دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، جمعیت عظیمی از عراقی ها را دیدم که همگی پیراهنهای‌شان را از تنشان درآورده‌اند و در دست گرفته‌اند و به جای اینکه بروند سمت جاده اهواز - خرمشهر، می‌آمدند سمت خرمشهر - بصره. 


 
روایت «صمد رزمنده» از یک عملیات
وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، جمعیت عظیمی از عراقی ها را دیدم که همگی پیراهنهای‌شان را از تنشان درآورده‌اند و در دست گرفته‌اند و به جای اینکه بروند سمت جاده اهواز - خرمشهر، می‌آمدند سمت خرمشهر - بصره. 
جنگ هشت ساله عراق علیه ایران اوج شجاعت رزمندگان و نقطه تقابل دلیر مردی سپاه اسلام و ترس و زبونی ارتش بعثی عراق است که چگونه با داشتن پیشرفته ترین امکانات و تجهیزات نظامی در برابر ایمان نیروهای ما کم می آوردند. مطلب زیر رشادت نیروها را در یکی از عملیات ها بیان می‌کند.

***

ساعت شش بعدازظهر بیست و پنجم دی‌ماه سال 1365، بی‌سیم سنگر فرماندهی به صدا درآمد: «ساعت شش، در موقعیت برادر امین.»

من همراه مصطفی مولوی (مسئول تیپ) با موتور راه افتادیم. تو راه سر و کله هواپیماهای بمب‌افکن سرخو و میراژ و میگ‌های روسی و فرانسوی دشمن پیدا شد. چند تا راکت و بمب خوشه‌ای ریختند تو بیابان. خودمان را رساندیم به سنگر فرماندهی لشگر. جلسه ساعت شش و نیم شروع شد.

فرمانده لشکر نگاهی به چهره تک‌تک حاضرین انداخت و سکوت را شکست: «بسم‌الله الرحمن الرحیم»

صداش چنان دلنشین و متین بود که دل‌های آشوب‌زده‌مان را آرامش می‌بخشید. سکوتی سنگین در اتاق حاکم بود:

«من در مقابل این همه ایثار و شجاعت و شهامتی که در این چند روز از خودتان نشان داده‌اید، نمی‌‌دانم چه باید بگویم. من کمال قدردانی را از برادران دارم. ان‌‌شاءالله خداوند اجرش را خواهد داد.»

سکوت دوباره در اتاق حکم‌فرما شد. فرمانده لشگر باز نگاهی به چهره منتظر حاضرین انداخت و ادامه داد: «به همین زودی قرار است با گردان‌هایی که در این چند روز عملیات کرده‌اند، همراه نیروهایی که از قبل برای شرکت در این عملیات داوطلب شده‌اند، عملیاتی انجام بدهیم.»

همهمه‌ای بین حاضرین افتاد. خوشحالی در چهره همه دوید. صدای فرمانده لشگر همهمه‌ را خواباند:

«البته برادران مجروح هم تقاضا کرده‌اند در این عملیات شرکت کنند... مأموریت ما آزادسازی شهرک «دوعیجی» است»

بعد اشاره کرد به مصطفی (که کنار من نشسته بود) و گفت: «مسئولیت عملیات به عهده برادر مولوی است.»

مصطفی سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. همه منتظر شنیدن طرح عملیات بودیم.

«مأموریت لشگر ما تصرف و انهدام دو پل است که یکیش به جزیره «بوارین» راه دارد و آن یکی از روی شهر به منطقه خشکی وصل است. با انهدام پل بقیه لشگرها وارد جزیره می‌شوند و محاصره شهرک «دوعیجی» کامل می‌شود.»

یک عکس هوایی هم از منطقه مورد نظر آورد پهن کرد زمین؛ همگی دورش جمع شدیم. فرمانده انگشتش را گذاشت روی نقطه‌ای و گفت:

«اینجا پمپ بنزین است، سمت راست شهرک دو عیجی. این هم پل اولی است که از روی اروند صغیر به جزیره بوارین زده شد. این یکی پل دومی است که از سمت شهر به منطقه خشکی راه دارد.»

لحظه‌‌ای سکوت جلسه را فرا گرفت. صدا از هیچ کس در نمی‌آمد. مصطفی پیشقدم سکوت را شکست:

«برادر امین! خواهش می‌کنم اجازه بدین ما هم تو این عملیات شرکت کنیم. آخه امین جان، من به بچه‌ها قول دادم تو این عملیات شرکت می‌کنیم. بیا و دل بچه‌های ما را نشکن!»

