9 سال از دفن شدن عبدالنبی می گذرد. اما اتفاقاتی دست به دست هم می دهند تا پرده از کرامات یکی از یاران عاشورایی خمینی کبیر برداشته شود.
|
شهیدی که پیکرش بعد از 9 سال سالم مانده بود!
9 سال از دفن شدن عبدالنبی می گذرد. اما اتفاقاتی دست به دست هم می دهند تا پرده از کرامات یکی از یاران عاشورایی خمینی کبیر برداشته شود.
|
![]() |
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، جماعت با بهت و حیرت به یکدیگر نگاه میکردند و آنها که تسلط بیشتری به خود داشتند، سعی میکردند آنچه به چشم میبینند را تجزیه و تحلیل کنند. 9 سال و چند ماه از دفن شهید عبدالنبی یحیایی میگذشت که یک اتفاق باعث نبش قبرش شد و حالا 21 نفر از اهالی روستای تنگ ارم، با جسد سالم شهیدی روبهرو میشدند که سالم مانده و حتی خون از بدنش جاری بود.
شهیدی که پدرش میگفت: هرچه دارد از امام حسین(ع) دارد. عبدالنبی یحیایی سال 42 در روستای تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنیا آمد. در نوجوانی چوپانی میکرد و در جوانی رزمندگی. او که سواد چندانی نداشت، نگاری بود که به مکتب نرفت و خط ننوشت، اما به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. گفت و گوی ما با جهانبخش یحیایی پدر و شیرین جمالی مادر شهید را پیش رو دارید. به دلیل لهجه غلیظ محلیاین دو عزیز، مصعب یحیایی پسرعموی شهید کمک حال ما در این گفتوگو شد.
ستارگان خاک
تلفن که زنگ میخورد، پیش شماره 917 نشان میدهد تماس گیرندهای از شهرستان داریم. کسی که خود را مصعب یحیایی معرفی میکند، از ما میپرسد فیلم ستارگان خاک را دیدهایم؟ «همان فیلمی که یک شهید بعد از حدود 10 سال نبش قبر شد و جسدش سالم از دل خاک بیرون آمد. او پسر عموی من شهید عبدالنبی یحیایی است» با آدرسی که مصعب میدهد، اثر خلق شده به کارگردانی عزیز الله حمیدنژاد را به یاد میآوریم که بارها از رسانه ملی پخش شده و داستان غریب سالم ماندن جسد یک شهید را روایت میکند.
ارتباط ما با مهمان رمضان به همین سادگی برقرار میشود! گمانمان این است که خود شهید یحیایی در ماه مهمانی خدا پیشقدم شده تا بیشتر خودش را به ما بشناساند. او پسرعمویش را واسطه کرده تا از این طریق به پدر و مادرش در گوشهای از دشتستان بوشهر دست پیدا کنیم و باز نظارهگر بخشهایی از زندگی یکی از شاهدان وجه الله باشیم. کمی بعد تماس دیگری و این بار از سوی ما برقرار میشود و صدای ضعیف پیرزنی که خودش را شیرین جمالی مادر شهید عبدالنبی یحیایی معرفی میکند، پاسخگویمان میشود. از او میپرسیم: حاج خانم چه چیزی به فرزندتان یاد دادید که اینطور عاقبت بخیر شد؟
«خواست خدا بود که چنین بچه دل پاکی را به ما هدیه بدهد. عبدالنبی ذات خوبی داشت و ما هم سواد آنچنانی نداشتیم که بخواهیم روی تربیتش کار خاصی انجام دهیم. روستایی بودیم و غیر از رزق حلال و انجام امور مذهبی خودمان چیزی نداشتیم که به او یاد بدهیم. اما این بچه از همان دوران کودکیاش به نماز و روزه اهمیت زیادی میداد و با اینکه به مدرسه نرفته بود، سعی میکرد قرآن یاد بگیرد و آن را تلاوت کند.»
جهانبخش یحیایی پدر شهید وارد گفتوگویمان میشود تا از دید خودش علت حالات معنوی فرزندش را ریشهیابی کند. او میگوید: «پدر من مرحوم حاج محمود یحیایی، واقعاً مقید به امور مذهبی بود. هر سال سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه میگرفت و با اینکه سواد نداشت، با حافظه قویاش قرآن حفظ کرده و آن را تلاوت میکرد. عبدالنبی رابطه خوبی با پدربزرگش داشت و از او چیزهای زیادی یاد گرفت. حتی یکبار که پسرم به شدت بیمار شده بود، پدرم به من دلداری داد و با نفس حق او، عبدالنبی بهبود یافت.»
