دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

رفیق احمد در این میان فرصت را مغتنم شمرد و خاطرات روزهای جنگ را برای میهمانان بازگو کند. او گفت: به محض این که اسرائیلی‌ها حمله را شروع کردند، من و فرزندم که تازه داماد است یونیفرم نظامی به تن کردیم و به دفاع از میهن خودمان برخاستیم. 


 
تازه دامادی که از لبنان دفاع کرد
رفیق احمد در این میان فرصت را مغتنم شمرد و خاطرات روزهای جنگ را برای میهمانان بازگو کند. او گفت: به محض این که اسرائیلی‌ها حمله را شروع کردند، من و فرزندم که تازه داماد است یونیفرم نظامی به تن کردیم و به دفاع از میهن خودمان برخاستیم. 
بچه‌ها پس از یک ساعت پیاده‌روی به روستای آزاد شده «رمیش» رسیدند. حاجی گفت ارتش سرگرد آنتوان لحد، در زمان اشغال جنوب لبنان در این روستا دفاتر استخدام مزدور محلی دایر کرده بود. این ارتش به نمایندگی از سوی اشغالگران اسرائیلی، نقش ژاندارم منطقه اشغالی را برعهده داشتند، تا بار سنگینی را از دوش اسرائیلی‌ها بردارند. این روستا روزگاری منطقه قاچاق اسلحه و کالا و مرکز همه شرارت‌ها بوده است.

یاسر از همراهانش پرسید پایگاه‌های یاد شده اسرائیلی‌ها که نشان ما دادید چه سرنوشتی در جنگ 33 روزه داشتند؟

حاجی گفت: چند بار موشک باران شدند.

یاسر: ولی به نظر می‌رسد استحکامات قوی در آن ایجاد کرده‌اند.

حاجی: حمله همیشه برای کشتن نیروهای دشمن نیست، گاهی برای از کار انداختن قدرت ماشین جنگی دشمن صورت می‌گیرد.

یاسر: اطلاع دارید چند نظامی اسرائیلی در این پایگاه‌ها کشته شد؟

حاجی: رزمندگان مقاومت چند بار از پیشروی نظامیان اسرائیلی‌ها به عمق خاک لبنان جلوگیری به عمل آوردند. آن‌ها را زمین‌گیر کردند.

هر اندازه بچه‌ها بیشتر در این منطقه پرسه می‌زدند و به خطوط مرزی نزدیک‌تر می‌شدند، حس کنجکاوی نیروهای حافظ صلح وابسته به سازمان ملل متحد افزایش می‌یافت. گاهی به بچه‌ها نزدیک می‌شدند و خسته نباشید می‌گفتند و راهشان را ادامه می‌دادند. گاهی هم نیروهای گشتی ارتش لبنان تحرکات آن‌ها را تحت نظر می‌گرفتند و یا به آن‌ها هشدار می‌دادند که به سیم خاردار مرزی نزدیک نشوند. همه چیز با سلام و احوال‌پرسی و خسته نباشید تمام می‌شد.

آن‌گاه سید و حاجی از یک جاده صعب‌العبور به طرف یکی از پایگاه‌های پیشین رزمندگان مقاومت اسلامی بالا رفتند و خاطرات گذشته خودت را بازگو کردند. یکی گفت من چند ماه در این پایگاه خدمت کردم، و دیگری گفت که چند سال از جوانیش را در راه دفاع از میهن در این پایگاه سپری کرده است. سید سپس از بالای این مرتفع به جنگل کوچکی اشاره کرد و گفت: در جنگ 33 روزه ستون تانک‌های اسرائیلی‌ها در این جنگل زمین‌گیر شد و نتوانست پیشروی کند. تعدادی از رزمندگان در مسیر پیشروی اسرائیلی‌ها کمین کرده بودند و با موشک «گرانیت» ستون تانک‌ها را هدف‌گیری کردند. اسرائیلی‌ها خیلی ترسو بودند، با وجودی که تانک‌های آنها بسیار پیشرفته و ضد موشک بود ولی با اولین حمله رزمندگان مقاومت از حرکت باز ایستادند. یا عقب‌نشینی را ترجیح دادند. چند بار کوشیدند با کمک نیروی هوایی وارد جنگل شوند و خود را پشت درختان پنهان کنند، ولی بچه‌ها به آنها مهلت نمی‌دادند. مثل اینکه تابلوی ورود ممنوع در برابرشان قرار داشت، و مقررات ورود ممنوع را با دقت رعایت می‌کردند. این یک واقعیت است که اسرائیلی‌ها با انواع سلاح‌های پیشرفته مجهز هستند ولی انگیزه جنگیدن را ندارند. از هر جنبنده‌ای در جنوب لبنان وحشت داشتند.

