فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشگرمکانیزه 31عاشورا
در خانواده ای کشاورز و نسبتاً فقیر در سال 1334 در روستای اروق شهرستان ملکان در آذربایجان شرقی به دنیا آمد . نادر از خردسالی در کارهای جاری به خانواده اش کمک می کرد و چون پدرش اکبر برای کشاورزی و کارگری اغلب به شهرهای دیگر می رفت عهده دار امور منزل و کارهای کشاورزی می شد . او از همین دوران نماز می خواند و روزه می گرفت و هیچ گاه دروغ نمی گفت ,به دلیل همین خصوصیات زبانزد همه فامیل بود و همسایگان علاقه مند بودند که بچه هایشان با او دوست و همبازی باشند . با بچه هایی دوست می شد که به مسائل دینی علاقه داشتند و از افراد لاابالی پرهیز می کرد و در بازی با همسالانش همیشه سردسته و میداندار بود . قرائت قرآن و دیگر اعمال مذهبی را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش می داد . از خواسته های او در این دوران داشتن دوچرخه ای بود تا با آن مسیر مزرعه تا منزل را طی کند .
دوره ابتدایی را در روستای اروق گذراند و برای ادامه تحصیل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نریمانی به بناب نقل مکان کردند . او مدتی را به خاطر مشکلات مالی خانواده به تحصیل شبانه رو آورد و روزها قالیبافی می کرد . با وجود این ، وضع درسی خوبی داشت و هیچ مردودی یا تجدیدی نداشت . و موفق به دریافت دیپلم در رشته علوم انسانی شد . نادر، فردی مذهبی بود و نسبت به مسائل دینی حساسیت داشت . در دوره دبیرستان که کلاسها مختلط بود و دختر و پسر در یک کلاس بودند ، سعی می کرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نیز در این راه تشویق می کرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود .
یکی از دوستانش نقل می کند :
غروب آفتاب با هم بودیم که نادر گفت : « بیا برویم . » فکر کردم منظورش پارک یا سینما است ولی وقتی مقداری راه رفتیم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانیم .
به شرکت در مراسم عزاداری امام حسین (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصی داشت و همیشه در آن شرکت می کرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهیز داشت به طوری که هیچ وقت در مجالس عروسی آن زمان شرکت نمی کرد .
پس از پایان تحصیلات در اواخر رژیم پهلوی به سربازی اعزام شد . در پادگان فعالیت مذهبی گسترده ای داشت و سربازان را در آسایشگاه جمع می کرد و جلسات بحث دینی تشکیل می داد . در همین دوره به علت اینکه یک جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پیگرد قرار گرفت .
همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد . او به استاد مطهری علاقه فراوانی داشت . و یکی از آرزوهایش ، رفتن به قم و تحصیل علوم حوزوی بود تا بتواند در سلک روحانیت درآید .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دعوت دوستانش به عضویت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمی شناخت . بسیار کم به منزل می رفت و در رفت و آمدهایش از ماشین سپاه استفاده نمی کرد . از دوچرخه هایی که خریده بود ، استفاده می کرد .
در سپاه شهرستان بناب مسئولیتهای فرماندهی عملیات ، فرماندهی بسیج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، فرماندهی عملیات در کردستان را به عهده داشت .
پس از شروع جنگ تحمیلی با وجود مسئولیتهای مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل می کنند : وقتی آقای اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نریمانی را در فهرست افراد اعزامی قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض کرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستی به وجودت در اینجا نیاز است ، ولی در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نکنید به سپاه تبریز می روم و از آنجا اعزام می شوم . » ناچار او را هم اعزام کردند .
پس از پایان مأموریت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام دیگری ثبت نام کرد و با اصرار فراوان اعزام شد . یکی از دوستانش می گوید : « کتاب استعاذه آیت الله دستغیب را به او دادم . پس از خواندن کتاب چنان متحول شده بود که از حالاتش ترسیدم . »
پس از آن مرتب به دیگران سفارش می کرد که کتاب استعاذه را بخوانند ، به طوری که بچه های سپاه وقتی او را می دیدند ، به شوخی می گفتند از استعاذه چه خبر ؟
به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد و در نمازهایش گریه می کرد . در برگزاری جلسات دعا کوشا بود و در فرصتهای پیش آمده کتابهای استاد مطهری را می خواند . در مواقعی که به پشت جبهه می آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحریکات ضد انقلاب و تأمین امنیت شهر بسیار تلاش می کرد . در بحرانهای پیش آمده جزو اولین کسانی بود که داوطلب می شد . از کمک به افراد نیازمند دریغ نداشت و اگر خودش توانایی نداشت با مساعدت دیگران مشکل را برطرف می کرد . یکی از دوستانش نقل می کند :
روزی به من زنگ زد و گفت : « فلانی می خواهد ازدواج کند چه کاری می توانیم بکنیم . » غافل از اینکه مشکل را برطرف کرده بود و فقط برای رد گم کردن اینها را مطرح می کرد .
