دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

بمباران کارخانجات صنعتی اراک در تاریخ 5/5/1365 که به آن حادثه «پنج پنج» نیز گفته می‌شود، یکی از وقایع کمتر شناخته شده دفاع مقدس است که با وجود دهها شهید و تعداد زیادی مجروح، در میان حوادث جنگ مهجور مانده است.
 

«پنجِ پنج» عاشورای مردم اراک بود


بمباران کارخانجات صنعتی اراک در تاریخ 5/5/1365 که به آن حادثه «پنج پنج» نیز گفته می‌شود، یکی از وقایع کمتر شناخته شده دفاع مقدس است که با وجود دهها شهید و تعداد زیادی مجروح، در میان حوادث جنگ مهجور مانده است.
«پنجِ پنج» عاشورای مردم اراک بود

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، بمباران کارخانجات صنعتی اراک در تاریخ 5/5/1365 که به آن حادثه «پنج پنج» نیز گفته می‌شود، یکی از وقایع کمتر شناخته شده دفاع مقدس است که با وجود دهها شهید و تعداد زیادی مجروح، در میان حوادث جنگ مهجور مانده است.



جانباز 70 درصد سیدحسن سجادی یکی از مجروحان «پنج پنج» است که در ابتدا به قصد پرداختن به این حادثه با او به گفت‌وگو پرداختیم، اما زندگی سجادی به عنوان یک انقلابی و رزمنده دفاع مقدس ناگفته‌ای در خود داشت که ناخواسته بخشی از گفت‌و‌گویمان را به سمت خاطراتش سوق داد.

آقای سجادی! جانبازی شما در یک شرایط خاص رقم خورده است؛ مجروحیت کیلومترها دورتر از جبهه‌های جنگ. قبل از مجروحیت با مقوله جنگ و مسائلی از این دست آشنایی داشتید؟

درست است که من پشت جبهه جانباز شدم، اما از همان زمان مبارزات انقلابی سعی کردم خودم را عقب نکشم و در میدان نبرد حضور داشته باشم. ماه‌ها رزمندگی در پرونده دارم و خواست خدا بود که در جبهه‌ اتفاقی برایم نیفتد و در نزدیکی شهر خودم، یعنی اراک جانباز شوم.

جرقه دوران مبارزه شما از کجا رقم خورد؟

طی سال‌های 55 تا 57 سرباز بودم چون خانواده‌ای مذهبی داشتیم، در پادگان مقید به انجام امور مذهبی بودم. یکی از هم دوره‌ای‌های ما که بچه شمال بود، وقتی رعایت امور مذهبی از سوی من را دید، از امام خمینی و نهضتش برایم گفت. تا آن موقع فقط می‌دانستم که آیت‌الله خمینی سیدی است خارج از ایران. هیچ اطلاع دیگری نداشتم. اما با راهنمایی آن دوستم و کتاب‌هایی که از دکتر شریعتی و استاد مطهری در اختیارم می‌گذاشت، رفته رفته با حضرت امام و مقوله‌ای به نام نهضت اسلامی ایشان آشنا شدم. آبان 57 که خدمتم تمام شد. به شهرمان اراک برگشتم و با راهنمایی یکی از دوستان انقلابی‌ام به نام آقای رحمان حسین‌خانی، فعالیت‌های انقلابی را گسترش دادیم و در تظاهرات، پخش اعلامیه و... فعالیت می‌کردم. از همانجا دوران مبارزاتی‌ام آغاز شد و بعد از پیروزی انقلاب در شکل و شمایل حضور در کمیته‌ها، تشکیل گروه‌های ضربت و... ادامه یافت.

بعد از انقلاب مبارزات شما چه روندی را دنبال کرد؟

وقتی که غائله کردستان شروع شد، چون خدمت سربازی رفته بودم و کشتی هم کار می‌کردم، آمادگی رزمی و بدنی برای ورود به میدان نبرد را در خودم می‌دیدم. بنابراین با جمع دوستان به کردستان رفتیم و در مناطقی چون پاوه، بازی‌دراز، نوسود و... بودم. چهار یا پنج ماهی در این شرایط بودیم که جنگ شروع شد. سریع به مناطقی چون دشت ذهاب و ارتفاعات دالاهو و بازی‌دراز رفتیم. تا انتهای سال 59 در منطقه بودم و هر از گاهی به خانه برمی‌گشتم. در همین زمان پدرم مرحوم حاج‌سید‌محمد سجادی اصرار کرد ازدواج کنم و اوایل سال 60 تشکیل خانواده دادم. دیگر آزادی سابق برای رفتن به جبهه را نداشتم و مدتی پشت جبهه ماندم.