*در خانه بخشدار یارون

سرنشینان خودروی لانر کروز، در آستانه اذان ظهر وارد روستای مقاوم یارون شدند، و یک راست به خانه رفیق احمد بخشدار روستا رفتند. یارون مانند روستاهای عیتا الشعب، عیترون، مارون الرأس و شهر بنت جبیل در نزدیک مرز فلسطین اشغالی قرار دارند، و در جریان جنگ 33 روزه سال 2006 در برابر یورش نظامیان صهیونیست، مقاومت سرسختانه از خود نشان دادند. رفیق احمد از ورود ناگهانی بچه‌ها و یاسر غافلگیر نشد. زیرا بچه‌ها همیشه به خانه او میروند و درباره اوضاع منطقه و آغاز بازسازی خانه‌های ویران شده و بازگشت آوارگان جنگی به بحث و تبادل نظر می‌پردازند. ولی رفیق احمد این بار احساس کرد یک غریبه همراه بچه‌ها آمده است. حاجی به او گفت راحت باش. مشکلی نیست. رفیق احمد در پاسخ گفت نهار حاضر است، سفره را پهن کنم؟ بچه‌ها و یاسر ترجیح دادند ابتدا نماز بخوانند و بعد سر سفره بنشینند.

آن روز همسر رفیق احمد نهار چرب و نرمی تهیه کرده بود. مثل اینکه می‌دانست که میهمانان ناخوانده‌ای سر ظهر از راه می‌رسند و گرسنه هستند. نهار یک نوع چلوگوشت بود که لبنانی‌ها آن را «کبسه» می‌نامند. بعد از حرف نهار نوبت چای و قهوه و میوه رسید. رفیق احمد در این میان فرصت را مغتنم شمرد و شروع کرد خاطرات روزهای جنگ را برای میهمانان بازگو کند.

رفیق احمد گفت: به محض این که اسرائیلی‌ها حمله را شروع کردند، من و فرزندم که تازه داماد است یونیفرم نظامی به تن کردیم و به دفاع از میهن و جان و ناموس خودمان برخاستیم. من در یک محور می‌جنگیدم و فرزندم در محور دیگری می‌جنگید. همسر فرزندم از پدرم که نیمه فلج است مراقبت می‌کرد. برادران رزمنده که از میزان عشق و علاقه‌ای که به پدرم دارم توصیه کردند از پدرم عیادت نکنم تا نکند روحیه‌ام تضعیف شود. خودشان مسئولیت مراقبت از او را به عهده گرفتند. در طول جنگ فرزندم از من دستور می‌گرفت. او در خطوط مقدم جبهه قرار داشت، و از فاصله دور مراقب او بودم. هرگاه از او می‌خواستم پیشروی کند، به صفوف دشمن یورش می‌برد، و با شیوه تن به تن با آنها می‌جنگید. زمانی که گلوله باران روستا شدت یافت، از او خواستم عقب‌نشینی کند. زیرا اسرائیلی‌ها همه خانه‌های مسکونی و تپه‌های اطراف یارون را زیر آتش توپخانه و بمباران هوایی قرار داده بودند. خانه‌ها فرو می‌ریختند. روز ششم جنگ دو دستگاه بلدوزر اسرائیلی سیم خاردار مرزی را پشت سر گذاشتند و به مسافت یک کیلومتر در خاک لبنان پیشروی کردند. رانندگان بلدوزرها با کمک نظامیان پیاده گستاخی پیشروی در خاک کشورمان را یافته بودند. ولی هنگامی که یک گلوله ضد زره به یکی از بلدوزرها اصابت کرد، همه نظامیان اسرائیلی پا به فرار گذاشتند، بلدوزرها را رها کرده و به آن طرف سیم خاردار متواری شدند.

