دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

یک روز قرار شد مسابقه فوتبالی بین بچه‌های دبیرستان نظام و کلاس ولیعهد برگزار شود. در آن مسابقه من دروازه‌بان بودم. در نیمه اول ما یک بر صفر جلو بودیم. در بین ۲ نیمه به من گفتند شما باید ۲ گل از ولیعهد بخورید. پیش خودم می‌گفتم چرا من باید از ولیعهد گل بخورم؟
 

ماجرای گُل خوردن صوری از ولیعهد در مدرسه نظام/ به ما گفتند فردا اعدام خواهید شد!/ شاهد سقوط فاو بودم ولی خبرش را مخابره نکردم


یک روز قرار شد مسابقه فوتبالی بین بچه‌های دبیرستان نظام و کلاس ولیعهد برگزار شود. در آن مسابقه من دروازه‌بان بودم. در نیمه اول ما یک بر صفر جلو بودیم. در بین ۲ نیمه به من گفتند شما باید ۲ گل از ولیعهد بخورید. پیش خودم می‌گفتم چرا من باید از ولیعهد گل بخورم؟
ماجرای گُل خوردن صوری از ولیعهد در مدرسه نظام/ به ما گفتند فردا اعدام خواهید شد!/ شاهد سقوط فاو بودم ولی خبرش را مخابره نکردم

گروه فرهنگی دفاع پرس ـ مهدیس میرزایی، مهدی وفائی‌فردبیشتر او را بانام نویسنده‌ی رمان و داستان می‌شناسیم. قدری جست‌وجو می‌تواند او را به نام فیلم‌نامه‌نویس هم معرفی کند، اما شاید کم‌تر جایی از او با عنوان «خبرنگار جنگی» یاد کنند.

«صادق کرمیار» نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و خبرنگار خوش‌مشربی است که می‌گوید پیش از انقلاب جزو تیم عملیاتی آیت‌الله طالقانی بوده و بعد از انقلاب هم نیمی از دوران هشت‌ساله دفاع مقدس را به‌عنوان خبرنگار جنگی در مناطق جنگی به سر برده است. او با انتشار ویژه‌نامه «اطلاعات جبهه» در سال ۶۴ –۶۵ به همراه همسرش از تهران به اهواز کوچ می‌کند تا با فراغ بال، خبرهای جبهه را از خط مقدم نبرد مخابره کند.

کرمیار در گفت‌وگوی تفصیلی با خبرنگاران فرهنگی دفاع پرس از تجربه‌ها و خاطرات خود در سال‌های انقلاب و دفاع مقدس می‌گوید. او می‌گوید در زمان بازپس‌گیری فاو، خبرهای آسوشیتدپرس را تکذیب کردم، در حالی که کنار پل بعثت ایستاده بودم و درگیری‌ها را مشاهده می‌کردم!

** شما کار نوشتن را از روزنامه‌نگاری شروع کردید؛ درست است؟

من در مجله هفتگی جوانان کار می‌کردم. در این مجله اگر خودتان را نشان می‌دادید به تحریریه می‌آمدید و مشخص می‌شد که خبرنگار حرفه‌ای است. تازه در آنجا هم مرحله داشت، ابتدا دبیر استان‌ها می‌شدید و این‌طوری بالا می‌رفتید.

آقای فرجاد دبیر سرویس ما بود. وقتی خبر تنظیم می‌کردیم، اگر خبر ما دست‌نخورده منتشر می‌شد ما ذوقمی‌کردیم. بعد ما را برای مصاحبه به شهرستان می‌فرستادند. بعد از تنظیم مصاحبه‌هایی که در شهرستان انجام می‌دادیم، نوبت به تهیه گزارش می‌رسید که آنهم پروسه داشت. آن زمان خیلی سخت می‌گرفتند ولی امروز نه! در حال حاضر خبرها پایه علمی ندارند و نه مصاحبه‌ها و نه اخلاق خبرنگار حرفه‌ای نیست.

منبعد از سرویس شهرستان‌ها به سرویس گزارش رفتم. به این بخش علاقه‌مند بودم و خوشبختانه در آنجا موفق هم شدم.

