دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

در عملیات، آتش به قدری سنگین شد که من زمین را گاز می‌گرفتم اما دور و برم را نگاه کردم و دیدم اگر منی که فرمانده هستم بلند نشوم، همه کپ می‌کنند و عملیات زمین می‌ماند. 


 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

همه ی روزهای سال برای اسرا همانند ماه مبارک رمضان بود؛ اما ماه رمضان هیچ تفاوتی برای عراقی ها نداشت که بخواهند کیفیت غذایی را بالا ببرند. بلکه شرایط سخت تر از روزهای عادی بود. در این ماه آب و وسایل تهویه را بر روی اسرای روزه دار قطع می کردند تا اسرا عذاب بیشتری بکشند. 


 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سید رحیم به داخل قبرهای خالی بهشت زهرا می رفت تا استغفار کند. می خواست با جایگاه ابدی خود انس بگیرد و از آن غافل نماند. 


خبرگزاری دفاع مقدس: در بخش اول گزارش شهیدان میرصانعی،  "عصمت ذوالفقاری" از سید امیر نوجوان شهیدش که از برادر بزرگ خود پیشی گرفت، سخن به میان آورد. در این بخش مادر و خواهر شهید از زندگینامه و شهادت سید رحیم می گویند.

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خبرنگاری که زلالی کربلای ایران به حافظه فیلم ها می سپرد
بهروز پس از پایان نبرد نظامی در ایران خود را آماده ی حضور در نبرد با شقی ترین دشمن خدای متعال (رژیم صهیونیستی) در لبنان نمود. 

خبرگزاری دفاع مقدس: بهروز فلاحت پور به سال 1343 در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. او از همان اوان کودکی با وقار و مقید به انجام فرایض دینی بود.

نوجوانی بهروز با ایام مبارزه علنی ملت سرافراز ایران علیه ظلم و ستم رژیم طاغوت مصادف بود. بهروز نیز همپای دیگر همسالان علاقه مند به اسلام و انقلاب در تظاهرات و مبارزه علیه طاغوت مجاهدت می ورزید.
 
نیمه دوم عمر کوتاه ولی پر برکتش آبستن انواع حوادث بزرگ بود که سیر عادی زندگی بهروز را به سمت عمق ایستگاههای مهم و تاریخی اراده ی بشر الهی بر این کره ی خاکی می کشید و او را به سوی آسمان منتقل می ساخت.
 
یکی از این ایستگاه ها، وقوع انقلاب اسلامی در ایران و انفجار نور در این سرزمین ظلمت زده بود که حدود بیست و پنج قرن تاریکی را با روشنای نور الهی که در چهره های ملت مستضعف ایران بر این خاک سرد و وحشت زده از این همه تاریکی مطول نور می افشاند و آن همه ظلمت را از چهره ی این سرزمین مقدس می زدود.
 
وقتی بهروز شانزده ساله بود، همه ی شیاطین انسی این کره خاکی دست به دست هم دادند و توطئه شومی را علیه این ملت ستمدیده طراحی کردند و آن را به اجرا گذاشتند.
 
آنان پس از آن همه فتنه انگیزی در گوشه گوشه کشور و ایجاد جو مسموم در دانشگاه ها چون نتوانستند کمر این انقلاب را بشکنند، دیوانه ی کاخ نشین بغداد را به جان ملت ایران انداختند.
 
غیرت بهروز نگذاشت که این همه جنایت یزیدیان زمان را ببیند و دم برنیاورد. او دوشادوش جوانان غیور این سرزمین، وارد لشکر مخلص خدا شد و به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد.
 
بهروز همزمان با جبهه ادامه ی تحصیل داد و دیپلمش را اخذ کرد. او سپس به دلیل علاقه ای که نسبت به کار فرهنگی داشت و عمق هدف دشمنان اسلام از هجوم به انقلاب را می دانست به سوی هنر و رشته ی سینما جذب شد.
 
بهروز مدتی نیروی واحد تبلیغات لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود. او پس از آشنایی با سید مرتضی آوینی همراه سید در تأسیس و راه اندازی گروه روایت  فتح در سال 1365 همت گماشت.

بهروز بارها و بارها در لحظه های پر حادثه ی دفاع از این آب و خاک مقدس حضور یافت و دلاوریهای أمت سلحشور ایران را ثبت و ضبط نمود.
 
بهروز پس از پایان نبرد نظامی در ایران خود را آماده ی حضور در نبرد با شقی ترین دشمن خدای متعال (رژیم صهیونیستی) در لبنان نمود.
 
بهروز فقط خشونت، کشتار و ویرانگری جنگ را نمیدید. او در کنار ثبت مبارزه  مردان خدا با دشمن زلالی و بی آلایشی آنان را نیز به حافظه فیلمها می سپرد. او زندگی را در هر حال در جریان می دید؛ لذا در همان شرایط ازدواج کرد. تنها یادگارش دختری بود که بنا به توصیه ی خودش زهرا نام گرفت.
 
