دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

شنیدنی‌هایی از اردوگاه تکریت
 یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. بی‌رمق و بی‌حال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بندنتان به تانک.».

ظهر بود. توی اردوگاه «تکریت 2»، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کار بازجویی برای دهمین بار شروع شد. هر بار که از نقطه‌ای به نقطه دیگر برده می‌شدیم، پیش از این که دست‌هایمان را باز کنند، لقمه نانی بدهند، کار استنطاق آغاز می‌شد. باید ریزبه‌ریز جزئیات گذشته خودمان را برای بازجوهای سمج و وحشی می‌گفتیم. دستشان را خوانده بودیم و سرکار می‌گذاشتیم‌شان، اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا پس از بازجویی کم‌تر کتک بخوریم.

عراقی‌ها به رزمنده‌های کم سن و سال به شدت حساس بودند، زیر هجده سال را بدجوری می‌زدند. خشمشان این بود که این بچه‌ها با سن کم آمده‌اند برای دفاع و شده‌اند «حرس الخمینی». به تناسب رسته‌ها، تنبیه‌ها هم بالا می‌رفت؛ پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرمانده بسیجی بودی که واویلا بود، حالت را جا می‌آوردند. برای همین بیش‌تر بچه‌ها سنشان را با توجه به قد و هیکلشان بالا می‌گفتند.

«شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک از گردان «یا رسول (ص)» گوش‌هایش را تیز کرده بود که بفهمد عراقی‌ها چه سؤالی می‌کنند و بچه‌ها چه جوابی می‌دهند، چرا آخر بازجویی این قدر مشت و لگد و کابل و باتوم می‌زنند، بعد طرف را هل می‌دهند تو و کشان کشان یکی دیگر را می‌برند.

صالحی می‌دانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش می‌آورند. آخرین سؤال عراقی‌ها که منجر به خشونتشان می‌شد، نوع رسته بچه‌ها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک می‌خورند.

اولی گفت: «من تیربارچی بودم.».

حسابی زدنش.

دومی گفت: «من خدمه تانک بودم.».

بدجوری زدنش.

سومی گفت: «امدادگرم.».

با مشت و لگد افتادند به جانش.

چهارمی گفت: «آرپی‌چی‌زن.».

و هر که چیزی می‌گفت، کتک مفصلی از عراقی‌ها می‌خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: «بچه‌ها! نوبت من که شد، می‌گویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاح‌ها کوچک‌تر است، در نتیجه کم‌تر کتک می‌خورم.».

 یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: «عجب آدمی هستی! چه قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتنت. برای چی این همه می‌گفتی؟».

پیرمرد گفت: «توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند

طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم، صدایش را می‌شنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم، ببینیم چه بلایی سرش می‌آید و آیا این کلاشینکف نجاتش می‌دهد یا نه؟ آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشت‌ساز. سرباز عراقی ازش پرسید: «اسلحه‌ات چی بود؟».

شعبان یک کلام گفت: «کلاشینکف.».

نفس‌ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می‌زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید طرف کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد می‌کشید: «فرمانده! فرمانده، فرمانده.».

ما همه گیج شده بودیم. خدایا چه شده است؟ یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. ولو شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بی‌رمق و بی‌حال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بندنتان به تانک.».

او می‌نالید و ما می‌خندیدیم. بعد فهمیدیم که اسلحه کلاش از دید عراقی‌ها مال فرمانده است و اگر بگویی کلت، فکر می‌کنند که تو فرمانده لشکری و می‌برندت استخبارات.

شنیدنی‌هایی از اردوگاه تکریت

هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی یکی بچه‌ها را برای بازجویی بیرون می‌بردند. نوبت پیرمردی شد. شصت‌وپنج سالی داشت، بی‌سواد و شوخ‌طبع بود. ازش پرسیدند: «اسلحه تو چه بود؟».

پیرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب می‌دادم به یاران حسین (ع).».

این‌ها را با حال و هوای خاصی گفت. عراقی‌ها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و زیر باتوم داد می‌زد: «دخیل الخمینی!... دخیل الخمینی!».