فرمانده لشگر لحظه‌‌ای سکوت کرد و سرش را انداخت پایین.

-نیروهات کجا هستند؟

*دم اسکله شهید باکری آماده‌ان!

-می‌توانی تا ساعت نُه امشب بیاریشان اینجا؟

*بله. همین الان خبر می‌دم راه بیفتن.

بلند شد برود با بی‌سیم به نیروهاش خبر بدهد.

-سعی کنین تا صبح نشده، پل‌ها را بگیرید تا دیگر لشگرها کار را تمام کنند و شهرک آزاد بشود.

مدتی بعد بچه‌ها سوار نفربرهای «خشایار» و وانت‌بارها شدند.

مقیمی (مسئول ستاد تیپ) جلوی صف حرکت می‌کرد. من همراه مصطفی مولوی با ماشین راه افتادیم. بچه‌ها، سواره و پیاده، تو کوره‌ راه‌ها و معابر دو جداره، پیش می‌رفتند سمت نخلستان و جزیره بوارین.

ماشین پشت خاکریزها در حرکت بود و گرد و خاک می‌نشست به سر و رومان. حالا دیگر هوا تاریک شده بود. به زور می‌توانستیم چند متری خودمان را ببینیم. دشمن گاه و بیگاه منطقه را زیر آتش توپخانه می‌گرفت تا اگر نیروهایی در حال پیشروی هستند، عکس‌العمل نشان بدهند.

 جلوتر که رفتیم، ماشین پنچر شد. ناچار از ماشین پیاده شدیم. مصطفی یکی از بی‌سیم‌ها را بست پشتش. چند باطری بی‌سیم و اسلحه‌اش را هم گرفت دستش. من هم یکی از بی‌سیم‌ها را به پشتم بستم و یکی هم گرفتم دستم. یک گوی پر از ملزومات را هم برداشتم و راه افتادیم.

مصطفی به من خیره شده بود. خندید.

پرسیدم: «به چی می‌خندی؟»

-به وضع بی‌سیم‌ها و تو

*خُب. من چه مرگمه؟!

خندید: آخه کی قبول می‌کنه تو با این وضع مسئول محور باشی؟

*کی باور می‌کنه جنابعالی با این قد و قواره و اون کلاه کجی که داری، فرمانده عملیات باشی؟

مصطفی اشاره کرد به سنگر مخروبه‌ای که آن طرف‌تر بود: «بیا بریم آنجا، تا من با فرماندهی لشگر تماس بگیرم.

مصطفی بی‌سیم را روشن کرد. من همان طور که به گونی‌‌های سنگر تکیه داده بودم، منطقه اطراف را از نظر گذراندم. هر از گاهی، منطقه زیر نور منورهای دشمن مثل روز روشن می‌شد. 

از کنار نوار مرزی می‌رفتم سمت اروندرود. جاده شلمچه- خرمشهر را گذشتم و سرازیر شدم آن طرف جاده. زمین کمی خیس بود. ماشین به گل فرو رفت. هر کاری کردم، درنیامد. از ماشین‌ پیاده شدم. نگاهی به اطراف انداختم. کمی دورتر از آنجا چند نفر، کنار جاده شلمچه، ایستاده بودند. دست تکان دادم.

متوجه‌‌ام شدند و آمدند طرفم. وقتی رسیدند کنار ماشین، خودشان متوجه قضیه شدند. بدون اینکه چیزی گفته باشم، رفتند عقب ماشین تا هلش بدهند. من هم پریدم پشت فرمان و ماشین را گذاشتم تو دنده سنگین و گاز دادم.

ولی انگار ماشین چسبیده بود زمین. تکان نمی‌خورد. از آیینه نگاهی انداختم به آن چند نفر. داشتند ماشین را می‌کشیدند عقب. سرم را آوردم بیرون و گفتم: «برادرها هُل بدین جلو!»

دوباره گاز دادم، فایده‌ای نداشت. داشتم با «کمک» ماشین ور می‌رفتم که دیدم دارند هل می‌دهند و مدام با لهجه غلیظ عربی می‌گویند: علی، علی. گوشهایم را تیز کردم.

