دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

برادر شهید داریوش رضایی‌نژاد گفت: یکبار که داریوش از کارم پرسید گفتم: خیلی جدی کار می‌کنم تا یک قطعه زمین بخرم. داریوش در جوابم گفت: «برای کار و زمین و خانه و ماشین وقت زیاد داری، اما برای درس خواندن خیلی وقت نداری.» خدا می‌داند که امسال فقط به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم.
 

به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم


برادر شهید داریوش رضایی‌نژاد گفت: یکبار که داریوش از کارم پرسید گفتم: خیلی جدی کار می‌کنم تا یک قطعه زمین بخرم. داریوش در جوابم گفت: «برای کار و زمین و خانه و ماشین وقت زیاد داری، اما برای درس خواندن خیلی وقت نداری.» خدا می‌داند که امسال فقط به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم.
به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، یک مرداد مصادف است با سالروز شهادت شهید "داریوش رضایی‌نژاد" است. به همین مناسبت چند روایت و خاطره از زندگی او را به نقل از کتاب "شهید علم" مرور می‌کنیم.

***

در یک مسأله علمی‌ پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمی‌کردیم. گفتیم رضایی‌نژاد می‌تواند کار را ادامه بدهد، موضوع را با او در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بی‌توجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم می‌خورد؟

ما هم گفتیم: نه، به دردی نمی‌خورد، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که در جهان این مسأله را حل می‌کند.

داریوش گفت: من اگر در زندگیم بتوانم، یک چوب کبریت یا یک پیچ‌گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخورد، خیلی بیشتر برایم ارزش دارد تا اینکه بخواهم بگویم دستگاهی را درست کردم که هیچ‌ کس مانند آن را ندارد یا مسأله‌ای را حل کردم که هیچ کس حل نکرده است.

روایت: همکار شهید

***

یک روز آمدم، دیدم داریوش در آزمایشگاه من مشغول کار است. از منشی پرسیدم: من با آقای رضایی‌نژاد قرار داشتم؟ گفت: نه. جلو رفتم و پرسیدم: داریوش اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: «بعضی از دانشجوهای تو از من سوال داشتند، نمی‌شد تلفنی حل کنم. قرار گذاشتم تا در آزمایشگاه مسأله‌ها را حل کنم.» برای من عجیب بود. آنها دانشجویان من بودند و داریوش هیچ مسئولیتی نسبت به آنها نداشت. فقط وجدان کاری او بود که به آنجا آورده بودش.

روایت: همکار شهید

***

من به عنوان همکار چند ساله داریوش خدا را شکر می‌کنم که داریوش خصوصیات اخلاقی زیبایش را با خودش به آسمانها نبرد. هنوز هم کسانی که در پروژه‌ها با او کار کرده‌اند، هستند و مثل او سخاوت علمی‌ دارند. خدا را شکر که به عشق داریوش پروژه‌های علمی ‌را با سرعت و ذوق و شوق بیشتری پشت سر می‌گذارند و پیوسته در حال جنب و جوشند.

روایت: همکار شهید

***

داریوش اصلاً اهل تلویزیون نبود. اما این اواخر تا از سر کار می‌آمد، پای تلویزیون می‌نشست و مرتب شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کرد. گفتم: «چی شده؟ تلویزیونی شدی!» گفت: «بچه‌ها گفتن قرار است یک فیلم در مورد شهید بابایی پخش کنند می‌خواهم ببینیم زمان پخشش کی است. نکند از دست بدم.» به او فرصت این را ندادند که حتی یک قسمت از «شوق پرواز» را ببیند؛ ولی ما به یاد او سریال را دنبال کردیم. بعد از آن هر جا عکسی از شهید بابایی را می‌بینیم یادی از داریوش می‌کنیم.

روایت: همسر شهید

***

بعد از ترور شهید شهریاری و دکتر عباسی، پیش‌بینی شده  بود که او را هم ترور می‌کنند. اما داریوش هیچ کاری نمی‌کرد. مثلاً بیاید برویم آبدانان، یا به جای امن برویم. شاید احساس مسئولیت می‌کرد و می‌ترسید پروژه‌ها لطمه بخورد، شاید هم اجازه نمی‌دادند که استعفا بدهد. نمی‌دانم… به هرحال داریوش اصلاً به فکر نجات جانش نبود!

روایت: همسر شهید

 ***

تلفن همراهش زنگ خورد. داریوش دستش بند بود. گفت: «ببین کیه؟» دیدم نوشته مشکوک. گفتم: «مشکوک دیگه کیه؟» گفت: «ولش کن. جواب نده. چند روزی هست که زنگ می‌زند و از من اطلاعات می‌خواهد. رقم خوبی هم پیشنهاد می دهد.» این روزهای آخر مرتب تماس می‌گرفت و دیگر خبری هم از پیشنهاد رقم‌های بالا نبود. فقط تهدیدش می‌کرد. آخر سر هم کار خودش را کرد.

روایت: همسر شهید

***

در روزهای بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او می‌کردند. پدرش می‌گفت: هر سال دو سه بار برای من پول می‌فرستاد تا به فقرا بدهم. پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد. بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما می‌ریخت. تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بوده است. ایشان پول را تقسیم می‌کرد تا مبلغ انفاقی به چشم نیاید و هیچ کس پیش خودش فکر نکند: «داریوش چقدر دست و دل باز است.»

روایت: دوست و همشهری شهید

***

دوران جنگ بود و مردم، تمام شهر را خالی کرده بودند. ما هم در کوه چادر زده بودیم. بعداز ظهر‌ها که حوصله‌مان سر می‌رفت، با بچه‌ها می‌رفتیم داخل شهر و شیطنت می‌کردیم. می‌رفتیم داخل خانه‌ها و مغازه‌ها، زمین فوتبال و پارک و…

داریوش هیچ وقت داخل خانه‌ها و مغازه‌ها نمی‌آمد. می‌گفت: کار درستی نیست. یک روز داشتیم بازی می‌کردیم که یک مرتبه متوجه شدیم داریوش نیست. آن روزها شهر خیلی ناامن بود و این ما را بیشتر نگران می‌کرد. چند ساعتی دنبال داریوش گشتیم، آخر سر او را در آزمایشگاه مدرسه پیدا کردیم. بازی را رها کرده بود برای خودش آمده بود آزمایشگاه و داشت یک چیزهایی درست می‌کرد که ما سر در نمی‌آوردیم.

روایت: برادر شهید

***

یکبار که داریوش از کارم پرسید گفتم: خیلی جدی کار می‌کنم تا یک قطعه زمین بخرم. داریوش در جوابم گفت: «برای کار و زمین و خانه و ماشین وقت زیاد داری، اما برای درس خواندن خیلی وقت نداری.» خدا می‌داند که امسال فقط به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم.

روایت: برادر شهید

انتهای پیام/



[ جمعه 2 مرداد 1394  ] [ 2:24 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]