در تقسیم اقلامی که میان پاسداران توزیع می شد ، بسیار عادلانه رفتار می کرد . به عنوان نمونه زمانی در شورای فرماندهی گردان از تدارکات بسته های آجیل آوردند . او وقتی فهمید که به همه افراد گردان نرسیده است از آن پسته ها نمی خورد .
در امور سیاسی و اجتماعی همیشه سعی داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبیق دهد . در اوائل تشکیل سپاه که عده ای بدون گزینش وارد سپاه شده بودند و یک سری کارهای خلاف شئونات انجام می دادند به شدت ناراحت بود به طوری که حتی میل به غذا نداشت . در این میان اگر کسی در حضورش از کس دیگری بدگویی می کرد می گفت : « صبر کنید تا طرف خودش بیاید . » و یا مجالس را ترک می کرد و در مواردی که می گفتند فلانی پشت سرت چنین گفت ، می گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشید . »
حضور او در جبهه تقریباً دائمی بود و زمانی که به مرخصی می رفت ، هنوز مرخصی تمام نشده با اعلام اینکه نیاز است ، به سرعت به جبهه بازمی گشت و در برگشت کمکهای مردمی را جمع آوری می کرد و با خود به جبهه می برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و باید برای نابودی دشمنان از جان مایه گذاشت و من تا به آرزویم نرسم به جبهه می روم . » در جواب نامه خانواده اش که از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگرانی می کردند ، نوشت : « از چه نگران هستید . انسان یک روز می آید و یک روز هم می رود . » نقل است که می گفت : « بزرگترین آرزویم شهادت است و در هر نماز از خدا می خواهم زندگیم را به شهادت ختم کند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخنی به میان می آمد ، دستها را به هم می زد و سر را به آسمان بلند می کرد و با صدای بلند می گفت : « یا هو »
چند روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی برای آخرین بار از جبهه به خانواده اش تلفن کرد و چنان سخن گفت که گویا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداری داد که پس از شهادتش ناراحت نباشد . یکی از همرزمانش نقل می کند :
در شب عملیات نریمانی غسل شهادت کرد و لباسهای نو پوشید و در موقع خداحافظی از همه حلالیت طلبید و گفت : « احتمال این که از این عملیات برنگردیم خیلی زیاد است . » نریمانی گردان را به سوی خط مقدم هدایت کرد که در میان راه مشکلی پیش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسیم شدند و همدیگر را گم کردند ولی چون هدف عملیات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بین راه خمپاره ای در کنار نادر نریمانی منفجر شد و او در اثر ترکش به شهادت رسید .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی در جبهه فکه اعلام کرده است . یکی از همرزمانش درباره شهادت وی می گوید :
قبل از شهادت با همکاری دیگر رزمندگان با جعبه های خالی مهمات مسجدی در منطقه احداث کرد و قرار شد هر کس زودتر به شهادت رسید مسجد به نام او باشد . نریمانی اولین شهید بود و مسجد به نام او نامگذاری شد .
یکی دیگر از همرزمانش آخرین لحظات زندگی و چگونگی شهادت نادر نریمانی را اینگونه توضیح می دهد .
عملیات والفجر مقدماتی شروع شد و با نریمانی و نیروهای گردان باب الحوائج به منطقه رفتیم . از رملها گذشتیم و در منطقه ای به نام دشت خلف شنبل که درخت سدری در آنجا وجود داشت که نقطه رهایی نیروها بود پیاده شدیم . چون منطقه را عراق بمباران می کرد قرار شد هر گروهان مسیر جداگانه ای را در پیش گیرد . من فرمانده گروهان و نریمانی فرمانده گردان در جلوی گروهان ما را هدایت کرد . چون به صف حرکت می کردیم هر گروهان به مسیری رفت . نریمانی ، اسلام نجاری را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نیروی شناسایی ما را به هدف برساند . نریمانی جلو افتاد و من به اتفاق نجاری در پشت حرکت می کردیم . محمدرضا بازگشا نیز با نریمانی در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود که تازه آزاد شده بود . نریمانی به من گفت : « شما از پشت سر بیایید تا از نیروهایتان کسی جا نماند . او همیشه در جلو حرکت می کرد .پس از مسافتی مشکلی پیش آمد و آن اینکه گروهان نصف شده بود ، نصفی با نریمانی و نصفی با ما مانده بود . موقعیتی پیش آمد و ما همدیگر را گم کردیم ولی چون می دانستیم مقصد کجاست به راه خود ادامه دادیم . مهدی باکری نیز در جلو بود و مکرر در پشت بی سیم می گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بیا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خواندیم ولی نریمانی را پیدا نکردیم . از نیروهای باقیمانده جویای وی شدم ، گفتند نادر سعی میکرد نیروها را جمع کرده و سریع به باکری برساند چون آقا مهدی پشت بی سیم می گفت زود بیاید که مزدورها فرار می کنند . در همان موقع توپ یا خمپاره ای به زمین خورد و در همان جا به شهادت رسید .