مانده در گردابی از خون بارها
چشمها و حسرت دیدارها
سوختن در آتش تهدیدها
زیستن در سایه ی آوارها
باز هم بوی شکستن می دهد
طاقها، آیینه ها، دیوارها
باز آغشته است با خون و جنون
پیرهنها، جامه ها، دستارها
همعنان طاقت ما کی شود
فتنه ها، تزویرها، تکرارها
طفل مظلومیت ما خفته است
در پناه دامن دیوارها
سوخت، اما طعمه ی طوفان نشد
جنگل روییده ی ایثارها
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بوی آسمان می داد، جبهه های جنگ آن روز
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:56 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
شناسنامه اش
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برج کبوترهاي رنگارنگ بود
نغمه ی رهایی داشت، ناله ی تفنگ آن روز
جبهه جبهه پیکار، جبهه جبهه، ایثار
راستی چه زیبا بود، جبهه های جنگ آن روز
تا وطن شود آزاد، یاوران جنگ آور
ره به دل نمی دادند، لحظه ای درنگ آن روز
عاشقانه می خواندند در میان موج خون
جملگی سرود عشق، با نوای چنگ آن روز
روزگار خوبی بود، آن زمان که بر کف داشت
پیر می فروش ما، جام سرخ رنگ آن روز
از نبرد گل رویان، دیده ها همه دیدند
پشت دشمنان بر خاک، فرقشان به سنگ آن روز
پیر ما چو فرمان داد، ختم جنگ با دشمن
جرعه جرعه نوشیدند، جام می، شرنگ آن روز
ادامه مطلب
بنویس! بنویس! بنویس! اسطوره ی پایداری
تاریخ، ای فصل روشن! زین روزگاران تاری
بنویس، ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود از بیش و کم، هرچه داری
بنویس! پرتاب سنگی، حتی ز طفلی به بازی
بنویس! زخم کلنگی، حتی ز پیری به یاری
بنویس : قنداق نوزاد، بر ریسمان تاب می خورد
با روز، با هفته، با ماه بر بام بی انتظاری
بنویس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخه عاج
با دستبندش طلایی، با ناخنانش نگاری
بنویس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
این چشم هایش پر از خاک، آن شیشه هایش غباری
بنویس کانجا کبوتر، پرواز را خوش نمی داشت
از بس که در اوج می تاخت، روئینه باز شکاری
بنویس کان گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بیزار از جفتجویی، بی بهره از پخته خواری
نستوه، نستوه، مردا! این شیردل، این تکاور
بشکوه، بشکوه، مرگا! این از وطن پاسداری
بنویس از آنان که گفتند:«یا مرگ، یا سرافرازی
مردانه تا مرگ رفتند، بنویس! بنویس! آری ...
ادامه مطلب
به زخم خاطره می کاری، بنفشه های صداقت را
اگرچه این شب طوفانی، به تازیانه اسیرت کرد
غرور بال و پرت اما، جواب کرده اسارت را
زلال جاری عطرآگین، بهار تشنه ی باران است
به شوره زار بلا یک بار، بریز شور طراوت را
به آسمان به غروب سرخ، برادرم به کجا رفتی
به عیش حادثه ها بردی، ستاره های شهادت را
کبوتری به اذان برخاست، قنوت من پر پرواز است
سلام بر تو که می خوانی صحیفه های شفاعت را
ادامه مطلب
بر اين يار شهيدي، که افتاده به سنگر
بناليد، بناليد، بر اين ياور اسلام
بموييد، بموييد، بر اين يار پيمبر
بگيريد، بگيريد، ز داغش همه ماتم
نشينيد، نشينيد، به سوگش همه مضطر
بدرّيد، بدرّيد، به تن کسوت شادي
بپوشيد، بپوشيد، سيهجامه سراسر
برآريد، برآريد، چوني نغمهي جانسوز
که سردار رشيدي، به خون گشتهي شنارو
