دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خیلی زود مقابل در ورودی اسلحه‌خانه صف کشیدیم. چند دقیقه بعد مسئول اسلحه‌خانه در را باز کرد و یکی‌یکی وارد شدیم. باورم نمی‌شد؛ آنها قصد داشتند به هر کدام از ما یک قبضه کلاشینکف قنداق تاشو تحویل دهند.      

ماجرای مسلح شدن هفت رزمنده نوجوان
خیلی زود مقابل در ورودی اسلحه‌خانه صف کشیدیم. چند دقیقه بعد مسئول اسلحه‌خانه در را باز کرد و یکی‌یکی وارد شدیم. باورم نمی‌شد؛ آنها قصد داشتند به هر کدام از ما یک قبضه کلاشینکف قنداق تاشو تحویل دهند.      

بیشتر رزمندگان ما در سنین نوجوانی به جبهه ها می رفتند و کوچکی جثه آنها برایشان درد سرساز می شد. خاطرهای در این زمینه می خوانیم.

***

 آن روز با گشت‌زنی در پادگان سپری شد. بعد از شام داخل اتاق‌ها سرگرم صحبت بودیم که بلندگوی پادگان به صدا درآمد: همه نیروها در میدان صبحگاه به خط شوند.

به سرعت از ساختمان خارج شدیم و به ترتیب قد، خود را درون ستون‌های تشکیل شده جا کردیم. طبیعی بود که در این ترتیب، جای ما آخر صف باشد، زیرا من و چند نفر از دوستانم کوتاه‌قدترین نیروهای حاضر در پادگان بودیم. یکی از مسئولین پادگان جلوی صف ایستاده بود و به بقیه دستور می‌داد وقتی صف‌ها منظم شد، رو به نیروها کرد و گفت: جبهه رفته‌ها همگی سمت راست. بقیه سرجایشان بمانند.

با این دستور تعداد زیادی از نیروها از صف خارج شدند و در سمت راست، چندمتر آن طرف‌تر صف جدیدی را تشکیل دادند، ما نیز به سرعت صفوف به هم خورده را منظم کردیم. فرمانده مجدداً رو به ما کرد و گفت: آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها و تخریب چی‌های آموزش دیده بیایید بیرون.

چند ثانیه بعد، تعداد دیگری از صف خارج شدند. با کمی دقت متوجه شدم از جمع 150 نفری اولیه، تنها 20 نفر باقی مانده است. چند دقیقه‌ای به همین منوال منتظر ماندیم تا چند نفر از فرماندهان رده‌های پایین‌تر به سمت ما آمدند. آنها مسئولین تپه‌هایی بودند که حفاظت از انها را به عهده نیروهای همدان واگذار کرده بودند.

در آن سال‌ها هنوز تیپ «انصارالحسین (ع)‌» تشکیل نشده بود و نیروهای اعزامی از شهر همدان در قالب یک گردان رزمی سازماندهی می‌شدند. آنها به منظور تأمین نیروهای مستقر در تپه‌ها، از میان نفرات اعزامی، تعدادی را انتخاب می‌کردند. این نیروها جایگزین نفرات قبل می‌شدند.

مسئولین تپه‌ها بر حسب نیازشان، افرادی را با تخصص‌های مختلف از بین نیروهای تازه وارد انتخاب کردند، اما هیچ‌کس من و دوستان هم قدم را نخواست. این ماجرا سه شب پیاپی تکرار شد و هر شب تعدادی جهت اعزام به خط مقدم انتخاب شدند اما در پایان مراسم هر شب، من جزو نیروهایی بودم که می‌بایست در پادگان بمانم.

من که علاقه فراوانی برای حضور در خط مقدم داشتم، از شب اول تمام سعی خود را به کار بستم تا جزو نیروهای منتخب قرار گیرم. لذا از تاریکی شب استفاده می‌کردم و خود را لابه‌لای نیروهای انتخاب شده پنهان می‌کردم، اما خیلی زود لو می‌رفتم و از صف خارج می‌شدم.

سرانجام پس از سپری شدن شب سوم، اکثر نیروها به خط اعزام شدند و تنها هفت نفر در پادگان باقی ماندند؛ من و شش نفر دیگر. همگی از نظر سن و سال و همچنین جثه فیزیکی، کوچک‌ترین افراد حاضر در پادگان به حساب می‌آمدیم و هیچ‌کس برای هیچ‌کاری ما را انتخاب نمی‌کرد.

یک هفته به همین منوال گذشت. کم‌کم زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید که قرار است ما هفت نفر را به همدان برگردانند. با شنیدن این خبر همگی ناراحت شدیم. من که انتظار چنین عاقبتی را نداشتم، از شدت ناراحتی به فکر فرو رفتم و مدام صحنه‌ای را در ذهنم به تصویر می‌کشیدیم. صحنه بازگشت به همدان و مورد سرزنش قرار گرفتن توسط بچه‌های محله.

