دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

پیکر سالم شهید محمدرضا شفیعی ، ۱۶ سال بعد از شهادت
محمدرضا شفیعی در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت رسید و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کردند ...


سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند ...


زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است ...

وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد؛ بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد .



بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود فقط زیر آفتاب کبود شده بود .

یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !

*او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد ...*


نگارنده : fatehan1 در 1392/5/6 12:9:12

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خبرگزاری دفاع مقدس: شهید محمد باقر طباطبایی نژاد درسال 1341 در جنوب شهر تهران در خانواده ای روحانی متولد شد. پدرش حاج سید عباس طباطبایی نژاد و اجداد بزرگوارش از طرف پدر و مادر هر دو از علما و فضلای بنام منطقه اردستان و زواره می باشند. او که الفبای عشق حسین(ع) و ائمه اطهار(ع) را از کودکی آموخته بود به دلیل برخورداری از غنای فکری و فرهنگی، به سهم خود در بسط ارزشهای اسلامی کوشش می کرد.

 

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عملیات والفجر سه تازه انجام شده بود و محمد تازه از منطقه آمده بود و حالا قرار بود عملیات والفجر چهار انجام شود که ما با عده ای از دوستان رفتیم . ایشان ما را به عنوان نیروی سپاه قم معرفی کرد و قرار شد در آن جا گردانی به نام گردان ضد زره تشکیل شود . 


ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

منافقین که پس از ورود به فاز مسلحانه، اقدام به ترور ۱۷ هزار نفر؛ از مردم عادی گرفته تا مسؤولان ایران کرده بودند، در تهاجم مستقیم نظامی به خاک کشور هم ناکام ماندند و با به جا گذاشتن لاشه‌های هزاران منافق، شکست را پذیرفتند. 


 

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:41 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

جنگ روانی به روش سید حسن نصرالله
سید حسن نصرالله در یک پیام تلفنی در ابتدای جنگ 33 روزه، خطاب به دشمن می‌گوید: «اتفاقات غافل گیر کننده ای که به شما (اسراییلی‌ها) وعده داده بودم از همین حالا آغاز می شود.» 
سید حسن نصرالله که بی‌شک یکی از قدرتمند ترین مردان عرب شناخته می‌شود علاوه بر اینکه یک شخصیت سیاسی بسیار قوی دارد بر مسائل نظامی کشورش هم کاملا مسلط است. نصرالله در جنگ 33 روزه به خوبی می‌دانست ارتشی که خود را شکست ناپذیر معرفی می‌کرد حتی از خانه عنکبوت هم سست‌تر است و در هم کوبیدن آن از دست فرزندان مقاومت امری است قابل امکان. او شناخت لازم را هم از دولت مردان و هم از شهرک نشینان رژیم صهیونیستی داشت و می‌دانست چگونه جنگ را پیش ببرد تا به اهداف مورد نظر مقاومت برسد. سید حسن در کنار ادوات نظامی‌ای که در اختیار داشت از ایجاد جنگ روانی علیه ارتش اشغالی غافل نشد و به خوبی از پس این کار برآمد. مطلبی که پیش روی شماست کلیپی است که بسیار زیاد در فلسطین اشغالی جدی گرفته شد.

پخش این کلیپ از روز چهارم یا پنجم جنگ 33 روزه شروع شد و در نوع خود بی‌نظیر بود. این نماهنگ با عکس "سید حسن نصر الله" شروع می شود و هم زمان که تصویر روی صورت او زوم می‌شود پیام تلفنی او نیز خطاب به دشمن قابل شنیدن است که می‌گوید: «اتفاقات غافل گیر کننده ای که به شما(اسراییلی‌ها) وعده داده بودم از همین حالا آغاز می شود.»

بعد از شنیدن این پیام تصویر روی چشم راست نصرالله رفته و روی مردمک چشم او عدد (1) ظاهر می‌شود که جلوی آن نوشته شده: «انهدام ناوچه ی ساعر»

و بعد به همین منوال عدد (2) هم مثل عدد(1) داخل سیاهی چشم سید حسن ظاهر شده و مقابل آن نوشته می شود: «هدف گرفتن شهر طبریه»

این دو هدف در پنج روز اول جنگ در حالی به وقوع می‌پیوندد که اسراییلی ها به هیچ وجه تا قبل از آن حتی فکرش را هم نمی‌کردند که حزب الله بتواند چنین کاری را انجام دهد.