می‌خواستم با ولیعهد هم‌مدرسه‌ای باشم

** از دوران پیش از انقلاب برایمان بگویید. آن دوران چطور برایتان گذشت؟

من سال ۱۳۵۳ به دبیرستان نظام علاقه‌مند شده بودم. یک‌بار که با بچه‌ها از مقابل دبیرستان می‌گذشتیم، متوجه بیرون آمدن چند تا از بچه‌های دبیرستان شدم که بالباسی شیک و تمیز از آن بیرون آمدند. شنیدم قرار است ولیعهد در آنجا ادامه تحصیل دهد. وقتی این جمله را شنیدم، پیش خودم گفتم من هم حتماً به این مدرسه خواهم آمد و در مدرسه‌ای درس خواهم خواند که ولیعهد در آن است.

وقتی به خانه برگشتم، موضوع را با پدرم مطرح کردم. پدرم به‌شدت مخالفت می‌کرد، زیرا از عواقب آن به خوبی مطلع بود. اما گوشم بدهکار نبود. با اصرار من پدرم راضی شد. بعد از امتحان ورودی و مصاحبه و کسب نمره قبولی، شاگرد مدرسه نظام شدم.

ماجرای گُل خوردن از ولیعهد در مدرسه نظام

یک روز قرار شد، مسابقه فوتبالی بین بچه‌های دبیرستان نظام و کلاس ولیعهد برگزار شود. در آن مسابقه مندروازه‌بان بودم. در نیمه اول ما یکبر صفر جلو بودیم که در بین ۲نیمه به من گفتند شما باید ۲ گل از ولیعهد بخورید. این داستان بذر کینه را در دل من کاشت. پیش خودم می‌گفتم "چرا من باید از ولیعهد گل بخورم؟ خوب خودش گل بزنه؟" اما داستان این حرف‌ها نبود. باید گل می‌خوردم که خوردم و ما بازنده میدان شدیم.

** علاقه‌مند بودید که در کنار ولیعهد باشید؟

ابتدا علاقه‌مند بودم. دوست داشتم در کارهای نظامی شرکت داشته باشم. ولیعهد هم در آن زمان به‌عنوانیکی از اشخاص تراز اول مملکت بود و با توجه به سن کمی که داشتم، این را افتخاری برای خود می‌دانستم. اما پدرم  پرهیز می‌کرد و مانع این‌کاره‌ای من می‌شد.

** توانستید تا آخر در دبیرستان نظام بمانید؟

چون مدرسه ما نظامی بود، رُکن ۲ ارتش (ضد اطلاعات) هم در مدرسه مستقر بود. یک‌روز من را صدا کردند. وقتی در اتاق را زدم سروانی اجازه داد وارد شوم. وارد که شدم با آرامش خاصی از من خواست که تخلفات وتوهین‌هایی که بچه‌ها نسبت به خانواده سلطنتی دارند را گزارش دهم. بعدش هم ادامه داد: البته این کار اختیاری است و شما می‌توانید آن را انجام ندهید. من هم از انجام کار امتناع کردم.

سروان خندید و گفت: "گفتم که اینجا همه‌چیز اختیاریه!"  کمی خیالم آسوده شد. سپس دستور داد تا برایم چایی بیاورند. نمی‌خواستم چایی را بخورم که با تحکم گفت: "چایی‌ات را بخور". با ترس و از سر اجبار چایی را خوردم. بلند شدم که به سمت درب خروج بروم که سروان صدایم کرد. شنیدن صدایش کافی بود که درجایممیخکوب شوم. برگشتم. سیلی محکمی بهصورتم زد. با تته‌پته و از روی ترس گفتم: نه جناب سروان منظورم این بود کهمی خوام خبر بدم کجا خبر را به شما بدهم. پوزخندی زد و گفت: "آها! به یار بنداز تو همین صندوق که کسی متوجه نشه".

از دفتر بیرون آمده و به سمت کلاس رفتم. کلاس برقرار بود. وارد کلاس که شدم مبصر با تمام خشم به‌طوریکهرگ گردنش بیرون زده بود گفت: کجا بودی؟ گفتم: رکن ۲باخشم بیشتری پرسید: آنجا چه می‌کردی. که گفتم جناب سروان از من خواست هرکدام از بچه‌ها که به خاندان سلطنت توهین کردند، آن را گزارش کنم. درنهایت به خاطر تخلفی که مرتکب شده بودم ۴۸ ساعت بازداشت شدم.