عراقی‌ها بدجور می زدنش و از این مقاومتش خشمگین‌تر می‌شدند. هرچه می زدن، او همین را می‌گفت. ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا این پیرمرد چه قدر عاشق امام است. به او حسودیمان شد. عراقی‌ها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو کرد به عراقی‌ها و داد زد: «دخیل الخمینی!...».

یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: «عجب آدمی هستی! چه قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتنت. برای چی این همه می‌گفتی؟».

پیرمرد گفت: «توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند.».

بچه‌ها از خنده روی زمین ولو شدند، حالا نخند، کی بخند. پیرمرد توی تلویزیون دیده بود که عراقی‌ها موقع اسیر شدن، دست‌هایشان را بالا می‌برند و دخیل الخمینی می‌گویند، گمان کرده بود این دخیل الخمینی، بین‌المللی است و هر که، هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید. خنده بازاری بود. پیرمرد هم می‌خندید و می‌گفت: «ای بابا! من موقعی که اسیرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخیل الخمینی، دخیل الخمینی و این‌ها هی من را زدند نامردها.».


نگارنده : fatehan1 در 1391/08/25 11:18:14.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عکاس صدام مبهوت از تصاویر جنگ!
این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند

اشاره: رابرت فیسک از نویسندگان منتقد روزنامه ایندیپندنت است که در نقد سیاست‌های آمریکا نیز مطالب بسیاری دارد. وی همچنین کتاب مفصلی درباره حمله آمریکا به عراق دارد و تجربه حضور در خاورمیانه را نیز دارا است. متن حاضر سند جالب توجهی از نوع اعزام نیرو و رفتار ارتش عراق با مردم و سربازان خویش است و گرچه خالی از تحریف نیست ولی به خوبی فضای جبهه عراق را نشان می‌دهد که چگونه مشروبات الکلی به یاری‌شان آمده است!

«من بالا آورده‌ام!» این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند. داوود یکی از اعضای اصلی تیم تصویربرداران خبری ارتش عراق بوده است. او مجبور نبوده ببیند ولی او یک راوی بوده است.

آن‌ها بین 20 تا 26 سال سن داشتند. همه آن‌ها یک چیز را می‌گفتند: «دسته ما از هم پاشید و ما به دستور فرمانده عقب نشینی کردیم.» همه آن‌ها گریه می‌کردند. می‌خواستند زنده بمانند. نمی‌توانستند باور کنند که کشته خواهند شد. شش یا هفت نفر در جوخه آتش بودند. همگی‌شان دستانشان را روی سرشان گذاشته بودند. آن‌ها در حالی که گریه می‌کردند تیرباران شدند. سپس فرمانده جوخه آتش جلو رفت و تیری به پیشانی آن‌ها زد. ما به این «تیر خلاص» می‌گوییم. بلی، کشتن از روی ترحم! چه آسان عراقی‌ها از ما یاد گرفته‌اند!

داستان موفاک داوود غیرعادی است. او به مدت هشت سال، سرتیم تصویربرداران جنگی ارتش عراق در جنگ علیه ایران بوده است. او همچنین زمانی که آمریکایی‌ها در سال 2003 به بغداد یورش آوردند را فیلم‌برداری کرده است. وی اینک نیز برای اداره وزارت امور داخلی عراق فیلم‌برداری می‌کند.

تصاویر نگهداری شده، داوود را با یک دوربین آریفلکس و موهای بلند نشان می‌دهد. او معتقد است که فیلم مستند همیشه می‌تواند بر معنای ویدئو غلبه کند. وی می‌گوید: «همکاران من پیش از رفتن ما به خط مقدم مشروب می‌خوردند. یکی از دوستانم به قدری مشروبات عراقی خورد که کاملاً پر شد چرا که او مطمئن بود با رفتن به خط مقدم کشته خواهد شد! ولی زنده ماند.».

 نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا!

دیگران این کار را نکردند. اولین اعدامی که موفاک دیده بود پسر جوانی در بیرون از بصره بود. او متهم به فرار از خدمت شده و محکوم به اعدام بود. یک خبرنگار روزنامه جمهوریه کوشیده بود تا وی را نجات دهد. او به فرمانده گفت: «او یک شهروند عراقی است. او نباید بمیرد» و فرمانده پاسخ داده بود: «این به تو مربوط نیست!» و این‌چنین تقدیر او بر مرگ بود.

«نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا! به خاطر صدام! به خاطر خدا! من بچه دارم. من سرباز رسمی نیستم. من نیروی ذخیره‌ام. من از جنگ فرار نکردم. گردان من متلاشی شد.» اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».

عکاس صدام مبهوت از تصاویر جنگ!

وقتی موفاک داوود بیشتر حرف می‌زند شما برای او تأسف می‌خورید. هشت سال در خط مقدم بودن! او از همکارانش می‌گوید که هر روز صبح قبل از اعزام به خط مقدم به روی خودشان مشروبات الکلی می‌ریختند. او می‌گوید: «بعضی از آن‌ها مجبور بودند بنوشند تا بتوانند به جلو بروند». روشن است که موفاک گاهی اوقات افراط می‌کند. من به او گفتم که سربازان انگلیسی قبل از نبرد سخت به طور عجیبی مصرف بیش از اندازه دارند. او سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. او می‌داند که نبرد سخت چیست و می‌گوید: «طلال فرید، یکی از دوستانم، هرگز صبحانه نمی‌خورد. او فقط باید مشروب بخورد. او نیرویی را می‌خواهد که بمیرد!».

خیلی از آن‌ها مردند. عبدالزهرا که یک انگشتش را در محمره از دست داد، قربانی یک تیراندازی شد. موفاک ادعا می‌کند که در انبارهای ایرانی‌ها نیز مشروبات الکلی پیدا می‌کردیم و همه آن‌ها را می‌نوشیدیم! عبدالزهرا در قلادیس توسط یک تیرانداز در سال 1987 کشته شد. در نبرد شلمچه، موفاک میان خط مقدم نیروهای ایرانی و عراقی گیر کرده بود و توسط نیروهای عراقی که مجبور بودند خودشان را تسلیم کنند گیر افتاده و میان حفره‌های زمین پنهان شد و مواظب دوستش طلال بود.

او همچنین به دستور شخص صدام سوار بر بالگرد شده بود تا از جنگ تن‌به‌تن نیروهای عراقی و ایرانی فیلم‌برداری کند. «به قدری نزدیک به هم درگیر شده بودند که ما نمی‌توانستیم تشخیص دهیم کدام یک کشته‌های ایرانی و کدام یک کشته‌های عراقی‌اند.».

موفاک تاکید می‌کند که ایرانی‌ها نیز شهید محسوب می‌شوند! او طرفدار صدام نیست ولو اینکه صدام بابت این تصاویر او از جنگ مبلغ سه هزار دلار (1600 پوند) به او هدیه داده باشد! «صدام به شلمچه آمد ولی فقط تصویربردار ویژه او حق داشت از او فیلم بگیرد. ما اجازه این کار را نداشتیم».

اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».

جنگ ایران و عراق، خانواده‌های هر دو طرف را متأثر ساخت. موفاک می‌گوید: «من برادرم، احمد فتحی را در این جنگ از دست دادم» یکی از دوستانش همسری داشت که برایش فرزندی به دنیا آورده بود و احمد داوطلب شده بود تا وظیفه او را به عهده بگیرد تا او برای دیدن تازه فرزندش به بغداد برود. پنجم می‌1985 بود. برادرم یک کاروان مهمات را در خط مقدم اسکورت کرده بود و به کمین خورده بودند، ما اطلاعات بیشتری نداریم! من به خط مقدم رفتم و با افسر فرماندهی، سرهنگ دوم ریاض صحبت کردم او گفت من نمی‌دانم چه اتفاقی رخ داده است! ما هیچ چیز پیدا نکردیم. هیچ برگه‌ای و هیچ تأییدی! هیچی! او ازدواج کرده بود و دو دختر و یک پسر داشت و خانواده او همچنان منتظرند تا او به خانه بازگردد. آن‌ها منتظر هر گونه خبری‌اند چون هیچ جسدی از او وجود نداشت و هیچ جزئیاتی از مرگ او در دسترس نیست و نام او نیز در حافظه جنگ باقی نماند!