بهروز نمی توانست ببیند حرمت انسان های مستضعف آن هم محبان اهل بیت (ع) توسط شقی ترین دشمنان خدا پایمال می شود و دنیا در عین وقاحت در سکوتی مرموز فرو رفته و تنها متکبرانه و موزیانه به این حوادث می نگرد و لبخند می زند.
 
او برای دفاع از حقوق پایمال شده شیعیان مستضعف لبنان به سوی این سرزمین هجرت نمود. دوربین بهروز همیشه تلاش می کرد چیزهایی را ببیند و ثبت کند که ذهن خواب آلود بشر را از این غفلتی که در آن گرفتار آمده است بیدار کند و این را از بهروز آموخته بود.
 
سرانجام بهروز فلاحت پور در بمباران هوایی رژیم اشغالگر قدس در منطقه ی جنوب لبنان در سال 1371 به فلاح و رستگاری حقیقی دست یافت.

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 10:45:22

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

دلم می خواهد از این دنیا یک پتو ببرم!
زمانی که جسم بی سر نادرقلی را آوردند همه دیدند که بدن پاکش بی غسل و کفن با همان پتویی که آرزویش را داشت، در آرامگاه ابدی خود جای گرفت. 

خبرگزاری دفاع مقدس: زمانی که شهید نادرقلی غفوری بچه بود، یک روز همراه برادر بزرگترش برای اقامه نماز به مسجد امامزاده حسن رفت. پس از سلام نماز و خواندن تعقیبات آن به نزد امام جماعت رفت و رو به ایشان گفت: حاج آقا دلم می خواهد وقت مردن از این دنیا با خود تنها یک پتو ببرم.

امام جماعت مسجد هم با لبخند به او جواب داد : پسر جان اگر تو به همراه خودت  پتو ببری مردم با خودشان لحاف و تشک می برند. اما نادر قانع نشد و اصرار کرد که هنگام مردن با خود پتویی می برد.
 

آن روز وقتی به خانه آمد قضیه را برای مادرش  حاجیه بیگم تعریف کرد. مادر گفت: ننه جان نمی شود. امام جماعت درست می گوید. آدمی از این دنیا تنها چند متر پارچه سفید کفنی می برد، آن هم اگر قسمتش شود. در جواب مادر گفت: حالا می بینید من یک پتو با خود می برم.


سالها از آن روز گذشت نادرقلی برای دفاع از میهن همراه گروه شهید چمران به خرمشهر رفت. آرپیچی را در دست گرفت. حمله آغاز شد. نادر دو ماشین بعثی ها را از بین برد. ساعت عدد دو را نشان می داد. لحظه‌ی پر کشیدن نزدیک بود. ترکش که به سرش اصابت کرد، نادر آرام گرفت.

وقتی آرامش به گروه بازگشت همه متوجه شدند نادر نیست. همه جا را در میان شهدا و زخمی ها جست و جو کردند. ناگهان متوجه شدند بدن بی سر نادر زیر همان توپی افتاده که خود راننده اش بود. بدن بی سر را در پتو پیچیدند و برای تحویل به خانواده به تهران منتقل کردند.


زمانی که جسم بی سر نادرقلی را آوردند. بی غسل و کفن با همان پتویی که آرزویش را داشت، در آرامگاه ابدی خود جای گرفت. مادر با دیدن این صحنه در قبر یاد آن روز افتاد که به فرزند رشیدش گفته بود هیچ کس نمی تواند جز کفن سفید چیزی همراه خود ببرد. آری نادر پتوی خود را همراه برد و به همه ثابت کرد اگر خدا بخواهد همه چیز انجام می شود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 10:19:29

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بیاد مادر
خاطره ای کوتاه از شهید مهدی زین الدین

چند روزی بود تب داشتم، یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
 تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
 گفتم: مادر! چرا بی خبر؟ 
گفت:" به دلم افتاد که باید بیام."

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 10:9:46
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

با اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد ...
خاطره ای از : شهید خرازی 

افسران - با اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد ...

 

گفت:«اتوبوس خوبه. با اتوبوس می ریم.»
می خواستیم بریم مرخصی، اصفهان.
گفتم: «با اتوبوس ؟ تو این گرما؟»
گفت:«گرما؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومد شهرک، هلاک شدم. اینا چی بگن؟ 
با همون اتوبوس می برمت که حالت جا باید. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.»


 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 11:23:41

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برادر کاظم اخوان در نامه‌ای خطاب به برادرش نوشت: نامه نوشتن برایم سخت است، چرا که بیش از سه دهه است از سرنوشت تو هیچ اطلاعی نداریم. نه نشانی، نه نشانه‌ای و نه تصویری. حتما می‌پرسی پس چرا به تو نامه می‌نویسم.