این عوامل  با اتفاقاتی که در اطرافم رخ می‌داد، کم‌کم باعث شد که نسبت به مدرسه دید بدی داشته باشم و سعی کردم خود را در درس‌ها ضعیف‌تر از آن چیزی که بودم نشان دهم. همین هم شد و من موفق شدم که از مدرسه نظام اخراج شوم!

** پس‌ازآن، کجا ادامه تحصیل دادید؟

پس از مدرسه نظام وارد مدرسه‌ای در سلسبیل شدم. در مسیر مدرسه مغازه کتاب‌فروشی بود که من از آن کتاب می‌خریدم. با کتاب‌فروش ارتباط خوبی داشتم تا جایی که به من پیشنهاد می‌داد چه کتاب‌هایی را بخوانم و آن‌ها را به‌صورت امانت به من می‌داد.

یکبار کتاب "داستان راستان" نوشته شهید مطهری را به من داد تا آن را مطالعه کنم. وقتی کتاب را در خانه از کیفم بیرون آوردم، پدرم با تعجب پرسی:"این چه کتابی؟" گفتم: داستان راستان،نوشته آقای مطهری. پدرم نگاهی به کتاب و سپس به من کرد و گفت: "کتاب رو به کسی نشون نده. وقتی خوندی، سریع پسش میدی.مگه نمی دونی که دیوار موش داره، موشم گوش داره".

بار دیگر وقتی وارد کتاب‌فروشی شدم، کتاب "جاذبه و دافعه علی (ع)" را دیدم. این مرتبه از سر ذوق و علاقه آنرا خریدم. اما این بار وقتی پدرم کتاب را دید، آن را از من گرفت و مخفی کرد. خفقان بدی بر جامعه تسلط داشت و من بی‌اطلاع از آن، از پدرم پرسیدم: "این کتاب که در مورد حضرت علی (ع) است." پدرم جواب داد: "این جماعت با حضرت علی (ع) مشکل دارن".

جزو تیم عملیاتی آیت‌الله طالقانی شدیم

اما من بالاخره کتاب را هر طور بود پیدا کردم و آن را خواندم. به این نحو سعی می‌کردم از مسائل روز آگاه شوم و کم‌کم در کنار اتفاقات، من هم به جرگه انقلابیون پیوستم و پای ثابت نوار سخنرانی‌های دکتر شریعتی وآیت‌الله مطهری شدم.

داستان آشنایی من و انقلاب بی تأثیر از فعالیت‌های آیت‌الله طالقانی هم نبود. زمانی هم که قرار شد آیت‌اللهطالقانی از زندان آزاد شوند، به همراه دوستان به استقبال وی رفتیم و با این کار یک‌جورهایی جزو تیم عملیاتیآیت‌الله طالقانی شدیم.

** بافت خانواده خودتان چگونه بود؟

بافت خانه مذهبی بود. پدربزرگم ملای دِه بود. مکتب‌خانه هم داشت و تدریس می‌کرد. فضا فضای مذهبی بود. برای خواندن نماز، همراه با دوستان به مسجد بنی‌هاشم که در سپه غربی است، می‌رفتیم و بعد از نماز بحثمی‌کردیم و کارهایمان را هماهنگ می‌کردیم.

گفتند فردا اعدام خواهید شد!

** از فعالیت‌هایتان در دوره انقلاب بفرمائید؟

زمانی که قرار بود امام خمینی (ره) به کشور برگردند، آیت‌الله طالقانی تیمی را آماده کردند که در بهشت‌زهرامستقرشده و درواقع کار حفاظت را انجام دهد. ما به بهشت‌زهرا رفته و در آنجا مستقر شدیم. اما آن شب حضرت امام (ره) تشریف نیاوردند. وقتی صبح شد سوار بر کامیونی که پر از سلاح سرد و کوکتل مولوتف و ... بود، برگشتیم. سقف کامیون را پوشانده بودیم و ما هم زیر این پوشش بودیم. هنوز به محل نرسیده بودیم که کامیون ایستاد. چون کامیون کاملاً پوشیده بود، متوجه اتفاقات اطراف نبودیم. من یواش گوشه‌ای از چادر روی کامیون را کنار زدم که دیدم در محاصره هستیم.