بخشدار یارون تمایل نداشت شاهکارهای شخصی‌اش را برای میهمانان بازگو کند. ولی حاجی به نمایندگی از طرف رفیق گفت: ربیع فرزند توفیق همراه تعدادی رزمنده در یکی از ارتفاعات مشرف به درهای مستقر شده بودند. زیرا پیش‌بینی کرده بودند که تانک‌های اسرائیلی برای پیشروی در خاک لبنان از این دره استفاده کنند. روزی ربیع بوسیله بیسیم با مرکز فرماندهی مقاومت تماس گرفت و از پیشروی ستون تانک‌های اسرائیل خبر داد. اسرائیلی‌ها با گلوله‌های تانک خانه‌های یارون را یکی پس از دیگری ویران می‌کردند. ربیع در این صحنه از سنگری به سنگر دیگر جابجا میشد و با مهاجمان مردانه می‌جنگید. به او دستور عقب‌نشینی دادند ولی او مخالفت کرد. ربیع دستورات پیشروی را اجرا می‌کرد، اما هیچ‌وقت حاضر نبود دستور عقب‌نشینی را به مورد اجرا بگذارد. او داوطلبانه در سنگرش مقاومت کرد و با موشک گرانیت تانک‌های اسرائیلی‌ها را شکار می‌کرد.

رفیق کلام حاجی را قطع کرد و گفت فرزندم فرقی با سایر جوانان ندارد. مگر فرزندم با صالح فرزند حاج رضوان چه فرقی می‌کند؟ صالح پنج سال از عمرش را برای تحصیل در دانشگاه‌های آمریکا سپری کرده است. هنگامی که در سال 1997 از کالیفورنیا بازگشت، بی‌درنگ به مقاومت پیوست، و در روستای یارون استقرار یافت. در جریان جنگ 33 روزه با مهاجمان جنگید و به درجه شهادت نایل آمد و در همین روستا به خاک سپرده شد.

آنگاه یاسر سرگذشت ربیع فرزند رفیق احمد را از پدرش جویا شد. پدر گفت در روزهای آخر جنگ با فرزندم بوسیله بی‌سیم صحبت می‌کردم که ناگهان صدای او قطع شد. در آن لحظه بدنم خشک شد. دنیا در چشمم تاریک شد. همان‌گونه که مسئولیت تعدادی از رزمندگان را به عهده داشتم، مسئولیت فرزندم نیز به عهده‌ام بود. شک کردم که نکند شهید شده است. گاهی مادرش تماس می‌گرفت تا از فرزندش با خبر شود. چند روزی که صدای فرزندش را نشنید، ناگهان فریاد کشید که ربیع شهید شده است. همسر ربیع نیز به دنبال فریاد همسرم فریاد کشید که ربیع شهید شده، مرده است. همسرم باورش شده بود که از این پس ربیع را نخواهد دید، کوشیدم او را مطمئن کنم که ربیع هنوز زنده است. ولی موفق نشدم. پس از گذشت چند روزی فرزندم تماس گرفت و گفت که شرایط طوری بود که امکان تماس وجود نداشت. از او خواستم هر طور شده با مادرش تماس بگیرد و زنده بودن خود را به اطلاع او برساند. زیرا مادرش و همسرش دارند از غصه دق می‌کنند! هنگامی که مادر صدای ربیع را شنید نفس راحتی کشید و برای پیروزی او دست دعا به سوی آسمان بلند کرد.

یاسر از رفیق احمد تقاضا کرد فرزندش ربیع را احضار کند تا با او آشنا شود. رفیق احمد استکان چای را روی میز گذاشت و گوشی موبایل را برداشت و با فرزندش چند کلمه عربی صحبت کرد. پس از گذشت حدود ربع ساعت، زنگ خانه به صدا درآمد و ربیع داخل شد. یک جوان رشید، شجاع اما بسیار خجالتی و فروتن به نظر رسید. سرش را پایین انداخت و کنار پدرش نشست. ابتدا با میهمانان دست داد و روبوسی کرد. ربیع خودش را معرفی نکرد ولی طرز صحبت بچه‌ها با او نشان می‌داد که آدم مهمی است. یکی از بچه‌ها با شوخی به او گفت ربیع من نذر کرده‌ام قبل از مرگ در مسجد الاقصی نماز بخوانم. ربیع لبخندی زد و با اطمینان گفت انشاءالله! انشاءالله. آنگاه بچه‌ها با ربیع خدا‌حافظی کردند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. مثل اینکه کوهی را در آغوش گرفته‌اند.

در خانه یک زن مسیحی در مارون الرأس

حاج عباس در روزهای جنگ وظیفه داشت غذای رزمنده‌ها را تأمین کند و به زخمی‌ها رسیدگی کند. سه فرزند داشت که همگی رزمنده بودند. یکی از آنها از ناحیه صورت مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. صورت او مدام خونریزی می‌کرد. نه داروی درست و حسابی و نه پزشک وجود داشت و نه کسی می‌توانست او را به نزدیک‌ترین مرکز درمانی منتقل کند. اسرائیلی‌ها آمبولانس‌ها را در جاده‌ها بمباران می‌کردند. بیمارستان‌ها را هدف حمله‌های هوایی قرار می‌دادند. زخم صورت فرزند حاج عباس چرکین شده بود. پدر از هم‌رزمان فرزندش خواسته بود آیینه در اختیار او قرار ندهند تا صورتش را در آیینه نبیند. آمپول بیهوشی هم در اختیار نداشتند. آمپول مسکن در گوشه صورت او تزریق می‌کردند و به او می‌گفتند که این آمپول بیهوشی است. فرزند حاج عباس پس از چند دقیقه از تزریق آمپول مسکن به خواب عمیقی فرو می‌رفت. زمانی که درمان یافت جنگ متوقف شده بود، ولی او به جبهه بازگشت.

یاسر از حاج عباس پرسید در شرایط جنگی چگونه غذا برای رزمندگان تهیه می‌کرد؟ حاج عباس پاسخ داد: لبنیات و انواع کنسرو در اختیار داشتیم. از این نظر مشکلی نداشتیم. ولی با کمبود نان مواجه بودیم. برای تهیه نان بسته‌بندی شده، به جستجوی خانه‌ها و مغازه‌های ویران شده می‌پرداختیم و نیازهای خود را تأمین می‌کردیم.

روستائیان که به مناطق امن پناه برده بودند، درب خانه‌ها و مغازه‌های خود را در برابر رزمندگان باز گذاشته بودند تا در صورت لزوم نیازشان را تأمین کنند. هرگاه رزمندگان اجناسی را از مغازها بر می‌داشتند، مقدار و نام آن را روی کاغذ قید می‌کردند تا حساب آن مغازه‌داران را پس از توقف جنگ تسویه کنند. این روش در تاریخ جنگ‌های حزب الله و رژیم صهیونیستی یک سنت شده بود.

حاج عباس در بیان خاطرات شیرین خود از روزهای جنگ می‌افزاید: روزی که گلوله باران و بمباران روستای مارون الرأس شدت یافت، ناچار شدم به ستاد عملیات مقاومت که در تونل مستحکم قرار داشت پناه ببرم. جز صدای انفجاز بمب و موشک صدای دیگری شنیده نمی‌شد. اسرائیلی‌ها همه جا را بمباران می‌کردند. رزمندگان برای استراحت و تهیه غذا به خانه مسیحیان روستا پناه بردند. رزمندگان طبق معمول در این خانه‌ها یادداشت‌هایی برجای گذاشتند و به صاحبان خانه‌ها توصیه کردند پس از بازگشت به خانه حاج عباس مراجعه نمایند. خودروی شخصی‌ام را کنار یک ساختمان سه طبقه متوقف کرده بودم. زمانی که به سراغ آن رفتم دیدم که یک موشک در نزدیکی خودروام به زمین اصابت کرده و خودرو را به بام ساختمان سه طبقه پرت کرده است. موشک به قدری سنگین بود که حفره عمیقی هم ایجاد کرده بود. پس از توقف جنگ یک بانوی مسیحی به سراغ من آمد و از من به شدت گله کرد. او گفت: حاجی عباس عیب نیست اینجوری با من برخورد می‌کنید؟ مگر من غریبه هستم؟ این یادداشت‌ها که نوشته‌اید چیه؟ من افتخار می‌کنم که جوانان‌تان به خانه‌ام آمده‌اند. قدم جوانان‌تان خانه‌ام را مشرّف کرده‌اند، برکت بخشیدند. عرق جوانان‌تان را آب مقدس می‌دانیم!!