 


نگارنده : fatehan1 در 1391/08/25 11:19:37.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

من و روزهای آغاز جنگ تحمیلی تقریباً هم سن هستیم. سال‌های آخر جنگ از حرف‌های بزرگ‌ترها از تلویزیون از رزمندگان دوست و آشنا که از حال و هوای جبهه‌ها می‌گفتند چیزهایی می‌فهمیدم، چند بار هم

 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:15 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
زیارتگاه های شهدای پاوه و بازی دراز
زیارتگاه های شهدای پاوه و بازی دراز رسماً تحویل مرکز حفظ آثار سپاه شد. سرهنگ شجاعی مسئول مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهادی دفاع مقدس سپاه حضرت نبی اکرم (ص) استان کرمانشاه در این باره عنوان نمودند که امید است با توجه به اینکه قبلا به صورت غیر رسمی کلیه امورات جاری و فرهنگی زیارتگاه های بازی دراز و پاوه توسط سپاه شهرستان های سرپل ذهاب و پاوه صورت می گرفت اکنون با تحویل رسمی این زیارتگاه ها انجام امورات تولیت زیارتگاه ها به شایستگی هر چه تمام تر انجام شود.

 


نگارنده : حلقه عشاق در 1391/09/13 10:18:09.

 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطرات مقام معظم رهبری از شهید کاوه
خوب است من از برادر، شهيد عزيزمان محمود كاوه ياد كنم كه من او را از بچگي اش مي شناختم . پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگي مسجد امام حسن(ع) بود كه بنده آنجا نماز مي خواندم و سخنراني مي كردم؛ دست اين بچه را هم مي گرفت و با خودش مي آورد .

من مي دانستم كه همين يك پسر را دارد. پدرش را هم قاعدتا برادرهاي مشهدي مي شناسند، از همان وقتها همين جوري بود پرشور و بي محابا در برخورد ، گاهي حرفهاي تندي هم مي زد كه در دوران اختناق، آنجور حرفي را كسي نمي زد. اين بچه آن جوري توي اين محيط خانوادگي پرشور و پرهيجان تربيت شد .خوراك فكري او از دوران نوجواني اش كه شايد آن سالهائي كه من مي گويم ، ايشان مثلا دوزاده و سيزده سال شايد هم چهارده سال بيشتر نداشت ـ عرابت بود. از مطالب مسجد امام حسن (ع) كه اگر از شما ها برادرهاي آنوقت بودند مي دانند كه چه سنخ مطالبي بود و مي شود فهميد ديگر از نوارها و از آثار آن مسجد كه چه جور مطالبي بود . در يك چنين محيط فكري اين جوان تربيت شد و جزو عناصر كم نظيري بود كه من او را در صدد خودسازي يافتم . حقيقتا اهل خودسازي بود . هم خود سازي معنوي ،اخلاقي و تقوائي و هم خود سازي رزمي. در يكي از عملياتهاي اخير دستش مجروح شده بود كه آمد مشهد؛ مدتي هم که اينجا در بيمارستان بود، مدت كوتاهي است، ظاهرا بعد برگشت مجددا جبهه. تهران ،‌آمد سراغ من ، من دیدم دستش متورم شده است؛ بنده نسبت به كساني كه دستشان آسيب ديده حساسيت دارم ، فوري پرسیدم دستت درد مي كند؟ 
گفتش كه نه . بعد من اطلاع پيدا كردم كه برادرهاي مشهدي كه آنجا هستند، گفتند كه دستش شديد درد مي كند؛ او حتي درد را كتمان مي كرد و نمي گفت . اين مستحب است كه انسان حتي المقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد. يك چنين حالت خودسازي ايشان داشت . 
يك فرمانده بسيار خوب بود از لحاظ اداره ی واحد خودش كه تيپ ويژه ی شهداـ فكر مي كنم حالا لشكر شده ، آنوقت تيپ بود يك واحد خوب بودـ جزو واحدهاي كار آمد محسوب مي شد و به اين عنوان ازش نام برده مي شد. خود او هم در عملياتهاي گوناگوني شركت داشت و كار آزموده ی سميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم اداره ی واحد ، مديريت قوي ،‌دوستي و رفاقت با عناصر لشكر و از لحاظ معنوي ، اخلاقي ، ادب ،‌تربيت و توجه يك انسان جوان ولي برجسته بود .
 اين هم يكي از خصوصيات دوران ماست كه برجستگان هميشه از پيران نيستند؛ آدم، جوانها و بچه ها را مي بيند كه جزء چهره هاي برجسته مي شوند . رهبان اليل و استون النهار غالبا تو همين بچه ها وتوی همين جوانهاست . ما نشسته ايم از دور داريم نگاه مي كنيم، حسرت مي خوريم و آرزو مي كنيم .
 كاش برويم توي محيط آنها ،‌ كمتر وقتي است كه بنده همين حالا ها دلم پرواز نكند به سمت محفل سنگر نشينان ، آنجا انسان ساخته مي شود و اين جوانها خوب ساخته شده اند و شهيد كاوه حقيقتا 
خوب ساخته شد .