متوجه شدم با همدیگر عربی صحبت می‌کنند. دنده‌ را به حال خودش گذاشتم و از تو آیینه قیافه‌هاشان را برانداز کردم. متوجه لباسهاشان شدم. عرق سردی بر تنم نشست. پیش از آن روز لباس‌های عراقی را فقط تن جنازه‌هاشان دیده بودم.

توکل به خدا کردم و ماشین را گذاشتم تو دنده. یک گاز محکم که دادم، ماشین از گل کنده شد. دو دل بودم برگردم یا بروم.

نمی‌دانستم آنها عراقی‌اند یا از بچه‌های خوزستان، که با هم عربی حرف می‌زنند. نگاهی به جاده انداختم تا مطمئن شوم عوضی نیامده‌ام. در همین فکرها بودم که آنها هم پریدند پشت ماشین.

عجب اشتباهی کرده بودم. هم خودم، هم یک ماشین با تمام وسایل را سالم آوره بودم، تحویل عراقی‌ها داده بودم. دوباره به انتهای جاده چشم دوختم. منطقه همان منطقه‌ای بود که صبح با موتور آمده بودم. تصمیم گرفتم جلوتر بروم.

ماشین را توی دنده گذاشتم و آرام حرکت کردم تا عکس‌‌‌العمل آنها را ببینم. گاهی به خودم می‌گفتم:«برگرد! هنوز فرصت‌داری! تو داری میری سمت دشمن.»

خاکریزها را که می‌دیدم، مطمئن می‌شدم راه را اشتباهی نیامده‌ام. لحظه‌ای فکر کردم: «نکند عراقی‌ها حمله کرده‌اند، نیروهای ما را گرفته‌اند و با خودشان برده‌اند و منطقه الآن دست آنهاست.»

 از دور چند نفر را دیدم. با دقت نگاهشان کردم. به نیروهای ما بیشتر شباهت داشتند. هر چه نزدیکتر می‌شدم، دلم بیشتر شور می‌زد چند متر دیگر هم رفتم جلوتر. حالا دیگر از نوع لباس و قیافه نیروها مطمئن شده بودم که خودی‌اند. نور امید ته دلم روشن شد. از ماشین پریدم پایین.

بچه‌ها با دیدن من، به همراه آن چند نفر، خیلی تعجب کردند. آنها هم وقتی فهمیدند چه کلاه‌گشادی سرشان رفته است، به التماس افتادند. رنگ از صورتشان پریده بود. رفتم جلو. سؤال و جواب کردم. تسکینشان دادم. خیالشان راحت شد.

بچه‌ها مرا دوره کردند تا جریان برخوردم با عراقی‌ها را براشان تعریف کنم. من هم نفسی تازه کردم و از سیر تا پیاز قضیه را براشان گفتم. هنوز حرفهام تمام نشده بود که یکی از آن دو نفری که آن شش عراقی را برده بودند عقب، دوان دوان آمد و مضطرب گفت: «پاشین... عراقی‌ها، عراقی‌ها دارند می‌آن!»

پرسیدم: «از کدام طرف؟»

- از طرف خرمشهر به سمت بصره، روی جاده آسفالت.

*می‌آن که می‌آن. تو چرا مضطربی؟ مگه چند نفرند؟

-بیشتر از صد هزار نفر.

با خنده گفتم: «برو خدا امواتت را بیامرزه! تو این منطقه، عراق صدهزار تا نیرو نداره. تو ترسیدی؟ بیا بشین استراحت کن!»

- من ترسیده‌ام؟ یک میلیون نفر دارند می‌آن این سمت. اگه باور ندارین، برین ببینین!

حدس زدم باید مسئله‌ جدی باشد. ولی باز خودم را نباختم، بلند شدم و با خنده گفتم: «بلند شو سوار شو پشت موتور، بریم ببینیم آن صد هزار نفری که تو می‌گی کجا هستن!»

وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، جمعیت عظیمی از عراقی‌ها را دیدم که همگی پیراهن‌هاشان را از تنشان درآورده‌اند و در دست گرفته‌اند و به جای اینکه بروند سمت جاده اهواز - خرمشهر، می‌آمدند سمت خرمشهر - بصره. تعدادشان از دو گردان هم بیشتر بود.