کارگر 12 ساله
حتی پدر و مادر شهید هم به خوبی نمیدانند پسری که به مدرسه نرفته و از شرکت در مدرسه شبانه هم چیزی عایدش نشده بود، چطور این همه در امور مذهبی پیشرفت کرده بود. شاید هدایتی الهی درکار بوده یا شاید هم احترام فوقالعادهای که عبدالنبی به والدینش میگذاشت، دروازههای رحمت و حکمت الهی را به روی او گشوده بود. مادر شهید در این خصوص میگوید: «پسرم طور خاصی به ما احترام میگذاشت. از همان بچگی تا وقتی که بزرگ شد به یاد ندارم خلاف حرف ما حرفی زده باشد. حتی روزی که تصمیم گرفت به جبهه برود، آمد پیش من تا اجازه بگیرد. پرسیدم پدرت مشکلی با رفتنت ندارد؟ گفت از او هم اجازه گرفتم و مشکلی نیست. چون میدانستم عبدالنبی کسی نیست که طاقت بیاورد و به جبهه نرود، مخالفتی نکردم و او هم رفت.»
صحبت از احترام به والدین که میشود، پدر شهید هم میگوید: «وقتی که عبدالنبی 12 سال داشت، من برای کار به بوشهر رفتم و او را با خودم بردم، بچه زحمتکشی بود و از همان کودکی کار میکرد. هرچه میگرفت خرج نمیکرد و نگه میداشت. وقتی که میخواستیم به روستایمان برگردیم، با دسترنجش که از کار در گرمای طاقتفرسای بوشهر تهیه کرده بود، وسایل آشپزخانه خرید و برای مادرش هدیه آورد. همسرم هنوز با برخی از این وسایل آشپزی میکند و آنها را مثل یادگاری نگه داشته است.»
ذکر حسین(ع)
یکی از نقاط پررنگ زندگی شهید عبدالنبی یحیایی، عشق و ارادت او به سرور و سالار شهیدان بود که پدر و مادر نیز به آن صحه میگذارند. پدر شهید میگوید: «عبدالنبی صدای خیلی خوبی داشت. چون مدرسه نرفته بود، شبها که از بیرون میآمد تا دیر وقت مینشست زیر نور چراغ فانوس، میخواند و مینوشت. میگفتم بابا! خستهای چرا خودت را اذیت میکنی؟ میگفت میخواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا روضهخوان امام حسین(ع)بشوم. آخر هم به آرزویش رسید. محرم که میشد مردم را جمع میکرد و برایشان نوحه میخواند. عبدالنبی هر چه دارد از امام حسین(ع) دارد.
در میانه گفتگوی ما، مصعب یحیایی پسر عموی شهید، از اصوات زیبایی سخن میگوید که گویا از عبدالنبی برجای مانده و در آنها از دعای کمیل گرفته تا نواحی محلی دشتی را با صوت محزون و بسیار زیبایی خوانده است. پدر شهید در همین خصوص میگوید: یکبار عبدالنبی از جبهه به خانه آمد و چند روزی هم پیشمان ماند. همان ایام به خانه عمویش رفته بود. در آنجا خواسته بود تا صدایش را ضبط کنند. همه تعجب کرده بودند که چرا چنین درخواستی کرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدایش فراهم میشود و او بعد از گفتن اذان، دعای فرج امام زمان(عج) را میخواند و چند روز بعد هم به منطقه برمیگردد و به شهادت میرسد. شاید او میخواست قبل از اینکه از این جهان خاکی سفر کند آوایی بهشتی از خود به یادگار بگذارد.»
سلام بر حمزه
«تابستان 62، ارتفاعات حمزه کردستان عراق» این زمان و مکان همان میعادگاهی بود که عبدالنبی یحیایی سالیان درازی انتظارش را میکشید و و روح بیقرار او اکنون و در آستانه 20 سالگی به آن میزان از پختگی رسیده بود که دیگر تاب ماندن در این جهان خاکی را نداشته باشد و به جوار دوست پر بکشد. پدر شهید در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبی میگوید: عبدالنبی رزمنده زاده شده بود. روحیه خاکی داشت و به نظر من متعلق به خاکهای بیریای جبهه بود.
روحش پر میکشید برای رفتن به جبههها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشکاری بلد بود در جبهههای جنوب غرب سنگر میساخت و هر بار که او را میدیدیم، وسایل جوشکاری دستش بود. بار بعدی 45 روز به اردوگاه شهید دستغیب کازرون رفت و آموزش نظامی دید. این بار به عنوان نیروی رزمی به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، برای آخرین بار به خانه آمد و همان ماجرای خواندن اذان و ضبط کردن صدایش پیش آمد.
وقتی که میخواست به جبهه برگردد، طوری با ما خداحافظی کرد که انگار بار آخری است که او را میبینیم. با اصرار از ما میخواست حلالش کنیم. اما ما که بدی از او ندیده بودیم. پسر مظلوم و باایمانی که همه اهالی او را به سر به زیری و متانت میشناختند چطور میتوانست بدی از خود در دل پدر و مادرش برجای گذاشته باشد. آن روز آخرین دیدارم با عبدالنبی بود.
28 روز روی خاک
آنطور که همرزمان شهید عبدالنبی یحیایی برای خانوادهاش تعریف کرده بودند، او در اثنای عملیات والفجر 2 به تاریخ 8/5/62 و روی ارتفاعات حمزه کردستان عراق، برای خاموش کردن آتش مسلسل یکی از سنگرهای دشمن نارنجکی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما میان خاکریز دشمن و نیروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد. به دلیل اینکه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی 18 روز در همان جا میماند و پس از این مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهایتاً پس از 28 روز بدون آنکه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهید میگوید که روز دفن عبدالنبی او را با کیسه پلاستیکی پوشانده و روی کیسه هم کفن کشیده بودند. تقویمها شهریور ماه 1362 را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنین شکل و شمایلی دفن شد.
9 سال بعد
9 سال از دفن شدن عبدالنبی میگذرد. اما اتفاقاتی دست به دست هم میدهند تا پرده از کرامات یکی از یاران عاشورایی خمینی کبیر برداشته شود. پدر شهید بازگوکننده این اتفاقات میشود:
«روی قبر عبدالنبی یک تابلو گذاشته بودیم که مثل خیلی از مزار شهدا در آن یادگاریهایی قرار میدادیم. چون این تابلو در محکمی نداشت، گاهی بچهها یا رهگذرها به وسایلش دست میزدند. من تصمیم گرفتم برای این تابلو در قفل دار بگذارم. سال 71 بود. یک روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست کردم.
اما دیدم سنگ قبر تکان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا که میخواهم تابلو را درست کنم، دستی هم به این سنگ بزنم. سنگ را جابهجا کردم. آن روز کارم نیمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا دیدم یک گروه از اهالی با مینیبوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول کردم. سفرمان 15 روزی طول کشید. در مشهد خواب دیدم که چراغ نورانی در خانه داریم. آن قدر نور داشت که نمیشد به آن نگاه کرد.
بعد که برگشتیم، چند روزی مهمان به خانه میآمد و درگیر آنها بودیم، چند روزی هم به همین منوال گذشت. در همین اثنی یک شب خواب دیدم به زیارتگاهی رفتهام که مثل یک اتاق کوچک بود. وقتی از آنجا بیرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بیرون آمد و چیزی مثل قرآن یا جانماز به من داد و گفت اینجا نایست و برو. از خواب که بیدار شدم احساس کردم باید به مزار شهیدم بروم. آن روز 19 مهر 1371 بود.
رفتم و دیدم که در قسمت جنوبی مزار حفرههایی ایجاد شده است. سرم را که نزدیک بردم، بوی خوشی استشمام کردم. سعی کردم آن را درست کنم، اما مزار داشت ریزش میکرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم که سواد بیشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ریزش مزار را برایش تعریف کردم. گفت که ما نمیتوانم جسد را خارج کنیم، فقط باید سنگ را جابهجا کنیم و اگر بشود بدون آنکه به مزار دست بزنیم، آن را تعمیر کنیم. با همین فکر دست به کار شدیم، اما ناگهان دیدیم سنگ لحد و کل مزار ریزش کرد و جنازه بیرون زد. هر بار که کار خرابتر میشد، مجبور میشدیم از دیگران کمک بگیریم و همین طور تعدادمان به 20 یا 21 نفر رسیده بود.
