اشک بر گونههای سرلشکر «صلاح قاضی» فرمانده سپاه سوم بعث جاری شد؛ دانستم که این اشکها به خاطر خاک وطن نیست، بلکه به خاطر بدبختیهای خودش است!
ادامه مطلب
[ سه شنبه 30 تیر 1394 ] [ 12:00 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گفتم: کو؟ کجاست؟
گفت: همان که دارد گونی ها رو دوتا دوتا می برد توی انبار.
رفتم نزدیک دیدم آقا مهدی باکری فرمانده لشکر است.
او هم مرا دید... با چشم و ابرو اشاره کرد که چیزی نگم و بگذارم کارش را بکند.
دل تو دل نبود، گونی ها که تموم شد و چایی آوردند، آقا مهدی گفت: حالا بریم دیگه!
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
«خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا،در کوچه پس کوچه های منطقه طلاب مشهد نشانی شیر زنی را می گیریم که همسر و مادر دو شهید است. پس از کلی پرس و جو بالاخره به خانه شهیدای جهادگر (سنگرسازان بی سنگر) رسیدیم.
همسر شهید نادر منصوری و مادر شهیدان عطاءالله و احمد الله منصوری از همسر و فرزندانش برایمان می گوید:
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سرباز سعیدی گفت: جناب سروان، عراقیها با ساز و دهل دارند می آیند و با شنیدن این جمله سریع به فرمانده دسته گفتم برو ببین موضوع چیست؟
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در همین لحظه سروصداهایی نگاهم را به آسمان جلب کرد؛ باورنکردنی بود؛ آسمان خیلی شلوغ بود؛ همه در آسمان جمع اند، دیگر کسی روی زمین حرکت نمی کرد. طبل و شیپور و سنج می زدند. عمویم آمده بود تا مرزبان را با خودش ببرد و آسمانی ها هم به استقبالش آمده بودند.
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گنجینه دفاع مقدس رازها و رمزهایی را در خود نهفته است که «شهید گمنام» از آنها روایت میکند از تنها پسری که توسط ضدانقلاب به شهادت میرسد، پدری که برای ادامه دادن راهش به جبهه میرود و شهید میشود و مادری که همزمان با شهادت همسرش بر سر سجده به لقاءالله میپیوندند.
«حاجحسین کاجی» این جریان را این گونه روایت میکند:
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف میزد؛ هر گاه از او سؤالی میپرسیدیم، یک کلام میگفت: من «بسیجی لَر» هستم!
گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچهها او را تعقیب کردیم؛ او داخل یکی از خانههای محقر در حاشیه شهر قم رفت؛ جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا مرا تعقیب کردید؟» گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(ع) هستیم، آقا گفته از احوالات زیر دستهای خودتان با خبر باشید»؛ وارد منزل شدیم، زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشهای نشسته بود!
از پیرمرد در مورد زندگیاش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم. پیرمرد گفت: «ما اهل شاهیندژ اطراف تبریز بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛ بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند: پسرم شهید شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد! از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده میکنم؛ یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛ من هم دستفروشی میکردم. یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم از آن روز همسایهها از او مراقبت میکنند».
بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛ شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، نگذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمیگذارم بیایی!» گفت: «اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بیمعرفت نیست!».
آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم: «به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بیمقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!».
بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش میکردم؛ خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوی خانه شلوغ بود؛ همسایهها آمدند و سؤال کردند: «چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟» خودم را معرفی کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است»
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خدایی رفتن به گردان تخریب خیلی دل و جرأت میخواست. از اعزام چند هزار نفری که به لشگر ما میومد شاید 20 نفر داوطلب حضور در گردان تخریب می شدند.
[ دوشنبه 29 تیر 1394 ] [ 11:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ماه مبارک رمضان در جبهه ها به خاطر فضای ملکوتی اش عزیز بود نه به خاطر سفره رنگین افطار.
جملات بالا بخشی از صحبتهای سرهنگ دشتیزاده مسئول روابط عمومی سپاه سلمان سیستان و بلوچستان در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه سیستان و بلوچستان است.
وی میگوید: رمضان سال 67 در منطقه عملیاتی فاو حضور داشتم. در شبهای «احیا» با اجرای مراسم قرآن برسر گرفتن و راهاندازی دستههای سینهزنی به سمت گردانهای دیگر حرکت میکردیم.
شهید مهدی مهدیزاده زمانی که دعای« ابوحمزه ثمالی» را میخواند بلند فریاد میزد (خدایا به حق این ماه شهادت را نصیب من بگردان) و سرانجام چهارم خردادماه سال 67 به شهادت رسید.
شور واشتیاق سالهای جبهه با حال وهوای امروز بسیار فرق دارد و تکرارشدنی نیست. چون آن زمان کسی به فکر زمان افطار و تهیه اقلام چرب و شیرین نبود و معمولا سفره افطار از غذاهایی که مردم برای جبهه ارسال میکردند تشکیل میشد.
ادامه مطلب
او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت:
«شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم، رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است.
آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه میکرد.
ادامه مطلب
در کوچه پس کوچه های منطقه طلاب مشهد نشانی شیر زنی را می گیریم که همسر و مادر دو شهید است.
سراغ وصیت نامه شهیدان را که گرفتیم، گفت: وصیت نامه آنها به بنیاد شهید تحویل داده شده اما در قسمتی از وصیت حاج نادر آمده که تأکید کرده است: ایران پایگاه اسلام است.اگر ایران سقوط کند اسلام سقوط می کند با چنگ و دندان از ایران دفاع کنید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات پاسخ گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
رمضان در جبهه
ادامه مطلب