صحنه جالبی شده بود. جاده خرمشهر - اهواز پُر از ماشین‌های غیر نظامی بود که عراقی‌های اسیر را با تاکسی یا خط واحد منتقل می‌کردند اهواز.

بلند شدیم و راه افتادیم طرف محور عملیات. به پل منهدم شده دو عیجی و جزیره بوارین رسیدیم. تو نخلستان بچه‌های اطلاعات - عملیات به ما ملحق شدند. مسئول آنها از وضع منطقه گزارشی برامان داد. از لا به لای نخلستان حرکت کردیم طرف پل «بوارین».

حدود نصف شب رسیدیم به یک ده، با چند تا ساختمان کاه‌گلی تو سری خورده. دهکده درست سمت راست شهرک دوعیجی بود. نیروهای پیاده خودشان را رسانده بودند به دشمن. با دستور فرمانده گردان قاسم (برادر اکبری) درگیری شروع شد. در یک لحظه بی‌سیمهای گردان شروع کردند به فعالیت.

- تو دقیق بگو کجایی؟

*موقعیت من روبه‌روی تانکیه که به آتش کشیده شده. می‌بینی؟

- آره. دارم می‌بینم. حالا می‌دونی باید بری به کدوم سمت؟

*دقیق نه. اما به چپ و راست جاده پیک فرستادم.

- قربونت. منو در جریان بذار.

اکبری دوباره با فرماندهی تماس گرفت: «امین، امین، امین، اکبری.»

-امین به گوشم!

*همه چیز مرتبه. کار اولی تموم شد.

-شادم کردی، اکبری‌جان. خدا شادت کند.

من با گردان امام حسین (ع) حرکت کردم سمت هدف دوم، که انهدام پل آهنی بود. در سه راهی اول باید بچه‌های قاسم را راهنمایی می‌کردم.

ستون گردان بی‌هیچ توقفی پیش می‌رفت. سمت راست و چپمان دشمن مستقر بود. با وجودی که از هر طرف باران گلوله و توپ بر سرمان می‌بارید، کم‌کم به قلب دشمن نفوذ کردیم. همه‌مان یک هدف داشتیم، «رسیدن به پُل.»

دشمن بی‌هدف به هر طرف شلیک می‌کرد. گیج شده بود. نیروهای «اصانلو» و «اکبری» خط را شکسته بودند. با تثبیت خط، درگیری کم شده بود. گروهی از عراقی‌ها در نخلستان باقی مانده بودند و مقاومت می‌کردند. ستون گردان همچنان در نخلستان باقی مانده بودند و مقاومت می‌کردند.

ستون گردان همچنان پیشروی می‌کرد. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. داد زدم: «خمپاره!...»

آن چند نفری که پشت‌ سر من بودند، به سویی خیز برداشتند. خمپاره با فاصله کمی از ما ترکید. گوشم سوت کشید. گرد و خاک زیادی به سرورومان نشست. تکانی به خودم دادم تا بلند شوم که چند تا تیر رسام نشست جلوی پام.

بلند شدم و به سرعت دویدم طرف پُل. درگیری شدیدتر شده بود. دود سیاهی هوای گرگ و میش صبحگاهی را پوشانده بود. هر طرف که نگاه می‌کردی، تانک‌ها را می‌دیدی که در آتش می‌سوختند. همه جا انفجار بود. و هوا روشنایی روز را داشت. مصطفی با چند نفر از بچه‌‌ها گوشه‌‌ای از میدان مشغول نبرد بودند.

یکی از راننده‌های بلدوزر از پشت خاکریز آمد پیش ما و گفت:«برادرها، زدن خاکریز با این خیلی مشکله.»

پرسیدم:‌«چی شده؟ مشکلت چیه؟!»

با انگشت به جلو اشاره کرد و گفت: «اون تانک سمت راستی نمی‌ذاره کار کنیم. خیلی اذیتمون می‌کنه. تا حالا چند تا از بچه‌های ما رو زده.»

من به اطرافم نگاه کردم ببینم می‌توانم یکی از بچه‌های آرپی‌جی زن را پیدا کنم یا نه.

راننده بلدوزر گفت: «اگه هوا روشن بشه و از شر اون تانک خلاص بشیم، دیگه می‌تونیم خاکریز بزنیم!»

