در پناه خدا
"مریم باید کار و دانشگاه را از سر میگرفت. ولی خیلی بیحوصله و بیدل و دماغ شده بود. از وقتی علی رفته بود، انگار دنیا برایش تمام شده است. کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند. اما چارهای نداشت."
|
![]() |
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش سوم نوشتههای یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم را میخوانید که در این بخش به دلنگرانی های خانواده علی در غیاب فرزندشان پرداخته است. از آنجا که همه یادداشتهای این رزمنده دلاور مدافع حرم قابل انتشار نیست تنها بخشهای قابل نشر با نظر ایشان منتشر میشود:
علی رفت و نوروز از راه رسید. اقوام در ملاقات و دید و بازدید عید سراغ علی را که میگرفتند، اما خانواده به قول معروف "می پیچوندند" و نمیگفتند در سوریه است.
این سوالات و احوالپرسیها در طول تعطیلات نوروزی بیشتر از ماههای قبل موجب دلنگرانی میشد. اما هرچه بود گذشت و تعطیلات تمام و دوباره کار شروع شد.
مریم باید کار و دانشگاه را از سر میگرفت. ولی خیلی بیحوصله و بیدل و دماغ شده بود. از وقتی علی رفته بود، انگار دنیا برایش تمام شده است. کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند. اما چارهای نداشت.
در خلال این نگرانیها علی دو بار زنگ زده و خبر سلامتیاش را داده بود. اما مریم خواهر بود و اخبار تحولات سوریه را مرتب رصد میکرد. هر لحظه خبری دلش را به آشوب میکشید. هدف و اعتقاد او و خانواده اش هدف و اعتقاد علی بود و این اعتقاد برایشان بسیار ارزش داشت.
اما داشتن اعتقاد و باور مشترک همه مسائل را حل نمیکرد. مریم به دلیل این که علی پسر آخر خانواده است، این موقع رفتن به جنگ را برای او زود میدانست. اما صدایی به او نهیب میزد که مگر در هشت سال دفاع مقدس رزمندگانی نبودند که از علی کوچکتر بودند؟! اما جبهه را رها نکردند. آنها هم پسر عزیز خانوادهای بودند.
مریم با فکرهای خودش کلنجار میرفت. یک روز صبح سوار تاکسی بود و به سمت محل کار میرفت. باز هم فکرهای ترسناک به سراغش آمد. اگر به دست داعشیها شهید شود؟ یا خدای نکرده اگر اسیر شود؟ اگر...؟
ترس و نگرانی سلامتی علی چشمانش را پر از اشک کرد بطوری که بیاختیار قطرات اشک از زیر عینک آفتابیاش روان شد.
نفسش بند آمد. برای آنکه مسافران شاهد ترکیدن بغض او نباشند وسط بزرگراه از تاکسی پیاده شد. نگاهی به آسمان آبی و درختان شکوفه زده بهاری انداخت، جای علی بسیار خالی بود.
به خودش تلقین کرد که من باید مثبت فکر کنم. پس توکلم کجا رفته؟ چرا خدا را یادم رفته؟ از خدا خجالت کشید. ته دلش گفت: خدایا تو شیشه و سنگ را کنار هم نگه میداری. منو ببخش که قدرت تو را نادیده گرفتم. همه رزمندهها را به تو میسپارم که قادر مطلق هستی.
قسمت اول: سختیهای جلب رضایت والدین
قسمت دوم: رفتن یواشکی؟!