دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

این رزمنده سُنی، نه‌تنها گوش راست‌اش بلکه گوش چپ‌اش هم آسیب دیده و خونریزی کرده بود. یعنی آ‌ن‌قدر آرپی‌جی شلیک کرده که گوش سمت چپ هم آسیب دیده بود. شب‌ها چفیه را مثل عمامه به سرش می‌بست و ذکر یا محمد(ص) و لااله‌الاالله می‌گفت و اعتقاد عجیبی هم به ائمه(ع) و ولایت فقیه داشت.
 

اولین تلاش برای اعزام به جبهه؛ از اعتصاب غذا تا مذاکره/ماجرای سرباز سنی که تعجب همه را برانگیخت


این رزمنده سُنی، نه‌تنها گوش راست‌اش بلکه گوش چپ‌اش هم آسیب دیده و خونریزی کرده بود. یعنی آ‌ن‌قدر آرپی‌جی شلیک کرده که گوش سمت چپ هم آسیب دیده بود. شب‌ها چفیه را مثل عمامه به سرش می‌بست و ذکر یا محمد(ص) و لااله‌الاالله می‌گفت و اعتقاد عجیبی هم به ائمه(ع) و ولایت فقیه داشت.
اولین تلاش برای اعزام به جبهه؛ از اعتصاب غذا تا مذاکره/ماجرای سرباز سنی که تعجب همه را برانگیخت

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس ـ سیده فاطمه کیایی: زیباترین تعبیر از تخریبچی‌های جنگ را از زبان یکی از نیروهای تخریب شنیدم که می‌گفت: "نیروهای تخریب مرگ را پشت سر گذاشته بودند" و جز این همنمی‌شد که در خط مقدم پیشرو از نیروهای دیگر در یک قدمی مرگ باشی و از تعلقات دنیا دل نکنده باشی.نمی‌شود معبر خاکی را باز کنی اما معبر دلت همچنان در گیر و دنیا باشد.

سلسله گفت‌وگوهای دفاع پرس با نیروهای تخریبچی جنگ، سرآغازی است برای بازخوانی دوباره جنگ از نگاه نیروهای تخریبچی. در زیر متن گفت‌وگوی محمدرضا جعفری از نیروهای تخریبچی را از چگونگی ورود به جبهه تا عضویت در گردان تخریب می‌خوانیم.

به ما می‌گویند مگر می‌شود چنین اتفاقی در جنگ افتاده باشد

من در سال ۶۸ و ۶۹ بعضی‌ جاها خاطراتی را گفتم و تکفیر شدم. می‌گفتند چیزی که می‌گویی غیرممکن است و من احساس کردم برخی وقایع قابل گفتن نیست. حتی بعضی از همکاران خودم برخی اتفاقات را باورنمی‌کردند. وقتی اینها باور نکنند چطور می‌توان به مردم عادی گفت. مدتی چیزی نگفتم تا اینکه دیدم به دفاع مقدس جفا می‌شود.

واقعیت این است که با گذشت زمان، خاطرات به افسانه تبدیل می‌شود. چند سال دیگر به ما می‌گویند مگرمی‌شود چنین اتفاقی افتاده باشد؟ برخی اتفاقات چنان نادر و عجیب بود که قابل ثبت عمومی نیست.

بعضی موضوعات عمومی است مثلاً نظر شهدا در رابطه با نماز چه بود. خب این کاملاً معلوم است که یکسری احادیث و روایات از نماز داریم که شهدا آن را در زندگی پیاده می‌کردند. یا مثلاً اگر از کسی سؤال کنیم نظر شهدا درباره ولایت فقیه چیست، سؤال اشتباهی پرسیده‌ایم؛ چون موضوع کاملاً بدیهی است و نباید ازبدیهیات سؤال کرد. کدام شهید را داریم که در وصیت‌نامهش از ولایت فقیه حرفی نزده باشد؟ حتی شهید مسیحی دراین‌باره صحبت کرده چه برسد به رزمنده‌ی بسیجیِ شیعه.