روزهای بعد این کلیپ پخش می‌شود و در مراحل بعد عدد دیگری نشان داده شده و هدف از آن را مشخص می‌کند. عدد (3) با علامت سوالهایی دیده می‌شود که با پر کردن آن جمله ای درست می‌شود که معنی‌اش می‌شود: «شهر حیفا زیر آتش قرار دارد.»

تا این زمان هنوز موشک های حزب الله به داخل "حیفا" نخورده بود و فقط اطراف آن مورد حمله قرار می‌گرفت. 

شماره (4) اما همچنان مبهم در این نماهنگ پخش می‌شد و برای اسراییلی هایی که برنامه های المنار را به خصوص این کلیپ را دنبال می‌کردند یک سوال اعصاب خورد کن و رعب آور شده بود که هدف بعدی هنوز مشخص نشده چه خواهد بود. کلیپ "مفاجاه" تا چند روزی به همان شکل پخش می‌شد. 

جنگ توسط حزب الله وارد مرحله جدیدی شد و موشک های مقاومت که برد بیشتری پیدا کرده بود توانست شهر «عفوله» که در عمق 75 کیلومتری فلسطین اشغالی بود را مورد هدف قرار دهد.

چند ساعت بعد از هدف گرفتن «عفوله»، وقتی کلیپ "مفاجاه" دوباره پخش، علامت سوال های جلوی عدد (4) یکی یکی به حروف الفبا تبدیل شدن و این جمله کامل شد: «عفوله زیر گلوله های آتش.»

نکته جالب این بود که علامت سوال‌ های مقابل عدد (4) با حروف جمله‌ای که مشخص شد برابری می‌کرد یعنی حزب‌الله کاملا بر اهدافش مسلط بود.

در نوبت بعد از پخش این کلیپ عدد (5) در حالی ظاهر شد که دو ردیف علامت سوال با چینش و تعداد خاصی جلویش ردیف شده بود.

این برنامه که حالا دیگر حتی مورد توجه نیروهای امنیتی رژیم صهیونیستی هم قرار گرفته بود همه را در فکر فرو برده بود که هدف پنجم چه خواهد بود؟

با توجه به حرف های قبلی "سید حسن" مبنی بر این که همه جای فلسطین اشغالی در برد موشک های حزب الله قرار دارد، هیچ کدام از اسراییلی ها، حتی کسانی که در امن ترین جاها پناه گرفته بودند شک داشتند که بتوانند آخرین قسمت این کلیپ را ببینند. تا روز آخر جنگ این کلیپ تا عدد (7) هم جلو رفت.

عدد (5) رسیدن برد موشک های حزب الله به شهر «بیت شان» بود (یعنی 15 کیلومتر افزایش برد)

و شماره ی (6) هم استفاده ی حزب الله از موشک های مخصوص ضد زرهی بود که تانک های «مرکاوا» که نماد قدت ارتش شکست ناپذیر بود را یکی پس از دیگری منفجر می‌کرد.

نگارنده : admin2 در 1392/5/6 17:42:2

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:41 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

وقتی همت از زمین و زمان شاکی ‌شد
من سه بار رفتم پیش محسن رضایی که بگویم من استعفا می‌دهم. من معلم هستم و می‌خواهم بروم بچسبم به شغل معلمی. خدا گواه است هر بار خواستم این را مطرح کنم، جرأت نکردم و بر خودم لرزیدم. 
عملیات رمضان با دستیابی به بخشی از اهداف خود، روز هشتم مرداد 1361 به پایان رسید؛ در این عملیات فشار مضاعفی بر نیروها و کادر تیپ 27 وارد آمد، به طوری که آنها عکس‌العمل‌هایی را نشان دادند که همت را مجبور کرد تا در جلسه روز نهم مرداد 1361 در جمع کادرهای تیپ در محوطه بیرونی قرارگاه مرکزی کربلا سخنان تندی را بر زبان جاری کند، این سخنان شهید همت در ادامه می‌آید:

                                                               ***

«الان نماینده امام، اطمینان‌اش از لحاظ برش عملیاتی و کیفیت کار، به دو، سه تیپ است. آن وقت، خدای ناکرده، کادرهای ما بیایند و به ما بگویند ما دیگر می‌خواهیم به صورت نیروی عادی و پرسنل ساده وارد عملیات بشویم؟! خدا گواه است، به شرف زهرا سلام‌الله علیه قسم، من سه بار رفتم پیش محسن رضایی که بگویم من استعفا می‌دهم. من معلم هستم و می‌خواهم بروم بچسبم به شغل معلمی. خدا گواه است هر بار خواستم این را مطرح کنم، جرأت نکردم و بر خودم لرزیدم. دیدم هر جمله‌ای را که می‌خواستم آن را مطرح کنم، اشک به چشم محسن می‌آورد، این بود که خودم رویم نشد و خجالت کشیدم چیزی بگویم.