 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

بیمارستانی که تمام کارکنان و مجروحانش شهید شدند
یکی از تلخ‌ترین صحنه‌ها این بود که منافقین بعد از گرفتن شهر اسلام آباد غرب، به بیمارستان امام خمینی(ره) حمله کردند و تمام کارکنان، مجروحان نظامی و شخصی را ‌کشتند و بعد پیکرهایشان را به داخل حیاط بیمارستان بردند و آتش زدند. 
 
 

 

به گزارش  فارس، از جنایت منافقین در غرب کشور آن هم بعد از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران، روایات و حرف‌های بسیاری شنیدیم که فقط بخشی از آن همه جنایت است؛ رزمنده بسیجی «حسین دهنوی» از رزمندگان غرب کشور است که جنایت منافقین در اسلام‌آباد غرب را روایت می‌کند.

                                                         ***

بعد از پذیرش قطعنامه 598 در 27 تیرماه 1367 توسط امام خمینی(ره)، بعثی‌ها از جنوب و غرب کشور حمله گسترده‌ای را آغاز کردند؛ گردان ما در سرپل ذهاب با نیروهای عراقی درگیر شدند؛ بعد از پیشروی عراق، منافقین در تاریخ سوم مرداد از پادگان اشرف به سمت ایران سرازیر شدند؛ 4 مرداد 1367 منافقین به اسلام آباد غرب رسیدند و پنجم مرداد درگیری با منافقین در تنگه مرصاد ـ چارزبر صورت گرفت.

در این حملات، شاهد واقعه بودیم. در آن زمان این قدر امکانات و تجهیزات نظامی نبود که بتوانیم مقابل 30 تیپ پیاده و مکانیزه منافقین مقاومت کنیم. آنها مانند رعد و برق به شهر حمله کردند. بعد از اینکه درگیر جنگ شهری شدیم، می‌دیدم که مردم، کوچه به کوچه از دست منافقین فرار می‌کردند و این گروهک هم مردم را به رگبار می‌بست؛ تعداد زیادی از مردم در این منطقه شهید و مجروح شدند.

در این بین ما درگیر بودیم و حتی فرصت نداشتیم که پیکرهای شهیدان و مجروحان را جمع کنیم و کار رزمی خودمان را ادامه دادیم. ما می‌دیدیم که منافقین برخی از مردم را روی زمین خوابانده بودند و تیرخلاص به آنها می‌زدند.

یکی از تلخ‌ترین صحنه‌ها این بود که منافقین بعد از گرفتن شهر اسلام آباد غرب، به بیمارستان امام خمینی(ره) حمله کردند و تمام کارکنان، مجروحان نظامی و شخصی را ‌کشتند و بعد پیکرهایشان را به داخل حیاط بیمارستان بردند و آتش زدند.

علاوه بر مردم اسلا‌م آباد غرب، مردمی که در این شهر به شهادت رسیدند، از مناطق کرند غرب و سرپل ذهاب بودند که در این منطقه پناه گرفته بودند.

بعد این حملات وحشیانه، منافقین به تنگه مرصاد رسیدند و گردان مستقر تیپ انصار همدان آماده رزم با این نیروها شدند؛ عملیات تأخیری انجام شد؛ بعد هم نیروهای کمکی به منطقه رسیدند و به حول و قوه الهی، منافقین را شکست دادیم.

دو روز بعد از قتل عام مردم توسط منافقین، برای پاکسازی وارد شهر اسلام آباد غرب شدیم؛ صحنه‌های دردناک بسیاری دیدیم، چرا که آنها می‌خواستند رعب و وحشت بین مردم ایجاد کنند و افراد سرشناس را هم به شهادت می‌رساندند؛ نمونه‌ای آن صحنه‌ای بسیار دردناک بود که منافقین عمامه یک طلبه را دور گردنش آویخته بودند و او را از ساختمان سه طبقه‌ای در میدان مرکزی اسلام‌آباد، اعدام کرده بودند.

هفتم مرداد پایان عملیات مرصاد بود، روز هشتم هم کار پاکسازی منطقه را انجام دادیم و سپس مردم از نقاط مختلف برای تحویل پیکرهای شهدایشان به اسلام‌آباد آمدند.

 


نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 11:47:46

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شیرین‌ترین لحظه حاج غلامحسین یعنی دامادی پسر ارشدش علیرضا در مسجد اتفاق افتاد و این داماد مکتبی مهمانان مجلس دامادی‌اش را به مسجد فراخواند و نتیجه این پیوند فاطمه بود که به گفته حاج غلامحسین، ۹ ماه بعد از شهادت علیرضا به دنیا آمد.

 
 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 80 ] [ 81 ] [ 82 ] [ 83 ] [ 84 ] [ 85 ] [ 86 ] [ 87 ] [ 88 ] [ 89 ] [ > ]