دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

... تا رسیدیم بیمارستان دیدیم یکی صدا می‌زنه مامان، مامان. برگشتم به طرف صدا. اول صورتش رو نشناختم از صداش فهمیدم پسرمه. حالا شما حساب کنید صورت زخم و زیلی شده و خون لخته شده و دکتر هم یه سوتک مانندی به گلوی علیرضا وصل کرده تا بتونه راحت نفس بکشه. تا نزدیکش شدیم گفت تو رو خدا بگذارید من برگردم به جبهه من باید برگردم. بابا رو راضی کن بگذاره من برگردم جبهه ... 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

حاج‌احمد با لحن قرص و محکم پرسید:‌ ببینم تو کی هستی و چیکاره‌ای؟ مرد کُرد همان طور که با گوشه سبیلش بازی می‌کرد، نگاه تمسخرآمیزی به حاج احمد انداخت و با بی‌خیالی گفت: «ما کومله هستیم». 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

غروب روز 13 اردیبهشت بود که به منطقه عملیاتی فکه رسیدند. عملیات در شب آغاز شد و به خاطر اینکه در اواخر ماه شعبان بود رمز عملیات یا سیدالشهداء(ع) شد و همان شب خیلی از رزمندگان از دنیا مرخص شدند و بر بال ملائک به دیدن معشوق رفتند. 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:32 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دوستانش می‌گویند شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر بازگشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم که یکی از رزمندگان آمد و گفت: چه کسی می‌تواند با « آر. پی. چی» کار کند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی که مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آن‌ها به من احتیاج دارند.» 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395  ] [ 2:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهادت‌های مظلومانه را فراموش نمی‌کنم


فاطمه تارینگو امدادگر دفاع مقدس در قسمتی از خاطراتش دو لحظه تاثیرگذار از دوران دفاع مقدس را روایت می‌کند.
شهادت‌های مظلومانه را فراموش نمی‌کنم

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، فاطمه تارینگو از امدادگرانی است که در روزهای اول درگیری‌های ضد انقلاب در کرمانشاه و کردستان به این منطقه رفت و مشغول امدادرسانی به رزمنده‌ها شد. در ادامه بخشی از خاطرات وی به عنوان امدادگر خانم در جبهه را می‌خوانیم.

** هیچ وقت این شهادت‌های مظلومانه را فراموش نمی‌کنم

4 تخت برایمان مانده بود. برایمان 4 مجروح آوردند که یکی از آن ها پسر جوانی از اردکان بود. ترکش به شکم این بچه خورده بود و خونریزی داشت. هیچ امکانات پزشکی نداشتیم. اتاق عمل هم نبود.

این پسر حدود 18 سال داشت. همه بسیجی‌ها همینطور بودند 18، 17، 20 و 22 ساله، حتی 22 ساله خیلی کم بود. بیشتر 19 ،20 ساله بودند. از همه استان‌ها میانشان مشاهده می‌شد. البته بیشتر از قسمت‌های مرکزی می‌آمدند.

این جوان را که آوردند ما تنها چیزی که داشتیم نصف کارتن سرم بود. یکی یک دانه به این‌ها وصل کردیم. اگرچه می دانستیم کارمان بی‌فایده است. در این مدت تمام امکاناتی که گرفته بودیم ته کشیده بود. بزرگترین چیزهایی که داشتیم باند گاز و استریل بود. اصلا این بچه به عمل نرسید. خونریزی داخلی به او فرصت نداد و شهید شد. تمام شب کنار تختش نشستم و قرآن خواندم و اشک ریختم اما تاب نیاورد. ته ریش، صورت گردش و آن موهای کوتاه‌اش هرگز از جلوی چشمانم دور نمی‌شود. هیچ وقت این شهادت‌های مظلومانه را فراموش نخواهم کرد.

** روزی که جنازه‌های سوخته را در بیمارستان دیدم

در اوضاعی که تجهیزاتمان تمام شده بود یک کامیون از بچه‌های بسیجی و سرباز را زدند. نزدیک به 25 تا 30 نفر می‌شدند. بوی سوخته گوشت را تصور کنید، بوی گوشت سوخته تن بچه‌ها همه جا را پر کرده بود. وقتی وارد سالن شدم تمام این بدن‌های سوخته کنار هم چیده شده بودند. زنده بودند و ناله می‌کردند ولی در همین حال دود از بدنشان بلند می‌شد. فقط وسط سالن ایستادم و آن‌ها را نگاه کردم. هیچ کاری برایشان نتوانستم بکنم. فقط می‌گفتم: "قربان شماها بروم. من چه کار می‌توانم برای شماها انجام دهم؟" اشکم هم درنمی‌آمد. فقط نگاهشان می‌کردم. دانه دانه می‌سوختند و شهید می‌شدند. ما فقط سرم‌ها را می‌ریختیم روی قسمت‌های سوخته و مثل آبی که روی ذغال بریزند.