بباريد، بباريد، بر او گوهر ديده
بپاشيد، بپاشيد، بر او لؤلؤ احمر
ببوييد، ببويد، تنِ چون گل او را
که تا حشر بمانيد، چو گلهاي معطّر
بناليد، بناليد بر اين قمري بي بال
چو بلبل بسراييد، بر اين نوگلِ پرپر
بخوانيد، بخوانيد که اي سرو سرافراز
بگوييد، بگوييد که اي يار دلاور
نداريم، نداريم مگر عشق تو در دل
نياريم، نياريم، مگر شور تو بر سر
برآنيم، برآنيم که راهت بسپاريم
به برنامهي اسلام، به فرمودهي رهبر
ادامه مطلب
برگرفتــم من ز دريــا ژاله را
چشم بستم بر همــه گلهاي باغ
تا نبينم غيـــــر روي لاله را
خواست تا آيينه تکثيــرم کند
آهم آمد بست راه نــــاله را
هجرتش بال رهـــايي، از قفس
ميرهانـــــد طوطي بنگاله را
ما که چون سنگيـم و پابست گليم
باد با خـود ميبــــرد آلاله را
غنچهسان هر لحظه پنهان ميکنم
در تبسم بغض چندين ســـاله را
ميبرندش روي دوش کهکشـــان
دست کوکبها مه در هالـــه را
ادامه مطلب
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد
در آسمان خدا استحاله شد برگشت
ستاره قصد ستاره شدن نداشت آمد
و از خدای خودش گفت: بعد این همه حرف
ادامه داد خودش را سخن نداشت آمد
دل تراشه ی خون برق زد و چشمانش
سرد و تا مژه برهم زدن نداشت آمد
نشد که از من زخمی درآورد تیری
جنازه اش کف صحرا کفن نداشت آمد
نخواست روی زمین مرگ را ببیند، دید
که آفتاب دل شب وطن نداشت، آمد
پرنده شد به هوا رفت تا همین دیروز
سرو پلاک شهیدی که تن نداشت آمد
ادامه مطلب
چند سال از خودش بزرگ تر بود
اما هم چنان درخت ها صدایش می زدند
پارک ها
اسباب بازی ها
چرخ فلک ها
نمی شنید
دلش هوای غزل کرده بود
هوای باران
احساس کرد:
آسمان صدایش می زند
سنگرها
تفنگ ها
تانک ها
و رفت
حالا از شناسنامه اش
خیلی بزرگ تر شده است!
عطرنام شهیدان
نه پشت این میزها
دلم را گم می کنم
نه پشت این تریبون ها
و نه خویش را
در کسالت پیاده روها می ریزم
من هنوز صداها را می شنوم
درخت ها
برایم هنوز
آسمان
معطر از نام شهیدانی است
که آزادی را
بر فراز وطنم
تنم
برافراشته اند
از گلوی روشن آسمان
می شناسمت
دردهای ما برادران تنی همند
بی چاه
بی گرگ
و مردی که در پیشانی ات ترانه می شود
و از شانه هایش
آسمان می بارد
در حوالی بی قراری هایم
شعر می شود
و شهیدانی که از چار سمت دلتنگی ات
می وزند
پرندگان عاشق من اند
که هر سپیده دم
از گلوی روشن آسمان می چکند
ادامه مطلب
ياد «رضاآباد» در دل زنده است
از خون فرزندان ما آکنده است
شبهاي در سنگر سراسر شور بود
بزم جنون راهيان نور بود
جنگاوران دشت «بان رحمان» درود
سرباز گمنام «قلاويزان» درود
محراب گلگونان به هنگام نماز
اي شيرهاي بيشهي «بازي دراز»
خون بود و آتش عرصهي پيکارتان
شبهاي سنگر تشنهي ديدارتان
کوچ پرستوهاي «شينو» زود بود
شبهاي «ميمک» آتش بيدود بود
خمپارهها خمپارهها بيدادتان
آلالهها آلالهها فريادتان
«چنگوله» ميبالد به زير گامتان
تاريخ مينازد به فرنامتان
«بستان» تو بوي خون «چمران» ميدهي
يعني که بوي عشق و ايمان ميدهي
خاک تو معراج هزاران يار بود
آئينه در آئينه ديدار بود
اي بيکفنهاي به خون غلتان درود
اي کشتههاي بر سر پيمان درود
نيزار مجنون دستههاي قو کجاست
نيلوفران آبي خوشبو کجاست
مهران طلوع کربلاي جنگ بود
برج کبوترهاي رنگارنگ بود
ادامه مطلب