البته من در مشهد و در كل سپاه، عناصر برجسته زياد سراغ دارم، حقا و انصافا چهره هائي را من سراغ دارم كه اخلاقيات و خصوصيات اينها را كه مشاهده مي كند، از نزديك حالات عرفا و سالك بزرگ برايش تداعي مي شود، نه حالت نظاميان بزرگ ، از نظامي گري فراترند اگر چه در نظاميگري هم انصافا چيره دست و نيرومندند


نگارنده : admin در 1391/10/24 08:41:12.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

كساني كه زياد بهشت زهرا مي‌روند، به او مي‌گويند شهيد عطري. خيلي‌ها سر مزار شهيد سيد احمد پلارك نذر و نياز مي‌كنند و از خداي او حاجت و شفاعت مي‌خواهند.  از سنگ قبرش هميشه عطر ترشح مي‌كند، هميشه نمناك است و هم بوي گلاب و گلهاي معطر دارد.هيچ وقت روز سر مزار شهيد سيد احمد پلارك خالي نيست هميشه ميهمان دارد. آدرس : بهشت زهرا، قطعه ۲۶، رديف ۳۲، شماره ۲۲، مزار شهيد سيد احمد پلارك

 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید سید مجتبی علمدار

پای درس سید مجتبی علمدار

 آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

 ... احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا  خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.

چند خاطره از زبان دوستان نزدیک سید

1)شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا!  می گفت: نه ! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.

2)برنامه هیات او اول با سه، چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع،  فروتنی و اخلاص سید بود.

 

3)یکبار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تو مراسمها و روضه اهل بیت(ع) اصلاً گریه ام نمی گیرد و نمی توانم گریه کنم! سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد! این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد!اما این سید می گوید مشکل از من است! بعدها می دیدم که او جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار بود.

 

4)دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند و به قول بعضی ها آن هیپی ..!! این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه می آیند؟! یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین! این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیرزمین صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تاثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.

 

خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم،نمازخوان کردید! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!

 

5)شبی در بین راه در خصوص مسایل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسایل روز صحبت می کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند سید مجتبی با خنده گفت: ای آقا سی سال عمر که این حرفها را ندارد!

و به مصداق همان حرفی که سید گفته بود، همگان دیدیم که سرانجام در سی امین بهار زندگی، سید مجتبی جاودانه شد.

6)من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

7)شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود. پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری!
 

نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش

 

 

 

بابا مجتبی سلام

 

 

 

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.

 

 

 

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند.

 

 

 

ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا

 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ده خاطره از شهيد حجت الاسلام مصطفي رداني پور
1. یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید. 2.مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن 

3.گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت « من دیگه دیده بانی نمی دم از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟» مصطفی می گفت« کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی 

.تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود بردندش عقب. نفهمیده بود .

.شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم .

.ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم 

.تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین .» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده 

8 .پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می کشیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم 

9.ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی 
 
دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید .

10.بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد .

 

 


نگارنده : admin در 1391/10/24 10:27:32.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یونس زنگی آبادی ، سال 1340 ش در خانواده ای مستضعف و متدین ، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد . پدرش ملا حسین ، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود . وقتی در سن 75 سالگی از دنیا رفت یونس 12 سال بیشتر نداشت .از این پس ، یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ، به کار گری روی آورد . با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت .تد بیر ، شجاعت و جسارت او در عملیات مختلف باعث شد تا او را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .

 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید مرتضی جاویدی
شهید مرتضی جاویدی- فرمانده گردان فجر-معروف به اشلو
 شهیدصیاد شیرازی در مورد او گفته اند:در تمام دورانی که همراه رزمندگان وفرمانده هان دفاع مقدس خدمت حضرت امام میرسیدیم فقط یکبار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت وپیشانی آنرا بوسیدواو کسی نبود جز إشلو معروف.... 
شهید جاویدی: نمی‌گذارم اُحُد دیگر تکرار شود

 

شهید مرتضی جاویدی در تیر ماه سال 1337 در روستای جلیان فسا و در یک خانوادة متدین و مذهبی دیده به جهان گشود و درحال و هوای صمیمی روستا پرورش یافت . همزمان با تحصیل به کارهای مختلفی چون دامپروری و کشاورزی مشغول گردید تا بدینوسیله علاوه بر تأمین هزینة تحصیل به امرار معاش خانواده کمک نماید . وی دورة ابتدائی را در جلیان و دورة راهنمائی را در نوبندگان فساگذراند سپس راهی شهرستان فسا شد و در دبیرستان ذوالقدر این شهر مشغول به تحصیل گردید و در سال 1356 با مدرک دیپلم تجربی این دوره را نیز با موفقیت به پایان رساند .

 

شهید جاویدی که برحسب دستور رهبر کبیر انقلاب (ره) مبنی بر ترک پادگانها ، از خدمت سربازی در رژیم ستم شاهی امتناع ورزید ، پس از پیروزی انقلاب با انگیزه ای متعالی به حمع آفتابی پاسداران پیوست و به عضویت این نهاد مردمی درآمد . شهید همواره خود را یک سرباز و یک بسیجی کوچک می دانست و هرگاه الز مسئولیت وی درجبهه سؤال می شد با کمال فروتنی جواب می داد : فقط خدمتگرارم و ازاین که سرباز امام زمان (عج) هستم بسیار خوشحالم .

 

شهید مرتضی جاویدی مدتی را در جبهه ی غرب و کردستان به مبارزه با گروهکهای مزدور گذراند و پس از شروع جنگ تحمیلی گامهای استوار خود را بر خاک تفتیده ی خوزستان قهرمان نهاد و عاشقانه در عملیاتهای مختلف از جمله : فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر 1و2و8 ، خیبر و بدر و کربلای 4و5 شرکت کرد و حماسه ها آفرید . شهید، مدتها فرماندهی گردان همیشه پیروز فجر از تیپ المهدی (عج) را بر عهده داشت . یاران همرزم او هرگز خاطرة رشادتها و حماسه های شهید مرتضی جاویدی را از یاد نخواد برد . پیکر مطهر و نورانی این سرباز سلحشور به دفعات آماج تیر قرار گرفت .

 

شهید جاویدی پس از عملیات والفجر 2 به دیدار امام (ره) افتخار یافت و حضرت امام نیز او را مورد لطف و مهر قرار داده وپیشانی بلندش را بوسید . مرتضی در این دیدار از امام خواست تا برای شهادتش دعا کند . روح سراسر اشتباق شهید سرانجام در هجده بهمن  65 در ازدحام زخم و آتش ، قفس خاکی تن را گشود و عاشقانه بسوی میعادگاه ابدی به پرواز درآمد . عملیات کربلای 5 یادمان پرواز این عاشق واصل را در دل خونین خود جای داده است . خاک شلمچه شقایق زار خون این شهید و صدها شهید گلگون کفنی است که عاشقانه در آسمان لاجوردی جنوب به پرواز درآمدند .

 

شهید مرتضی جاویدی در سال 1360 همسری وفادار برگزید و تمرة این پیوند دودختر با نامهای زینب و زهرا است که زهرا هنگام شهادت پدر هنوز به دنیا نیامده بود . او در مراسم عروسی خود با لباس بسیجی حضور یافت تا نشان دهد باید رزمنده در همه حال آمادة نبرد باشد . حکایت دلاورمردیهای شهید بزرگوار که جای جای جبهه با نام او آشناست در این مقال نمی گنجد . به همین متخصر بسنده کرده وبه عنوان حسن ختام گلبرگهایی از دست نوشه های خونین او را براین سپید سکوت می نگاریم :

 

« نمی دانم من چکار کرده ام که شهید نمی شوم شاید قلبم سیاه است .خدا رحمت کند حاج محمود ستوده را، وقتی با هم صحبت می کردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شد و ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ واقعاً نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد .... و این جاست که ما واماندگان از قافلة نور باید بگوییم خوشا به حال آنان که با شهادت فتند . »

 

