دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ مسلم‏بن عقیل ازلشگرمکانبزه 31عاشورا

 

واحد تخریب! دو کلمه، اینک به سهولت تمام بر صفحه کاغذ رقم زده مى‏شود. اما به راستى واحد تخریب یعنى چه؟ واحد تخریب را کسى مى‏شناسد که شب عملیات، در میدانى سرشار از مین زمینگیر شده باشد و در آن لحظه‏هاى شگفت، دلاورانى را بنگرد که پیشتر از آن نه نامشان را شنیده و نه رویشان را دیده است؛ با توکل به خدا گام پیش مى‏نهند و معبر مى‏گشایند... و ناگهان فریاد یا حسین با صداى انفجارى درمى‏آمیزد، خورشید پاره پاره مى‏شود و تخریبچى به نهایت سرخ خود مى‏رسد. معبر گشوده شده است. نیروها از میدان مى‏گذرند...

محمدناصر حق‏شناس آنگاه که در آبانماه سال 1361 براى نخستین‏بار به جبهه آمد، 19 سال بیشتر نداشت. در همین نخستین حضور به تخریب پیوست. زیرا واحد تخریب نزدیک ‏ترین معبر براى رسیدن به آسمان بود.

اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به میدان رفتن‏ها، در میان مین‏ها زندگى کردن...

با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مین ( یکى از حلقه‏هاى مشترک اخوّت ما بود. اما تو از )مین(، از زمین به آسمان رسیدى و من هنوز در زمین مانده‏ام، در زمینى که دیگر در آن به دنبال مین نمى‏گردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مینى در سینه‏ام منفجر مى‏شود و قلبم را پاره پاره مى‏کند.

ما با هم به )فکه( رفتیم. در والفجر مقدماتى قلب میدان‏هاى مین را شکافتیم و معبر زدیم. تو در میدان مین، حیثیت مرگ را به بازى مى‏گرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسوولیت گروهان تخریب را به تو سپردند، اما تو تخریب را نیز وانهادى و به سراغ دکل‏ها رفتى. چنین مى‏دانم که رازهاى زمین را دریافته بودى و دیگر دنبال کشف رازهاى آسمان بودى. دیده‏بانى را برگزیدى؛ سلام بر دیده‏بانى که خدا را دید!

در دیده‏بانى بودیم، بر فراز تپه‏اى در فکه. ناصر از ما جدا شد و به پایین تپه رفت. دیر شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربین به منطقه پایین تپه نگریستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مى‏بردند، دیر شده بود. عراقى‏ها دورتر از آن بودند که بتوانیم به آنها برسیم، تیراندازى هم ممکن نبود، احتمال داشت تیرهاى ما به ناصر اصابت کند. دوربین را از چشم برنمى‏داشتم، این تنها وسیله‏اى بود که با آن مى‏توانستم آخرین لحظات ناصر را ببینم. عراقى‏ها ناصر را به شدت مى‏زدند.

عراقى‏ها ناصر را بُردند. اما همه مى‏گفتند: ناصرى که ما مى‏شناسیم به راحتى اسیر نخواهد شد، عراقى‏ها را راحت نمى‏گذارد. شهیدش مى‏کنند.

لحظه‏ها با اضطراب و آشوب مى‏گذرد. خیال ناصر یک لحظه آرامم نمى‏گذارد. خود را ملامت مى‏کنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مى‏دیدیمشان مى‏توانستیم ناصر را از چنگشان رها کنیم... اما ملامت خود هم فایده‏اى ندارد. دیگر ناصر را برده‏اند. دیگر از چشم دوربین هم نمى‏توان ناصر را دید. عراقى‏ها گم و گور شده‏اند. دیگر کارى از دست ما برنمى‏آید. موضوع را به هر نحوى که شده، به برادرِ ناصر که در منطقه است، اطلاع مى‏دهیم. بچه‏هایى که ناصر را از نزدیک مى‏شناسند، مى‏گویند: شاید او تا حالا شهید شده است. به برادرِ ناصر مى‏گوییم که به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مى‏کنیم. بعد از دو سه روز برمى‏گردد: من نتوانستم بگویم!

پانزده روز از اسارت ناصر مى‏گذشت که خبرى در منطقه پیچید: ناصر آمده است! مى‏گفتند ناصر باز آمده است با لباس‏هاى پاره پاره و پیکرى سراسر خونین و زخم‏آلود. با عجله سراغش را مى‏گیرم. مى‏گویند: ناصر را با هلى‏کوپتر بردند.

