حاج قاسم و چند نفر از بچّهها از سهراه حسینیه میگذشتند. با دیدن سهراه حسینیه و چند تانک عراقی که موقع آزادی سهراه، بچّههای گردان عاشورا منهدم کرده بودند، همه یاد حسین نادری افتادند و شروع کردند به یادآوری خاطرات او.
شهید نادری، رحمت الله علیه....
|

حاج قاسم و چند نفر از بچّهها از سهراه حسینیه میگذشتند. با دیدن سهراه حسینیه و چند تانک عراقی که موقع آزادی سهراه، بچّههای گردان عاشورا منهدم کرده بودند، همه یاد حسین نادری افتادند و شروع کردند به یادآوری خاطرات او.
همین که اسم حسین را آوردند، حاج قاسم گفت: «شهید نادری رحمتاللهعلیه... رحمتاللهعلیه... رحمتاللهعلیه»
خبر از آینده
بین مسئولین شهر اختلافاتي بهوجود آمده بود كه حسين از آن ناراحت بود. یک شب همهی مسئولین شهر در خانهی فرمانده سپاه جمع شده بودند.
حسین بلند شد و به بچّههای سپاه که یک طرف اتاق نشسته بودند، اشاره و شروع كرد به صحبت كردن:
:«من قسم ميخورم که همهی این بچّهها شهید میشن؛ من هم شهید میشم؛ ولی از شما میخوام دست از اختلافات بردارید.»
بعد از صحبتهای حسین، امام جمعه گریه میکرد و میگفت: «خاک بر سر ما. یک عمر توی حوزه زحمت کشیدیم، حالا یک جوان با قاطعیت میگه من شهید میشم؛ خبر از آینده میده و ما رو نصیحت میکنه که دست از اختلاف برداریم.»
کجا برم؟!
یکی از بچّهها مزاح کرد و گفت: «حسین، ما روزها باید همراه بچّهها بدویم و تا نیمه شب بیدار باشیم و تمرين كنيم، شبها هم صدای گریهی تو نمیذاره بخوابیم...»
بعد از این جریان، حسین با مجروحیت شدیدش از سنگر بیرون میرفت و نماز شب میخواند.
چند شب که هوا خیلی سرد شد، همان کسی که به نماز خواندن و گریه کردنش ایراد گرفته بود، میرفت در زمینهای اطراف، او را پیدا میکرد و میگفت:« حسین آقا! نزدیک اذان صبحه...»
یکروز حسین با جدّيت به او گفت: «تو شبها ميآيي و مزاحم من میشی!»
:« خوب بدنت ضعیفه، توی این سرما مريض میشی...»
حسین با ناراحتی گفت: توی سنگر که هستم، شما ناراحت میشید و میگید نمیذارم بخوابید.
توی نمازخانه هم که میرم، یا یک عدّه از بچّهها اونجا خوابیدن و استراحت میکنن، یا تعدادی دارند مناجات میکنن که من نمیخوام مزاحمشون بشم. اینجا هم که مییام...»
نگرانی
خبر پذیرش قطعنامه همه جا پخش شده بود.
کنار (شهید) ستوده نشسته بود و دو نفری داشتند گریه میکردند. علیرضا رفت جلوتر و گفت: «چرا دارید گریه میکنید؟ امام صلاح دونستن جنگ تموم بشه؛ ما هم مطیع امام هستیم.»
حسین آنقدر گریه کرده بود که حتی نمیتوانست حرف بزند.
این حرف را که شنید، بر سر علیرضا فریاد زد و گفت: «من غلط میکنم اگر در این مورد اظهار نظر کنم. من از این ناراحتم که سفرهای رو که خدا پهن کرده بود و سربازان اسلام ازش استفاده
میکردند، داره جمع میشه. گریهی من بهخاطر این نیست که جنگ تموم شده، چون من تکلیفم رو انجام دادم. ولی از این نگرانم که چرا خدا من رو نپذیرفته.»
دعای مستجاب
مجید پیک فرمانده گردان بود؛ پیک حسین.
وقتی حسین شهید شد، زار زار گریه میکرد و آرام و قرار نداشت.
علیرضا رفت بالای سرش، دلداریاش داد و گفت: «درسته که حسین شهید شده، ولی حیف بود که آخر جنگ اجرش رو از خدا نگیره و شهید نشه.»
سرش را بالا گرفت و همانطور که اشک میریخت، گفت: «علیرضا! تو چه میفهمی چی شده؟
حسین برای من پدر بود. بعد از حسین من چهطوری برم دانشگاه؟
کی به من سر میزنه و مخارج تحصیلم رو میده؟»
با چشم اشک آلود رو کرد به آسمان و گفت: «خدایا! روح من رو سریعاً با فرمانده عزیزم محشور کن.»
* چند ماه بعد، دعای مجید مستجاب شد و بیتابیاش بعد از شهادت حسین به آرامشی ابدی تبدیل شد.
گریزی به زندگی شهید حسین نادری
حسین نادری در بیستم فروردین ماه 1347، در شهرستان سیرجان، در فضایی آمیخته به عشق اهل بیتِ عصمت و طهارت علیهمالسّلام، و در خانوادهای متوسّط متولد شد و رشد کرد.
دوران دبستان را در مدرسهی سعدی سیرجان سپری کرد و پس از طی دورهی راهنمایی، به دبیرستان امام خمینی رحمتالله علیه سیرجان رفت و تحصیلات خود را در رشتهی علوم تجربی ادامه داد.
او در این دوره همکاریِ بسیار زیادی را با اتّحادیهی انجمنهای اسلامیِ دانشآموزان بهعمل آورد و در کنار تحصیلِ علم، مدارجِ تقوی و کمال را طی نمود.
حسین در پانزده سالگی برای اوّلین بار بهصورت بسیجی به جبهه پا گذاشت و در گردانهای رزمی سازماندهی شد و وارد سازمان ادوات گردید.
تدبّر، شجاعت و قدرت بالای تصمیمگیری، در کنار تعبّد و اخلاص، از حسین نادری فرماندهای ساخت که به سرعت فرمانده گروهان ضدزره، جانشین گردان ضدزره، فرمانده گردان ضدزره و جانشین تیپ ادوات شد و سپس بهعنوان فرمانده گردان 416 عاشورای لشکر 41 ثارالله انجام وظیفه نمود.
از حسین نادری که در هجده سالگی به سِمَتِ فرماندهی گردان منصوب شد، بهعنوان جوانترین فرمانده گردان در نیروی زمینی سپاه یاد میشود.
تقدیر الهی بر این بود که حسین در سن 21 سالگی و در سپیدهدم روز یکشنبه، دوّم مرداد ماه 1367 در عملیات بیتالمقدّس هفت به شهادت برسد و سرزمین مقدّس شلمچه را شاهدی بگیرد بر حیاتِ پاک و شهادتِ مظلومانهاش؛ نسأل الله منازل الشهداء
برگرفته از کتاب فرمانده جوان نوشته ی احمد ایزدی
نگارنده : fatehan1 در 1392/5/15 11:12:33