فکر نکنید ما بیخیال از کنار بدحجابها عبور میکنیم. حرص میخورم یاد لحظاتی میافتم که پسرم با دیدن بدحجابی غیرتی میشد. در این سالها با حیا زندگی کردیم و حرف نزدیم اما با مهربانی بنویس «خون پسرم برای حجاب و غیرت به زمین ریخته شده است.»
|
خون پسرم برای حجاب و غیرت به زمین ریخت
فکر نکنید ما بیخیال از کنار بدحجابها عبور میکنیم. حرص میخورم یاد لحظاتی میافتم که پسرم با دیدن بدحجابی غیرتی میشد. در این سالها با حیا زندگی کردیم و حرف نزدیم اما با مهربانی بنویس «خون پسرم برای حجاب و غیرت به زمین ریخته شده است.»
|
![]() |
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، قسمت بیستم برنامه "ماهعسل" میزبان خانواده نخستین شهید شناساییشده کربلای 4 بود. فرصت مغتنمی دست داد تا ما هم با مادر شهید سید جلیل میری، نخستین شهید غواص شناساییشده به گفتگو بنشینیم. هر کدام از مادران شهدا ملکههای منحصر به فردی هستند که توانستهاند چنین شیرمردانی را تربیت کنند. وقتی راجع به مواجهه با باقیماندههای پیکر فرزندش صحبت می کرد و از لالایی آخر سخن میگفت بیاختیار پایان بینظیر و ماندگار فیلم سینمایی "شیار "143 در ذهن متبادر میشد.

*آیا می دانستید که پیکر مطهر فرزندتان در میان یکی از غواصان عملیات کربلای چهار است؟
پسرم خیلی غیرتی بود، نمی خواست حتی جنازه اش دست دشمن بیفتد. خودش هم تعداد زیادی از افراد دشمن را کشته بود، پسرم تک تیرانداز خوبی بود. در لحظه شهادت آن طور که من شنیدم یک لحظه سرش را بالا گرفته بود که مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. دوستانش که از آن عملیات، زنده برگشته بودند به من گفتند که می دیدیم سید جلیل همیشه جلو بود. من خیلی از همرزمانش راجع به جلیل پرس و جو می کردم. جلیلم با اینکه، تیربارچی بود؛ اما تک تیرانداز خوبی بود و تیرها را هدر نمی داد. به من هم گفته بود حتی حین جنگیدن حواسش کاملا جمع است که بیت المال را هدر ندهد. رفتار جلیلم را با امروز مقایسه می کنم که خیلی ها برایشان هدر دادن بیت المال اهمیت ندارد. دوستان بازمانده عملیاتی که جلیل در آن شهید شد به من می گفتند او جلو تر از بقیه غواص ها حرکت می کرد و بقیه غواص ها پشت سرش بودند. دوستانش می گفتند به یک منطقه باریکی که شبیه گلوگاه بود رسیدند، سید جلیل هوای همه دوستانش را داشت و مدام شلیک می کرد تا همه به سلامت از آن منطقه عبور کردند ولی در نهایت خودش شهید شد. بچه من را نشانه گرفتند و به سرش شلیک کردند.
*وقتی خبر شهادت سید جلیل را شنیدید...
عروس من (همسر سید جلیل) می داند که من اصلا گریه نکردم. بچهام غیرتی بود و می دانستم که اصلا خوشش نمی آید من گریه کنم. من افتخار می کردم که فرزندم را در این راه فدا کردم. روایت های متعددی را از شهادت جلیل برایم تعریف کردند می گفتند پیکرش را کوسه ها خورده اند، برای همین خیلی ناراحت شدم و می گفتم خاک بر سرم، یعنی بچه من را کوسه ها خوردند و حتی استخوانی هم از او باقی نمانده است؟ برای همین در خلوت کمی گریه و زاری می کردم؛ اما ناراحتی ام را در جمع بروز نمی دادم.
می گفتم پسر شجاع من که دهها نفر از دشمن را یکتنه کشت چرا باید در باتلاق اسیر کوسه ها شده باشد؟
*کمی از سید جلیل برایمان بگویید.
سید جلیل سربازی اش را دوسال در کردستان گذراند. حتی مدال شجاعت گرفت. وقتی از سربازی برگشت، آن زمان یک پسر هم داشت، در آن زمان او را بردند و مکانی را به او نشان دادند (الان حضور ذهن ندارم کجا بود) در آن محل حدود 20 نفر از زنان را ضد انقلاب زنده به گور کرده بودند. او به همراه چند نفر دیگر رفته بودند و این جنایت ها را دیدند و به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و دیگر نتوانست تحمل کند. خیلی ناموسپرست بود، قبل از انقلاب که زنان بیحجاب را میدید می گفت می خواهم بمیرم، اصلا دوست ندارم روی این زمینی که زنان بدحجاب روی آن قدم میگذارند، پا بگذارم. خون پسرم به خاطر دین اسلام ریخت، به خاطر حجاب ریخت اما چه کنم حرف نمی توانم بزنم. فکر نکنید ما بیخیال از کنار بدحجابی عبور می کنیم. حرص می خورم یاد لحظاتی می افتم که پسرم با دیدن بد حجابی غیرتی می شد. آمدم تلویزیون تا با زنده شدن یاد پسرم از بیحجابی و بدحجابی بگویم. پسرم! عزیزم! ما در این سالها با حیا زندگی کردیم و حرف نزدیم اما هر جایی که کار می کنی با مهربانی بنویس خون پسرم برای حجاب و غیرت به زمین ریخته شده است. خدا شاهد است که همین طور است. به جد خودم و فرزندانم قسم که همین طور است. هم خودم سیدم و هم فرزندانم.