آن روز بیمارستان چه قیامتی بود! دیگر اشکم در نمی‌آمد. در آن اوضاع هر روز قیامت را تجربه می‌کردیم.

وقتی در میانشان ایستادم دیگر کم آورده بودم. هیچ کاری نمی‌توانستم برایشان انجام دهم. یعنی هیچ کس هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. شما حساب کنید شکم یک بچه کامل سوخته است و فقط قفسه سینه‌اش کمی بالا و پایین می‌رود. همه جای تنش سوخته اما هنوز جان داشت. یک چیزی می‌گویم یک چیزی می شنوید. آن روز دور تا دورم تمام تخت‌ها پر از سوخته‌ها بود. از تن‌شان دود بلند می‌شد! از حال رفتم و وقتی چشمم را باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم. آن روز صحنه خیلی سختی بود.

 


ادامه مطلب

[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 1:27 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

در پناه خدا


"مریم باید کار و دانشگاه را از سر می‌گرفت. ولی خیلی بی‌حوصله و بی‌دل و دماغ شده بود. از وقتی علی رفته بود، انگار دنیا برایش تمام شده است. کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند. اما چاره‌ای نداشت."
در پناه خدا

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس،‌ حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستاده‌اند و نگذاشته‌اند به اسارت تکفیری‌ها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیسته‌اند و سختی‌های بسیاری را به جان خریده‌اند بسیار شنیدنی‌ست. در ادامه بخش سوم نوشته‌های یکی از شاهدان مجاهدت‌های مدافعان حرم را می‌خوانید که در این بخش به دلنگرانی های خانواده علی در غیاب فرزندشان پرداخته است. از آنجا که همه یادداشت‌های این رزمنده دلاور مدافع حرم قابل انتشار نیست تنها بخش‌های قابل نشر با نظر ایشان منتشر می‌شود:
علی رفت و نوروز از راه رسید. اقوام در ملاقات و دید و بازدید عید سراغ علی را که می‌گرفتند، اما خانواده به قول معروف "می پیچوندند" و نمی‌گفتند در سوریه است.
این سوالات و احوالپرسی‌ها در طول تعطیلات نوروزی بیشتر از ماه‌های قبل موجب دلنگرانی می‌شد. اما هرچه بود گذشت و تعطیلات تمام و دوباره کار شروع شد.
مریم باید کار و دانشگاه را از سر می‌گرفت. ولی خیلی بی‌حوصله و بی‌دل و دماغ شده بود. از وقتی علی رفته بود، انگار دنیا برایش تمام شده است. کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند. اما چاره‌ای نداشت.
در خلال این نگرانی‌ها علی دو بار زنگ زده و خبر سلامتی‌اش را داده بود. اما مریم خواهر بود و اخبار تحولات سوریه را مرتب رصد می‌کرد. هر لحظه خبری دلش را به آشوب می‌کشید. هدف و اعتقاد او و خانواده اش هدف و اعتقاد علی بود و این اعتقاد برایشان بسیار ارزش داشت.
اما داشتن اعتقاد و باور مشترک همه مسائل را حل نمی‌کرد. مریم به دلیل این که علی پسر آخر خانواده است، این موقع رفتن به جنگ را برای او زود می‌دانست. اما صدایی به او نهیب می‌زد که مگر در هشت سال دفاع مقدس رزمندگانی نبودند که از علی کوچکتر بودند؟! اما جبهه را رها نکردند. آنها هم پسر عزیز خانواده‌ای بودند.
مریم با فکرهای خودش کلنجار می‌رفت. یک روز صبح سوار تاکسی بود و به سمت محل کار می‌رفت. باز هم فکرهای ترسناک به سراغش آمد. اگر به دست داعشی‌ها شهید شود؟ یا خدای نکرده اگر اسیر شود؟ اگر...؟
ترس و نگرانی سلامتی علی چشمانش را پر از اشک کرد بطوری که بی‌اختیار قطرات اشک از زیر عینک آفتابی‌اش روان شد.
نفسش بند آمد. برای آنکه مسافران شاهد ترکیدن بغض او نباشند وسط بزرگراه از تاکسی پیاده شد. نگاهی به آسمان آبی و درختان شکوفه زده بهاری انداخت، جای علی بسیار خالی بود.
به خودش تلقین کرد که من باید مثبت فکر کنم. پس توکلم کجا رفته؟ چرا خدا را یادم رفته؟ از خدا خجالت کشید. ته دلش گفت: خدایا تو شیشه و سنگ را کنار هم نگه می‌داری. منو ببخش که قدرت تو را نادیده گرفتم. همه رزمنده‌ها را به تو می‌سپارم که قادر مطلق هستی.