ناصر در بیمارستان است. به ملاقاتش مى‏شتابیم. حالش کم‏کم رو به راه مى‏شود.

اولین چیزى را که مى‏پرسم، قضیه اسارت است. هنوز به پایین تپه نرسیده بودم که صداى گفتگوى عربى عراقى‏ها را شنیدم، و قبل از اینکه بتوانم عکس‏العملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بى‏هیچ مقدمه‏اى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مى‏خواستند زدند. سپس مجبورم کردم که همراهشان حرکت کنم. چاره‏اى نبود. کوچکترین بى‏احتیاطى منجر به کشته شدنم مى‏شد. همراه آنها حرکت کردم و در بین راه متوجه شدم که این دو نفر عراقى موقعیت خود را گم کرده‏اند. دیگر مى‏دانستم که ما گم شده‏ایم، دو نفر عراقى مسلح و من که اکنون اسیر آنها به حساب مى‏آمدم. راه مى‏پیمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپیمایى پایانى نداشت. شاید حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتیم اما باز هم به جایى نرسیدیم. کم‏کم خستگى فشار مى‏آورد. عراقى‏ها بیشتر از من خسته شده بودند. گویى آنها قبل از آنکه مرا اسیر کنند، ساعت‏ها راهپیمایى کرده بودند و اکنون کم‏کم از پا درمى‏آمدند. من هم خود را خسته‏تر از آنها نشان مى‏دادم. عراقى‏ها از پاى مى‏افتادند و چنین تصور مى‏کردند که من هم دارم از پاى مى‏افتم. به عیان مى‏دیدم که از خستگى یاراى سر پا ایستادن را ندارند. وضعشان طورى شد که ادامه راهپیمایى برایشان ممکن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز کشیدند. طاقت برخاستنشان نبود. در یک آن اسلحه یکى از آنها را از چنگش بیرون کشیدم و لحظاتى دیگر هر دو به هلاکت رسیده بودند. دیگر تنها بودم. تاکنون تنها به آزادى و کشتن عراقى‏ها فکر مى‏کردم، اما اکنون تنها در فکربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطب‏نمایى هم در کار نبود تا از مسیر حرکت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم که با صداى انفجارى بر زمین افتادم. چشمم که باز کردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد کرده بودم. سراسر بدنم پر از ترکش بود. سر و صدا مى‏آمد. سرم را اندکى بلند کردم. اردوگاه تکاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مى‏آمدند. ناى حرکت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدایشان فهمیدم که بالاى سرم رسیده‏اند. تصور مى‏کردند که من مرده‏ام. یکى از آنها با پوتین چند ضربه محکم به بدن زخمى‏ام زد. حرکت نکردم. لحظاتى بعد رهایم کردند و رفتند. آنها که رفتند کشان کشان خود را از میدان مین بیرون کشیدم و در مسیر دیگرى حرکت کردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پیکرم زخم‏آلود بود با این همه با توکل به خدا حرکت مى‏کردم. خونى که از جراحت‏هایم رفته بود، تشنگى‏ام را افزونتر مى‏کرد. غذایم علف بیابان بود. چندین روز شبانه‏روز با این حال راه مى‏پیمودم و در آن لحظات که دیگر لحظه‏هاى آخر بود، به خط خودمان نزدیک شدم...

صحبت‏ها که تمام مى‏شود مى‏خواهیم از ناصر خداحافظى کنیم و به خط برگردیم.

کجا؟ صبر کنید...

صداى ناصر است. آماده مى‏شود که همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما مى‏آیم، یک هفته است که در این بیمارستان افتاده‏ام، دیگر بس است. هر چه اصرار مى‏کنیم، فایده‏اى ندارد، عصایش را برمى‏دارد و همراه ما از بیمارستان خارج مى‏شود. به منطقه که مى‏رسیم، عصایش را نیز مى‏اندازد.