به علت اینکه اگر کسی بود، اگر مسئول مناسبی در دسترس آنها بود، که دیگر به من خاک بر سر نمی‌گفتند تو بیا و مسئولیت بگیر. منی که عرضه چرخاندن 20 نفر آدم را هم ندارم، چه برسد به اینکه بیایم و مسئولیت شرعی خون سه، چهار هزار نفر آدم را در یک تیپ به عهده بگیرم. خود شما هم همین‌طور. تک‌تک ما هم همین‌طور، عرضه چرخاندن خودمان را هم نداریم. خودمان را هم نمی‌توانیم بسازیم، بچرخانیم و فرماندهی کنیم، دیگر چه برسد به اینکه بیاییم و سه، چهار هزار نفر را فرماندهی کنیم، نداریم!

اگر کسی چنین عرضه‌ای را دارد، بیاید و بگوید. ولی آیا حیثیت اسلام و انقلاب چنین اظهار خستگی‌ای را از ما قبول می‌کند؟ به قول برادر رضا [چراغی] که دیشب می‌گفت: ما به این ترتیب باید مرگ بر شاه هم نمی‌گفتیم! وقتی گفتیم، باید پای آن بایستیم!».

نگارنده : admin2 در 1392/5/6 17:38:38
 

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:41 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شوخی های جنگی
شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌.
یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور " ) نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟! 



در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! 

بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها. 

با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود. 

*** 

یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا... 
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/7 11:2:50

ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روایتی جالب از اولین شهید شرهانی(شهید مهدی منتظر القائم)
قرارگاه تفحص سپاه به ما اجازه تفحص در این منطقه (شرهانی) را نمی داد و علت را وجود مسائل امنیتی و حضور منافقین در منطقه اعلام می کردند و دیگر اینکه اکثر شهدای ما داخل خاک عراق میباشند و ما مجوز وارد شدن به خاک عراق را نداشتیم. علیرضا می گفت: با اصرار زیاد قرار شد در مدت یک هفته (بعضی از همرزمانش میگفتند 10 روز)در منطقه کار کنیم، چنانچه یک شهید از بچه های لشکر 14 امام حسین(ع) پیدا کنیم تا مجوز کار را صادر نمایند و اجازه دهند وسایل خود را جهت شروع رسمی کار به محل یاد شده بیاوریم. 
 
 

از طرفی خوشحال بودیم که مجوز حضور در منطقه را گرفته ایم و از طرفی التهاب عجیبی که مبادا دست خالی برگردیم. مدت زمان ما کم بود. محور بسیار وسیع و فوق العاده خطرناک. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما بیشتر احساس یأس و ناامیدی کنیم اما با امید به رحمت خداوند کار را شروع کردیم هر روز با گذشتن از همین میدان های وسیع مین و سیم های خاردار و تله های انفجاری، خود را به محور عملیاتی لشکر می رساندیم و سرگردان بدنبال پاره های جگر این امت می گشتیم و در بازگشت هر روز ناامیدتر از دیروز. وضعیت منطقه، میدان های مین و موانع دیگر و حضور منافقین هیچ کدام ترسی در دل ما راه نمی داد جز اینکه مبادا فرصت تمام شود و دستمان خالی بماند و شهید یافت نشود.
دیگر ناامیدی در چهره تک تک افراد به خوبی رویت می شد تا اینکه صبح روز نیمه شعبان، بار دیگر ناامیدی از وجود بچه ها رخت بربست. روز عید بود و بچه ها به امید گرفتن عیدی، راه میدان مین و موانع را در پیش گرفتند. هر کدام از دوستان نجوایی داشت؛ این هم روز آخر کار ما و نیمه شعبان. حال عجیبی بر جمع حاکم شده بود.

بچه ها رمز حرکتمان را «یا مهدی(عج)» گذاشتند و تفحص روز آخرمان را آغاز کردیم. باید فردا به قرارگاه تفحص می رفتیم و خبر می دادیم که شهید داریم یا پیدا نکردیم. هرچه می گشتیم، هیچ اثری از شهدا نمی یافتیم.

آن روز یکسره تا عصر مشغول جستجو بودیم ولی همه ناامید و پریشان شده بودیم. همگی خدا خدا می کردند،خورشید هم سر به سرما می گذاشت و مثل اینکه زودتر می خواست خود را به پشت ارتفاع 178 برساند.