*من نمیخواهم شما را خسته کنم..
من از تعریف کردن سرگذشت پسرم خسته نمی شوم. ببین پسرم! تو هم مثل پسر من هستی. همه شما فرزندان عزیز من هستید. سید جلیل من، می دانست که شهید می شود. او هنوز به دنیا نیامده بود و اصلا هنوز من با پدرش ازدواج نکرده بودم که مرد روشنضمیری به پدر او گفت: در آینده خداوند پسری به تو می دهد که او در راه انقلاب شهید خواهد شد. یعنی گفت «یک آقایی میآید و انقلاب میکند و فرزند تو در راه این انقلاب شهید خواهد شد.»
*چه کسی این حرف را زد؟
یک درویش. شوهر من چوپان بود.
*چه سالی؟

*پس آگاه به شهادت سید جلیل بودید و میدانستید روز موعود خواهد رسید؟

*پلاک؟
*وقتی باقیمانده پیکر سید جلیل را دیدید...
خدا را شکر فرزندم را دیدم و بغلش کردم. گفتم پسرم خوش آمدی. قربان قدمت بروم. یاد نوزادی هایش افتادم. بغلش کردم و استخوانهایش را در آغوش گرفتم و گفتم خیلی خوش آمدی، قربان قدمت. درود بر تو پسر! زنده باد. کمی ناز و نوازشش کردم و خیلی گریه کردم. در این 29 سال که پسرم رفته بود صدای گریه من را هیچ کس نشنیده بود. وقتی دخترهای من، کنارم بودند اصلا گریه نمی کردم چون آنها که گریه من را می دیدند بیشتر بی تابی می کردند. فقط جای خلوتی که پیدا می کردم، در تنهایی خودم گریه می کردم و اشک می ریختم. بله. وقتی سید جلیل را آوردند، آنقدر داد زدم و گریه کردم اما بعدا ناراحت شدم و گفتم نباید داد می زدم به هرحال آنها هم بچههای من هم بودند که آنجا بودند، نباید داد می زدم اما بیاختیار شده بودم. بعدا ناراحت شدم. باور نمی کردم، هر چقدر می گفتند دیدهایم که شهید شده است، من باز هم چشمانتظارش بودم. گاهی میگفتم، خدایا می شود یک شب در خانه را باز کند و برگردد؟
منبع: مشرق