سرباز سُنی و زدن ۵۴ خمپاره آرپی‌جی

در منطقه، سربازی سنی از اهالی گنبد کاووس داشتیم که وقتی برای مین‌گذاری به شهرک ۶۰ شرهانیرفتیم، فرمانده گروهان، خاطره‌ای از تعریف کرد. می‌گفت در یکی از پاتک‌های سنگین عراق که از چپ و راست آتش می‌ریختند، این یک سرباز به‌تنهایی ۵۴ بار آر‌پی‌جی‌۷ زد. به‌طوری که شنوایی گوش راستش را به‌کلی ازدست داده بود. البته بعد از ۷ ماه خوب می‌شد، ولی وِزوِز دائمی فلاکت‌باری دارد که تا آخر عمر خوب نمی‌شود. یعنی اگر شهید بشوی بهتر از این است که صدای وِزوِز را تحمل کنی.

این رزمنده نه‌تنها گوش راست‌اش بلکه گوش چپ‌اش هم آسیب دیده و خونریزی کرده بود. معنی‌اش این است که آنقدر آرپی‌جی شلیک کرده که گوش سمت چپ هم آسیب دید. شب‌ها چفیه را مثل عمامه به سرشمی‌بست و ذکر یا محمد(ص) و لااله‌الاالله می‌گفت و اعتقاد عجیبی هم به ائمه(ع) و ولایت فقیه داشت.

بسیاری از سربازها در جبهه بودند و کاری هم نمی‌کردند، ولی این سرباز آرپی‌جی‌زن شده و در این راه گوشش هم آسیب دیده بود. مدتی او را برای درمان به عقب فرستاد بودند، ولی بعد از ۲۰ روز دوباره به جبهه برگشته بود. این داستان‌ها را نمی‌توان هرجایی راحت گفت. کسی باور نمی‌کند سربازی ۵۴ بار آرپی‌جی۷ زده باشد وزنده بماند. من خودم ۵ تا آرپی‌جی بزنم گوشم کر می‌شود.

در همان منطقه عراقی‌ها روی ما آتش می‌ریختند، من به فرمانده گروهان گفتم تا آتش نریزید میدان مین راپاک‌سازی نمی‌کنیم؛ قبول کرد. گفتم دسته‌ی بالا و پایین را درگیر کن تا من بتوانم میدان را پاک‌سازی کنم. وقتی می‌خواست دسته‌ی سمت راست را درگیر کند، گفتم این سرباز سنی را بفرستید. فرمانده می‌گفتدست روی چه کسی هم گذاشتی. گفتم این را سفارشی بفرست برود.

من این سرباز را ندیده بودم، ولی از او شنیده بودم و این شنیدن برای ما اعتقاد آورد که این فرد همان کسی است که باید برود. همان شب هم برای ما اجرای آتش کرد تا بتوانیم میدان را خنثی کنیم. این‌ها را باید گفت تا در تاریخ ثبت شود و آیندگان قضاوت کنند.

بچه‌های انقلاب حس اقناع‌ ناپذیری برای ورود به شرایط سخت داشتند

بچه‌های انقلاب حس اقناع ناپذیری داشتند تا در سخت‌ترین جاها حضور داشته باشند. مثل گلبول سفید جاییمی‌روند که زخم است. بچه‌های اول انقلاب هم به جاهایی می‌رفتند که نقاط درگیری ایدئولوژیک بود. انجمنحجتیه، باند گودرزی، سازمان مجاهدین و تهاجم‌های ایدئولوژیک، جاهایی بودند که برای مقابله با آن‌هامی‌رفتیم اما این کار ما را راضی نمی‌کرد. مدتی هم به حوزه علمیه رفتم.

با پیشنهاد برادر خانمم که بعداً شهید شد، در مدرسه مکتب القائم(عج) در محله زیبا مشغول به تحصیل شدم. در کنار این، فعالیت‌های بسیج هم داشتیم. ولی به خاطر سن کم جبهه نرفته بودم. خیلی تلاش کردم تا به منطقه بروم ولی چون قد و جثه‌ام کوچک بود نشد.

تا اینکه شهید ملازمی موفق شد در پایگاه مالک ثبت نام کند. حدود ساعت ۹ بود که آمد و گفت که برای جبههثبت نام کردم. کمی دعوا کردیم. سریع لباس پوشیدم و شناسنامه‌ام را برداشتم و رفتم به سمت پایگاه مالک. دیدم  صفی دور حیاط به زاویه ۳۶۰ درجه آدم ایستاده. رفتم داخل صاف. سروصدا کردند که اینجا چکار می‌کنیگفتم من طلبه هستم می‌خواهم به‌عنوان مبلغ اعزام شوم، اجازه دهید جلوتر بروم.

