3خاطره از شهید دکتر مصطفی چمران |
بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.
نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:26:54.
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
3خاطره از شهید محمود کاوه از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.» از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.» عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند. توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا بهش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به اون گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:27:37.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 12:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید. گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.» گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید. گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:28:09.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خاطرات شهید سپهد صیاد شیرازی از عملیات مرصاد متن پیش رو بخشهایی از سخنرانی شهید سپهبد صیاد شیرازی 125 روز قبل از شهادت ایشان و در تاریخ 15/9/1377 است که در جلسه شب خاطره مسجد جامع قلهک تهران ایراد شده و برای نخستین بار در اسفند ماه 88 در ویژه نامه رمز عبور روزنامه ایران منتشر شد. رجانیوز در ساگرد عملیات غرور آفرین مرصاد، به بازنشر این روایت تاریخی می پردازد: در کردستان با کمک رزمندگان ارتشی، سپاهی، بسیجی کرد مسلمان شهرهای سنندج، مریوان، ایوان پیشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنویه و بوکان در دوران فرماندهی و مسئولیت بنده، آزاد کردیم. یعنی این شهرها کاملاً دست ضدانقلاب بود، جادهها و پادگانها محاصره بود، به لطف خدا همگی آزاد شدند. در کردستان بودم که صداوسیما اعلام کرد که صیاد شیرازی شده فرمانده نیروی زمینی! آن موقع درجه حقیقی من سرگرد بود منتهی دو تا درجه افتخاری داده بودند که بتوانم فرماندهی بکنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب اولین کاری که کردم در عرض دو سه روز قرارگاه کربلا را تشکیل دادیم، قرارگاه کربلا مرکز عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. ما فهمیده بودیم که اگر بخواهیم پیروز شویم، باید همه با هم ید واحده باشیم، بلافاصله طرحهامان را ریختیم. به لطف خداوند عملیاتها را پشت سر هم شروع کردیم، عملیات طریقالقدس و عملیات فتح المبین که دو هزار کیلومتر مربع از قلب رودخانه کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عین خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسیر از دشمن در فتح المبین گرفتیم. عملیات بیتالمقدس انجام شد که 6 هزار کیلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسیر گرفتیم. تا حدود چهار، پنج سال با همین فرماندهی نیروی زمینی در جبهه بودم، بعد وضعیتی شد که من خودم تقاضا کردم که مسئولیتم را عوض کنند که شدم نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع. باز به جبهه میرفتم. سربازان ما را جارو کردند به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقیها سوءاستفاده کردند و ریختند از 14 محور در غرب کشور، آنهایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسیر از آنها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دلهای ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو میآید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمیدانیم، گفت رسیدهاند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو میآید! این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمیرسیم. گفتم: خب حالا شما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العادهای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشیها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هروسیلهای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند. خلبانها فکر کردند منافقین خودیاند آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهههای جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان کنم. با خلبانها میرویم و حمله میکنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله میکنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه میگفت، آن فرمانده گوش نمیکرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبانهای هلیکوپترها مأموریتهای زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را میشناسی؟ تا گفتم صدای من را میشناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت 5 صبح رفتیم. همه خلبانها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحلهای هست. دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر214 آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده میرفتیم نگاه میکردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع میکنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت میرفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاک ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را میبرند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین ناشی بودند منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به اینکه میخواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله با برد 20 کیلومتر میزنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را میرسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات شان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند. من دیگه به هلی کوپتر کبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر میآوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده در سه راهی روانسر، یک عده در بیستون و فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی کوپتر سوار میکردیم، دور