نوجوانی بسیجی، آر‌پی‌جی به دست دوید سمت خاکریز. صداش کردم. در حالی که مواظب اطراف بود و خمیده می‌رفت، برگشت طرف ما. موضوع را باش در میان گذاشتیم.

مثل شکارچی‌‌ای که دنبال شکار باشد، سریع خودش را آماده کرد و با راننده بلدوزر راه افتاد. طولی نکشید که شکارچی ما صیدش را شکار کرد. بلدوزرها باز شروع کردند به کار. حالا گلوله‌های خمپاره داشتند وجب به وجب منطقه را شخم می‌زدند.

تانک‌های دشمن به خاکریز رسیدند و جنگ با تانک‌ها شروع شد. بچه‌ها با هرچه داشتند، رفتند به جنگ تانک‌ها. تانک‌ها یکی پس از دیگری به آتش کشیده شدند. دشمن تا هوا روشن بود نتوانست از محاصره نجات پیدا کند.

کرکس‌ها برای آخرین بار بالای سرمان ظاهر شدند. تعدادشان زیاد بود. بمب‌های خوشه‌ای ریختند و فرار کردند. منطقه را بوی باروت فرا گرفت. صدای پدافندهای هوایی با صدای انفجارهای پی‌درپی درهم آمیخت. زوزه خمپاره‌‌ها یا نارنجک‌های تفنگی نمی‌گذاشت از جا بلند شوم. درد شدیدی در تمام بدنم پیچید. زانو زدم و به خودم پیچیدم. بوی تند باروت آزارم می‌داد.

صدای سرفه‌های شدیدی می‌آمد. به اطرافم نگاه کردم. چند متر جلوتر یکی از بچه‌ها داشت به خودش می‌پیچید. خزیدم به آن سمت. ناله یکی دیگر از بچه‌ها از زیر آوار بلند شد که می‌گفت: «کمک... کمک کنین!»

هراسان به سمت صدا برگشتم. نیم تنه‌اش از زیر آوار آمده بود بیرون. با عجله خاک‌ها را زدم کنار و بدن نیمه‌جانش را کشیدم بیرون و زیر نور کمرنگ مهتاب نگاهی به چهره خونین و خاک‌آلودش کردم.

اصغری بود، بی‌سیم‌چی گردان. به پیشانی‌اش دست کشیدم. چمشهایش را نیمه‌باز کرد و زیر لب، با ناله‌ای خفیف گفت: «دستت رو بکش روی سرم!»

-اصغری‌جان، چیزی نیس. چیزی نشده. نگران نباش!

باز همان جمله را تکرار کرد. پیشانی‌اش را بوسیدم و خواباندمش کنار خاکریز. آمبولانس آمد و او را همراه دو تا مجروح دیگر بُرد بیمارستان صحرایی.

صدای خش خش بی‌سیمِ اصغری از زیر آوار می‌آمد. همان‌جا نشستم و خاکها را زدم کنار. صدای کسی از پشت‌گوشی بی‌سیم آمد. با شتاب بیشتری خاکها را کنار زدم.

بی‌سیم را که بیرون آوردم، بلند شدم. از خاکریز گذشتم و از میان نخلستانها دویدم سمت پُل. بین راه چند رگبار اسلحه خالی شد طرفم. همه نشستند زیرپام. یک آن تصمیم گرفتم برگردم و از طرف خاکریز، از کنار دسته بچه‌ها، بروم سمت پل. منصرف شدم به راهم ادامه دادم.

نزدیکای پل خزیدم داخل سنگرهای هلالی شکل. همه‌جا تاریک بود. هوا سوز داشت. از شدت سرما خزیدم کنج سنگر و زانوهام را بغل کردم. زوزه باد در اطراف می‌پیچید و از در و جرزهای سنگر می‌خزید داخل. دندانهام خود به خود به همدیگر می‌خوردند. داخل سنگر را از زیر نظر گذراندم، شاید پتویی ،چیزی پیدا کنم.

چیز به درد به خوری آنجا نبود. از سنگر زدم بیرون. چند قدم پایین‌تر چند جنازه عراقی افتاده بود زمین. دست های کرخت و لرزانم را گرفتم جلوی دهانم و «رها» کردم. «تأثیری نداشت. دهانم هیچ بخاری نداشت.

