در عملیات، آتش به قدری سنگین شد که من زمین را گاز میگرفتم اما دور و برم را نگاه کردم و دیدم اگر منی که فرمانده هستم بلند نشوم، همه کپ میکنند و عملیات زمین میماند.
ادامه مطلب
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:42 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
همه ی روزهای سال برای اسرا همانند ماه مبارک رمضان بود؛ اما ماه رمضان هیچ تفاوتی برای عراقی ها نداشت که بخواهند کیفیت غذایی را بالا ببرند. بلکه شرایط سخت تر از روزهای عادی بود. در این ماه آب و وسایل تهویه را بر روی اسرای روزه دار قطع می کردند تا اسرا عذاب بیشتری بکشند.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
سید رحیم به داخل قبرهای خالی بهشت زهرا می رفت تا استغفار کند. می خواست با جایگاه ابدی خود انس بگیرد و از آن غافل نماند.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:41 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خبرگزاری دفاع مقدس: بهروز فلاحت پور به سال 1343 در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. او از همان اوان کودکی با وقار و مقید به انجام فرایض دینی بود.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برادر کاظم اخوان در نامهای خطاب به برادرش نوشت: نامه نوشتن برایم سخت است، چرا که بیش از سه دهه است از سرنوشت تو هیچ اطلاعی نداریم. نه نشانی، نه نشانهای و نه تصویری. حتما میپرسی پس چرا به تو نامه مینویسم.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
به گزارش فارس، از جنایت منافقین در غرب کشور آن هم بعد از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران، روایات و حرفهای بسیاری شنیدیم که فقط بخشی از آن همه جنایت است؛ رزمنده بسیجی «حسین دهنوی» از رزمندگان غرب کشور است که جنایت منافقین در اسلامآباد غرب را روایت میکند.
***
بعد از پذیرش قطعنامه 598 در 27 تیرماه 1367 توسط امام خمینی(ره)، بعثیها از جنوب و غرب کشور حمله گستردهای را آغاز کردند؛ گردان ما در سرپل ذهاب با نیروهای عراقی درگیر شدند؛ بعد از پیشروی عراق، منافقین در تاریخ سوم مرداد از پادگان اشرف به سمت ایران سرازیر شدند؛ 4 مرداد 1367 منافقین به اسلام آباد غرب رسیدند و پنجم مرداد درگیری با منافقین در تنگه مرصاد ـ چارزبر صورت گرفت.
در این حملات، شاهد واقعه بودیم. در آن زمان این قدر امکانات و تجهیزات نظامی نبود که بتوانیم مقابل 30 تیپ پیاده و مکانیزه منافقین مقاومت کنیم. آنها مانند رعد و برق به شهر حمله کردند. بعد از اینکه درگیر جنگ شهری شدیم، میدیدم که مردم، کوچه به کوچه از دست منافقین فرار میکردند و این گروهک هم مردم را به رگبار میبست؛ تعداد زیادی از مردم در این منطقه شهید و مجروح شدند.
در این بین ما درگیر بودیم و حتی فرصت نداشتیم که پیکرهای شهیدان و مجروحان را جمع کنیم و کار رزمی خودمان را ادامه دادیم. ما میدیدیم که منافقین برخی از مردم را روی زمین خوابانده بودند و تیرخلاص به آنها میزدند.
یکی از تلخترین صحنهها این بود که منافقین بعد از گرفتن شهر اسلام آباد غرب، به بیمارستان امام خمینی(ره) حمله کردند و تمام کارکنان، مجروحان نظامی و شخصی را کشتند و بعد پیکرهایشان را به داخل حیاط بیمارستان بردند و آتش زدند.
علاوه بر مردم اسلام آباد غرب، مردمی که در این شهر به شهادت رسیدند، از مناطق کرند غرب و سرپل ذهاب بودند که در این منطقه پناه گرفته بودند.
بعد این حملات وحشیانه، منافقین به تنگه مرصاد رسیدند و گردان مستقر تیپ انصار همدان آماده رزم با این نیروها شدند؛ عملیات تأخیری انجام شد؛ بعد هم نیروهای کمکی به منطقه رسیدند و به حول و قوه الهی، منافقین را شکست دادیم.
دو روز بعد از قتل عام مردم توسط منافقین، برای پاکسازی وارد شهر اسلام آباد غرب شدیم؛ صحنههای دردناک بسیاری دیدیم، چرا که آنها میخواستند رعب و وحشت بین مردم ایجاد کنند و افراد سرشناس را هم به شهادت میرساندند؛ نمونهای آن صحنهای بسیار دردناک بود که منافقین عمامه یک طلبه را دور گردنش آویخته بودند و او را از ساختمان سه طبقهای در میدان مرکزی اسلامآباد، اعدام کرده بودند.
هفتم مرداد پایان عملیات مرصاد بود، روز هشتم هم کار پاکسازی منطقه را انجام دادیم و سپس مردم از نقاط مختلف برای تحویل پیکرهای شهدایشان به اسلامآباد آمدند.
[ جمعه 19 تیر 1394 ] [ 2:39 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شیرینترین لحظه حاج غلامحسین یعنی دامادی پسر ارشدش علیرضا در مسجد اتفاق افتاد و این داماد مکتبی مهمانان مجلس دامادیاش را به مسجد فراخواند و نتیجه این پیوند فاطمه بود که به گفته حاج غلامحسین، ۹ ماه بعد از شهادت علیرضا به دنیا آمد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
بهروز بارها و بارها در لحظه های پر حادثه ی دفاع از این آب و خاک مقدس حضور یافت و دلاوریهای أمت سلحشور ایران را ثبت و ضبط نمود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
چند روزی بود تب داشتم، یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
گفتم: مادر! چرا بی خبر؟
گفت:" به دلم افتاد که باید بیام."
ادامه مطلب
گفت:«اتوبوس خوبه. با اتوبوس می ریم.»
می خواستیم بریم مرخصی، اصفهان.
گفتم: «با اتوبوس ؟ تو این گرما؟»
گفت:«گرما؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومد شهرک، هلاک شدم. اینا چی بگن؟
با همون اتوبوس می برمت که حالت جا باید. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب