دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در آخرین روز سال 64 در حال وضو گرفتن بود که یک خمپاره 120 کنارش فرود آمد و به سوی معبود پر کشید.
 

از کارگری در کارگاه آهن فروشی تا شهادت در کنار اروند/ یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست


در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در آخرین روز سال 64 در حال وضو گرفتن بود که یک خمپاره 120 کنارش فرود آمد و به سوی معبود پر کشید.
از کارگری در کارگاه آهن فروشی تا شهادت در کنار اروند/ یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از گرگان، سردار رشید اسلام شهید "صادق مکتبی" از سرداران شهید استان گلستان است. سردار شهید صادق مکتبی، در اول مهرماه سال 1343 در روستای محمد آباد گرگان دیده به جهان گشود.

پدرش «حاج ‌صفر مکتبی» در سال 46 مکتب‌ خانه‌ای راه‌ اندازی کرد و صادق از کودکی، در محفل روحانی انس با قرآن رشد کرد و به فراگیری علوم قرآنی پرداخت. در کنار تحصیل، اوقات فراغتش را در کارگاه آهن فروشی کار می کرد.

سال اول دبیرستان بود که انقلاب شد. آذر ماه سال 1359 از سوی سپاه، برای مبارزه با اشرار، به منطقه محروم سیستان ‌و بلوچستان اعزام شد. همان‌ جا به عضویت رسمی سپاه درآمد و در بلوچستان توسط اشرار زخمی‌ شد. جنگ که شروع شد، به جبهه رفت و در عملیات فتح‌المبین به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. آدم توانایی بود، یک ‌بار از دست بعثی‌ها گریخت و دوباره به جمع رزمندگان پیوست. در هنگامه جنگ ازدواج کرد و پدر فاطمه و مهدیه شد.

بعد از اندکی به فرماندهی گردان حمزه درآمد و در عملیات‌های بسیاری به خوبی ایفای نقش کرد. در پاسگاه زید از ناحیه ران پا زخمی ‌و دو ماه در بیمارستان بستری بود. هنوز بهبود نسبی نیافته بود که دوباره راهی جبهه شد.

 فرماندهی گردان علی ‌بن ابی‌طالب(ع) و سپس فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(ع) را به عهده گرفت و تا فرماندهی تیپ ارتقا یافت. و در آخرین روز سال 64 در جاده فاو- ام‌القصر به درجه رفیع شهادت رسید.

یکی از همرزمانش درباره شهادتش می‌گوید:

پیش از شروع عملیات والفجر 8 بود که به بچه‌ها گفتند باید آموزش ببینند. با این آموزش‌های بسیار جدی و کامل، بچه‌ها فهمیده بودند که عملیات بزرگی در پیش است. انواع آموزش‌های آبی، خاکی و غواصی در مدت یک الی دو ماه به پایان رسید.

من در چند روز نخست عملیات حضور نداشتم، اما بالاخره به همراه شهید مکتبی که فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا(ع) بود، از گرگان به جبهه رفتم.

وقتی به منطقه رسیدیم، نیروهای گردان داشتند خودشان را برای جواب دادن به پاتک‌های سنگین دشمن آماده می‌کردند.صادق سریع دست به کار شد و حین آماده کردن بچه‌ها، از خاطراتش در عملیات‌های قبلی صحبت می‌کرد و به این وسیله تجارب خود را به بچه‌ها انتقال می‌داد.

در منطقه‌ای در کنار اروند مستقر بودیم و قرار بود از آن‌جا به فاو برویم. بعد از مدتی از آن‌ جا هم حرکت کردیم و به آن طرف اروند رفتیم و در کنار خاک‌ ریزی موضع گرفتیم. همان‌جا به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب دیدم که امام جمعه شهرمان، عبایش را انداخته و با دست به زانوهایش می‌زند و با حالتی می‌گوید: «بچه‌ها را شهید کردند...‌» وقتی بلند شدم حالت عجیبی داشتم، ناگهان یاد صادق افتادم، یاد سخنرانی‌هایی که در این مدت می‌کرد .وقتی پیدایش کردم، دیدم نماز صبحش را خوانده و دارد زیارت عاشورا می‌خواند، حال و هوای دیگری داشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و او نیز با نگاهی سرشار از محبت نگاهم کرد. ساعت دو بعدازظهر بود که صادق گفت: «بچه‌ها آماده باشید تا به شناسایی برویم.» گفتم: «می‌توانم با شما بیایم؟»گفت: «بیا! چرا که نه.»


با چند نفر از بچه‌ها به کنار اروند رفتیم و پس از غسل شهادت به سوی کارخانه نمک حرکت کردیم. شب را همان‌جا ماندیم و با دعا، مناجات و خواندن مصیبت اهل ‌بیت(ع) شب را به صبح رساندیم؛ صبح قرار بود به شناسایی برویم .پیش از رفتن به شناسایی، وضو گرفتم و در حال خواندن سوره الرحمن بودم که صادق برای وضو گرفتن بیرون رفت .در حال وضو گرفتن بود که یک خمپاره 120 کنارش فرود آمد و به شهادت رسید.

فرازی از وصیتنامه شهید:

«خداوندا رحمتی کن که آنچنان که تو دوست داری بمیرم و در لحظه مرگم، قلبم مالامال از عشق تو باشد.»

انتهای پیام/



[ شنبه 9 خرداد 1394  ] [ 12:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]