دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

یونس زنگی آبادی ، سال 1340 ش در خانواده ای مستضعف و متدین ، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد . پدرش ملا حسین ، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود . وقتی در سن 75 سالگی از دنیا رفت یونس 12 سال بیشتر نداشت .از این پس ، یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ، به کار گری روی آورد . با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت .تد بیر ، شجاعت و جسارت او در عملیات مختلف باعث شد تا او را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .

 
خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی
یونس زنگی آبادی ، سال 1340 ش در خانواده ای مستضعف و متدین ، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد . پدرش ملا حسین ، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود . وقتی در سن 75 سالگی از دنیا رفت یونس 12 سال بیشتر نداشت .از این پس ، یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ، به کار گری روی آورد . با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت .تد بیر ، شجاعت و جسارت او در عملیات مختلف باعث شد تا او را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .

*شورای ده برای تحویل یخجال ، تلویزیون و ..... اسم می نوشتند و قرعه کشی می کردند . اسم مادرش در آمده بود .

گفت : تا وقتی تمام مردم یخچال نداشته باشند ، مادر من یخچال نمی خواهد .

 

*یک برگه بزرگ آورد بیرون و بسم ا... گفت

شرایطش را نوشته بود .

همه اش از جبهه و ماموریت و مجروحیت و شهادت گفته بود و این که من باید با شرایط سخت حاج یونس بسازم تا با هم ازدواج کنیم . شرط کرده بود مراسم عقد توی مسجد باشد .

 

*همه را دعوت کرده بود مسجد .

از سپاه کرمان هم آمده بودند .

دعای کمیل که تمام شد ، عاقد توی جمعیت دنبا لش می گشت .

تازه مردم فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است .

*می رفتیم برای تحویل خط

گفت بذار من پشت فرمان بنشینم .

توی راه یک خمپاره شصت خورد کنارمان . به خط که رسیدیم گفت : یک تکه پارچه نداری

دستم را ببندم ؟

ترکش خورده بود توی ساعدش و خون از دست و آ ستینش می چکید .

وقتی اعتراض کردم که چرا با زخم دستش رانندگی کرده گفت : ما می خواهی خط را تحویل بگیریم ، زشت است آدم توی این شرایط بگوید دستم زخمی شده .

 

*به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم .

دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند .

  

*با شهید حاج قاسم میر حسینی رفته بود حج .

تمام سوغاتی شان را از قم خریده بودند .

می گفتند : این پول ،ارزکشور ماست ، باید آنرا به داخل برگردانیم .  
 

*بیست و پنج روز از والفجر 8 می گذشت . تصمیم گرفت خاکریز یکی از خطوط فاو – البحار را دو جداره کند .

با چراغ یک چراغ قوه کوچک راننده بولدوزر را هدایت می کرد که خاک را کجا بریزد .

راننده که خسته می شد خودش می نشست پشت فرمان و ........

                        

*موقعیت حاج قاسم خیلی خطرناک بود .

از پشت بی سیم اعلام کرد اگر من شهید شدم ، بعد از من حاج یونس فرمانده لشکر است .

  

*پنج نفر بودیم .

بعد از نماز به حاجی گفتم : امشب شام دعوت شما ییم و خیلی اصرار کردم .

حاج یونس گفت : خدایا چی می شد امشب کسی ما را دعوت می کرد ؟ !

هنوزچند دقیقه نگذشته بود که جوانی به طرف ما آمد و گفت : برادرها امشب افتخار بدهید و مهمان من باشید .

گفت : مادرم غذابرای پنج نفرزیاد درست کرده و گفته دوستانت را دعوت کن .

من هم گفتم اولین کسی که توی مسجد دیدم دعوت می کنم .

 

*پل ماهی گیری را حاج یونس با چنان سرعتی گرفت که همه فرماندهان متعجب بودند و باور نم کردند .

آقا محسن رضایی که پشت بیسیم گفت : مسئولین از کارش تشکر کرده اند می فهمیدیم چه کار کرده است

 

*ساعت هشت شب کتفش ترکش خورد .

از ترس این که خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد تا ساعت چهار صبح ادامه و کار را تمام کرد .

دو ،سه روز بعد دیدمش .

از بیمارستا ن فرار کرده بود .

می گفت : هنوز یک دستم سالم است .

 

*دود باروت صورتش را سیاه کرده بود . گوشه چادر نشست و با خاک زیر سرش را بلند کرد .

گفت : با اجازه من 10 دقیقه بخوابم . سر ده دقیقه بیدار شد .

با تعجب گفتم : حاجی خوابت همین بود ؟

با خوشرویی گفت : توی جبهه هر بیست و چهار ساعت ، بیشتر از 5 دقیقه خواب سهم آدم نمی شود .

من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم ، سهمیه ام را گرفتم 
 

*آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ مارا گذاشته امام حسین (ع) .

حاج یونس می گفت : چون اسم ما تیپ امام حیسن (ع) است دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم .
 

*حواله ماشین را که دادند بهش ، نپذیرفت .

با خودم گفتم چقدر وضعش خوب است که ماشین براش بی ارزشه !

وقتی رفتم توی خانه اش ، یک اتاق کاهگلی بود ویک اتاق نیمه کاره .

   

*قبل از کربلای 5 آمد قرارگاه .

موقع خدا حافظی رگ گردنش را بوسیدم و التماس کردم شفاعتم کند .

گفت : این جوری نگو ، خدا به همه توفیق بدهد ....

بار دوم که التماس کردم ،گفتم به خدا قسم چیزدیگری می بینم .

لبخندی زد و گفت : پس تو هم فهمیدی ؟

خودش زمان شهادتش را میدانست .

   

*از بالای خاکریز صدایم زد

بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت : می بینی آفتا ب چه طور غروب می کند ؟

با تعجب گفتم : بله

گفت : آفتاب عمر من هم دارد غروب می کند
 

*گفت  : از من راضی هستی یا نه آن دنیا یقه ام را نگیری ؟

گفتم : من حلالت کردم . از تو راضی ام .

گفت : اگر از ته دل این را گفتی آن دنیا شفاعتت را می کنم .

   

*داشت فاطمه را می بوسید . تا من را دید رنگش عوض شد .

گفت : حاجی زخمی شده آوردنش کرمان .

گفتم : پس حاجی شهید شده  ؟

گفت : نه ! علی شفیعی شهید شده ..

گفتم : حاجی هم شهید شده ؟

گفت : نه علی یزدانی شهید شده .

گفته بود اگر کسی آمد گفت  زخمی شدم و من را آورده اند کرمان ، شما بدانید شهید شده ام .

   

*گفت : من که شهید شدم باید از روی پا بشناسیدم .دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم .

روی تابوت را که کنار زدم ......................

       

آری ، در نهایت خاک شلمچه و عملیات کربلای 5 با شکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود . حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ، نام زیبای او را برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .

یادش گرامی ، راهش پررهرو باد


نگارنده : admin در 1391/10/24 11:05:18.


[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]