 



خاطره


عملیات والفجر دو واقعه در کردستان کوه‌های سر به فلک کشیده پیرانشهر ـ جلویان و همچنین‌کوه‌های‌قمطره‌و تمرچین و کدو و برده‌زرد و از همه مهم‌تر

تنگه‌ی پرخاطره‌ی برده‌زرد. پیرامون شهید بزرگوار "مرتضی جاویدی" فرمانده گردان فجر تیپ المهدی خاطره‌ای بیان می‌دارم(همرزم شهيد) .
چهار روز از عملیات را پشت سر گذاشته بودیم و پادگان عظیم حاج عمران و همچنین گمرک و کوه‌های فوق‌الاشاره توسط رزمندگان دلیر اسلام به تصرف درآمده بود و در این راستا گردان فجر به فرمانده شهید یاد شده مستقر در تنگه‌ی برده‌زرد ـ که راه عبور و مرور دشمن بعثی به پادگان مزبور بود ـ از سه طرف در محاصره‌ی شدید نیرو‌های بعثی بود و تنها یک راه عقب‌نشینی وجود داشت که این گردان به مدت چهار روز با ده‌ها شهید و زخمی و اسیر با دشمن زبون در جنگ بود و هراسی به 

خود راه نمی‌داد. ساعتی از روز پنجم گذشته صدای بیسیم فرماندهان منطقه عملیاتی از جمله شهید صیاد شیرازی، سرلشکر محسن رضائی و همچنین سردار اسدی فرمانده تیپ المهدی و شهید حاج محمود ستوده معاون تیپ و سردار حاج عبدا‌... محسن‌نیا و جمع دیگر از فرماندهان عملیاتی مبنی بر این که: برادر جاویدی، گردان شما در محاصره‌ی شدید دشمن می‌باشد. عقب‌نشینی کنید. این شهید بزرگوار پاسخ به آنان داد که: فرمانده‌ی من امام‌خمینی است و به دستور ایشان عمل می‌کنم و نمی‌گذارم اُحُد دیگر تکرار شود. خداوند رحمت کند شهید صیاد شیرازی که اظهار نمودند: این چه کسی است که این چنین پاسخ می‌دهد؟ شهید اسدی فرمانده تیپ در پاسخ صیاد شیرازی گفت: این فردی است به نام مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر تیپ می‌باشد . شهید صیاد دست به آسمان برده و برای این جوان دلیر و رشید اسلام دعا نمود که خداوند نگه دارد چنین افرادی برای اسلام و مسلمین که چنین شجاعانه و با درایت دفاع مقدس را ادامه می‌دهند. بعد از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت‌ امام به تهران رفتند و بنده لیاقت و شایستگی این دیدار را نداشتم. جناب سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان می‌گذارد. حضرت امام بر پیشانی این شهید بوسه می‌زند. موقع برگشت برادران تیپ به پادگان جله‌بان که مستقر بودیم، سردار محسن‌نیا و همچنین شهید حاج محمود ستوده و دیگر برادران به اینجانب گفتند که واقعه‌ی عجیبی در بیت حضرت امام رخ داده. بنده زیاد اصرار می‌کردم که چه شد به من بگویید . خدا رحمت کند سردار حاج محمود ستوده معاون تیپ فرمودند از مرتضی سؤال کن . این سردار بزرگ اسلام فردی بسیار فروتن و نجیب بود که نمی‌خواست مطلب را به بنده بگوید. خداوند حفظ بدارد سردار محسن‌نیا فرمودند برادر خضری حضرت آقا پیشانی مرتضی را بوسه زد. در حین بحث و گفت‌وگو بودیم تا این که خبر را کسب کردم پریدم و جای بوسه‌ی حضرت امام بر پیشانی این شهید والامقام را بوسه زدم و افتخار ‌می‌کنم. برادران عکاس در آنجا حاضر بودند که یک عکس یادگاری گرفتند، بگذار در تاریخ بماند. ایشان ره صد ساله را یک شبه در کربلای 5 پیمودند و بنده هنوز اندر خم یک کوچه‌ام.

به نقل از نصیر بوشهر

 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 40 ] [ 41 ] [ 42 ] [ 43 ] [ 44 ] [ 45 ] [ 46 ] [ 47 ] [ 48 ] [ 49 ] [ > ]