چنین اتفاقی فاجعه به حساب می‌آمد، خصوصاً اینکه از نظر سنی در مقطع حساس نوجوانی قرار داشتم و این ماجرا می‌توانست غرورم را جریحه‌دار کند. بدین سبب به فکر افتادم تا با پیدا کردن راهی، به هر شکل ممکن در پادگان بمانم. قبلاً پیرمردی را دیده بودم که مسئولیت تدارکات پادگان به عهده او بود. به دوستان پیشنهاد کردم هرچه سریع‌تر سراغ پیرمرد برویم. آنها پیشنهادم را به گرمی پذیرفتند و هفت نفری راه افتادیم. پیرمرد وقتی پای درددل‌مان نشست، لبخندی زد و پرسید: تعمیر چراغ نفتی بلدید؟

به محض تمام شدن جمله‌اش، هفت نفری با هم گفتیم: بله، بلدیم.

ما حتی لحظه‌ای فکر نکردیم که شاید قادر به این کار نباشیم.

پیرمرد که اشتیاق ما را دیده بود راه افتاد و با اشاره دست از ما خواست تا دنبالش برویم.

در گوشه‌ای از پادگان اتاقکی قرار داشت که پر بود از وسایل مستهلک و از کار افتاده. حدود چهارصد چراغ والور بی‌مصرف نیز قسمتی از انبار را اشغال کرده بود. پیرمرد در حال خارج شدن از انبار با صدای بلند گفت: ببینیم چه کار می‌کنین! این شما و این هم چراغ‌ها.

با رفتن مسئول تدارکات، آستین‌ها را بالا زده، مشغول کار شدیم. در بررسی‌های اولیه متوجه شدیم بیشتر آنها قابل استفاده هستند و فقط به دلیل نقصی کوچک کنار گذاشته شده‌اند. یکی دسته نداشت یکی فتیله‌اش خراب بود و دیگری بدنه‌اش از بین رفته بود. با اوراق کردن چند چراغ توانستیم وسایل مورد نیاز را فراهم کنیم.

به طور متوسط از هر چهار تا چراغ، سه چراغ سالم بیرون می‌آمد. به اندازه‌ای شور و هیجان داشتیم که در طول ده روز، دویست چراغ نو و قابل استفاده آماده شد. شاید بهتر بود کار را به آهستگی جلو می‌بردیم تا بلکه بتوانیم مدت بیشتری در پادگان بمانیم. اما این فکر هیچگاه به ذهنمان نرسید و خیلی زود کار به اتمام رسید.

یک روز صبح حاصل زحمات ما سوار بر کامیون به سمت خط مقدم حرکت کرد. با دور شدن کامیون حامل چراغ‌ها، یک‌باره دلشوره عجیبی به جانم افتاد. ما باز هم بیکار شده بودیم و بیکاری، مساوی بود با بازگشت به همدان.

چند روزی از بیکاری مجددمان می‌گذشت که یک روز صبح، یک دستگاه تویوتا که از خط برمی‌گشت، وارد پادگان شد. راننده، ماشین را کنار یکی از ساختمان‌ها پارک کرد و به سمت ما آمد. وقتی نزدیک شد نگاهی به تک‌تک ما انداخت و گفت: برید وسایلتون رو بردارید بیایید.

با تعجب پرسیدیم: کجا؟ برای چی؟

او که دلیل اضطراب ما را می‌دانست گفت: نگران نباشید. می‌خواهیم بریم خط.

با شنیدن این حرف گویی دنیا را به ما داده‌اند، شادی‌کنان به طرف اتاق‌ها دویدیم و در چشم بر هم زدنی حاضر و آماده، عقب تویوتا نشستیم. قبل از حرکت، دو نفر دیگر هم ساک به دست کنار ما نشستند. آن دو از نیروهای سابقه‌دار جنگ به حساب می‌آمدند  و از نظر سنی، چند سالی از ما بزرگتر بودند.

ماشین از پادگان خارج و با سرعت وارد جاده اصلی شد. تا به حال از آن جاده عبور نکرده بودیم و همه چیز تازگی داشت. چند پیچ تند را پشت سر گذاشته بودیم که از یکی از آن دو نفر پرسیدم:

- برادر، این راه به کجا می‌ره؟

او هم بدون معطلی جواب داد:

- می‌ریم همدان دیگه! مگه نمی‌دانید؟

با دلهره گفتم:

- تو رو به خدا شوخی نکنید.

- شوخی ندارم. ما داریم به مرخصی می‌ریم. شما کجا می‌رید؟

هنوز حرفش تمام نشده بود که هفت نفری به یکدیگر نگاه کردیم و یکی با عجله گفت:

- پیچ بعدی از ماشین می‌پریم پایین.