غروب نزدیک شد و آسمان به زیباترین شکل درآمده بود که بهترین نقاش ها با بکارگیری عالی ترین رنگ ها نمی توانند چنین صحنه ای نقاشی کنند. ما باید سریعاً منطقه را ترک می کردیم. لحظات وداع شروع شد. به بچه ها گفتم: برمی گردیم و دیگر هم اینجا نمی آییم. غروب نیمه شعبان است آقا جان ما قابل نبودیم. امروز با امید به شما کار را شروع کردیم. حال در این لحظه های آخر باید دست خالی برگردیم.

اشک، چشمان بچه ها را گرفته بود هر کس به دنبال چیزی می گشت تا به عنوان تبرک و یادگاری با خود به عقب بیاورد. یکی از بچه ها مشتی خاک برمی داشت. دیگری تکه ای از سیم خاردار و ته گلوله منور را بر می داشت و دیگری هم تجهیزات همراه رزمنده ای که پر بود از تیر و ترکش را جحذف فرمت متنمع آوری می کرد تا با خود بیاورد. 

سردار علیرضا غلامی (که بعد ها خودش توی فکه بهش شهادت رسید)می گفت: من هم به سمت یک شقایق که نظرم را جلب کرده بود، رفتم تا آنرا از ریشه کنده و در قوطی کنسروی قرار دهم و با خود به عقب بیاورم. وقتی آرام آرام داشتم دور شقایق را می کندم تا از زمین جدایش کنم، باورش بسیار سخت بود. درست شقایق روی جمجمه یک شهید سبز شده بود فریاد یا حسین (ع) یا مهدی(عج) یا زهرایم(س) بلند شد.

بچه ها همه به سمت من آمدند نمی توانم حال و هوای آن لحظه را برایتان تعریف کنم. اشک پـهنای صورتم را گرفته بود. با بچه ها آرام خاک های روی پیکر شهید را کنار می زدیم. و پشت سرهم صلوات نثار روحش می کردیم. پیکر مطهر شهید را کامل از زیر خاک بیرون آوردیم. بر استخوان های این شهید بوسه زدیم اما باز هم دلهره داشتیم که آیا این شهید پلاک هویت دارد؟ آیا از لشکر 14 امام حسین (ع) می باشد؟ با پیدا شدن پلاک شهید، همه بلند صلوات فرستادند.
دیگر یقین کردیم که امام زمان(عج) عنایت کرده حال می خواستیم نام شهید را بدانیم. 
برایمان جالب بود که اولین شهید تفحص شده در منطقه شرهانی را بشناسیم. شهید را همراه خود به چادر آوردیم بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند،ولی وقتی خوشحال تر شدند که پلاک هویت شهید استعلام شد.آن وقت دیگر روی پای خودمان بند نبودیم و واقعاً او هدیه ای از طرف آقامون بود؛ شهید مهدی منتظر القائم از شهدای لشگر 14 امام حسین (ع) در عملیات محرم.

 

شادی روح شهید مهدی منتظر القائم صلوات بفرستید

 

 


ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آدم عجيب ...
 راه افتاديم طرف خاك ريزهايشان، براي پاك‌سازي. اسرائيلي‌ها اين خاكريزها را برايشان طراحي كرده بودند. 
 
ايستاده بوديم كنار كانال. بچه‌ها مي‌خواستند توي ميدان مين معبر بزنند. يك گلوله‌ي توپ خورد جلوي گردان، حسين مجروح شد. فرستاديمش عقب.
از كانال رد شده بوديم، ديدم با همان وضع پا به پاي بچه‌ها مي‌آيد. بهش دستور دادم برگردد،برگشت.


مانده بوديم توي خاكريز عراقي‌ها. طوفان شديدي بود، حتي چشم‌هايمان را هم نمي‌توانستيم باز كنيم. باز سروكلش پيدا شد، از بيمارستان در رفته بود. كمك كرد بچه‌ها را جمع كرديم و راه را پيدا كرد. دست‌هامان را داديم به هم و برگشتيم.
رفتيم بهداري بخيه‌هاي دستش باز شده بود، زخم عفونت كرده بود، رويش پر از خون بود.

 اشك توي چشم‌هاي دكتر جمع شده بود، پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: «شما چه انسان‌هاي عجيبي هستين!».

مرجع: كتاب كاش ما هم

منبع:پاتوق خاطرات ناب جنگ

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/7 11:32:20


ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. 


ادامه مطلب

[ شنبه 27 تیر 1394  ] [ 5:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 80 ] [ 81 ] [ 82 ] [ 83 ] [ 84 ] [ 85 ] [ 86 ] [ 87 ] [ 88 ] [ 89 ] [ > ]