به هر حال کمی بعد کار به جایی رسید که دیگر نمیشد جسد را به حال خودش رها کنیم و با صلاح و مشورت که کردیم تصمیم گرفتیم آن را خارج کنیم. پسر و برادرم برای خارج کردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان طور بود که بار اول و هنگام دفن دیده بودم. فقط کفن پوسیده شده و جنازه همچنان داخل کیسه پلاستیکی قرار داشت.
پسر و برادرم به همراه یک نفر دیگر جسد را گرفتند تا بیرون بیاورند. اما دست همگی خونین شد. خوب که نگاه کردیم دیدیم خون عبدالنبی مثل اینکه تازه جاری شده باشد، داخل کیسه جمع شده و از آن درز کرده است. اگر بخواهم خوب تشریح کنم، این خون کمی تیرهتر از خون تازه بود. اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچکید. ما کیسه را باز نکردیم تا ببینیم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی که دفن شد 50 کیلو بود اینبار وزنش چند کیلویی کمتر شده و شاید به 45 کیلو رسیده بود. یعنی تنها چند کیلو کمتر شده بود.
برادرم که خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود بعدها تعریف میکرد که دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشکی نداشت. گویی که به تازگی شهید شده باشد. حتی خودم دیدم که دست عبدالنبی در اثر جابهجایی تکان خورد و روی سینهاش قرار گرفت. یکی از همولایتیهایمان سریع رفت تا از اتاقکی که در قبرستان وجود داشت، قرآنی بیاورد و بالای سر جسد بخوانیم. صفحات قرآن پوسیده شده بود، اما درست همان آیه: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات... آمد. آیهای که خدا در آن میگوید شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند.
بعد از این ماجرا در خانه ما غوغایی برپا شد. یکی از دوستان پسرم که همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنیاد شهید کازرون اطلاع داد و کمی بعد کلی آدم از بوشهر و کازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر کنیم تا با چشم خودشان جسد را ببینند. ما این موضوع را منوط به اجازه روحانیون کردیم. اما حاج آقا حسینی امام جمعه وقت کازرون مخالفت کرد. خود ایشان هم مثل کسانی که از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنیدند، خاک او را به عنوان تبرک برداشت و رفت.»
حسینیه شهید یحیایی
امروز مزار شهید یحیایی در گلزار شهدای تنگارم زیارتگاه اهل یقینی است که خود را از سراسر کشور به این منطقه میرسانند. پدر شهید نیز با صرف امکانات وقفی، مشغول ساخت حسینیه و مجتمع فرهنگی شهید یحیایی است تا جوانان این منطقه را از آسیب تفکراتی که سعی در تبلیغ احساسات صرف ملیگرایانه و احیای هویت باستانی منطقه دشتستان دارند، محفوظ بدارد. هرچند به دلیل کمی امکانات این مجتمع فرهنگی نیمهکاره مانده است و به گفته پسر عموی شهید، جای دارد مسئولان توجه بیشتری به اینگونه اقدامات فرهنگی داشته باشند و یادمان باشد نگذاریم نام و یاد بزرگمردانی چون شهید عبدالنبی یحیایی زیر سایه افسانههای باستانی پنهان شوند.
فرازی از وصیتنامه شهید
خدایا به یاد تو به جبهه میروم نه برای انتقامجویی بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم پای در کفش میکنم و خدا را به یاری میطلبم و از او میخواهم که هدایتم کند آنطور که خود صلاح میداند. هدفم خدا، مکتبم اسلام، کتابم قرآن.
موفهمیدم که قبرستان کجا است/ عزیزان رفتهاند نوبت به ما است
عزیزان میروند نوبت به نوبت/ خوش آن روزی که نوبت بر من آید
وصیتم به تمام خانواده شهدا و اگر شهید شدم به خانواده خودم این است که در مرگ من گریه و زاری نکنند تا دشمنان اسلام خوشحال نشوند و ان شاءالله که صبر پیشه کنند و بتوانند راه شهدا را که راه حسین است بروند و اسلام را در مقابل کفر یاری دهند و از خدا پیروزی اسلام و نابودی کفر را خواهانم و خواهشی که دارم این است که اگر نصیب من شهادت شد، مرا پیش شهید یدالله تنگ ارمی دفن کنند و به خاک بسپارند.
منبع:روزنامه جوان