رفتم سراغ جنازه‌‌های عراقی. یکیشان اورکت تنش بود. همان‌جا کناره جنازه خوابیدم شاید تنم گرم شود. کمی پشت به پشت جنازه خوابیدم. گرمم نشد. جنازه خیلی وقت بود آنجا افتاده بود. با تنی لرزان بلند شدم نشستم بالای سر جنازه. دستهام کرخت شده بود. جنازه را هُل دادم، به پشت افتاد. با هزار مکافات اورکتش را درآوردم انداختم روی سرم.

بوی خون پیچید توی دماغم. چند تکّه گوشت لزج هم چسبید به دست و صورتم. چندشم شد. حالم به هم خورد. سریع اورکت را زدم کنار و جلوی دماغم را گرفتم. صورتم را پاک کردم و چند متر آن طرفتر افتادم زمین. حالت تهوع شدیدی بهم دست داد.

یکی از بچه‌ها خودش را رساند به من و پرسید: «چی شده؟»

-حالم خوب نیس.

*مریضی؟

جریان را براش تعریف کردم. اورکت را درآورد انداخت دور. پوست بدنم مورمور شده بود و می‌سوخت. او بادگیرش را درآورد و به من پوشاند. بلند شدم دویدم طرف پُل، تا هم گرمم شود، هم از آن محل دور شوم، هم چشمم باز به جنازه‌ها نیفتد.

صدای فرمانده گروهان از بی‌سیم بلند شده می‌گفت: «رسیده‌اند به پل و بچه‌های همسایه موفق شده‌اند وارد جزیره بشوند.»

خنده توی صورت بچه‌ها نشست. همه با شادی همدیگر را در آغوش گرفتیم. صدای تکبیر بچه‌ها گرمای زیادی به دلم دواند.

با شنیدن این خبر، منطقه چهره دیگری به خودش گرفت. جنب‌ و جوش و همهمه زیادی منطقه را پر کرد. همه به همدیگر تبریک می‌گفتند و دستهای همدیگر را به گرمی می‌فشردند. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. تنم داغ شده بود. یک جا بنده نمی‌شدم. حالا دیگر بچه‌ها، بعد از دو شبانه‌روز مقاومت، توانسته بودند پل را بگیرند و وارد جزیره بشوند.

هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد. دسته اسرا سر رسید. بیشترشان زخمی بودند. یکی از آنها (که سرباز بود و به سختی راه می‌رفت) با دست اشاره‌ای کرد به افسری و چیزهایی گفت. بعدها فهمیدیم سرباز بیچاره می‌خواسته خودش را تسلیم کند که افسر با تیر می‌زند به پاش.

خیل اسرا داشت زیادتر می‌شد و ما هم با خونسردی، در دسته‌‌های مختلف، منتقلشان می‌کردیم عقب. چند تا تانک سالم عراقی هم کنار پل بودند. نهر را که نگاه کردم، دیدم چند تا تانک هم افتاده تو نهر.

رفتم کنار فرمانده گردان عراقی و به تانکهای داخل نهر آب اشاره کردم و پرسیدم: «پس چرا این تانکها‌رو انداختید تو نهر؟»

برادری که عربی می‌دانست، سؤال را برگرداند به عربی.

افسر عراقی جواب داد: «من دیدم نیروهای زرهی شما در حال پیشروی‌اند. به نیروهای تحت امر خودم دستور دادم پیشروی کنند و بجنگند. یکی از فرماندهان رده پایینم گفت از لابه‌لای نخلستان و از داخل نهر آب نمی‌شود پیشروی کرد. صدای شنی تانکهای شما را خوب می‌شنیدم.

گفتم: «حرف نزن! برو جلو! مگر صدای تانکهای ایرانیها را نمی‌شنوی که دارند می‌آیند سمت ما؟»

آنها هم ناچار حرکت کردند. مدتی بعد تماس گرفتند که:‌ «ما داخل نهر آب ‌گیر افتاده‌ایم. دیگر نمی‌توانیم بریم جلو.»

وقتی هوا روشن شد دیدم از زرهی شما خبری نیست. تعجب کردم. بعدها  فهمیدم صدایی که دیشب شنیده بودم، صدای زنجیر بلدوزرهاتان بوده که خاکریز می‌زده‌اند.»

نویسنده: صمد‌ شفیعی

نگارنده : admin2 در 1392/4/25 17:8:23


[ شنبه 3 مرداد 1394  ] [ 8:33 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]