اینها میچیدیم. مثل کسی که با چکش میخواهد روی سندان بزند اول آزمایش میکند بعد میزند که درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه "چهار زبر" تا گردنه حسن آباد، پنج کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میکشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند... معجزه شد بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد میشدم، جاده را نگاه میکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میکنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20میلی متری خوبی دارند از دو سه کیلومتری خوب میزند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل اینکه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.» یک دفعه هلی کوپتر را زدند، دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینکه دود از کله ما بلند شد کهای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبانها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم میتوانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمیکند، نمیتوانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، میزنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی تاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستمهای فرمان هلی کوپتر، قفل شد. یعنی دیگه کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابینها باز میشد. لکن کابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار میکنند، ما از اون طرف فرار میکنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید میزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:30:05.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:59 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چند روزی بود که مشمراد حسابی اوقاتش تلخ بود. او مسئول تدارکات بود و ریش همه ما پیش او در گرو. تا قبل از این، با آنکه راه به راه به حیلههای مختلف به سنگرش دستبرد زده و کمپوت و آبمیوه کش رفته بودیم، او همیشه خوشاخلاق و باگذشت بود. اما حالا با دیدن چهره اخمو و غضبناکش جرات نمیکردیم نزدیکش بشویم، چه رسد به پاتک زدن به سنگر تدارکات. چند روزی بود که مشمراد حسابی اوقاتش تلخ بود. او مسئول تدارکات بود و ریش همه ما پیش او در گرو. تا قبل از این، با آنکه راه به راه به حیلههای مختلف به سنگرش دستبرد زده و کمپوت و آبمیوه کش رفته بودیم، او همیشه خوشاخلاق و باگذشت بود. اما حالا با دیدن چهره اخمو و غضبناکش جرات نمیکردیم نزدیکش بشویم، چه رسد به پاتک زدن به سنگر تدارکات. تا اینکه مسئولمان که از ما سنوسالش بیشتر بود رفت سراغ مشمراد و کمکم قفل زبان او را باز کرد و ما فهمیدیم چرا مشمراد برزخ است. چند روزی بود که یک بیمزه ضمن دستبرد به اموال تدارکات، باقی مواد غذایی را روی خاک و خل پخشوپلا و حرام میکرد. هم غذا کش میرفت، هم توی باقیماندهاش خاک میریخت. چند تا کمپوت برمیداشت چند تای دیگر را باز میکرد و روی زمین میریخت و نانها را تکهتکه میکرد و شکر و نمک را با هم قاطی میکرد. ظنّ مشمراد بیشتر از همه به من بود. از بس که پروندهام سیاه بود، حق را به مشمراد میدادم. حالا من بودم و نگاههای سنگین دوستانم. آخر سر طافت نیاوردم و با صدایی مثلاً پر از بغض و گریهدار گفتم: دستتون درد نکنه، شما هم؟ شما دیگر چرا؟ خوبه همگی خوب مرا میشناسید. من هر خلاف و کار اشتباهی بکنم، شماها خبردار میشوید. اگه کمپوت و آبمیوه باز کنم تکخوری نمیکنم و با یکیتان شریک میشوم. تازه کجا دیدید یا شنیدید که من چیزی را که میشود به خندق بلا فرستاد، حیف و حرام کنم، هان؟ بچهها کمی به سخنان حکیمانه و البته کمی تا قسمتی چرت و پرت من با جان و دل گوش دادند. بعد اسمال دوگوش گفت: به دل نگیر، شیطان رفت تو جلدمون و ما به تو بهتان زدیم. اما اگر من به جای تو بودم، اون جانی بیمعرفت رو موقع ارتکاب جنایت دستگیر میکردم تا هم خودم خلاص شوم و هم حساب او را برسم. کمی دو دو تا چهار تا کردم، دیدم حرف اسمال دوگوش چندان بیربط نیست. پس تصمیمم را گرفتم. رفتم و دوربین فرماندهمان را قرض گرفتم و دور از چشم بچهها دورتر از مقر یک جای خوب دست و پا کردم و دوربین را روی سنگر تدارکات تنظیم کردم و نشستم به زاغ سیاه چوب زدن. روز سوم بود و چشمهایم بس که باز و تنگ شده بود، داشت باباقوری در میآورد که یکهو دیدم یک سیاه زنگی دولا دولا و بیسروصدا دارد به سنگر تدارکات نزدیک میشود. دیدم که مشمراد دم در سنگر، نشسته خوابش برده است. مطمئن شدم که آقادزده دارد دم به تله میدهد. میخواستم داد و هوار راه بیندازم. اما متوجه شدم که اولا آقادزده هنوز کارش را شروع نکرده. از این گذشته باید او را هنگام ارتکاب جرم دستگیر کنم تا سند و مدرک داشته باشم. دیدم که به آرامی خزید توی سنگر تدارکات، من هم شلنگ تختهزنان دویدم طرف مقر. اول سر راه سلاحم را از سنگرمان برداشتم و مسلح کردم. اسمال دوگوش که داشت خواب بعد از ناهار را به جا میآورد، پلکهایش را باز کرد و گفت: کجا به سلامتی؟ - اگه میخوای یک تئاتر کمدی ببینی، بسماللّه! فیالفور و تختهگاز دویدم طرف سنگر مشمراد. اسمال هم پشت سرم میآمد. دم در سنگر که مشمراد هنوز خروپف میکند. به اسمال اشاره کردم سروصدا نکند. سلاحم را گرفتم طرف سنگر و فریاد کشیدم: بیا بیرون جانی اسم خراب کن! مشمراد که از خواب پرید و با هول و ولا دستانش را گذاشت روی سرش و جیغ زد: نزن، نزن من تسلیمم، الدخیل الخمینی! اسمال پقی زد زیر خنده. خندهام را خوردم و گفت: نترس مشمراد. سر بزنگاه رسیدم. آقادزده تو سنگره. مشمراد چند لحظه با بهت و حیرت نگاهم کرد، بعد کفری شد و فریاد زد: کوفت و زهرمار، زهرهام آب شد. بعد سکوت کرد. حالت چهرهاش عوض شد و پرسید: گفتی چی شده؟ ـ آقا دزده تو سنگره. خودم زاغ سیاهش را چوب زدم. الان میبینی بعد یک تیر هوایی شلیک کردم. یک دفعه یکی از تو سنگر به عربی نتله کرد: ـ الامان، الامان، الدخیل الخمینی، الدخیل الاسلام! بعد یک عراقی گردن کلفت سیاه سوخته با یک بغل کمپوت و نان و غذا آمد بیرون. پدر نامرد تو دهانش یک عالمه پسته و تخمه تپونده بود. چشم و دهان مشمراد به اندازه نعلبکی گرد شد. اسمال با حیرت گفت: ـ آی بر پدرت لعنت. این هیولا از کجا سروکلهاش پیدا شد؟ خودم هم مانده بودم معطل. خلاصه فرید که زبان عربیاش خوب بود، آمد و زیر زبان آقادزده را کشید و فهمید که او چند روز پیش در منطقه گم شده و سر از مقر ما در آورده. میخواسته به خط خودشان برگردد. اما میترسیده و همانجا مانده. در این چند روز هم با دستبرد زدن به سنگر مشمراد شکم گندهاش را پر میکرده است. فرماندهمان گفت: آفرین، حالا میفرستمش عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشود. به چشم خریدار به آقادزده نگاه کردم و گفتم: فعلاً ایشان پیش ما میمانند. اسمال با تعجب پرسید: چی، بماند اینجا، واسه چی؟ گفتم: من به خاطر دلهدزدی این سیاه سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالام تا انتقامم را از او نگیرم ولش نمیکنم. من با این جنایتکار کار دارم! آقا دزده یک هفته دیگر پیش ما ماند. در این یک هفته نظافت محوطه و سنگرها و شستن ظرف و لباس بچهها، پرکردن منبع آب، خالی کردن باروبنه سنگر مشمراد و سه نوبت در روز واکس زدن به پوتین بنده بر عهده او بود. ظرف یک هفته اشکش را در آوردم. فکر کنم ده، بیست کیلو وزن کم کرد. روز آخر که داشتند او را میبردند، چنان خوشحال بود که نگو. حیف که فرمانده اجازه نداد، والا تصمیم داشتم او را به دهاتمان ببرم و ببندمش به خیش تا زمینهایمان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهایمان را بچراند و شیرشان را بدوشد. اما حیف شد که او را زود بردند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:31:22.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
خبر در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ ميزنند و اخبار را ميپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام ميخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:33:06.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
حمله شمشير در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حاليکه تمام منطقه مين گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حاليکه تمام منطقه مين گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:33:46.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ندای پنهان یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.» یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:34:12.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:58 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
دیده بان یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم. یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم. نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:34:56.
[ پنج شنبه 4 خرداد 1396 ] [ 11:57 AM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عملیات والفجر سه در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ میزنند و اخبار را میپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام میخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.» در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ میزنند و اخبار را میپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام میخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.» نگارنده : fatehan1 در 1391/07/12 18:35:23.
ادامه مطلب
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سر رفته.» گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه، بچه هارو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت « من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم. می گویند. « رفته سنگر دیده بانی.» - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی. رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. « حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم. خوبه.نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين قدر دلش شور ميزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. ميخواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس ميگيرند.»
ادامه مطلب
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را ميبيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچهها دست داده بود. همه ميگفتند ما ميخواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چهطور ميخواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمههاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي اللهاکبر، آنچنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يکجا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره ميکنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريهاش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها اللهاکبر ميگفتند. اگر ما ميدانستيم تعدادتان اينقدر کم است، ميتوانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس ميکند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.
ادامه مطلب
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.
بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»
گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»
ادامه مطلب
یک سرباز داخل آن نگهبانی میداد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفتهایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمیآید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت میکردند. انگار نه انگار که جنگی هست.
ادامه مطلب
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این قدر دلش شور میزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. میخواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس میگیرن
ادامه مطلب