دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

بیاد مادر
خاطره ای کوتاه از شهید مهدی زین الدین

چند روزی بود تب داشتم، یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو.
 تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
 گفتم: مادر! چرا بی خبر؟ 
گفت:" به دلم افتاد که باید بیام."

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/20 10:9:46
 


[ جمعه 19 تیر 1394  ] [ 2:40 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]