بعضی‌ها راه می‌دادند بعضی‌ها را نمی‌دادند. سر ثبت نام هم دعوا بود برخی می‌گفتم ما زودتر آمدیم بعضی دیگر می‌گفتند ما قبلاً اینجا جا گرفته‌ایم و به شوخی می‌گفتند شیشه شیر گذاشتیم. اوایل انقلاب رسم بود عده‌ای در صف‌های خوراک و غیره، کنار نرده چیزی می‌بستند یا دبه‌ای می‌گذاشتند. مردمی که تازه وارد صفمی‌شدند می‌دیدند ۱۰ تا شیشه توی صف هست.

تلاش برای اولین اعزام به‌عنوان مبلغ

ظهر شده بود که رسیدم جلو. آن موقع ۱۶ سالم تمام شده بود. گفتم من را به‌عنوان مبلغ ثبت نام کنید گفتند۲۴ نفر ثبت نام داشته‌ایم؛ این همه طلبه که نباید به جبهه برود. تا دم مدرسه گریه می‌کردم. همش ناراحت بودم که چرا زودتر نرفتم. چند روز بعد به سپاه شهر ری رفتم آقای سوری جانشین سپاه و آقای شهسواری هم از نیروهای دیگر سپاه شهر ری آدم های بسیار خوبی بودند، ولی کسی را با واسطه اعزام نمی‌کردند. رفتم و به حضرت قاسم قسم دادم و گفتم حضرت قاسم هم سنش کم بود مرا هم اعزام کنید.

به شوخی گفتند باشد اعزام می‌کنیم. ما را از پادگان تهران به اصفهان بردند. در اصفهان از کل نیروهایی که آمده بود ما را جدا کردند و گفتند شما را برای عملیات خاصی می‌خواهیم پس باید تعلیمات خاص ببینید. نگو چون سن‌مان کم بود می‌خواستند توی گزینش نیایم. خیلی ما را اذیت کردند؛ از زیر سیم‌های خاردار ردمان کردند جایی را نشان می‌دادند و می‌گفتند باید ظرف چند ثانیه مسیر را بدوی که هر طور فکر می‌کردیمنمی‌شد. یعنی معروف‌ترین دونده آن زمان هم نمی‌توانست با این زمان بدود. ما را سرکار گذاشته بودند. قرار بود طوری از ما تست بگیرند که رد شویم.

ما را سوار اتوبوس کردند و به پادگان امام حسن(ع) که الآن مقر سپاه محمد رسول‌الله(ص) در شرق تهران است آوردند. آنجا محل اعزام نیروی بسیج بود. معمولاً بیش از ۸۰ درصد بچه‌های تهران از این محل اعزاممی‌شدند. خیلی وقت‌ها بزرگان و علما برای رزمنده‌ها در این پادگان صحبت می‌کردندیک‌بار شهید محلاتی برای ما صحبت کرد و فکر می‌کنم آن روز پرجمعیت‌ترین روز اعزام از پادگان بود.

برای غذا دادن هم یک صف دو کیلومتری تشکیل می‌شد اول که چلوکباب می‌دادند و تمام می‌شد بعد قرمهسبزی می‌دادند قرمه سبزی که تمام می‌شد برنج و یک خورشت دیگر می‌دادند آخر سر هم می‌رسید به کتلت که اسمش را گذاشته بودیم دمپایی ابری. ولی با اینکه جمعیت و نیروهای اعزامی زیاد بود و هیچ‌وقت همنمی‌توانستی پیش‌بینی کنی چند نفر هستند، غذا کم نمی‌آمد. بعضی رزوها دو تا سه هزار نفر اعزام داشتند. ما را هم آوردند پادگان امام حسن(ع) که بگویند شما نمی‌توانید به جبهه بروید.