ما را به کلانتری برده و بعد از کتک مفصلی که خوردیم، به دادرسی ارتش منتقل شدیم. در آنجا همه وسایلی که از ما گرفته بودند را روی میز چیده و در مقابل ما قراردادند و چند فیلم‌بردار و عکاس هم از ما فیلم و عکسمی‌گرفتند. در همین حین به ما اعلام شد که به خاطر این جرم سنگین، همگی فردا اعدام خواهید شد.

** واکنش شما چه بود؟

قطعاً ترسیدیم. لحظه‌های آن شب تا صبح را خوب به یاد دارم. البته برادر بزرگ من هم در آن جمع ۱۹ نفری بود و همین برای من قوت قلبی بود.

** درنهایت چه شد؟

ظاهراً با فشارهایی که از طرف آیت‌الله طالقانی واردشده بود، ما را آزاد کردند. اما جنگ روانی را انجام دادند و ما که تا صبح پلک نزده بودیم، ساعت 5 صبح اعلام کردند که برای اعدام آماده شوید. درنهایت ساعت 7 صبح ما را آزاد کردند و ما درحالیکه دلهره عجیبی داشتیم، پدر و مادرهایمان را پشت درب‌های زندان دیدیم و همه‌ی محل به استقبال ما ـ به‌عنوان قهرمانان ملی ـ آمده بودند!

** ورود امام را یادتان هست؟

بله، امام برگشت و ما در همان حین اسلحه‌ای به‌دست آوردیم و به حفاظت از خیابان‌ها پرداختیم. بعدازآنهماعلام کردند که یا اسلحه‌ها را تحویل دهید و یا عضو کمیته شوید که من ترجیح دادم اسلحه را تحویل دهم.

پس از مدتی پدرم برای تغییر روحیه من، یک پیکان به قیمت ۳۶هزار تومان خرید. تازه به سن گواهینامه رسیده بودم و با اشتیاق فراوان همراه با دوستان سوار ماشین شده و به سمت شمال رفتیم. بعد از برگشت از مسافرت سوئیچ ماشین را به پدرم دادم و برای خدمت سربازی آماده شدم.

آموزشی را در عجب‌شیر پشت سر گذاشتم و بعد به‌عنوان راننده فرمانده لشکر در لشکر 64 ارومیه خدمت کردم. سربازی من در ارومیه همداستان‌های خود را دارد. زیرا در آن زمان تازه انقلاب پیروز شده بود و درگیری‌های کردستان هم کم‌کم شروع می‌شد. مدتی راننده مرحوم ظهیرنژاد بودم و بعد به‌عنوان راننده‌ی سرهنگ رضا معرفی شدم که در زمان وی توانستیم مهاباد را از کومله پس بگیریم. پسازآن آقای خلخالی بهآنجا آمدند و برخی از نیروهای کومله را اعدام کردند.

** بعد از سربازی به چه‌کاری مشغول شدید؟

سربازی که تمام شد، با سنجیدن شرایط، بهتر دیدم که وارد کارهای تربیتی شوم و همین هم شد. امور تربیتی بیشتر تمرکز خود را روی بچه‌ها داشت تا آنها را کنترل کرده و از پیوستنشان به مجاهدین و چریک‌های فدایی جلوگیری کند. 

برای اینکه اطلاعاتمان به‌روز باشد و بتوانیم در بحث‌ها هم شرکت کنیم، مطالعه‌ی زیادی داشتیم. جنگ همشروعشده بود و در این حین چندبار هم به منطقه رفت‌وآمد داشتم. اما در سال ۶۲ امور تربیتی را کنار گذاشته و پس از پشت سر گذراندن یک دوره کار کوتاه در سازمان تبلیغات، هواپیمایی (!) وارد دنیای خبر و روزنامه‌نگاری شدم.