حاج عباس اضافه کرد: سخنان این بانوی مسیحی زبانم را بند آورد. لال شدم. نتوانستم به او پاسخ دهم. فقط از او ستایش و تشکر به عمل آوردم.

زمان نزدیک ظهر شده بود که بچه‌ها پیشنهاد کردند ازکوچه‌ها و خیابان‌های مارون الرأس دیدن کنند. در ماه اوت و هنگام ظهر روستائیان از خانه‌شان بیرون نمی‌آیند. خیابان‌ها تقریباً خالی از جمعیت است. بچه‌ها از خودرو پیاده می‌شوند و به پیاده‌روی می‌پردازند. به خانه‌ای نزدیک می‌شوند که اسرائیلی‌ها در زمان جنگ آن را پایگاه عملیاتی خود قرار داده بودند. حاج زهیر صاحب خانه بیرون می‌آید و به بچه‌ها سلام و خوش آمد می‌گوید. بچه‌ها را می‌شناسد. می‌داند که خانه‌اش زیارتگاه بازدید کنندگان از خطوط مقدم جبهه شده است. بچه‌ها را به خانه دعوت می‌کند، ولی بچه‌ها از او تشکر می‌کنند و به راهشان ادامه می‌دهند. حاج زهیر به بچه‌ها می‌پیوندد و رویدادهای لحظه به لحظه جنگ را شرح می‌دهد. او می‌گوید هنگامی که از ستاد عملیات مقاومت به بچه‌ها دستور دادند روستای مارون الرأس را از لوث وجود اشغالگران پاکسازی کنند، محسن عاملی مسئولیت اجرای این دستور را به عهده گرفت. او بی‌درنگ از سنگر خود از روی تپه پایین آمد و به طرف این خانه حرکت کرد. در خانه را محکم کوبید. هنگامی که افسر اسرائیلی در خانه را باز کرد، محسن عاملی با چند گلوله او را زمین زد و پای راستش را روی کله افسر اسرائیلی قرار داد. به وسیله بی‌سیم به مسئول خود چنین گفت: «کله افسر اسرائیلی زیر پای من است». به محسن عاملی دستور داده شد پاکسازی خانه را ادامه دهد. ولی مراقب باشد که دشمن از سه طرف او را محاصره کرده است. در این شرایط نظامیان اسرائیلی مثل موش درون اطاقها و دستشوئی پنهان شده بودند. هنگامی که رزمندگان به خانه حاج زهیر حمله می‌کردند و نظامیان اشغالگر را یکی پس از دیگری شکار می‌کردند، یک گلوله به سینه محسن عاملی اصابت کرد و بی‌درنگ به شهادت رسید.

اشباح تونل‌های عیترون

بچه‌ها پس از بازدید از روستای مارون الرأس تصمیم گرفتند از تونل‌های روستای عیترون دیدن کنند. این روستا نیز همچون سایر روستاهای جنوب لبنان فقط، چند کیلومتر با سیم خاردار مرز فلسطین اشغالی فاصله دارد. فادی رحال یکی از رزمندگانی است که در جریان جنگ 33 روزه در تونل‌های این روستا سنگر گرفته بود، و چند نظامی اسرائیلی را به هلاکت رسانده بود. او از یاسر و بچه‌های همراه او به گرمی استقبال کرد و تونل‌های رزمندگان مقاومت را به آنان نشان داد. جنبش مقاومت اسلامی لبنان با استفاده از تجربیات جنگ ویتنام، زیر روستاهای مرزی جنوب لبنان تونل‌های طولانی ساخته و آنها را به یکدیگر مرتبط کرده است. این تونل‌ها به آب و برق مجهز شده است و مواد غذایی و مهمات به اندازه کافی در آنها جاسازی شده است. فادی رحال در تشریح اهداف احداث این تونل‌ها گفت: مردم جنوب لبنان آگاهند که اسرائیلی‌ها به راحتی از سر آنها دست بر نمی‌دارند. به هر بهانه‌ای که شده هر چند مدت یکبار به لبنان حمله می‌کنند. مقاومت اسلامی برای دفع تجاوز اسرائیلی‌ها ناچار است خود را به انواع اسلحه مجهز کند و هر طور شده از سرزمین خود و جان و مال مردم دفاع کند. به همین دلیل این تونل‌ها را احداث کرده تا اسرائیلی‌ها را از حمله مجدد به سرزمین لبنان توبه کار کند.