شما که مرتب در جبهه بودید، چطور در کارخانه ایرال‌کو که محل جانبازی‌تان است، مشغول شدید؟

ورودم به این کارخانه نیز به نوعی حرکتی انقلابی بود. دوران آمدوشد‌مان به کردستان بود که یکی از دوستان گفت تعدادی از توده‌ای‌ها و کمونیست‌ها در ایرال‌کو فعال هستند و باید بچه‌های حزب‌اللهی جای آنها را بگیرند. اینطور شد که به همراه چند نفر از دوستان رفتیم و مدیر آن زمان کارخانه که خودش هم از رخنه چپ‌ها گلایه داشت، تا ما را دید استخداممان کرد و رفته رفته جو آنجا را تغییر دادیم. این وضعیت بود تا اینکه سال 65 کارخانه بمباران شد.

تا قبل از جانبازی باز هم به جبهه برگشتید؟

بله، از همین حضور در کارخانه بود که قسمت شد باز هم به منطقه برگردم. بعد از ازدواج کمی دست و بالم برای رفتن به جبهه بسته شده بود. اما اواخر سال 60 بود که شنیدیم در جبهه به راننده لودر و بولدوزر نیاز دارند. بهانه دستمان افتاد و چون شرکت هپکو دوره آموزش راننده لودر گذاشته بود، در این دوره‌ها شرکت کردیم و از طریق هلال‌احمر دوباره به جبهه رفتم. در عملیات‌های فتح‌المبین، الی‌بیت‌المقدس و نهایتاً رمضان هم حضور داشتم. در رمضان برادرم شهید شد و کمی بعد با فوت پدر، دیگر امکان حضور در جبهه را نیافتم.

چه خوب است از برادر شهیدتان هم یادی کنیم.

شهید سیدمرتضی سجادی متولد 1343 بود. هنگام شهادتش در مرحله پنجم عملیات رمضان 18 سال داشت. ایشان از سال 60 که تنها 16 سال داشت، آمد و شدش به جبهه آغاز شد. قرار گذاشته بودیم هر وقت من در جبهه بودم او نیاید. اما در عملیات رمضان وقتی که به مقرمان برگشتم، شنیدم که مرتضی به دنبالم آمده است. تعجب کردم وقتی خودم را به او رساندم. گفتم: مرتضی اینجا چه می‌کنی؟ مگر قرار نبود نیایی؟ گفت دیگر آمده‌ام و کاری نمی‌شود کرد. حالات خاصی یافته بود. در لباس خاکی بسیجی نورانیتی یافته بود که هنوز در ذهنم ماندگار است. بعد از خداحافظی از او، دو ساعتی استراحت کردم و در خواب دیدم که پدرمان پرواز می‌کند و ناگهان زمین افتاد. بالای سر پدر رفتم که گفت یکی از بال‌هایم شکست. از خواب که بیدار شدم متوجه شدم برای مرتضی اتفاقی افتاده است. یکی از بچه‌ها را سراغش فرستادم که مدتی بعد آمد و گفت مرتضی و گروهشان به منطقه‌ای ورود کرده‌اند که امکان دسترسی به آنها نیست. دیگر از او خبردار نشدیم تا اینکه 12 سال بعد باقیمانده پیکرش را برایمان آوردند.

از ماجرای بمباران 5/5/65 بگویید.

بعد از شهادت مرتضی، پدرمان مدتی بعد از شهادت برادرم از غم و غصه فوت شد. چون برادر دیگرم خارج از کشور بود، رسیدگی به مادر و خانواده باعث شد تا دیگر به جبهه نروم. گذشت تا اینکه به پنجم مردادماه 1365 رسیدیم. ایرال‌کو چون شمش آلومینیوم می‌ساخت و این شمش در ساخت آلیاژ‌های مورد نیاز صنایع مانند اسلحه‌سازی و... کاربرد داشت، این امر بهانه لازم به دشمن برای بمباران کارخانه را داده بود. البته در آن حادثه کارخانجات دیگر شهرک صنعتی اراک هم بمباران شدند. اما بمباران کارخانه ما شدیدتر بود و از 60 الی 70 شهید این واقعه، 40 شهید مربوط به ایرال‌کو هستند. این واقعه بیش از 200 جانباز و مجروح هم دارد که 80 مجروح برای کارخانه ماست. من صبح روز واقعه به بدرقه عمویم رفتم که به حج مشرف می‌شد. بعد به کارخانه رفتم. ساعت حول و حوش 9 و نیم صبح بود که ناگهان صدای مهیبی شنیدم. چون در جبهه‌ تجربه داشتم، فهمیدم هواپیمای جنگنده است. در این حین یکی از همکاران خانم کنترل خودش را از دست داد و جیغ زد. او را هدایت کردم که از در بیرون برود و خودم در سمت مخالف پیش بچه‌های حسابداری می‌رفتم که بمبی به ساختمان افتاد و شیرجه زدم. هنوز متوجه نبودم بمب خوشه‌ای زده‌اند و خواستم دوباره بلند شوم که ناگهان انفجار دیگری رخ داد و به هوا پرتاب شدم.