چند متر به پیچ بعدی مانده بود و ما ساک به دست خود را به لبه ماشین چسبانده بودیم تا با کم شدن سرعت ماشین، پایین بپریم. چیزی به پریدنمان نمانده بود که آن دو با عجله دستمان را گرفتند و با حالتی که گویی پشیمان شده‌اند، گفتند:

-بابا، شوخی کردیم، این ماشین می‌ره خط.

ما که یکبار گول آنها را خورده بودیم، با جدیت گفتیم:

- شما دروغ می‌گید، ما به هیچ وجه برنمی‌گردیم همدان.

آنها وقتی اصرار ما را دیدند، شروع به قسم خوردن کردند:

-والله، به پیر به پیغمبر، داریم می‌ریم خط مقدم.

با شنیدن این قسم باورمان شد که راست می‌گویند. آنها قبل از سوار شدن، فهمیده بودند که ما نگران برگشتن به شهر هستیم، به همین دلیل به سرشان زده بود تا با ما شوخی کنند.

عقب تویوتا، لم داده بودیم که یکباره چرخ‌های ماشین شروع به لرزیدن کرد و ما را بالا و پایین انداخت. با نگاهی به جاده متوجه شدم که جاده آسفالته به پایان رسیده است و وارد جاده خاکی شده‌ایم.

چند متر جلوتر نیز تابلوی نسبتاً بزرگی خودنمایی می‌کرد: «به قصر شیرین خوش آمدید». با دیدن این تابلو آخرین تردیدهایمان نیز از بین رفت و مطمئن شدیم راهی که پیش‌روی ماست به خط مقدم نبرد ختم می‌شود. ماشین به آرامی وارد شهر شد. از این شهر زیبا تنها نام آن باقی مانده بود شاید به تعداد انگشتان یک دست ساختمان سالم وجود داشت و مابقی ویرانه‌ای بود که دشمن بعثی برجای گذاشته بود.

بوی دلنشین دفاع و حماسه مستمان کرده بود. راننده، مقابل ساختمانی 2 طبقه توقف کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. به محض ورود به ساختمان، متوجه شدم آنجا مقر تدارکاتی آن منطقه است. داخل یکی از اتاق‌ها پر بود از اقلام خشک غذایی و اتاقی دیگر اسلحه‌خانه بود.

یکی از مسئولین با دیدن ما دستور داد تا سریعاً مسلح شویم خیلی زود مقابل در ورودی اسلحه‌خانه صف کشیدیم.چند دقیقه بعد مسئول اسلحه‌خانه در را باز کرد و یکی‌یکی وارد شدیم. باورم نمی‌شد؛ آنها قصد داشتند به هر کدام از ما یک قبضه کلاشینکف قنداق تاشو تحویل دهند. تمام سلاح‌ها نوی نو بود. در این روزها اکثر رزمندگان از سلاح ژ3 استفاده می‌کردند و به ندرت کسی را با کلاشینکف می‌دیدی. من تا آن لحظه اسلحه کلاش ندیده بودم آن هم با قنداق کوتاه! سلاح بسیار زیبایی بود و هر کسی که ما را می‌دید با حالت خاصی سرتا پای‌مان را ورانداز می‌کرد. گویی باورشان نمی‌شد به بچه‌هایی با این سن و سال، چنین سلاحی بدهند. خود ما نیز باورمان نمی‌شد. شاید به خاطر جثه کوچکمان آن اسلحه‌‌ها را به ما هفت نفر داده بودند. به هر ترتیبی که بود، گروه هفت تفنگ‌دار تشکیل شده بود. به محض خروج از ساختمان، تمام نیروهای بسیجی‌ای که در آن اطراف بودند، دورمان حلقه زدند.

هر کس چیزی می‌گفت؛ یکی خواهش می‌کرد چند لحظه سلاحمان را قرض بگیرد و دیگری می‌خواست عکس یادگاری بگیرد و.... ما نیز محکم به سلاحمان چسبیده بودیم. حتی اجازه نمی‌دادیم کسی به آنها نزدیک شود شنیده بودم اسلحه همچون ناموس مرد است. پس می‌بایست حتی برای لحظه‌ای، چشم از ناموسم برنمی‌داشتم. شب‌ها موقع خواب نیز آن را در بغل می‌گرفتم و بندش را دور گردنم می‌انداختم. با تحویل گرفتن کلیه وسایل، به یک نظامی تمام عیار مبدل شده بودم. کلاه‌کاسکی بر سر، پوتینی به پا، قمقمه‌ای به کمر و در آخر چفیه‌ای بر گردن.

مهدی صمدی صالح

 

نگارنده : fatehan1 در 1392/5/12 11:12:2


[ یک شنبه 21 تیر 1394  ] [ 5:49 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]