بچه‌ها از فادی رحال که او را حاجی فادی می‌نامیدند خواستند رویدادهای لحظه به لحظه مقاومت و شهادت در جنوب لبنان در جریان جنگ ژوئیه سال 2006 تشریح کند. او گفت: زمانی که حزب الله دو نظامی اسرائیلی را در مرز فلسطین اشغالی به اسارت گرفت تا آنها را با اسیران لبنانی در بند رژیم صهیونیستی مبادله کند، اسرائیل تصمیم گرفت به لبنان حمله کند، از ستاد فرماندهی مقاومت به من دستور داده شد هر چه سریعتر خود را به جنوب برسانم و به بچه‌های مستقر در جبهه بپیوندم. در بیروت رزمنده‌های یگان خود را نیز فراخواندم و به آنها گفتم: برادران تا اسرائیلی‌ها پل‌های ارتباطی جنوب را بمباران نکرده‌اند بشتابید. هر چه زودتر خودتان را به جبهه برسانید، زیرا اسرائیلی‌ها هر وقت به لبنان حمله می‌کردند ابتدا پل‌ها، جاده‌ها و نیروگاه‌های تولید برق را بمباران می‌کردند. زمانی که به قرارگاه خود رسیدم جنگ آغاز شده بود. در جنوب فرمانده عملیات با من تماس گرفت و از من خواست به قرارگاه عیترون منتقل شوم. در پی دریافت این مکالمه احساس کردم مأموریت یگان من تغییر کرده و باید در خط مقدم جبهه و در برابر سیم خاردار مرزی مستقر شویم. روز اول جنگ اوضاع در روستای عیترون آرام بود، ولی گلوله باران منطقه از روز دوم آغاز شد. همانگونه که پیش‌بینی می‌کردم، اسرائیل در روز اول جنگ حمله‌های هوائی را آغاز کرد و تأسیسات و ساختار لبنان را هدف قرار داد. روز دوم بچه‌های دیده بانی خبر دادند که دشمن ده‌ها تانک و توپخانه و بلدوزر پشت سیم خاردار مستقر کرده و قصد پیشروی در سرزمین لبنان را دارد. در همین حال گلوله باران روستا آغاز شده بود.

فادی رحال می‌افزاید: شب چهارشنبه مثل همیشه، مراسم دعای توسل برگزار کردیم. در تونل فقط چهار نفر بودیم. دریچه‌های تونل به قدری محکم و نامرئی بود که هیچ صدایی از بیرون به داخل آن نفوذ نمی‌کرد. نزدیک صبح و هنگامی که یکی از نگهبانان پست خود را تعویض میکرد فریاد کشید دشمن به ما نزدیک شده است. اطرافمان را محاصره کرده است. نظامیان اسرائیلی از لابلای درختان باغهای اطراف به روستای عیترون نزدیک شده‌اند. دریچه تونل را کمی باز کردم و صدای انفجارهای مهیبی شنیدم. اسرائیلی‌ها لابلای سنگها و شیارها سنگر گرفته بودند، چند نارنجک دستی بسوی آنان پرتاب کردم. دود و غبار غلیظی از زمین برخاست. لحظه‌ای بعد صدای اسرائیلی‌ها را شنیدم که به زبان عبری صحبت می‌کردند. پایین آمدم و به برادران گفتم که اسرائیلی‌ها بالای سرمان سنگر گرفته‌اند. بشتابید... دست به کار شوید. یکی از دریچه‌های تونل خراب شده بود. از دریچه دوم خارج شوید.

نگارنده : admin2 در 1392/5/14 19:27:35


[ یک شنبه 21 تیر 1394  ] [ 5:00 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]