشان دور ماندهاند به دست من و شما سپرده شده است. اگر یک مو از سر آنها کم شود، من و شما مقصریم. هر چند که آنها برای جهاد پا به این جا گذاشتهاند، اما قرار نیست جانشان بیهوده از دست برود.
سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد
علی با همهی قرارگاههایی که مسئول پشتیبانی تیپ بودند در ارتباط مستقیم و دائمی بود؛ اما آن طور که انتظار داشت، قرارگاهها با او هماهنگ نبودند. شاید آنها مسائل دیگری را در اولویت قرار میدادند، اما از نظر علی مسائل تیپ تازه تشکیل یافته سیدالشهدا (ع) که قرار بود به زودی وارد عملیات شود در اولویت بود. سماجت علی برای تأمین مایحتاج تیپ که حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشایند مسئولان قرارگاه نیامد. به خصوص آن که علی بی هیچ واهمهای، هر جا که لازم میدید با صراحت تمام حرفش را میزد و حتی پرخاش میکرد و این برخوردها، زمینه ساز استعفای او در مراحل بعد شد.