یعنی بعثی‌ها از بمب خوشه‌ای استفاده کرده بودند؟

بله، استفاده از این بمب در میدان جنگ هم ممنوع است. اما آنها برای بمباران مناطق غیرجنگی از آن استفاده کردند. تعداد بمب‌های کوچک‌تری که از بمب خوشه‌ای منشعب می‌شوند، در زمان‌های مختلف منفجر می‌شوند، بنابراین در انفجار اولیه فکر کردم قضیه تمام است و وقتی که بلند شدم، در انفجارهای بعدی مجروحیت یافتم. از شدت انفجار به هوا پرتاب شدم و چند ثانیه‌ای روی هوا بودم. وقتی که به زمین افتادم تا مدتی فکر می‌کردم پاهایم جایی آویزان است! چراکه هیچ حسی نداشتند. همه‌جا را گرد و غبار فرا گرفته بود. اولین نفری که بالای سرم آمد، برادرم بود. مدتی می‌شد که از خارج کشور برگشته و در اراک ساکن بود. برادرم با دیدن بمباران کارخانه خودش را رسانده بود. یک شهید در کنارم افتاده بود که نمی‌دانستم کیست. برادرم ابتدا سراغ او رفت و بعد که فهمیدم شهید شده است، ‌سراغ من آمد. دستم را گرفت و مرا با خودش کشاند. از نگاه‌های او متوجه شدم که اوضاعم خراب‌تر از این حرف‌هاست. وقتی به پایم نگاه کردم دیدم پای چپم به پوستی بند است و پای راستم زخم‌‌های کاری برداشته‌اند. بعدها پای چپم از لگن قطع شد و پای راستم از زیر زانو هیچ حس و حرکتی ندارد. اکنون جانباز 70 درصد هستم.

‌همانطور که گفتید آن روز صدها نفر کشته و زخمی شدند، با این وجود ماجرای پنجم مردادماه 65 کمتر شناخته شده است.

بله، متأسفانه کم از آن گفته می‌شود. البته اکنون خود مسئولان کارخانه‌های بمباران شده مثل کارخانه ایرال‌کو بزرگداشتی برگزار می‌کنند، ولی متأسفانه سیاسی‌کاری می‌شود و در این یادواره‌ها نیز دنبال جناح‌بازی هستند. مثلاً خود من تا حالا یکبار هم به این بزرگداشت‌ها دعوت نشده‌ام. بنابراین کسانی که باید این واقعه را گرامی بدارند و سعی کنند نامی از آن برده شود خودشان کوتاهی می‌کنند.

به عنوان یک بازمانده، ‌تعریف شما از واقعه «پنج پنج» چیست؟

می‌توان گفت آن روز عاشورای مردم اراک رخ داد. بمباران یک منطقه غیرنظامی جنایتی است که بعثی‌ها به پشتیبانی قدرت‌های بزرگ بارها در جنگ تحمیلی انجام داده‌اند. همین اتفاق اگر در اروپا می‌افتاد، آن را در بوق و کرنا می‌کردند. اما متأسفانه ما نتوانستیم خوب این واقعه را نه تنها به جهان بلکه برای مردم خودمان بشناسانیم و به نظرم راحت از کنار شهدا و مجروحانش گذشتیم.

و سخن پایانی

از سال 65 که مسئله جانبازی برایم پیش آمد، همسرم خانم نیره فدوی بسیار زحمت کشید و در تمامی سختی‌ها پشتیبانم بود. مادرم مرضیه دخایی چند سال پیش فوت شد و همیشه غصه‌دار جانبازی من و شهادت مرتضی بود. جا دارد از زحمات این عزیزان که مانند تمامی مادران و همسران شهدا و جانبازان، در گمنامی و خاموشی مجاهدت می‌کنند قدردانی کنم.

 

منبع: روزنامه جوان



[ دوشنبه 12 مرداد 1394  ] [ 1:42 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]