روزنامه اطلاعات اولین جایی بود که در دنیای خبر به آن قدم گذاشتم. در آنجا با سید خوش‌فکری چون حجت‌الاسلام دعایی آشنا شدم. پس از مدتی درخواست حضور در منطقه را دادم که موردقبول واقع شد و در سال ۶۳ راهی مناطق جنوب شدم. سال ۶۴ - ۶۵ هم پیشنهاد راه‌اندازی نشریه "اطلاعات جبهه" داده شد که پس از تأیید حجت‌الاسلام دعایی، من به همراه خانواده برای تکمیل اخبار در اهواز مستقر شدیم.

محل کار من جبهه‌ها و مناطق عملیاتی جنوب بود، رفتن با خودم و برگشتن هم باخدا بود. برای تهیه گزارش به شلمچه، فاو و سایر مناطق جنگی می‌رفتم.

می‌دیدم فاو در حال سقوط است، اما خبرش را مخابره نکردم

** از خبرنگاری جنگ برایمان بگویید.

خبرنگاری در فضای جنگی بسیار متفاوت است. در آن زمان فضای مسلط بر جامعه، فضای جنگ بود. در رابطه با خبرنگاری جنگ باید چند نکته را در نظر گرفت. اینکه شما اطلاعاتی را به‌دست می‌آورید که باید امانت‌دار آن باشید. چاپ برخی از مطالب به تشویش اذهان عمومی می‌انجامید و به‌نوعی باعث تضعیف روحیه رزمندگانمی‌شد و ناامیدی را در جبهه‌ها رواج می‌داد.

دیگر اینکه اطلاعات در جبهه دسته‌بندی بود و شما اجازه چاپ هر مطلبی را نداشتید. نمونه‌ی آن را می‌توان در حمله عراق به جنوب ایران برای بازپس‌گیری فاو مشاهده کرد. در همان زمان از روزنامه با من تماس گرفتند و از منطقه جنوب اطلاعاتی را برای چاپ مطلب در روزنامه خواستند که من گفتم اینجا خبری نیست! زیرابه‌عنوانیک خبرنگار نمی‌توانستم حقیقت را بگویم و معتقد بودم اطلاعات محرمانه را نباید در روزنامه چاپ کرد. 

از پشت خط، سردبیر اطلاعاتی از آسوشیتدپرس داد که عراق در حال بازپس‌گیری فاواست که من آن را تکذیب کرده و آن را شایعه خواندم. این در حالی بود که من کنار پل بعثت بودم و درگیری‌ها را مشاهده می‌کردم؛ اما معتقد بودم چنین اخباری باید از منابع رسمی کشور اعلام شود.

سختی خبرنگار جنگ از چند جهت است. اول اینکه جنگ منشأ همه خبرها است و یک حادثه غیرعادی است. در حالی که نمی هر آنچه را که رخ می‌دهد، منعکس کنید. باید کاری انجام دهید که روی روحیه و انگیزه‌ی بچه‌ها تأثیر مثبت بگذارید. به‌عنوان خبرنگار وظیفه خود می‌دانستم خبری نزنم که روحیه بچه‌ها را تخریب کند یا گزارشی چاپ نشود که باعث اتفاقی مثل لو رفتن عملیاتی شود و یا جان بچه‌ها به خطر بیافتد.

** دسترسی به فرماندهان برای مصاحبه چطور بود؟

جنگ تحمیلی، جنگی بود که در سال‌های اولیه‌ی آن تجربه وجود نداشت. جنگ ما تنها جنگی بود که در آن فرماندهان در خط حمله قرار داشتند. حسین خرازی با دست قطع‌شده‌اش در شلمچه جایی که باران آتش توپ و گلوله بود به‌راحتی راه می‌رفتمنطقه‌ای که عراق بمب خوشه‌ای در آن می‌انداخت. وقتی نزد حاج حسین برای مصاحبه می‌رفتم، امتناع می‌کردبه‌عنوان یک خبرنگار جنگی دستم بسته بود و فقط با نیروها می‌توانستممصاحبه داشته باشم. چندین بار به سراغ حاج قاسم سلیمانی رفتم که از انجام مصاحبه امتناع کرد.

ادامه دارد...

انتهای پیام/



[ سه شنبه 6 مرداد 1394  ] [ 3:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]