قسمت اول: سختی‌های جلب رضایت والدین

قسمت دوم: رفتن یواشکی؟!

 


ادامه مطلب

[ شنبه 18 اردیبهشت 1395  ] [ 1:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از پدر موشکی ایران در «خط مقدم»


«خط مقدم» شامل روایتی داستانی و مستند در نمایشگاه کتاب توزیع شد.
خاطراتی از پدر موشکی ایران در «خط مقدم»

به گزارش گروه فرهنگی دفاع پرس،  «خط مقدم» عنوان روایتی داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی در ایران با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم است که در انتشارات منظومه شمس منتشر شده است.

کتاب دربردارنده روایتی داستانی از تشکیل یگان موشکی در ایران است که به‌قلم فائزه حدادی نوشته شده است.

در خلال متن کتاب دست‌نوشته‌هایی شامل خاطراتی از همسر و خانواده شهید ارائه شده است. در بخشی از کتاب نیز دست‌نوشته رهبر معظم انقلاب درج شده است. در پایان اثر، مطابق روال معمول کتاب‌های مستند، عکس و اسناد درج شده است.

این کتاب برای نخستین بار در بیست و نهمین دوره کتاب توزیع می‌شود.

 


ادامه مطلب

[ جمعه 17 اردیبهشت 1395  ] [ 4:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای پاسخ امام خمینی (ره) به نامه ی رمزی یک اسیر


دلم برای تک تک شما تنگ شده است. اما دلم برای یکی دیگر خیلی تنگ شده. نمی دونی چقدر دلم برایش تنگ شده. اونم پدربزرگ عزیزم حاج آقا موسوی است. و یکی دیگه هم که سفارش می کنم که برای شرکت در مراسم هفتگی دانشگاه…
ماجرای پاسخ امام خمینی (ره) به نامه ی رمزی یک اسیر

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، حجت الاسلام رحیمیان  یکی از اعضای دفتر حضرت امام خمینی(ره) مجموعه ای از خاطرات خود را در طول خدمت در این دفتر به همراه مدارک و اسناد تازه ای تحت عنوان «در سایه آفتاب» منتشر کرده است.

در بخشی از این خاطرات ارزنده که بیانگر سیره ی حضرت امام به نامه های آزادگان و خانواده های جانبازان و شهیدان درج شده است. به منظور تجدید خاطره، این بخش را به آزادگان میهن اسلامی تقدیم می نماییم.

نامه ی یک مادر آزاده همراه با نامه ی رمزی فرزندش

بسمه تعالی

خدمت مسئول محترم دفتر امام

سلام علیکم  پس از عرض سلام و آرزوی موفقیت برای شما. نظر به اینکه پسر این جانب مدت ۸ ماه است که در قید اسارت صدامیان کافر می باشد، اخیراً در نامه اش نوشته است که خیلی دلم برای پدربزرگم حاج آقا موسوی تنگ شده است و ما چون نمی توانیم به علت محدودیت برای ایشان، عکس یا پوستر امام را بفرستیم، لذا خواهشمندیم در صورت امکان نامه ای را که خدمت تان تفدیم می کنیم، به حضرت امام مدظله العالی بدهید تا ایشان برای تبرک و تسلی دل این فرزندان عزیز ما که در زندان های تاریک و نمناک عراق به سر می برند، چند سطری مرقوم بفرمایند. ضمناً با عرض معذرت آخر نامه را با امضای «پدربزرگت حاج آقا موسوی» ختم نمایید. خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار ـ از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا. یا رب العالمین ـ مادر یک اسیر.

فرازی از نامه ی رزمنده ی اسیر

دلم برای تک تک شما تنگ شده است. اما دلم برای یکی دیگر خیلی تنگ شده. نمی دونی چقدر دلم برایش تنگ شده. اونم پدربزرگ عزیزم حاج آقا موسوی است. و یکی دیگه هم که سفارش می کنم که برای شرکت در مراسم هفتگی دانشگاه…

پاسخ امام

به نام خدا

«فرزند عزیزم، نامه ی شما واصل شد. امیدوارم ان شاءالله بزرودی خلاص شوی. ما برای شما نگران هستیم، لکن خدا بزرگ است. ان شاءالله موفق باشی. صبر کن که خدا با صابران است. والسلام.»

