روی دیوار زیرزمین نوشته بود: « شهید سیدجواد خوش قلب طوسی. » جلوش هم تاریخ زده بود « خرداد 65 »
داشتیم میوه میخوردیم. منیره؛ خواهر کوچکش گفت: « جواد! تو که اینجا نوشته بودی خرداد شهید میشی. پس چرا نشدی؟! الان که تیره »
سر ده روز و سر چهار ساعت!
|

روی دیوار زیرزمین نوشته بود: « شهید سیدجواد خوش قلب طوسی. » جلوش هم تاریخ زده بود « خرداد 65 »
داشتیم میوه میخوردیم. منیره؛ خواهر کوچکش گفت: « جواد! تو که اینجا نوشته بودی خرداد شهید میشی. پس چرا نشدی؟! الان که تیره »
کریم گفت: « داداش جواد تجدید آورده. قراره شهریور دوباره امتحان بده. ایشااله قبول میشه. »
شهریور بود. امتحان داد. قبول هم شد.
دوستانش می گفتند: « یکی از رزمنده ها، نقاش بود. عکس بچه ها را می کشید. » یک روز نشست به کشیدن عکس محمد جواد. کارش را که تمام کرد گفت: « ده روز دیگه شهید می شه. »

محمد جواد سرش را بالا و پایین کرد. ما باور نکردیم. خندیدیم.
از روزی که حرف آن رزمنده را شنیده بود، رفتارش خیلی فرق کرده بود. تا این که یک روز گفت: « بوی شهادت می یاد. اگر خدا بخواد چهار ساعت دیگه. »
بو کشیدیم. باور نکردیم. خندیدیم.
سر ده روز و سر چهار ساعت. این بار دیگر باور کردیم.
داشتیم میوه میخوردیم. منیره؛ خواهر کوچکش گفت: « جواد! تو که اینجا نوشته بودی خرداد شهید میشی. پس چرا نشدی؟! الان که تیره »
کریم گفت: « داداش جواد تجدید آورده. قراره شهریور دوباره امتحان بده. ایشااله قبول میشه. »
شهریور بود. امتحان داد. قبول هم شد.
دوستانش می گفتند: « یکی از رزمنده ها، نقاش بود. عکس بچه ها را می کشید. » یک روز نشست به کشیدن عکس محمد جواد. کارش را که تمام کرد گفت: « ده روز دیگه شهید می شه. »

محمد جواد سرش را بالا و پایین کرد. ما باور نکردیم. خندیدیم.
از روزی که حرف آن رزمنده را شنیده بود، رفتارش خیلی فرق کرده بود. تا این که یک روز گفت: « بوی شهادت می یاد. اگر خدا بخواد چهار ساعت دیگه. »
بو کشیدیم. باور نکردیم. خندیدیم.
سر ده روز و سر چهار ساعت. این بار دیگر باور کردیم.
نگارنده : fatehan1 در 1392/5/21 11:2:50