دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

برادر شهیدان بادرام می‌گوید: فرمانده گردان بودم. سعید نیز نیروی گردان بود. عادت داشتم، پیش او می‌رفتم. یک روز گفت "کاکا می‌دانم ناراحت می‌شوی اما دیگر پیش من نیا! همه بسیجی‌ها که برادرشان فرمانده نیست که بهشان برسد، دلشان می‌شکند!" دیگر نرفتم. اعزام بعدی رفت یک تیپ دیگر تا گمنام باشد و گمنام برود.
 

دوست داشت گمنام باشد


برادر شهیدان بادرام می‌گوید: فرمانده گردان بودم. سعید نیز نیروی گردان بود. عادت داشتم، پیش او می‌رفتم. یک روز گفت "کاکا می‌دانم ناراحت می‌شوی اما دیگر پیش من نیا! همه بسیجی‌ها که برادرشان فرمانده نیست که بهشان برسد، دلشان می‌شکند!" دیگر نرفتم. اعزام بعدی رفت یک تیپ دیگر تا گمنام باشد و گمنام برود.
دوست داشت گمنام باشد

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس- خانواده بادرام چهار فرزند پسر داشت که در این میان دو فرزند خود را تقدیم اسلام کرد. سعید بادرام در 6 اردیبهشت 43 و محمد در 15 فروردین 36 در شهر فسا به دنیا آمدند. سعید در سن 18 سالگی در تپه 175 و منطقه شرهانی و محمد در سن 25 سالگی به فیض شهادت رسیدند. این دو برادر به فاصله سه ماه از هم به شهادت رسیدند.

سعید دوست داشت گمنام باشد

برادر شهیدان بادرام می‌گوید: من فرمانده گردان بودم. سعید به عنوان نیروی بسیجی در گردان بود. عادت داشتم، وقت‌های آزادم یا وقت ناهار و شام بروم پیش سعید. یک روز گفت کاکا می‌دانم ناراحت می‌شوی اما دیگر پیش من نیا!

با تعجب گفتم: چرا؟

گفت: همه بسیجی‌ها که برادرشان فرمانده نیست که بهشان برسد، دلشان می‌شکند!

دیگر نرفتم. اعزام بعدی هم خودش رفت یک تیپ دیگر تا گمنام باشد و گمنام برود.

تحقق وعده

وی ادامه داد: سعید در عملیات محرم، در شرهانی شهید شد و از جنازه‌اش هم خبری نشد. برادر بزرگمان محمد، طاقت دوری از سعید را نداشت. بلافاصله به جبهه اعزام شد. هنوز بیست روز از شهادت سعید نگذشته وصیتش را نوشت. در آن نوشته شده بود: مادر هرگاه خبر شهادتم را برایت آوردند بدان تیر به دوجای بدنم اصابت کرده است اول به مغزم که به فکر خداست و دوم به قلبم چون برای ملت مسلمان می‌تپد.

وقتی خبر شهادتش آمد، وعده محمد تحقق یافته بود و تیری در سر و تیری به قلبش نشسته بود.

شاهد غیبی

پسر عموی شهیدان بادرام نقل می‌کند: دو ماه از شهادت سعید می‌گذشت که محمد شهید شد. برای تهیه قبر به بنیاد رفتیم. گفتیم کنار محمد، یک قبر هم برای سعید بدهید، که اگر جنازه‌اش آمد پیش برادرش باشد.

گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند. ما هم که کسی را نمی‌شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف‌های ما را می‌شنید. گفت: چه کاره سعیدی؟ گفتم: پسر عمو! به پدر و مادر شهید اشاره کرد و گفت: «اینها چی؟» گفتم پدر و مادرش هستند. گفت ببرشان بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم.

عمو و زن عمو را بیرون بردم. گفت: عملیات محرم بود. گردان ما کارش تمام شده و در حال تسویه بودیم که فرمانده گفت: «می‌خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم، هر کس داوطلب است بسم الله.»

اولین نفر که بلند شد سعید بود. آن شب تپه را گرفتیم اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد، دستور عقب‌نشینی آمد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی‌ها ایستاده بود و آتش‌ می‌ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم کاری کنیم و او را بیاوریم...

این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود!

لبخند شهید

پدر شهیدان بادرام روز خاکسپاری فرزندش را اینگونه بازگو می‌کند: محمد شهید بود و شهید هم غسل ندارد. نمازش را خواندیم و دفنش کردیم. قبر را که صاف کردیم، گفتند شهید شما غسل دارد! گفتم: اما دفن شد. ولی گفتند باید غسلش بدهید.

خودم بیل دست گرفتم و شروع کردم دوباره قبر پسرم را کندن. محمد را از قبر بیرون کشیدم و در غسالخانه خودم غسلش دادم و دوباره داخل قبر گذاشتم. دوست داشتم برای آخرین بار ببینمش. کفن را از صورتش کنار زدم. صورتش که بیرون آمد، لب‎‌هایش به خنده باز شد.

صورت خندانش را بوسیدم. گفتم پسرم! من بعد از خدا و پیغمبرش جز تو کسی را ندارم، تنهایم نگذار...

هیچ وقت تنهام نگذاشت و هر وقت مشکلی هست به خوابم می‌آید.

شبی محمد را در خواب دیدم. گفت بابا یکی از دوستانم برای دیدار با شما می‌آید، اما آدرس را بلد نیست، صبح فلان چهارراه برو دنبالش!

صبح رفتم سر همان چهارراه. دیدم آقایی حیران ایستاده. گفتم جوون، دنبال جایی هستی؟

گفت: می‌خواهم بروم خانه شهیدان بادرام اما بلد نیستم!

گفتم: خوش آمدی، من پدر محمد هستم!

انتهای پیام/



[ پنج شنبه 7 خرداد 1394  ] [ 10:57 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]