پدربزرگت

 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395  ] [ 3:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از جانباز شهید سمیره مسمایی


روزها گذشت ،آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر ، پدر ، خواهر و برادرانم را می دیدم .چهره خسته پدر وقتی که از دریا می آمد و من اولین کسی بودم که به اسقبالش می رفتم . آن زمان من 22سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پر ستاره ی جزیرۀ مینو خداحافظی کرد.
خاطره ای از جانباز شهید سمیره مسمایی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سمیره مسمایی  سوم اردیبهشت 1337 در جزیرۀ مینو و در یک خانوادۀ مذهبی چشم به جهان گشود.22مهرماه 1359 بر اثر اصابت ترکش از هر دو چشم نابینا شدو به درجه جانبازی نائل آمد.وی بعداز ترخیص از بیمارستان به همراه خانواده به کرمان مهاجرت نمود. بعدها بعنوان اپراتور در قسمت مرکز تلفن بیمارستان شفای کرمان مشغول بکار گردید.وی سرانجام بعد از تحمل 36 سال دردو رنج ناشی از جانبازی در 30فروردین سال جاری به مقام عظمای شهادت نائل آمد .


 
خاطره ای از جانباز شهید سمیره مسمایی:

سالها از آزادی و آرام گرفتن  خرمشهر می گذرد ، اما هنوز یاد و خاطره این شهر زیبا را فراموش نمی کنم . خرمشهر مانند درختی بود که هر روز شاخ و برگش را بی رحمی جدا می کردند . تمام فصلهای خرمشهر فصل پاییز بود . هیچ کس بهارش را باور نداشت . سال 59 تمامی پیکر خرمشهر را درد فرا گرفت و بعد از آن خرمشهر خونین شهر شد . منزل ما در جزیره مینو از توابع خرمشهر بود .آن زمان هیچ کس باور نمی کرد که عراق به ایران حمله کند ، گوش ما اصلا با صدای خمپاره و آتش آشنا نبود . بین ما و عراق فقط یک دریا قرار داشت . دریایی که  پردانمان با آن خو گرفته بودند . هر روز پدرم سوار بر قایق می شد و دل به دیا می سپرد . نزدیکی های ظهر می امد و صدا می زد "تعال بنتی " دخترم بیا  امروز دریا با ما یار شد و تور ما را پر از ماهی کرد . روزها به آرامی می گذشت تا اینکه سال 1359 فرا رسید و کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم . دیگر آرام و قرار نداشتیم . هواپیماهای عراقی دائما شهر را بمباران می کردند .

منبع: نوید شاهد

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 5 اردیبهشت 1395  ] [ 12:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ماجرای جالب خواندن آیت الکرسی در عملیات والفجر 8


حاج‌جعفر آیة‌الکرسی می‌خواند، به من گفت که موسوی تو هم بخوان، گفتم که من سواد ندارم. گفت با من بخوان تا از خطرات دشمن در امان باشی.
ماجرای جالب خواندن آیت الکرسی در عملیات والفجر 8

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، در عملیات والفجر8 رانندۀ حاج‌جعفر بودم. روز دوم عملیات بود، سوار تویوتا شدیم. تعدادی رزمنده هم عقب تویوتا نشستند. یکی از پیرمردهایی که علاقۀ شدیدی به حاج‌جعفر داشت به نام حاج‌غلامعلی انگوری، کنار ایشان نشسته بود.

حاج‌جعفر آیة‌الکرسی می‌خواند، به من گفت که موسوی تو هم بخوان، گفتم که من سواد ندارم. گفت با من بخوان تا از خطرات دشمن در امان باشی.

من به‌دنبال حاجی خواندم. در پایان گفت امروز که این آیه را خواندی تو در امان هستی مگر اینکه اَجل شما رسیده باشد، آن وقت اگر تمام قرآن را هم بخوانی، جانت گرفته می‌شود.

آن روز قرار بود مقداری مهمات بار کنیم. ناگهان یک هواپیمای عراقی آمد و کنارمان یک راکت رها کرد. سربازهای عقب تویوتا زخمی شدند و حاج‌جعفر هم به شدت مجروح شد. آن‌ها را به اورژانس بردیم و لحظه‌ای بعد حاج‌جعفر به شهادت رسید.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 5 اردیبهشت 1395  ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]