 

زندگى ناصر در جبهه‏ها مى‏گذشت. خود را وقف جهاد کرده بود. در آبانماه 1362 به کسوت پاسدارى درآمد و این خود مرحله‏اى دیگر در حیات او بود. او مرحله به مرحله پله‏هاى حیات حقیقى را مى‏پیمود. در دوران تخریب، معبرهاى آسمان به رویش گشوده شد، و در دوران دیده‏بانى دیدنى‏هایى دید که از دیده دنیاطلبان پنهان است. آنان که در عملیات خیبر بوده‏اند، هنوز از دیده‏بانى سخن مى‏گویند که مهارتش در هدایت آتش، صفوف خصم را متلاشى کرد. بعد از آن به اطلاعات و عملیات پیوست، هنوز چندى نگذشته بود که کارایى و توانایى‏اش در اطلاعات و عملیات آشکار شد، چنانکه سخت‏ترین و خطرناک‏ترین کارهاى اطلاعات و عملیات و شناسایى به او محول مى‏شد. در این دوران بود که مسوولیت اطلاعات و عملیات تیپ مسلم‏بن عقیل را برعهده‏اش نهادند و او با کوله‏بارى از تجارب عملیات‏هاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خیبر و بدر، در این مسوولیت نیز با شایستگى و شجاعت تمام انجام وظیفه مى‏کرد. اشتیاق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبریز کرده بود، چنانکه پس از سال‏ها نبرد از جبهه دل نمى‏کند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مى‏آمد، اغلب کارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مى‏داد. با همه از جبهه مى‏گفت، از پیروزى‏ها و ایثارها، از عنایات و امدادهاى خداوندى...

وقتى به مراغه مى‏آمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مى‏شد، جمعى نیز براى عزیمت به جبهه با او همراه مى‏شد. همه او را مى‏دیدند که وقتى به پشت جبهه مى‏آید، روز و شبش در پایگاه‏هاى مقاومت و مراکز بسیج مى‏گذرد. مى‏دیدند که او در مسیر جهاد و در راه خدا از همه چیز خود گذشته است.

در غرب که دیدمش ابتدا جا خوردم، آخر او همیشه در جنوب بود. بالاخره پرسیدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خندید. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمده‏ام!... گاهگاهى از این شوخى‏ها داشت. جدّى نگرفتم، شاید هم خودش این را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگیرم.

آخرین بارى که به جبهه اعزام مى‏شد، پدر و مادرش به او مى‏گویند: آخر تو کى از جبهه برمى‏گردى که سر و سامان بگیرى؟ و ناصر مى‏گوید: اگر این بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم کرد. اگر این بار برگشتم...

شما برگردید!...

صداى ناصر است. محکم و با صلابت. و من مى‏اندیشم چگونه برگردیم؟

برادر ناصر! باید تو را هم ببریم.

او را ببرید...

اشاره مى‏کند به نوجوان بسیجى. لحظات با شتاب مى‏گذرد. ما در منطقه حایل بین نیروهاى خودى و نیروهاى دشمن قرار داریم. هر لحظه ممکن است گشتى‏هاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد که ما به این تله انفجار برخوردیم؟« سؤالى است که جوابش هم فایده‏اى ندارد. دو نفر زخمى داریم و تنها یک نفر را مى‏توانیم با خودمان ببریم. نظر ما این است که ناصر را ببریم. آخر او فرمانده است، سال‏ها تجربه نبرد دارد...

او را بردارید و بروید...

صداى محکم ناصر، بى‏اختیار به حرکتمان وا مى‏دارد. نوجوان بسیجى را برمى‏داریم و حرکت مى‏کنیم. گامى به جلو برمى‏دارم و سر برمى‏گردانم و به ناصر نگاه مى‏کنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حایل بین نیروهاى خودى و نیروهاى دشمن.

بروید...

شتاب مى‏کنیم.

برمى‏گردیم آقا ناصر! منتظر باشید.

گویى لبخند مى‏زند. از ناصر دور مى‏شویم و دورتر ... و اکنون همان مسیر را برمى‏گردیم. برمى‏گردیم تا ناصر را با خودمان ببریم. به نقطه مورد نظر که نزدیک مى‏شویم، دل در سینه‏ام مى‏تپد. نزدیک‏تر مى‏شویم. ناصر را مى‏بینم. تنهاست. زخمى در میان منطقه حایل نیروهاى خودى و دشمن. آرام خوابیده است. با صورتى گلگون. جنازه‏اش را برمى‏داریم. شاید در همان روز شهید شده است.20 اردیبهشت 1365.



[ سه شنبه 22 اردیبهشت 1394  ] [ 1:56 AM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]