اعتصاب غذا برای اعزام به جبهه

جمع ما بین ۱۸ تا ۲۵ نفر بود. من گفتم همین‌جا می‌مانم و جایی نمی‌رومآن‌ها هم گفتند ما هم جاینمی‌رویم. قرار گذاشتیم اعتصاب کنیم. روز اول هیچ‌کس سراغ ما را نگرفت. روز دوم کم‌کم زمزمه اعتصاب ما پیچید، ولی گفتند چون بچه هستند خودشان اعتصاب را تمام می‌کنند. روز دوم هم ایستادگی کردیم و کسی سراغ‌مان نیامد. روز سوم مذاکرات شروع شد و خیل جدی به ما گفتند بروید. کمی هم با ما برخورد کردند ولی ما محکم ایستادیم و گفتیم از امروز اعتصاب غذا می‌کنیم. البته یواشکی غذا می‌خوردیم، ولی کم می‌خوردیم. بعضی روزها هم روزه گرفتیم.

روز چهارم مسئول پادگان که مسئول اعزام نیرو هم بود، به سراغ‌مان آمد. گفتند یک نفر از گروه‌تان برای صحبت بیاید. ما هم چند نفر را انتخاب کردیم و رفتیم برای مذاکره. پرسید از ما چه می‌خواهید؟ گفتیم که می‌خواهیمبه جبهه اعزام شویم. گفتند شما باید از پایگاه اعزام شوید، الآن اگر به پایگاه نروید غیبت می‌خورید و بایدبرگردید. اسم شما جزو لیست پادگان برای اعزام نیست و اگر برنگردید من به بی‌کفایتی متهم می‌شوم. گفتیم ما می‌خواهیم به جبهه برویم. گفتند تعهد اخلاقی و شرعی می‌دهیم که هر کار می‌توانیم برای اعزام شما انجام دهیم. همان موقع اولین توافقنامه عمرم را امضا کردم.

اسامی را نوشتیم و گفتیم که اینها باید در اولین اعزام به جبهه بروند. به پایگاه‌های اطراف هم نامه زده شد و به بچه‌ها هم نامه دادند. نامه را برداشتم و به پایگاه محل بردم. به هر نحوی که بود بالاخره تاریخ اعزام ۱۲بهمن مشخص شد.

روز ۱۲ بهمن‌ماه دوستان هم‌محله‌ای را در پادگان دیدم. حال و احوال کردیم و اصرار کردند که بیا با ما به جبهه برویم. گفتم نمی‌شود اسمم توی لیست امروز استاز قضا چون مدتی در پادگان امام حسین(ع) بودیم وچندباری برنامه اعزام‌مان به هم خورده بود، کارت جنگی و تعاون را باهم داشتم. معمولاً نحوه‌ی کار به این صورت بود که کارت جنگی را در پادگان و کارت تعاون را در منطقه می‌دادند. من کارت جنگی و تعاون را باهم گرفته بودم و مورد نادری هم بود. معمولاً به رزمنده‌های اعزام مجدد این‌طور کارت می‌دادند. دوستانم کارت‌هایمن را برداشتند. تاریخ اعزام را دست‌کاری کردند. ۱۲ بهمن تاریخ اعزام من بود، زمانی که لیست نیروها رامی‌خواندند من توی لیست نبودم و غیبت خوردم اتفاقاً همین گروه از نیروهای شهید علی عاصمی شدند.

غروب روز ۱۳ با دوستانم سوار اتوبوس شدیم ولی اسمم داخل لیست نبود. منم ترسیده بودم. داشتم پشیمانمی‌شدم که چرا با همان اعزام خودم نرفتم. سربازی برای سرکشی به اتوبوس آمد. خوشبختانه لیست را نخواند و فقط به نیروها نگاه کرد. دوستم با مداد روی لب‌هایم سبیل کشیده بود ولی توی کارتم، عکسم سبیل نداشت. چند بار به عکس و به‌صورتم نگاه کرد و شک کرد. پرسید این عکس خودتی؟ گفتم: آره. گفت: توی عکس سبیل نداری. گفتم این را بچه‌ها کشیده‌اند. یکی از دوستانم از عقب آمد و گفت چی شده چی نشده و کمی شلوغ‌کاری کرد و دژبان دست‌به‌سر شد.

ادامه دارد...

انتهای پیام/

 


[ سه شنبه 19 خرداد 1394  ] [ 12:59 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]